به دنبال نادانی
متن سخنرانی :
یک ضرب المثل قدیمی میگه پیدا کردن یه گربه سیاهتوی اتاق تاریک خیلی سخته، مخصوصا وقتی که اصلا گربهای نباشه. من این تعریف مشخص از دانش رو مناسب دیدم و اینکه کار علمى چگونه است -- توی اتاق تاریک سکندری میخوری،و به چیزها میخوری، سعی میکنی بفهمی چه شکلیه، و چی میتونه باشه، گزارشی از گربهای که همین جاهاست، خیلی مطمئن نیستند، ممکنه باشه، و به همین صورت.میدونم که این با چیزی که بیشتر مردم در باره علم فکر میکنند فرق میکنه. عموما به ما در باره علم گفته شده راهکار بسیار منظمی هست تا جهان را درک کنیم، حقایق را پیدا کنیم، اطلاعات را بدست آوریم، چیزی قاعده مند، این که داشمندان از چیزی به نام روش علمی استفاده میکنند که ما الان حدود ۱۴ نسل استکه انجامش میدهیم، و روش علمی مجموعهای از قواعده تا حقایق درست و دقیقرا از اطلاعات بدست آوریم.
دوست دارم به شما بگم که اینطور نیست. پس روش علمی وجود دارد، اما آنچه واقعا اتفاق میافته اینه. ( خنده )
[ روش علمی در مقیاسه با گیج زدن]
و به نوعی ازش خوشم میاد.
[ .. در تاریکی] ( خنده )
پس فرقش چیه، از، بین راهی که فکر میکنم دانش دنبالشه و راهی که به نظر مشاهده میشه؟ این تفاوت اولش از چند راه به نظرم رسید در دو جایگاهی که در داشگاه کلمبیا دارم، جایی که هم یک استادم و هم آزمایشگاه عصب شناسی رو اداره میکنم جایی که میخواهیم بفهمیمکه مغز چطور کار میکنه. ما این کار رو با بررسی بویایی انجام میدیم، حس بویایی، و در آزمایشگاه، این کار بسیار عالی و لذت بخشی هست و کار با فارغ التحصیلها ودانشجوهای دکتری تخصصی و پیدا کردن آزمایش های عالیبرای فهمیدن اینکه حس بویایی چطور کار میکنه و احتمالامغز چطور کار میکنه،هیجان انگیزه. و خوب، راستش رو بگمیه جورایی شادی بخشه.
اما در همون وقت، مسئولیت من دادن درس سنگیندر مورد مغز به دانشجوهاست، و این موضوع بزرگیه، و برنامهریزیاش وقت میگیره، بسیار چالشی و بسیار جالبه، اما باید بگم، خیلی شادی بخش نیست. خوب پس فرقش کجاست؟ خوب، من درس میدادم و میدهم اسمش عصب شناسیسلولی و مولکولی -۱ است، ( خنده حضار ) شامل ۲۵ درسه از تمامی انواع حقایق، و کتاب این درس اسمش «اصول عصب پژوهی» است که توسط سه عصب شناس معروف نوشته شده. این کتاب ۱،۴۱۴ صفحه است، و وزن سنگین سه کیلو چهارصد گرم. بگذارید کمی اون رو تصور کنیم، این وزن دو تا مغز معمولی انسانه.
( خنده حضار )
پس متوجه شدم، که در پایان این درس، ممکنه که دانشجوها بفهمند که باید همه اینها روبرای فهمیدن مغز بدونند. مشخصا درست نیست. و فکر کنم، باید بفهمند، که کاری که داشمندان انحام میدهند،جمع آوری اطلاعات و واقعیتهاست و چسبوندنشون توی این کتابهای بزرگ. و هیچکدامشون مسئله اصلی نیستند. وقتی به یک جلسه میرم، بعد از تمام شدن روز جلسه وقتی که ما توی بار برایچند تا آبجو با همکارها جمع میشیم، هیچوقت در باره چیزهاییکه میدونیم صحبت نمیکنیم. درباره چیزهایی که نمیدونیم صحبت میکنیم. در باره اینکه چه کارهاییهنوز باید انجام بشه صحبت میکنیم. اینکه موارد مهمی که بایددر آزمایشگاه انجام بشه چیه. قطعا، ماری کوری چه خوب گفته که هیچکس به کارهایی کهانجام شده توجه نمیکنه بلکه مهم، کارهایهکه باقی مانده تا انجام بشه. این رو در نامهای به برادرش میگه بعد از آنکه دومین مدرکش را دریافت میکنه، باید بگم.
