آرزوی جِی آر، برنده ی جایزه ی TED: هنر را برای تغییر دنیا به کار ببرید

متن سخنرانی :
دو هفته پیش من در استودیو خودم در پاریس بودم و تلفن زنگ زد و گفت: "هی! جی آر، تو جایزه تد 2011 رو بردی. تو باید یک يك آرزو براى نجات جهان بكنى." من گیج شده بودم. من نمی تونستم دنیا رو نجات بدم , هیچ کس نمی تونه. دنیا به گند کشیده شده. کوتاه بیا، دیکتاتورها دارند جهان رو اداره می کنند، جمعیت داره میلیونی رشد می کنه، دیگه هیچ ماهی اى تو دريا نيست، قطب شمال داره آب می شه، و همانطور كه برنده جايزه سال قبل هم گفت، همه ما داریم چاق میشیم. (خنده حضار) البته شاید به جز مردم فرانسه. حالا هر چى. خوب من دوباره زنگ زدم و به او گفتم: "ببین، امى به همكارات در تد بگو که من نمیام. من برای نجات جهان كارى نمی تونم بکنم. او گفت: "هی، جی آر آرزوى تو براى نجات دنيا نيست، بلكه براى تغيير اونه." "اوه، بسيار خوب." ( خنده حضار ) "اين خوبه" منظورم اینه که تکنولوژی، سیاست، كسب و كار دنيا رو تغيير مى دهند-- البته هميشه اين تغيير مطلوب نيست، اما در هر صورت تغيير مى دهند. در مورد هنر چطور؟ آیا هنر می تونه دنیا رو تغییر بده؟
من از وقتی که 15 ساله بودم کارم رو شروع کردم. و آن زمان، من درباره تغییر دادن جهان فکر نمی کردم؛ من ديوارنگارى مى كردم-- همه جا اسم خودم رو می نوشتم، از شهر به عنوان بوم نقاشی استفاده می کردم. اين كار رو در تونلهای پاریس انجام مى دادم، با دوستانم بر روی پشت بامها می رفتم. هربار که می رفتیم مثل یک گردش بود، مثل یک ماجراجویی بود. مثل این بود كه داريم نشان خودمان رو در جامعه به جا مي گذاشتيم، تا بر روی بام یک ساختمان بگم: "من اينجا بودم."
بنابراين وقتى يك دوربين ارزان قيمت رو در مترو پيدا كردم شروع به ثبت اون ماجراجویی ها با دوستانم کردم و آنها رو به صورت فوتوکپی کوچک بهشان برمی گردوندم-- عکس های خیلی کوچک به اين اندازه. در سن ١٧ سالگى، به اين شكل شروع به چسباندن اونها كردم. و برای اولین بار یک expo de rue رو راه انداختم، که به معنی گالری در کنار خیابان هست. و قاب اون رو با رنگ درست مى كردم تا با تبليغات اشتباه گرفته نشه. منظورم اینه که شهر، بهترین گالری بود که می تونستم تصورش رو بکنم. هرگز نیاز نبود تا یک کتاب درست کنم و بعد اون رو به يك گالرى ارائه بدم و منتظر تصميم اونها باشم که ایا کار من خوب هست که بشه اون رو برای نمایش عموم گذاشت. خودم به طور مستقیم در خيابان کارها رو با جامعه كنترل مى كردم.
خوب اينجا پاریسه. من عنوان نمايشگاه رو با توجه به مكانى كه مى خواستم برم تغيير مى دادم. اين در خیابان شانزلیزه است. من واقعا به اين یکی افتخار مى كنم. آخه فقط 18 سال داشتم ومن اون بالا بودم بر بالای شانزلیزه. خوب وقتی که عکس ها برداشته شد هنور قابش اونجا باقى مونده.
(خنده حضار)
نوامبر 2005: خیابانها در آتش مى سوزند. موج عظیمی از شورشى ها در خیبابان های پاریس به راه افتاد. همه به تلویزیون خيره بودند، و صحنه های آزاردهنده و ترسناک را كه از گوشه و كنار محله ها گرفته شده بود تماشا میکردند. یعنی این بچه ها، بدون کنترل كوكتل مولوتف پرتاب می کردند به پلیس ها و اتشنشانها حمله می کردند هر چى كه می تونستند از فروشگاه ها غارت می کردند. اینها آدم هاى مجرم، کلاه بردار و خطرناک بودند كه منطقه خودشون رو می گرفتند.
