استیون جانسون: جائی که ایدههای خوب ازآنجا میآیند
متن سخنرانی :
همین چند دقیقه پیش، این عکس را گرفتم حدود 10 بلوک آن طرف تر. اینجا «گراند کافه» در آکسفورد است. این عکس را به این خاطر گرفتم که ظاهرا این اولین قهوه خانهای است که در سال ۱۶۵۰ در انگلستان تأسیس شد. آن بزرگترین ادعا برای شهرتش است. و میخواستم آنرا به شما نشان بدم، نه به این خاطر که یک جور تور«استارباکس» ازانگلستان تاریخی برای شما بگذارم، بلکه به این خاطر که قهوهخانه های انگلیسی نقش حیاتی در توسعه و گسترش یک شکوفایی بزرگ معنوی در 500 سال گذشته، داشته اند، چیزی که ما روشنفکری می نامیم.و قهوهخانه نقش بسیار بزرگی در آفرینش روشنفکری داشت، بعضا"، به خاطر آنچه مردم در آنجا مینوشیدند. چراکه، قبل از شایع شدن قهوه و چای توسط فرهنگ بریتانیایی، آنچه مردم -- چه نخبگان و چه عوام -- مینوشیدند هر روز، از طلوع تا غروب خورشید الکل بود. الکل، نوشیدنی منتخب روز بود. شما به همراه صبحانه کمی آبجو و در هنگام نهار کمی شراب مینوشیدید، کمی جین - بخصوص حدود سال 1650- و روز خود را با کمی آبجو و شراب تکمیل می کردید. بسیار خوب، این انتخاب سالمی بود، چون آب، مطمئن و سالم برای نوشیدن نبود. و بدین ترتیب، در واقع قبل از پیدایش قهوهخانه، کل مردم عملا" تمام روز مست بودند. و میتوانید تصور کنید داستان به چه صورت بود ، درسته، در زندگی خودتان -- و من میدونم که این در مورد بعضی از شما حقیقت داره -- اگر تمام روز می نوشیدید، و آنوقت از فردی افسرده به فردی مهیج تبدیل می شدید، حتما ایدههای بهتری پیدا میکردید. تیزتر و هشیارتر میشدید. بنابراین وقوع شکوفایی عظیم اختراعات، تصادفی نبوده زمانیکه انگلستان به چای و قهوه روی آورد.
اما چیز دیگری که قهوهخانهها را مهم میکند معماری فضای آن است. آنجا فضایی بود که مردم با زمینههای متفاوت، و تخصصهای مختلف دور هم جمع شده و گفتگو می کردند. آنجا فضایی بود که، به گفتۀ مت ریدلی، عقاید با هم ارتباط جنسی برقرار میکردند. آنجا به تعبیری، تخت ازدواج آنها بود. عقاید آنجا گرد هم می آمدند. و تعداد حیرتآوری از نوآوریهای این دوره یک قهوهخانه در جایی ازقصه خود دارند.
من مدت زیادی را در طول پنج سال گذشته، درباره قهوهخانهها فکر کردم، چراکه به نوعی در تلاش و تحقیق برای یافتن پاسخ این سوال بودم که ایدههای خوب از کجا میآیند. چه محیط هایی هست که منجر به انواع نوآوری منحصر به فرد، و خلاقیت استثنائی میشود؟ نوع محیط چیست؟ فضای خلاقیت چیست؟ و کاری که انجام دادهام این است که هم به محیطی مثل قهوهخانه، توجه کردم؛ و هم به محیط رسانهای مثل شبکه جهانی وب (WWW)، که به طور فوق العاده ای مبتکرانه بوده است. من به تاریخ اولین شهرها برگشتم، من حتی به سراغ محیطهای زیستی هم رفته ام، مثل صخرههای مرجانی یا جنگلهای استوایی، که نوآوری منحصر به فرد زیستی را در بر داشتند؛ و چیزی که تا کنون به دنبال آن بودم یک الگوی مشترک است، یک جور اثر رفتاری که در همه این محیطها به کرات نمایان باشد. آیا الگوهای متناوبی وجود دارند که ما از آنها بیاموزیم، که آنها را انتخاب و به نوعی در زندگی خودمان، یا تشکیلات خودمان، یا در اطراف خودمان به کار ببریم تا آنها را سازنده تر و مبتکرانه تر کنیم؟ و فکر میکنم که چند تایی از آنها را پیدا کردم.