باید اشاره کنم که این همیشه یکی ازعکسهای مورد علاقه من از ماری کوریه، چون به نظر من اون نور پشتش یک کار عکاسی نیست. ( خنده ) یه چیز واقعیه. واقعا تحقیقات اون، تا امروز، که در اتاقی در زیر زمین Bibliothèque Française نگهداری میشه در یک اتاق بتونی که با سرب پوشیده شده، و اگر شما محققی باشی که بخواهیبه این یادداشتها دسترسی پیدا کنی، باید یه لباس ضد تشعشع کامل بپوشی، پس یه کار ترسناکه.
با این وجود، این چیزیه که به نظرم در درسهایمون فراموش کرده ایم و فراموش کردن کردن تعاملاتی که با جامعه به عنوان دانشمند داریم،که کاری است که باید انجام بشه. اینها چیزهایی شادی بخش و جالبند. در واقع، این، نادانی است که از دست رفته.
پس، من فکر می کنم، شاید باید درسی در مورد نادانی بدهم. شاید مثلا، چیزی که می تونم واقعادر آن بسیار خوب باشم. پس شروع به دادن درس نادانی کردم، و خیلی جالب بود و دوست دارم تا ازتونبخواهم به وب سایت برید. و همه چیز رو اونجا پیدا می کنید. کاملا بازه. و واقعا زمان جالبی برای منه تا داشنمد های دیگر رو ببینمکه میایند و صحبت می کنند در باره چیزهایی که نمی دانند.
البته من از کلمه «نادانی» استفاده می کنم، که حداقل عمدا کمی تحریک کننده باشه، چون نادانی معانی بد زیادی داره که مشخصا منظور من نیست. منظورم من حماقت نیست،منظورم یک بی توجهی خام به حقایق یا دلایل و اطلاعات نیست. شخص نادان، مشخصانا آگاه است، بی توجه است، بی اطلاع است، وشرکت های موجود امروز اینطور نیستند، اغلب در دفاتر خاص مشغولند ، به نظر من. این موضوعی دیگری است، شاید.
منظور من نوع دیگری از نادانی است. منظورم نوعی از نادانی استکه کمتر تحقیر آمیز است، نوعی از نادانی که از شکاف اجتماعیدر دانش ما ایجاد می شود، چیزی که تنها، برای فهمیدن آنجا نیست یا هنوز بخوبی فهمیده نشده یانمی توانیم پیش بینیش کنیم، نوعی از نادانی که به بهترین نحو در جمله ای از جیمز کلارک ماکسول خلاصه شده، که شاید بزرگترین فیزیکدان میان نیوتن و انشتین بوده، و او گفته،« قطعا نادانی آگاهانه مقدمه ای بر هر پیشرفتی در دانش است.» به نظر من نظری عالی است: واقعا نادانی آگاهانه.
پس این نوعی از نادانی است کهمی خواهم در باره اش صحبت کنم. و مسلما اولین چیزی که باید مشخص کنیم اینه که با تمام این واقعیت هامی خواهیم چه کنیم؟ این یک واقعیته که دانش به مقدارزیادی در حال افزایشه. همه ما احساس می کنیم که دانش این کوه حقایقه، این مدل انباشته از علم،که خیلی ها این اسم رو می گویند، به نظر تسخیر نشدنی است، غیر ممکنه. چطور میتونی همه اش را یاد بگیری؟ و واقعا، مقالات علمی هم با میزان قابل توجهی اضافه می شوند. در ۲۰۰۶، ۱/۳میلیون مقاله منتشر شد. نرخ رشد سالانه حدود دو و نیم درصده، سال پیش دیدیم که بیش ازیک و نیم میلیون مقاله منتشر شد. آن را بر تعداد دقیقه هاییک سال تقسیم کنید، و نتیجه اش سه مقالهجدید علمی در دقیقه می شود. من حدود ۱۰ دقیقه است که این بالا هستم، تا حالا سه مقاله رو از دست داده ام. باید از اینجا برم. برم و بخونم.