و بعد من این رو دیدم -- آیا چنين چيزى ممکن است؟-- عکس من روی یک دیوار با یک ماشین در حال سوختن به نمایش درآمده بود-- عكسى که یک سال جلوتر چسبانده بودم-- یکی از (پوسترهای) غیر قانونی-- هنوز اونجا بود. منظورم اینه که, این صورت دوستان من بود. اون افراد رو می شناختم. هيچ كدام از اونا فرشته نبودند، ولی هیولا هم نبودند. در نتیجه یک جورهایی عجیب بود که اون تصاویر رو ببینی و اون چشمهایی که از تلویزیون به من زل زده بودند.
در نتیجه من اونجا برگشتم با یک لنز 28 میلیمتری. این تنها چیزی بود که اون زمان داشتم. ولی با اون لنز شما باید تا فاصله ١٠ اینچی از فرد می ایستادى. در نتیجه فقط در صورتی می توانستی این کار را بکنی که اعتمادشون رو جلب کنی. بعد من چند تا تصویر از مردم Le Bosquet گرفتم. آنها از خودشون شکلک در می آوردن تا کاریکاتور خودشون رو بسازند. و بعد من پوسترهای بزرگ اونها رو همه جا چسبوندم در مناطق طبقه متوسط در پاریس همراه با اسم سن و حتی شماره ساختمان این افراد. همراه با اسم سن و حتی شماره ساختمان این افراد. یک سال بعد نمایشگاه در جلوی تالار شهر پاریس برگزار شد و عكس هاى گرفته شده توسط ما همونایی که توسط رسانه ها دزدیده و دستکاری شده بودند همون (افراد) با افتخار کنار عکسشاون ایستاده بودند. اینجا بود که من به قدرت چسب و کاغذ پی بردم. خوب آیا هنر می تونه دنیا رو تغییر بده؟
یک سال بعد من هياهوى خاورميانه رو دنبال مى كردم. در اون زمان، باور كنيد آنها فقط به درگیری اسرائیل و فلسطین اشاره می کردند. در نتیجه من و دوستم مارکو تصمیم گرفیم که به اونجا بریم در نتیجه من و دوستم مارکو تصمیم گرفیم که به اونجا بریم و ببینیم که فلسطینی های واقعی کی هستند و اسرائیلی های واقعی کی هستند؟ آیا خیلی با هم متفاوتند؟ وقتی به اونجا رسیدیم , به خیابون ها رفتیم و همه جا شروع به گفتگو با مردم کردیم و متوجه شديم كه اوضاع يك مقدار تفاوت داره با اون بيانيه هايى كه در رسانه ها مى شنيديم. در نتیجه ما تصمیم گرفتیم که تصاویری از فلسطینی ها و اسرائیلی هايى تهیه کنیم در نتیجه ما تصمیم گرفتیم که تصاویری از فلسطینی ها و اسرائیلی هايى تهیه کنیم که شغل یکسانی دارند-- راننده تاکسى , وکیل , آشپز. و از اونا خواستیم که ژستى بگيرند كه بيانگر تعهد باشه. بدون هیچ لبخندی-- که در حقیقت نشون نمیده که کی هستی و چه حسی داری. بدون هیچ لبخندی-- که در حقیقت نشون نمیده که کی هستی و چه حسی داری. همه اونا قبول کردند تا عکسشون در کنار هم چسبانده بشه. من تصمیم گرفتم که در 8 شهر اسرائیلی و فلسطینی اونها رو بچسبونم من تصمیم گرفتم که در 8 شهر اسرائیلی و فلسطینی اونها رو بچسبونم و در هر دو طرف دیوار. ما بزرگترین نمایشگاه هنری غیرقانونی تاكنون رو راه انداختیم. ما اسم این پروژه رو چهره به چهره گذاشتیم.