اما کاری که باید برای درک آن انجام دهید تا واقعا این اصول را بفهمید این است که باید از خیلی چیزها چشم پوشی کنید، چیزهایی که زبان و استعاره های متداول ما را به سمت مضامین خاصِ ایجاد ایده هدایت می کنند. ما یک مجموعه واژگان غنی برای توصیف لحظات الهام بخش داریم. مثل « جرقۀ نور»، « فکرِ بکر»، ما لحظاتِ تجلی ، و « یافتم! » ها داریم، مثل لامپی که بالای سرروشن می شه، اینطور نیست؟ تمامی این مفاهیم، با همان شیوایی بلاغت که دارند، در فرضیۀ ابتدائی مشترک هستند، و آن اینست که یک ایده، منحصر بفرد است، چیزی است که اغلب در یک لحظۀ شگفت انگیزِ درخشان اتفاق میافتد.
ولی در واقع، چیزی که من در مورد آن بحث می کنم، و چیزی که شما واقعا باید با آن شروع کنید، این است که یک ایده، یک شبکه در ابتدائی ترین مرحله است. منظورم این است که، این چیزی است که در مغز شما اتفاق میافتد. یک ایده، یک ایده جدید، شبکۀ جدیدی از نرونها است که به طور همزمان با یکدیگر در مغز شما مشتعل میشوند. با یک شکل جدیدی که تا به حال بوجود نیامده است. و سوال اینجاست: چگونه میتوان مغز را در محیطهایی قرار داد که در آن احتمال بیشتری برای شکل گیری این شبکههای جدید وجود دارد؟ و به نظر میآید که، در واقع، نوع ساختاری شبکۀ دنیای بیرون شباهت زیادی با ساختار شبکهی دنیای درون مغز انسان دارد.
برای همین استعارهای که مایلم استفاده کنم مربوط به داستانی از یک ایدۀ بزرگِ جدید است -- خیلی جدیدتر از دهه ۱۶۵۰. شخص فوق العاده ای به نام «تیموتی پِرسترو»، که صاحب شرکتی، سازمانی به نام «طرح متفاوت » است. آنها تصمیم گرفتند که یک مشکل واقعا مبرم در میان مشکلات وحشتناکی که در رابطه با میزان مرگ و میر نوزادان در جهان سوم داریم، را حل کنند. یکی از مسائل ناراحت کننده در این مورد این است که ما می دانیم، اگراز دستگاه جدید انکوباتور در هر شرایطی استفاده کنیم، اگر بتوانیم نوزادان نارس را گرم نگه داریم - که کاری بسیارساده است - اساسا" می توانیم میزان مرگ و میر در آن محیط ها را به نصف برسانیم. بنابراین، تکنولوژی آنجاست. این در تمام جوامع صنعتی رایج و متداول است. مشکل اینجاست که اگر شما یک انکوباتور 40000 دلاری بخرید،( دستگاه نگهداری نوزاد نارس) و آنرا به یک روستای متوسط در کشور آفریقا بفرستید، برای مدت یک یا دو سال بخوبی کار می کند، و بعد دچار مشکل شده و از کار می افتد، و برای همیشه خراب می ماند، چون شما سیستم کاملی از قطعات یدکی ندارید، ونیروی متخصص حاضر آماده برای تعمیر این دستگاه 40000 دلاری ندارید. بنابراین شما با این مشکل مواجه خواهید شد که با وجود صرف تمام این پول برای رساندن کمک وهمه این وسایل الکترونیکی پیشرفته به این کشورها، سرانجام تمام آن کارها بی نتیجه بوده است.