پس برای این موضوعچه باید بکنیم؟ خوب در واقع آنچه داشمندان انجام می دهندنوعی از بی توجهی کنترل شده است. به نوعی، نگرانش نیستیم. واقعیت ها مهمند،و شما باید کلی چیز ها را بدونی تا یک دانشمند بشی. واقعا اینجوریه. اما دانستن کلی چیزشما رو یک دانشمند نمیکنه. شما برای وکیل شدنباید خیلی چیزها رو بدونید یا برای حسابدار یا برقکار یا نجار بودن. اما در علم، دانستن کلی چیز هدف نیست. دانستن خیلی چیزها برای این است که به نادانی بیشتری برسی. پس دانش موضوع بزرگی است، اما به نظر من نادانی بزرگتر است.
پس این ما را به کمی فکر کردن درباره بعضی از مدلهای علمی که میخواهیم استفاده کنیم هدایت میکند، و میخواهم از اشتباه در بیاورمتان. یکی از آنها، یکی از معروفها،اینه که دانشمندان با حوصله و صبر بازی جورچین رو حل میکنند تا این ساختار اصلی و یا دیگری رو پیدا کنند. مشخصه که این درست نیست. در مورد جورچین، سازنده وجود راه حل رو تضمین میکنه. اما ما چنین تضمینی نداریم. در واقع، بسیاری از ماخیلی به سازنده اعتقاد نداریم.
( خنده حضار )
پس به نظر من روش جورچین بدرد نمیخورد.
یک مدل معروف دیگراینه که علم مشغول حل مشکلات است مثل اینکه شمالایههای پیاز رو از هم باز میکنید لایه به لایه،پوستههای پیاز رو باز میکنید تا به هسته اصلی واقعیت میرسید. به نظر من این هم درست نیست. یکی دیگر، که معروفه، نظریه کوه یخ است، که ما فقط نوککوه یخ را میبینیم اما در زیر قسمت اصلی کوه یخ مخفی شده. اما همه این مدلها بر مبناینظریه مقدار زیاد واقعیتهاست که ما بالاخره میتوانیم کاملش کنیم. میتوانیم این کوه یخ را بتراشیم و بفهمیم که چیه، یا به نظرم، این روزها،میتوانیم صبر کنیم تا آب بشه، اما از هر راهی می توانیمبه کوه یخ برسیم. درسته؟ یا اون رو کنترل کنیم.اما فکر نمیکنم اینطور باشه. به نظر من آنچه واقعا در علم اتفاق میافته مدلیه که بیشتر شبیه چاه جادویی است، که مهم نیست چند سطل بیرون بکشی، همیشه میتوانی یه سطل دیگه هم بیرون بکشی، یا اونی که مشخصا دوست دارم، با تاثیرش و کلا همه چیزش، موج روی آبگیر. اگر تصور کنی که دانش مثل موجهای دایرهایروی یک آبگیره که از هم دور میشوند، موضوع مهم اینه که بفهمی که نادانی ما، که محیط این دانشه،همراه با دانش بزرگ میشه. پس دانش، نادانی تولید میکنه. به نظرم، این رو جورج برنارد شاو،به خوبی بیان کرده. این در واقع بخشی از آرزوی موفقیت او در بزرگداشت انشتین در مهمانی شامیبه مناسبت کارهای انیشتین بود، که در آن عنوان کرد که علم تنها سوالات بیشتری روبه نسبت جواب ایجاد میکنه.
من این شکوه رو دیدهام،و به نظرم دقیقا راست میگه، به علاوه به نوعی یه تضمین شغلیه. همونطور که معلومه، یه جوری این رو از فیلسوف امانوئل کانت سرقت کرده که صد سال قبل این نظریه رو داده بود سوال تکثیر شدنی ، یعنی هر پاسخ سوالهای بیشتری رو ایجاد میکنه. من عبارت،« سوال تکثیر شدنی» را دوست دارم، این نظریه را که سوالها اونجا تکثیر میشه.