متخصصین مى گفتند: "امكان نداره مردم این را قبول نمی کنند. ارتش به شما تیراندازى می كنه و حماس شما رو گروگان مى گيره. ما گفتیم: "خوب، بیایم سعی کنیم و تا اوجا که می تونیم جلو بریم. من عاشق اين سوال مردم بودم كه مى پرسيدند "عکس من چقدر بزرگ خواهد بود؟" "به اندازه خونه شما بزرگ خواهد بود." وقتى كه ديوار رو انجام مى داديم، طرف فلسطينى رو كار كرديم. بنابراين فقط نردبان با خودمون آورديم بعد فهميديم كه اونها به اندازه كافى بلند نيستند. و بعد افراد فلسطینی گفتند "آروم باش. معطل نشو. من یک راه حل برای شما پیدا می کنم." او به کلیسای محل تولد عیسی رفت و یک نردبان با خودش آورد که آنقدر کهنه بود که احتمالا تولد عیسی رو هم دیده بود. (خنده حضار) ما پروژه چهره تو چهره رو فقط با 6 دوست دو نردبان , دو برس یک ماشین اجاره ای , یک دوربین و بیست هزار فوت مربع از کاغذ ما هر نوع كمكى از انواع آدم ها با زندگى هاى متفاوت مى گرفتيم.
خب، به عنوان مثال، اینجا فلسطینه. ما اينجا در رام الله هستیم. و داریم تصاویر رو می چسبانیم-- خب هر دو صحنه در خيابان با يك بازار شلوغ هست. مردم دور و بر ما مى آمدند و مى پرسيدند: "شما دارید اینجا چه کار می کنید؟" "اوه ما در حقیقت در حال انجام یک پروژه هنری هستیم و عکسهای يك اسرائیلی و یک فلسطینینی که شغل مشابه دارند رو کنار هم قرار میدیم. و اينها كه مىبينيد در حقیقت دو نفرراننده تاکسی هستند." و بعد از اون همیشه یک سکوت بود. منظورت این است که داری یک صورت اسرائیلی می چسبانی-- و اون صورت رو اینجا می زنی؟" "خوب، آره آره، این بخشى از پروژه هست. و در این موقع من همیشه ترک می کردم، و ازشون می پرسیدم "حالا می تونید به من بگید كدوم يكى كيه؟" و اکثرشون نمی تونستن تشخيص بدن.
"تشویق"
ما حتی روى برجهای ارتش اسرائيل هم می چسباندیم، و هيچ اتفاقى نيفتاد. وقتی یک عکس رو می چسبونید، تنها عکس و چسبه. مردم می تونند پاره اش کنند، روش علامت بزنند، یا حتی روش ادرار کنند-- البته موافقم، بعضی از اونها ارتفاعش یکم زیاده برای این کار-- ولی مردم در خیابون متصدی اونها هستند. باران و باد در هر صورت آنها را از جا می کند. قرار نیست که همیشه اونجا بمانند. ولی دقیقا چهار سال بعد عکس ها، بیشترشان همان جا مانده اند. پروژه چهره به چهره به ما نشون داد که چیزی که غیرممکن به نظر میرسید عملا ممکن بود-- و می دونید چیه، خیلی هم راحت بود. ما از حد و مرز نگذشتیم، فقط نشان دادیم که از آنچه هرکس فکرش را می کرد جلوتر رفتیم.
در خاور میانه، من کارم را در جاهایی ارائه کردم که موزه زیادی نداشتند. خب این رویکرد من در خیابون یک جورهایی جالب بود. در نتیجه تصمیم گرفتم که در همین مسیر به جلو بروم و به مکان هایی بروم که هیچی موزه نداشتند. وقتی به این جامعه های در حال توسعه می روید زنها رکن اصلی اجتماعشان هستند ولی هنوز این مردها هستند که خیابون ها رو در دست دارند. در نتیجه ما ترغیب شدیم که یک پروژه رو کلید بزنیم که در اون مردها با چسباندن عکس های زنها به دیوار از اونها ستایش می کنند. من اسم این پروژه رو گذاشتم: زنها قهرمانند. وقتی که به همه داستانها گوش دادم هرجا که در قاره ها رفتم هیچ وقت نمی تونستم شرایط پیچیده ی ناشی از مناقشات رو بفهمم، فقط ناظر بودم. بعضی وقتها هیچ واژه ای نبود هیچ جمله ای نبود، فقط اشک بود. من فقط از آنها عکس می گرفتم و اونها رو می چسبوندم.