بنابراین پرسترو و افراد گروهش تصمیم گرفتند تا نگاهی به اطراف انداخته و ببینند: امکانات موجود در این کشورهای رو به توسعه چیست؟ و آنها متوجه شدند که مردمِ آنجا آنقدر دستگاه ویدئو ندارند، آنقدر مایکرو فر ندارند، اما به نظر می رسد که ماشینهایشان را در وضعیت خوب و عالی نگه می دارند. یک تویوتا " فُرِرننرForerunner" در تمام خیابانهای این مناطق هست. به نظر می یاد تخصص لازم برای سرپا نگه داشتن ماشینها را دارند. بنابراین آنها به این فکر افتادند، " آیا می توانیم انکوباتوری بسازیم که تماما" از قطعات یدکی ماشین باشد؟" و این چیزی است که آنها در نهایت عرضه کردند. نام دستگاه neonurture ( پرورش تازه) است. از بیرون شبیه دستگاه کوچک طبیعی است که در یک بیمارستان مدرن کشورهای غربی می بینید. در داخل، تماما" قطعات یدکی ماشین است. یک پروانه دارد، چراغهای جلوی ماشین برای گرما، و زنگِ در، برای اعلام خطردارد. از طریق باطری ماشین کار می کند. و بدین ترتیب تمام آنچه لازم دارید، قطعات یدکی تویوتا ی خود و اینکه بتوانید چراغهای جلو را نصب کنید، و این دستگاه را تعمیر کنید. خوب حالا، این یک ایده عالیست، اما آنچه می خواهم بگویم اینست که در حقیقت، این مثال خوبی برای شیوۀ شکل گیری عقاید است. ما اینطور دوست داریم فکر کنیم که ایده های موفق ما، همانند آن انکوباتور کاملا" نو 40000 دلاری، پیشرفته ترین تکنولوژی است، اما اغلب اوقات، آنها از قطعات موجود در اطراف ما به یکدیگروصله پینه شده اند.
ما ایده ها را از دیگران می گیریم، از افرادی که از آنها می آموزیم، از کسانیکه در کافی شاپ به آنها برخورد می کنیم، آن ایده ها را به شکلهای تازه ای به هم وصل کرده، و چیزی نو خلق می کنیم. در واقع اینجا جائیست که نوآوری پدید می آید. و این بدان معنی است که باید برخی الگوهای خود را دربارۀ شکل واقعی اختراع و اندیشۀ عمیق تغییر دهیم. منظورم اینه که این یک بعد قضیه است. دیگری قضیه نیوتن و سیب است، زمانیکه نیوتن در کمبریج بود. این مجسمه ای از آکسفورد است. شما آنجا غرق در افکار خود نشسته اید، و سیب از درخت می افتد، و شما تئوری جاذبه را بدست می آورید. در حقیقت، فضاهایی که به لحاظ تاریخی منجر به نوآوری شده اند بدین گونه هستند. این نقاشی معروف «هوگارث» از یک جور شام سیاسی در یک میکده است، اما کافی شاپ ها در آن روزها به این شکل بودند. این همان محیط آشفته ای است که ایده ها احتمالا" گرد هم می آمدند، جائیکه مردم احتمالا" برخوردهای تازه، جالب، و غیر قابل پیش بینی داشتند - افرادی با پیشینه های مختلف. بنابراین، اگر ما سعی داریم سازمانهای مبتکرانه تر بسازیم، می بایست فضاهایی بسازیم که، در کمال تعجب، کمی بیشتر شبیه آن فضا باشند. این جائی است که دفتر کار شما می بایست شبیه آن باشد، بخشی از پیام من اینجاست.