پس به نظر من مدلی که باید انتخاب کنیم اینکه نوعی از نادانی را انتخاب کنیموبعضی از واقعیتها را کنار هم بگذاریم و دانش ایجاد کنیم نیست. بلکه به نوعی عکس آن است، واقعا. ما چه استفاده ای از این دانش میکنیم؟ این جمع کردن واقعیت ها به چه درد میخورد؟ ما برای ساختن نادانیبیشتر از آن استفاده میکنیم، برای پیدا کردن، اگر بشود گفت،«نادانی با ارزش». چون که میدانی، نادانیبی ارزش هم وجود دارد و نادانی با ارزش هم وجود دارد،که مثل هم نیستند. دانشمندان دائما در این مورد بحث میکنند. بعضی وقتها به اون میگیم جلسههای شاخ به شاخ. بعضی وقتها پیشنهادهای تحصیلی. اما به هر صورت، این یک مباحثه است. این نادانی است. چیزی است که نمی دانیم. چیزی است که موجب سوال خوب میشود.
پس ما در باره این سوالها چه فکری میکنیم؟ می خواهم یک نمودار نشانتان بدهم که مثل عکسی از زمان های شادمانیدر واحد های مختف دانشگاهی است. این نمودار رابطه بین آنچه میدانی و اینکه چقدر در موردش میدونیه. خوب چه چیزی میدونی، مسلما میتونی هر میزانیبین هیچ چیز تا همه چیز را بدونی، و چقدر ازش می دونی میتونه از کم تا زیاد باشه. پس بذارید یک نقطهروی نمودار بگذاریم. این دانشجوست. خیلی نمیدونه ولی کلی علاقه داره. تقریبا به همه چیز علاقه داره. حالا به یک دانشجوی فوق لیسانس نگاه کن،کمی جلوتر در آموزششون، و میبینی که کمی بیشتر میدونند، کمی محدود شده. و در آخر یک دکتری رو میبینی و نتیجهاش اینه که خیلی زیاد در موردهیچ چیز میدونی. (خنده ) چیزی که من رو واقعا اذیت میکنهمسیریه که ادامه پیدا میکنه چون، البته، وقتی زیر محور صفر میره، اینجا، وارد محدوده منفی میشه. به نظرم، این جاییهکه آدمهایی مثل من رو پیدا میکنید.
چیز مهم اینجا اینه کههمه این میتونه عوض بشه، همه این دیدگاه میتونه تغییر کنه تنها با تغییر اسم محور x. پس بجای چقدر در موردش میدونی، میتوانیم بگیم، « چی میتوانی ازش بپرسی؟» پس بله، واقعا باید کلی چیز به عنوان دانشمند بدونی، اما دلیل دونستن کلی چیز فقط دونستن کلی چیز نیست.این فقط تو رو یک خرخون می کنه، درسته؟ دونستن کلی چیز، هدف از اون اینه که بتونی کلی سوال بپرسی، تا بتونی سوال هایی از روی فکرو جالب بپرسی، چون این جای کار اصلیه.
بگذارید چند نمونه سریعیاز این سوال ها رو نشونتون بدم. من یک عصب پژوهم، پس ما چطوری پرسشی رو در عصب شناسی پیدا میکنیم؟ چون معمولا خیلی سر راست نیستند. برای مثال، میتوانیم بگیم،خوب کار مغز چیه؟ خوب، کاری که مغز میکنهاینه که ما رو این اطراف حرکت میده. ما با دو پا راه میرویم. به نظر کاری ساده میرسه. منظورم اینه که، معمولاهر کسی با سن بالای ۱۰ ماه روی دو پاش راه میره، درسته؟ پس ممکنه این خیلی جالب به نظر نیاد. پس بجاش ممکنه بخواهیدیه چیز پیچیدهتر رو انتخاب کنید. به نظرتون سیستم بینایی چطوره؟ هم اینجاست، سیستم بینایی. به نظرم، ما سیستم بیناییمان را خیلی دوستداریم. ما کلی کارهای خوب انجام میدهیم. در واقع حدود ۱۲/۰۰۰ عصب پژوه داریم که روی سیستم بینایی کار میکنند، از شبکیه تا قشر بینایی مغز، و تلاششون نه فقط فهم سیستم بینایی است بلکه درک قواعد عمومی اینکه مغز چطور کار میکنه. اما موضوع اینجاست: فناوری ما واقعا خیلی خوب تونسته سیستم بینایی رو بازسازی کنه. ما تلویزیون داریم، فیلم داریم، کارتون داریم، عکاسی داریم، الگو شناسی داریم، کلی از این چیزها. در بعضی موارد کارشونبا سیستم بینایی ما فرق میکنه، با این وجود ما در ساخت فناوریهایی که شبیه سیستمبینایی ما کار کنه خوب عمل کردهایم. به هر حال، با وجود صد سال رباتیک، هیچ وقت رباتی را که روی دو پا راه برود را ندیدهاید، چون رباتها روی دو پا راه نمیروند چون کار سادهای نیست. صد سال رباتیک، و ما هنوز نمیتوانیم رباتی بسازیم که بیشتر از چند قدم راه برود. ازشون میخواهید که از یکسطح شیب دار بالا بروند و میافتند. برگردند، و میافتند. این یک مشکل بزرگه. پس سختترین کار برای مغز چیه؟ چه چیزی رو باید بررسی کنیم؟ شاید راه رفتن روی دو پا باشه،یا سیستم موتوری. برای شما مثالی از آزمایشگاه خودم میآورم، سوال خاص و بد بوی خودم، چون روی حس بویایی کار میکنیم. این نموداری از پنج مولکول است و شکلی از نمایش شیمیایی آنها، اینها مولکول های معمولی هستند،اما اگر بویشون کنید با این دو سوراخی که روی صورتتون هست، در ذهنتون تصویر مشخصگل سرخ را خواهید داشت. اگه اینجا یک گل سرخ واقعی باشه،این مولکولها همون هستند، حتی اگه گل سرخ اینجا نباشه، خاطره ای از یک مولکول را دارید. ما چطور یک مولکولرا به ادراک تبدیل میکنیم؟ با چه فرایندی این اتفاق میافته؟ این یک مثال دیگه است: دو مولکول خیلی ساده، با این نمایش شیمیایی. این جوری نشان دادنشون سادهتره، دایرههای خاکستریاتمهای کربن هستند، سفیدها اتمهای هیدروژن هستند و قرمزها اتمهای اکسیژن. این دو مولکول تنها در یک اتم کربن متفاوتند و دو اتم کوچک هیدروژن که همراه اونهاست، و یکی از اونها، هپتیل استات، بوی مشخص گلابی میده، و بدون هیچ شکی هگزیل استات بوی موز میده. حالا به نظر من، مادو سوال واقعا جالب داریم. یکی اینه که، چطوری یک مولکول ساده مثل این میتونه ادراکی در مغزتون به وضوح از یک گلابی یا موز ایجاد کنه؟ و دومی، آخه ما واقعا چطور میتونیم تفاوت بین دو مولکول رو که فقط یک اتم کربن فرق دارند، تشخیص بدهیم؟ منظورم اینه که، این واقعا برام جالبه، قطعا این بهترین تشخیص دهنده مواد شیمیایی روی کره زمینه. و حتی بهش فکر هم نمیکنید، درسته؟
خوب این بهترین نقل قول منه که ما رو به نادانیو اون سوال ها بر می گردونه. دوست دارم این جمله رو بگمچون به نظرم مرده ها نباید از گفتگو حذف بشوند. و فکر کنم این مهمه که بفهمیم این صحبت به هر حال مدتیه که ادامه داره. اروین شرودینگر، یک فیزیکدان بزرگ کوانتم و به نظر من، یک فیلسوف، اشاره میکنه که شما چطور باید «نادانی را برایمدتی نامعلوم پذیرا باشید». و این پذیرای نادانی بودن است که به نظرم باید انجام دادنش رو یاد بگیریم. موضوعی گول زننده است.و کار ساده ای نیست،
به نظرم به نظام آموزشی ما بر می گرده، حالا میخواهم کمیدر مورد نادانی و آموزش صحبت کنم، چون به نظرمجایی که باید واقعا اجرا بشه آنجاست. بذارید قبول کنیم، برای یک نفر، در دوران گوگل و ویکی پدیا، مدل کاری دانشگاه و احتمالا تحصیلات متوسطهخیلی راحت در حال تغییره. دیگه نمی تونیم با فروختن حقیقتزندگی کنیم. با یک کلیک ماوس میشهپیداشون کرد، یا اگه بخواهید، احتمالا همین روزهامیتونید از دیوار بپرسید که هر چیزی رو که بخواهند مخفی کنند همه رو برامون بگه.