پروژه زنها قهرمانند من را به دور دنیا کشاند. بیشتر جاهایی که رفتم به این دلیل تصمیم گرفتم برم چون از طریق رسانه ها راجع به اونها شنیده بودم. مثلا در ژوئن 2008، در پاریس مشغول تماشای تلویزیون بودم و بعد در مورد اتفاق مهیبی که در ریو دوژانیرو رخ داد شنیدم. اولین حلبی نشین برزیل به نام پرویدنسیا. سه کودک که همه دانش آموز بودند توسط ارتش دستگیر شدند به این علت که مدارکشون همراهشون نبوده. و ارتش آنها را دستگیر کرد و به جای این که آنها را به ایستگاه پلیس تحویل دهد اونها رو به حلبی نشین دشمن اینها تحویل داد که اونجا این بچه ها رو تیکه تیکه کردند. من شکه شدم. همه برزیل شکه بودند. شنیدم که یکی از وحشیانه ترین حلبی آبادها بوده است چون بزرگترین کارتل مواد مخدر اونجا رو کنترل می کرد. در نتیجه تصمیم گرفتم به اونجا برم.
وقتی رسیدم-- با هیچ سازمان مردم نهادی (NGO) هماهنگ نکرده بودم. هیچ کس اونجا نبود-- هیچ آژانس توریستی، هیچ سازمان مردم نهادی، هیچی-- هیچ ناظری اونجا نبود. خب ما اونجا گشتیم و یک خانم را دیدم و کتابم را به او نشان دادم. و او گفت: "می دونی چیه؟ ما تشنه فرهنگیم. ما به فرهنگ نیاز داریم." من رفتم و از بچه ها شروع کردم. من فقط چند تا عکس از بچه ها گرفتم و روز بعد با پوستر آمدم و اونها را چسباندم. روز بعد که آمدم همه اش خط خطی شده بودند. ولی مهم نبود. من می خواستم که احساس کنند که این هنر متعلق به خود اونهاست.
روز بعد یک جلسه در میدان اصلی گذاشتم و چند زن آمدند. همه اونها به نوعی به این بچه که کشته شده بودند مرتبط بودند. مادر اونها، مادربزرگشون، بهترین دوست هاشون. همه اونها می خواستند این واقعه رو فریاد بزنند. بعد از آن روز همه در حلبی آباد به من چراغ سبز نشون دادند. عکس ها ی بیشتری گرفتم و پروژه را شروع کردم. و اربابان مواد مخدر از این که ما در اون مکان داریم تصویر می گیریم یک جورهایی نگران بودند بنابراین به اونها گفتم: "می دونید چیه؟ من به فیلمبرداری از وحشیگری و سلاح علاقه ندارم. شما به اندازه کافی از اینها در رسانه ها می بینید. چیزی رو که می خوام به تصویر بکشم یک زندگی محشر هست. و در حقیقت این را در چند روز اخیر در اطرافم دیدم." بنابراین این چسباندن عکس ها خیلی نمادین شد چون این اولین عکسی بود که می چسباندیم که از درون خود شهر دیده نمی شد. و این یکی همون جایی است که سه کودک دستگیر شدند و این شخص مادربزرگ یکی از اونهاست. و بر روی اون پله ها این جا جایی هست که قاچاقچی ها همیشه می ایستند و کلی گلوله رد و بدل می شه. اونجا همه این پروژه رو درک کردند. و بعد همه جا همه جا عکس چسباندیم-- کل صخره رو.