و یکی از مشکلاتش این است که وقتی شما در این زمینه تحقیق می کنید، مردم در حقیقت به طرز وحشتناکی غیر قابل اعتمادند، زمانیکه در واقع به نوعی درمورد مکان ایده های خوب خود، یا تاریخچۀ بهترین ایده هایشان گزارش می دهند. چند سال پیش، یک محقق فوق العاده ای بنام «کوین دانبار» تصمیم گرفت در اطراف بگردد واساسا" از طریق شیوۀ «برادر بزرگ» از منشاء ایده های خوب سر در بیاورد. او به تعدادی از آزمایشگاههای علمی دور دنیا سری زد و از تمام افراد در حالیکه مشغول انجام کوچکترین کارشان بودند، فیلم برداری کرد. در حالیکه آنها جلوی میکروسکوپ نشسته بودند، وقتی که با همکارانشان کنار آب سردکن مشغول گفتگو بودند، و امثال این ها. و او تمام این مکالمات را ضبط کرد و سعی کرد از منشاء ایجاد مهمترین ایده ها سر در بیاورد. و وقتی ما در مورد تصویر کلاسیک یک دانشمند در آزمایشگاه فکر می کنیم، این تصویر را داریم -- همه دور یک میکروسکوپ جمع شده، و مشغول دیدن چیزی دریک نمونه بافت هستند. و « اوه، یافتم!» -- آنها ایده را یافتند.
آنچه دانبار در فیلم مشاهده کرد این بود که در حقیقت تقریبا" اکثر ایده های مهم و موفق به تنهایی در یک آزمایشگاه جلوی یک میکروسکوپ وقوع پیدا نکردند. آنها دورمیز کنفرانس جلسات هفتگی آزمایشگاه اتفاق افتادند. زمانیکه همه دور هم جمع شده وآخرین اطلاعات و یافته های خود را بازگو می کنند، گهگاه هم زمانیکه افراد اشتباهات خود را در میان می گذارند، یا خطا و اختلالی که در کشف سیگنالی مواجه شدند، را بازگو می کنند. و چیزی دربارۀ آن فضا که من آنرا «liquid network» ( شبکۀ مایع ) می نامم، جائیکه شما ایده های متفاوت بسیاری را در کنار هم دارید، پیشینه های مختلف، علایق گوناگون، در جوش و خروش وبا یکدیگر در رقابتند، آن فضا در حقیقت، فضایی است که به نوآوری ختم می شود.
مشکل دیگری که مردم دارند، این است که آنها دوست دارند داستانهای اختراع خود را خلاصه کرده در قالب زمانی کوتاه تری بیان دارند. بنابراین آنها لحظات « یافتم! » ها را بازگو می کنند. اینطورمی خواهند بگویند که " من آنجا بودم، آنجا ایستاده بودم، و یکدفعه همه چیز به روشنی در مغزم آمد." اما در واقع، اگر شما به عقب برگشته و نگاهی به یادداشتهای قدیمی بیندازید، معلوم می شود که بسیاری از ایده های مهم دوران طولانی برای پرورش داشتند. من آنرا « شمّ ِ تدریجی» می نامم. ما اخیرا" زیاد در مورد شمّ یا غریزه و لحظاتی که غیر مترقبه و در یک چشم بر هم زدن رخ می دهند، شنیدیم، اما در حقیقت بسیاری از ایده های بزرگ بعضی وقتها برای مدت ده ها سال، در پس فکر افراد باقی می مانند. آنها وجود یک مسئلۀ جالب را حس می کنند، اما هنوز کاملا" ابزار لازم برای کشف آنرا ندارند. تمام وقت را صرف مسائل خاصی می کنند، اما چیز دیگری در آنجا مانده که کاملا" قادر به حل آن نیستند.