پس باید چکار کنیم؟ باید به دانشجو هایمون درکی از مرزها بدیم، که بیرون این شرایط چیه، خارج از واقعیتها چیه، چه چیزی فراتر از واقعیته.
چطور این کار رو بکنیم؟ خوب، یکی از مشکلات، البته، معلوم شده که امتحانه. ما الان یک سیستم آموزشی داریم که کارایی بالایی دارهولی در یک چیز بد. در کلاس دوم، همه بچههابه علم علاقهمندند، دخترها و پسرها، دوست دارند چیز ها رو خورد کنند.کنجکاوی زیادی دارند. دوست دارند تحقیق کنند. به موزههای علوم میرند. دوست دارند بازی کنند. کلاس دومند. علاقه مندند. اما در کلاس ۱۱ یا ۱۲، کمتر از ۱۰ درصد از اونها در کلهیچ علاقه ای به علم دارند، تنها علاقه دنبال کردن علم به عنوان یک شغله. پس مشخصا این سیستم کارامد رو داریم که کلا علاقه به علم رودر هر آدمی از بین ببره.
این چیزیه که میخواهیم؟ فکر کنم یکی از همکارهای استادمن این رو گفته اسمش رو گذاشته « آموزش به روش پرخوری» خودت میدونی. می دونی که چیه. ما فقط اطلاعات رو توی گلویشوناز اینجا فرو میکنیم و بعد اونها موقع امتحاناون رو اینجا استفراغ میکنند و همگی بدون هیچ ارزش فکری میرند خونشون.
احتمالا این روش نمیتونه ادامه پیدا کنه. پس باید چکار کنیم؟باید بگم که داشمندان ژنتیک، روش جالبی در زندگی دارند. داشمندان ژنتیک میگویند، در غربال گریچیزی که دنبالشی را پیدا میکنی. و منظورشون یک اخطاره. پس ما همیشه چیزی رو کهغربال گری کنیم رو پیدا میکنیم، و بخشی از چیزی که غربال میکنیمروشهای امتحانی ماست. خوب، حرف های زیادیدر باره امتحان و آزمون زده میشه، و باید موقع امتحان گرفتن خیلی مواظب باشیم که آیا ارزیابی میکنیم با وجین، آیا آدمها را مثل علف هرز بیرون میریزیم، آیا برش میزنیم. ارزیابی یک چیز است.خیلی درباره ارزیابی در مقالات این روزها،در مقالات آموزشی صحبت میشود، اما ارزیابی واقعا موجب بازخورد و موجب داشتن فرصت صحیح و خطا میشود. باعث داشتن فرصت برای کار طولانیتر میشود با این نوع از بازخوردها. این با وجین علف هرز فرق میکند،و معمولا، باید به شما بگم، وقتی مردم دربارهارزیابی صحبت میکنند، ارزیابی دانشجوها، ارزیابی استادها، ارزیابی مدرسهها، ارزیابی برنامهها،واقعا منظورشون وجین علفهاست. و این چیز بدیه، چون همانی رو بدست میاری که خواستهای، و این همون نتیجهای است که تا حالا گرفتیم.
پس به نظرم امتحانی میخواهیمکه بگه «x چیه؟» و جوابش اینه « نمیدونم، چون هیچکس نمیدونه،» یا حتی بهتر « سوال چیه؟». یا، « ببین، دنباش میگردم،از یکی میپرسم، یه کسی تلفن میکنم، جوابش رو پیدا میکنم.» چون این کاریهکه میخواهیم آدمها انجام بدهند، و اینجوری باید ارزیابی بشن. و شاید برای کلاسهای تعیین سطح پیشرفته، میتونه این باشه،« جواب اینه، سوال بعدی چیه؟» من این یکی رو بخصوص دوست دارم.
خوب بگذارید با جمله ایاز ویلیام باتلر ییتس تمام کنم، که گفت «آموزش پر کردن سطلها نیست؛ روشن کردن آتش است.»
میخواهم بگم،بیایید کبریتها رو در بیاریم. متشکرم.
( تشویق حضار )
متشکرم. (تشویق حضار )