(تشویق)
چیزی که جالب بود این بود که رسانه ها نمی تونستند اونجا بیان. باید می دیدید. اونها باید از فاصله خیلی دور با هلیکوپتر از ما فیلم می گرفتند و لنزهای واقعا بزرگ داشتند و ما خودمون رو در حال چسباندن از تلویزیون می دیدیم. و بعد در زیر تصویر یک شماره تلفن می گذاشتند: "لطفا اگر می دانید در پرویدینچا چه می گذره با این شماره تماس بگیرید." و بعد در زیر تصویر یک شماره تلفن می گذاشتند: "لطفا اگر می دانید در پرویدینسیا چه می گذره با این شماره تماس بگیرید." ما اونجا فقط یک پروژه انجام دادیم و رفتیم در نتیجه رسانه نمی دانست چه خبره. خوب چگونه می توانستیم در رابطه با این پروژه اطلاعات کسب کنیم؟ بنابراین اونها باید می رفتند و اون زنها رو پیدا می کردند و جریان رو از اونها می پرسیدند. در نتیجه با این کار پلی بین رسانه ها و مادران ناشناس برقرار شد.
ما به مسافرت ادامه دادیم. ما به آفریقا، سودان و سیرالئون، لیبی و کنیا رفتیم. در مناطق جنگ زده مثل مونروویا مردم مستقیم میان سراغ شما. یعنی، می خوان بدونند که چکار میکنید. همه اش از من می پرسیدند: "هدف پروژه شما چیست؟ آیا شما از ان.جی.او هستید؟ آیا از صدا و سیما هستید؟" هنر , فقط کار هنری می کنیم! بعضی از افراد می پرسیدند، "چرا این تصاویر سیاه و سفید است؟ شما در فرانسه رنگ ندارید؟" (خنده حضار) یا می پرسیدند، " ایا همه این افراد مرده اند؟" بعضی از افرادی که از پروژه سر در می آوردند برای بقیه توضیح می دادند. و یک بار شنیدم که یکی به یک مردی که سر در نمی آورد توضیح داد: "می دونی، چند ساعت هست که اینجا هستی و سعی می کنی که متوجه بشی و با دوستانت صحبت می کنی. در این حین، راجع به غذایی که فردا قراره میل کنی فکر نکردی. هنر همینه." من فکر می کنم این کنجکاوی مردم هست که اونها رو ترغیب می کنه که سراغ این پروژه ها بیان. و بعد این رغبت بیشتر می شه. یک خواسته میشه، یک نیاز. روی این پل که در مونرویا هست یک سرباز انقلابی سابق به ما کمک کرد تا تصویر یک زن که احتمالا در زمان جنگ مورد تجاوز قرار گرفته رو بچسبانیم. زنان همیشه اولین اهدافی هستند که در زمان درگیری مورد هدف قرار می گیرند.
این در کیبرا، در کشور کنیا هست یکی از بزرگترین زاغه نشین ها در آفریقا. شاید تصاویر خشونتی که بعد از انتخابات در سال 2008 رخ داد رو دیده باشید. این بار ما بر روی سقف های خانه ها چسباندیم ولی از کاغذ استفاده نکردیم چون کاغذ مانع نفوذ آب باران به داخل ساختمان نیست-- ولی وینیل (نوعی پلاستیک) مثل ایزوگام هست. هنر به طرزی مفید در می آید. بنابراین مردم ازش مراقبت می کنند. می دونید چیزی که دوست دارم اینه که مثلا، اون چشم بزرگ که اونجا می بینید تعداد زیادی خانه در زیر آن هست. و چند ماه قبل رفتم اونجا-- عکس ها هنوز اونجا بود-- ولی یک تکه از چشم نبود. من ازشون پرسیدم چه اتفاقی افتاده. "اوه، صاحب اون خانه نقل مکان کرده." (خنده حضار) وقتی که سقف ها رو پوشاندیم، یک خانم به شوخی می گفت "حالا خداوند من رو می بینه." حالا وقتی شما به کیبرا نگاه کنید، اون هم به شما نگاه می کنه.