داروین مثال خوبی از این مورد است. داروین، خود، در شرح حال زندگیش، از داستان لحظه کشف تئوری« انتخاب طبیعی» بعنوان لحظه « یافتم! » ها یاد کرده است. او در اتاق مطالعه اش است، ماه اکتبرسال 1838 ، او کتاب نوشتۀ «مالتوس» دربارۀ جمعیت را می خواند. و بطور غیر مترقبه ای، و الگوریتم مقدماتی انتخاب طبیعی، یک جورایی در مغزش جرقه زد، و گفت، " وای، بالاخره، یک تئوری دارم که با آن کار کنم. " این در زندگی نامۀ شخصی اش است. حدود 10 یا 20 سال پیش، یک دانشمند استثنایی به اسم «هاوارد گروبر» به نوشته های داروین مربوط به آن زمان رجوع کرد. داروین در این نسخه های مفصل، هر ایده کوچک و هر شمّ ِ کوچکی را که داشته به نگارش در آورد. و آنچه گروبر یافت این بود که داروین، تئوری کامل « انتخاب طبیعی» را از ماه های ماه قبل داشت، پیش از داشتن این به اصطلاح تجلی، هنگام خواندن «مالتوس» در اکتبر1838. بخشهایی هست که می توانید آنها را بخوانید، و فکر کنید که در حال خواندن نوشته هایی از داروین هستید که مربوط به پیش اززمان تجلی تئوری اوست. و بدین ترتیب آنچه در می یابید این است که داروین، به نوعی این ایده و تصور را داشته، اما هنوز قادر به درک کامل آن نبوده است. و در واقع ایده های بزرگ اغلب بدین گونه رخ می دهند؛ آنها طی مدت زمانی طولانی ظاهر می شوند.
چالش موجود برای ما اینست که: چطور فضاهایی را بوجود می آورید که چنین ایده هایی بتوانند عمری طولانی داشته باشند؟ کار سختی است که نزد رئیس خود بروی و بگویی، " من ایده ای عالی برای شرکتمان دارم. که در سال 2020 به دردمان می خورد. می شه کمی بهم وقت بدهید تا روی آن کار کنم؟" در حال حاضر، در تعدادی کمپانی مثل گوگل، در 20 درصد از زمان، هیچ گونه نوآوری انجام نمی شود، در آن فاصله، مکانیسم پرورش شمّ ها و غریزه ها در جریان است. اما آن مسئلۀ اصلی است. مسئلۀ دیگر آن است که اجازه دهیم آن حس ها با حس های دیگران ارتباط برقرار کنند؛ چیزی که اغلب رخ می دهد. شما نیمی از یک ایده را دارید وفرد دیگری نیمۀ دیگر آنرا، و اگر شما در فضای مناسبی باشید، آنها تبدیل به چیزی بزرگتر از جمع جزء جزء شان می شوند. بنابراین، به تعبیری، ما اغلب از ارزشِ حفظ ویژگیهای عقلانی سخن می گوییم، مثل ساخت موانع، ایجاد آزمایشگاههای مخفی تشخیص و تحقیق، به ثبت رساندن آنچه داریم، تا اینکه آن ایده ها با ارزش باقی بمانند، و مردم برای ارائه ایده های بیشتر، انگیزه پیدا می کنند، و فرهنگ، مبتکرانه تر می شود. اما فکر می کنم باید به موردی اشاده کنم اینکه ما باید به همان اندازه، اگر بیشتر نه، برای ارزش نهادن به اساس ارتباط ایده ها وقت صرف کنیم، نه اینکه فقط آنها را حمایت کنیم.
و من شما را با این داستان تنها می گذارم، داستانی که فکر می کنم اکثر این ارزشها را تصرف کرد، وبه حق ، نوع جالبی از داستان نوآوری، و چگونگی رخداد آن به صورتهای غیر متعارف است. اکتبر سال 1957 است، و قمر مصنوعی «اسپات نیک» تازه پرتاپ شده، و ما در « لورل مریلند» ، در آزمایشگاه فیزیک کاربردی ، وابسته به دانشگاه « جان هاپکینز» هستیم. دوشنبه صبح است، و خبر گردش این قمر مصنوعی به دور زمین تازه منتشر شده است. و البته، این بهشت nerd بود، درسته؟ تمام این کله گنده های فیزیک آنجا در حال اندیشیدن هستند، " اوه خدای من! باور نکردنی است. باور نمی کنم این اتفاق افتاده." و دو تن از آنها، دو محقق بیست و خورده ای سالۀ شرکت APL ، دور میزی در کافی شاپ مشغول گفتگویی دوستانه با گروهی از همکارانشان هستند. نام این دو نفر « گایر» و «وایفن باخ» است. آنها شروع به صحبت کردند و یکی از آنها گفت، " هی، تا به حال کسی سعی کرده به این چیز گوش دهد؟ این را می گویم، ماهوارۀ ساخت بشر که اون بالا در فضا مسلما" نوعی سیگنال را منتشر می کند. اگر موج آنرا بگیریم، احتمالا" آنرا می شنویم." آنها نظرتعدادی از همکارانشان را پرسیدند، و همه اینطور گفتند، "نه، من فکر این کار را نکرده بودم. این ایدۀ جالبی است."
و معلوم شد که « وایفن باخ» یه جور مهارت در دریافت امواج ریز دارد، و در دفترش یک آنتن کوچک به همراه یک دستگاه تقویت کننده راه اندازی کرده است. و بدین ترتیب « گایر» و «وایفن باخ» به دفتر«وایفن باخ» برگشتند، و شروع به کند و کاو و به نوعی آنچه امروزه آنرا سرقت کامپیوتری می نامیم، پرداختند. و آنها بعد از چند ساعت، در واقع شروع به گرفتن سیگنالها کردند، چون ماهوارۀ «اسپات نیک» ساخت روسیه به راحتی قابل ردیابی است. درست در بیست مگاهرتز قرار داشت، بنابراین براحتی می توانستید آنرا پیدا کنید. از آنجائیکه در واقع می ترسیدند که مردم فکر کنند این یه جور کلک است، جوری ماهواره را ساخته بودند که براحتی ردیابی شود.
بدین ترتیب این دو نفر آنجا نشسته و به این سیگنال گوش می دهند، و مردم تقریبا" به سمت دفتر راه افتادند و گفتند، " وای! خیلی جالبه. می تونم گوش بدم؟ وای، عالیه." و خیلی طولی نکشید که فکر کردند، " خدای من، این تاریخی است. ممکنه ما اولین کسانی در آمریکا باشیم که به این گوش می دهیم. باید آنرا ضبط کنیم." و بدین ترتیب آنها این دستگاه ضبط آنالوگِ بزرگ و کلنگی را آوردند، و شروع به ضبط این بیب بیب های کوچک کردند. و شروع کردند به ثبت یک جور تاریخ و زمان برای هر بیب کوچکی که ضبط می کردند. و به این فکر افتادند، " اوه خدای من، ما در اینجا تغییرات فرکانسی بسیار کوچک را متوجه می شویم. ما احتمالا" می توانیم سرعت حرکت ماهواره را محاسبه کنیم، با انجام کمی محاسبۀ ابتدایی و با استفاده از اثر دوپلر. و سپس آنها کمی بیشتر با آن سر و کله زدند، و با تعدادی از همکارانشان که تخصصهای دیگری داشتند، گفتگو کردند. آنها گفتند، " خدای من، می دانید، فکر کنیم که در واقع با مشاهدۀ ضریب اثر دوپلرمی توانیم نقاطی را که در آن ماهواره نزدیکترین فاصله و همچنین دورترین فاصله را با آنتن ما دارد ، بفهمیم. خیلی جالبه."
و در نهایت، آنها مجوز گرفتند-- تمام آن یک پروژه جانبی کوچکی است که ظاهرا" از ابتدا جزء تعریف کاری آنها نبوده. آنها مجوز استفاده از کامپیوتر جدید UNIVAC (اولین کامپیوترجهانی) را گرفتند کامپیوتری که کلِ فضای یک اتاق را اشغال می کرد، و آنها به تازگی برای شرکت APL گرفته بودند. آنها کمی بیشتر با اعداد و ارقام سر و کله زدند، و بعد از سه یا چهار هفته، معلوم شد که آنها نقشۀ مسیر دقیق این ماهواره به دور زمین را پیاده کردند، فقط با گوش دادن به این سیگنال کوچک، که یک روز صبح سر میز غذا، در یک لحظه به دلشان افتاد و الهام بخش کارشان شد.
چند هفته بعد رئیس شان، «فرنک مک کلر»، آنها را به اتاق برده و گفت، " بچه ها، باید از شما درباره پروژه ای که روی آن کار می کردید، سؤالی بپرسم. شما از یک منطقۀ معلوم و مشخص روی زمین به محل نامعلوم یک ماهواره که به دور کرۀ زمین می چرخد، پی بردید. آیا می توانید از جهت مخالف حرکت کنید؟ آیا می توانید منطقۀ نامعلومی را در زمین پیدا کنید، چنانچه محل ماهواره را بدانید ؟ " آنها دربارۀ این موضوع فکر کرده و گفتند، "خوب، فکر می کنم می توانیم. بیا اعداد را در اینجا ایجاد کنیم." بدین ترتیب آنها برگشتند و در مورد آن فکر کردند. سپس برگشتند و گفتند، " در واقع، آسان تر هم هست." رئیس گفت، " اوه، عالیه. چون ببینید، من در حال ساخت این زیر دریایی های هسته ای جدید می باشم. و خیلی سخته بفهمی که چطور موشک خود را تنظیم کنی که درست روی مسکو فرود بیاید، در صورتیکه از محل زیر دریایی در وسط اقیانوس آرام بی خبر باشی. بنابراین گمان می کنیم که بتوانیم یک سری ماهواره به هوا بفرستیم و آنها را برای ردیابی زیر دریایی های خود و مشخص کردن محل آنها در وسط اقیانوس بکار بریم. آیا می توانید روی این مسئله کار کنید؟ "
و بدین صورت GPS به وجود آمد. 30 سال بعد، « رونالد ریگان» امکان این را فراهم کرد تا هر کسی بتواند در تریبون آزاد به نوعی طرحی را پیاده کند و هر کسی بتواند پیش آمده و تکنولوژی جدیدی بنا کند که با آن در این تریبون آزاد چیزی رانوآوری و خلق کند، و اجازه دهد هر کس دیگری نیز آنچه را که می خواهد با آن انجام دهد. وهم اکنون ، من به شما اطمینان می دهم که نیمی از افراد این اتاق، اگر بیشتر از نیمی نباشد، همین الآن وسیله ای در جیب خود دارند که در حال ارتباط با یکی از همین ماهواره ها در فضای بیرونی است. و شرط می بندم که یکی از شما، اگر بیشتر از یکی نباشد، از آن وسیله یا سیستم ماهوارهای استفاده کرده تا محل یک کافی شاپ را در نزدیکی جایی پیدا کند-- ( خنده تماشاگران ) در همین روز گذشته یا هفتۀ گذشته، درسته؟
( تشویق تماشا گران )
و من فکر می کنم که آن، یک مورد بررسی عالی، یک درس بزرگ در قدرت است، نوع شگفت انگیزی از انرژیِ اتفاقی، غیر مترقبه و غیر قابل پیش بینی از سیستم های مبتکرانۀ آزاد است. وقتی آنها را درست بنا کنید، آنها در مسیرهای کاملا" جدیدی که مبتکرین هیچگاه فکرش را هم نمی کردند، پیش می روند. منظورم اینه که، این افراد در اینجا در ابتدا فکر می کردند که به سادگی دنبال این الهام ذهنی، این اشتیاق کوچک که بسط یافت ، هستند، سپس گمان کردند که با « جنگ سرد » در نبرد هستند، و پس از آن معلوم شد که صرفا" کمک می کردند که بعضی ها « اسپرسو سویا» پیدا کنند.
( خنده حاضرین )
این چگونگی وقوع نوآوری است. شانس ، به سمت ذهن مرتبط کشیده می شود.
بسیار سپاسگزارم.
( تشویق حاضرین)