خب، هند. قبل از این که توضیح بدم، بهتره بدونید اولین باری که هر جا می رفتم، کسی از آژانس مسافرتی نداشتیم، بنابراین مثل کماندوها می رفتیم-- ما چند تا دوست بودیم که می رفتیم اونجا و تلاش می کردیم تا عکس روی دیوار بچسبانیم. ولی جاهایی هست که اصلا نمی تونید روی دیوار بچسبانید. در هند چسباندن غیر ممکن بود. من شنیدم که به خاطر مسائل فرهنگی و نیز قانون به محض این که شروع کنیم به چسباندن دستگیر می شیم. بنابراین شروع کردیم به چسباندن کاغذ سفید روی دیوارها. خب تصور کنید که سفید پوست ها داشتند کاغذ سفید روی دیوار می چسباندند. مردم می آمدند سراغ ما و می پرسیدند "هی، دارید چکار می کنید؟" "اوه، می دونید، داریم کار هنری می کنیم." "هنر؟" البته که گیج شده بودند. ولی می دونید که در خیابان های هند کلی گرد و غبار هست و هر چه بیشتر غبار در هوا پراکنده بشه تصویر روی کاغذ سفید نمایان می شه چون قسمت هایی از کاغذ چسبناکه مثل پشت برچسب. بنابراین هر چه بیشتر غبار باشه، عکس بیشتر نمایان می شه. بنابراین ما برای چند روز بعد فقط در خیابان ها راه می رفتیم و عکس ها خودشان نمایان می شدند. (تشویق) متشکرم. بنابراین این دفعه دستگیر نشدیم.
هر پروژه، این فیلمی هست از پروژه زنان قهرمانند. (موسیقی) بسیار خب. برای هر پروژه ما یک فیلم ساختیم. و بیشتر آنچه رو که می بینید، این تبلیغ فیلم "زنان قهرمانند" هست-- هر چه می بینید تصاویر، عکس ها همه پشت سر هم گرفته شده اند. و عکس ها حتی بدون ما هم در حرکت بودند. (خنده حضار) (تشویق) امیدوارم فیلم رو ببینید و ابعاد این پروژه رو متوجه بشید و حس مردم زمانی که این عکس ها رو دیدند رو درک کنید. چون این قسمت عظیمش بود. پشت هر عکس چندین لایه هست. پشت هر عکس یک داستان هست.
پروژه زنان قهرمانند یک پویایی رو در هر اجتماعی به وجود آورد و زنان این پویایی رو بعد از این که ما رفتیم حفظ کردند. به عنوان مثال، ما کتاب چاپ کردیم-- نه برای فروش-- که تمام افراد جامعه می گرفتند. ولی برای این که کتاب بگیرند، باید یکی از خانم ها اونها رو امضا می کرد. ما این کار رو در اکثر جاها انجام دادیم. ما به طور منظم به این مکان ها برمی گردیم. و در پرویدنسیا مثلا، در حلبی نشین ما اونجا یک مرکز کنترل راه انداختیم. در کیبرا، هر سال سقف های بیشتری رو می پوشانیم. چون طبیعی هست که وقتی ترک می کردیم، مردمی که در مرز پروژه بودند می گفتند: "هی، پس سقف من چی؟" پس تصمیم می گرفتیم که سال بعد برگردیم و پروژه رو ادامه بدیم.
یک نکته مهم برای من این بود که از هیچ مارک یا شرکتی به عنوان اسپانسر استفاده نکردم. بنابراین هیچ مسئولیتی نسبت به کسی ندارم به جز به خودم و سوژه هام. (تشویق) و این برای من یکی از مهم ترین چیزها در کار هست. به گمان من، امروزه شیوه انجام کار به اندازه نتیجه اش اهمیت داره. و این همیشه قسمتی از خود کار بوده. و نکته ی جالب همین خط واضحی هست که من بین تصاویر و تبلیغات قائل هستم. ما در هفته های گذشته یک مقدار عکس را در لس آنجلس در قالب یک پروژه ی دیگه چسباندیم. حتی ازم دعوت شد که در موزه MOCA هم بچسبانم. ولی دیروز شهرداری با اونا تماس گرفت و گفت "ببینید، ما باید اینها رو جمع کنیم. چون ممکنه به عنوان تبلیغ تلقی بشه و بنا به قانون باید جمعشون کنیم." ولی یکی به من بگه، تبلیغِ چی؟
افرادی که ازشون عکس می گرفتم افتخار می کردند که در این پروژه شرکت می کردند و عکسشون در محله قرار می گرفت. ولی اونا اساسا از من یک قول می گرفتند. اونا ازم می خواستند: "لطفا، سرگذشت و قصه ی ما رو هم با خودت به جاهای مختلف ببر." منم همین کار رو کردم. اینجا در پاریسه. این ریودو ژانیرو هست. هر مکان، ما نمایشگاهی با ماجراهای اونها برپا می کردیم، و این طوری ماجرای اونها به همه جا می رفت. می تونید وسعت این پروژه رو درک کنید. این لندن هست. اینجا نیو یورک. و امروز، اونها با شما اینجا در لانگ بیچ هستند.
بسیارخب، اخیرا من یک پروژه ی هنری رو کلید زدم که دیگه از آثار هنری خودم استفاده نمی کنم. من از کارهای هنرمندان دیگه مثل من ری، هلن لویت، گیاکوملی استفاده می کنم. دیگه امروزه مهم نیست که عکس مال خودت هست یا نه. اهمیت در کاری هست که با عکس انجام می دهید به بیانی هست که وقتی در جایی می چسبانیدش ابراز می کند. خب به عنوان مثال، من عکس مناره رو در سوئیس چسباندم چند هفته بعد از اینکه اونها به ممنوعیت مناره در کشورشون رای دادند. (تشویق) عکس این سه مرد که ماسک گاز پوشیده اند در اصل در چرنوبیل گرفته شده و من این رو در جنوب ایتالیا چسباندم جایی که مافیا گاهی اوقات زباله های اتمی رو در زیر زمین مدفون می کنه.
در برخی جهات، هنر دنیا رو عوض می کنه. هنر چنین رسالتی نداره که دنیا رو تغییر بده، که چیزهای عملی رو تغییر بده بلکه رسالت داره که برداشت ها رو عوض کنه. هنر می تونه طرز نگاه ما به دنیا رو عوض کنه. هنر می تونه قیاس به وجود بیاره. در حقیقیت این واقعیت که هنر نمی تونه چیزها رو عوض کنه اون رو به یک مکان خنثی برای رد و بدل افکار و گفتگو تبدیل می کنه و سپس شما رو قادر می سازه تا دنیا رو تغییر بدهید. وقتی که من کارم رو انجام میدم با دو نوع واکنش رو به رو می شم. مردمی میگن: "اوه، چرا نمی ری به عراق یا افغانستان. اون جاها حسابی به کار تو میان." یا اینکه "من چطور می تونم کمک کنم." من فرض می کنم که شما به دسته دوم تعلق دارید و این خوبه چون برای اون پروژه من از شما می خوام که شما عکس ها رو بگیرید و خودتان هم بچسبانید.
خب حالا آرزوی من اینه: (صدای طبل با دهان) (خنده حضار) من آرزو می کنم که شما هر چیزی رو که بهش اهمیت می دهید با مشارکت در یک پروژه ی هنری جهانی مورد حمایت قرار بدهید و با همدیگه ما جهان رو از درون متحول می کنیم. و این از همین الان شروع می شه. بله، همه کسانی که در این سالن هستند. هر کسی که داره ما رو می بینه. من می خوام که اون آرزو از همین الان شروع بشه. بنابراین با یک موضوع که بهش علاقه دارید، یا فردی که می خواهید سرگذشتش رو بیان کنید یا حتی عکس های خودتان-- هر چیزی رو که بهش اهمیت می دهید. عکس هایش رو بگیرید، تصاویر رو اونها رو آپلود کنید-- به شما جزئیاتش رو می دم-- و من برای شما پوسترها رو می فرستم. به همراه چند گروه و چیزهایی رو به جهانیان نشون می دیم. اطلاعات کامل در این وب سایت هست: insideoutproject.net از همین امروز آغاز به کار می کنه.
اون چیزی که ما می بینیم، شخصیت ما رو تغییر می ده. وقتی با هم عمل کنیم کل کار بیشتر از جمع تک تک اجزا است. پس من امیدوارم که با همدیگه، چیزی رو خلق کنیم که دنیا با خاطر بسپاره. و این همین الان شروع میشه و به شما بستگی داره.
متشکرم.
(تشویق)
متشکرم.
(تشویق)

دیدگاه شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *