افکار عمیق فیلیپ استارک در مورد طراحی

متن سخنرانی :
احتمالا شما چیزی از انگلیسی حرف زدن من نخواهید فهمید ! و البته این خیلی‌ هم بد نیست...چون لااقل می‌تونین بعد از این همه آدمهای استثنایی‌ که صحبت کردند یه کمی‌ استراحت کنین به هر حال این رو باید بگم که الان احساس راحتی‌ نمیکنم چرا که معمولاً در زندگی‌ روزمره احساس می‌کنم ... شغل من کاملا بی‌ فایده هست در واقع منظورم اینه که احساس به درد نخور بودن می کنم ! مخصوصاً الان ، بعد از کارولین (سخنران قبلی‌) و بقیه دوستانی که صحبت کردند،احساس مزخرف بودن می کنم! و اگه بخوام دقیق‌تر بگم ،اصلا نمیدونم من اینجا چیکار می کنم! این شبیه به همون کابوسی میمونه که مثلا شما به یک صحنه اپرا می‌‌رسید، به شما تلقین می‌شه که خواننده هستید و میگن که "حالا باید آواز بخونید!" نمی‌ دونم ، به هر حال...
به خاطر اینکه من هیچی‌ ندارم به شما نشون بدم، و هیچ‌ چیزی ندارم که بگم ... بهتره که سعی‌ کنیم در مورد موضوعات دیگه‌ای صحبت کنیم! اگه مایل هستین شروع کنیم ....این چیزایی‌ که میگم به عنوان شروع هست و ... اصلا موضوع جالبی‌ نیست اما خوب دیگه...کار من این جوریه ! وقتی‌ کسی‌ مراجعه میکنه به من - به خاطره همون تخصصی که به اون معروف هستم - و سفارشی میده ... باز منظورم همون‌هایی‌ هست که میدونیم ...وسیلهٔ آب پرتغال گیری،برس توالت، خلال دندون، یه کاسه توالت شیک... و یا حتي یه مسواک. من نمیرم شروع کنم که یه مسواک طراحی کنم من نمیگم که " خوب! این حتما یه محصول خیلی‌ شیک می‌شه !" این هیچ جذابیتی واسه من نداره....
به خاطر اینکه روشهای مختلفی‌ برای طراحی وجود داره یکی‌ از اونها که ما اسمش رو میذاریم طراحی سینیکال (Cynical Design) روش طراحی که ریموند لویی (Raymond Loewy) در دهه ۵۰ میلادی پایه گذار اون بود که‌ گفته "هر چیزی که زشت باشه ، کسی‌ نمیخره ؟" این کاملا اشتباهه... معنی‌ این حرف این می‌شه که طراحی فقط قراره مشکلات بازاریابی رو حل کنه ... مثل این هست که فرض کنیم اگه برای یک تولید کننده محصولی با جذابیت جنسی‌ طراحی کنیم ... فروش بالایی‌ خواهد داشت ! این حرف مزخرفیه ...این کارا دیگه جواب نمیده ...مسخره است. پس من اسمش رو میذارم Cynical Design
از طرف دیگه طراحی خود شیفته وجود داره... که در این روش یک طراح خود شیفته محصولی رو طراحی میکنه برای بقیه طراحان خودشیفته! در کنار این طراحان ، کسانی‌ هم هستن مثل من که سعی‌ می‌کنن خودی نشون بدن. کسانی‌ که نمیخوان این شغل رو بی‌ فایده نشون بدن و سعی‌ می‌کنن راه دیگه‌ای رو امتحان کنن. اونها سعی‌ می‌کنن، و من هم تلاش خودم رو می‌کنم نه برای اینکه محصولی بسازم که فقط محصول باشه، بلکه برای نتیجهٔ اون... که به نوع بشر سود برسونه، به کسی‌ که از اون محصول استفاده خواهد کرد. اگه همون مسواک رو در نظر بگیریم -- من در مورد خود مسواک فکر نمیکنم. من فکر می‌کنم که: " این برس چه تأثیری در دهان خواهد داشت ؟" و این مطلب رو درک کنم که "تاثیر این مسواک در دهان چیه" من باید در نظر بگیرم که : "صاحب این دهان چه کسی‌ هست ؟" "این آدم چه جور زندگی‌ داره؟ " ، "در چه جامعه‌یی زندگی‌ میکنه؟" "این جامعه رو چه تمدنی ساخته ؟" "چه جور جانورانی در شکل گیری این تمدن نقش داشتن ؟!" حالا اگه من بیام -- و مثلا در یک دقیقه بخوام همهٔ این چیزها رو بررسی کنم ، مطمئناً من آدم با هوشی نیستم ! وقتی‌ من به بخش انواع جانوران تمدن ساز میرسم، این خودش بخش خیلی‌ جالبی‌ می‌شه .
و من میدونم که به هیچ وجه این قدرت رو ندارم که چیزی رو عوض کنم اما وقتی‌ به گذشته نگاه می‌کنم ، میتونم درک کنم که چرا نمی‌شه این کار رو کرد. برای اینکه در دنیای امروز سعی‌ نکردن برای ایجاد تغییر خیلی‌ بهتر از سعی‌ کردن برای تغییر هست ! حالا برگردیم به همون زمان میمون‌های تمدن ساز ...یه چیزایی‌ رو باید در نظر گرفت. یکی‌ از اونها که خیلی‌ مشکل بزرگی‌ هم هست .... و ما با این مشکل بزرگ روبرو هستیم که ... هیچ محصول ساختهٔ دست بشر وجود نداره. تنها چیزی که وجود داره ...من اسمش رو میذارم "تصور بی‌انتها " این تصور همون تاریخ ماست...همون ادببیات ماست...همون رمانتیسیزم ماست... این فرهنگ و ادبیات است که باعث دگر گونی ما شده و زندگی‌ امروز ما رو ساخته. ما باید به خاطر داشته باشیم- همون طور که در همهٔ کتابای پسر ۱۰ سالهٔ منم هست- که حیات روی زمین چیزی در حدود ۴ میلیارد سال پیش شکل گرفته ...شاید هم ۴ میلیارد و ۲۰۰ میلیون سال
( صدای یکی‌ از حضار ) ۴ میلیارد و پانصد
آره همون...درسته، درسته، من فقط یه طراحم! خلاصه منظور همون ! این هم جزئی از هدیه‌های کریسمس! و قبل از اون ، فقط مایع‌ حیات بود که بهش میگیم <<مایع‌ اولیه>> این مایع‌ اولیه همین جور می‌جوشید بلوپ بلوپ بلوپ ... کلی‌ از لجن کثیف ، بدون اثری از زندگی‌ ، هیچی‌... و ناگهان ....فششششش...رعد و برق....فششششش...سر رسید همون فششششش برای ما زندگی‌ ساخت و در عوض جای اون بلوپ بلوپ رو گرفت! چند میلیون سال بعد از اون فششششش و بلوپ بلوپ -- فصل بیداری رسید... و در نهایت این تلاشها جواب داد و زندگی‌ آغاز شد. و ما در ابتدا بسیار کودن بودیم....مشتی از باکتری‌های کودن ! و حتا من فکر می‌کنم که الان هم برای باز تولید از همون روش استفاده می‌کنیم ! میدونین که من چی‌ میگم نه ؟ و یه چیزای از ... -‌ای وای ، ولش کن اصلا !
خلاصه...ما تبدیل به ماهی‌ شدیم...بعدش شدیم قورباغه... بعد از اون به میمون تغییر شکل دادیم و بعد هم به چیزی که امروز هستیم : میمون پیشرفته ! و قسمت جالب داستان این هست که این میمون پیشرفته فقط نیمی از تاریخ رو پوشش میده می‌تونین تصور کنین ؟ از اون باکتری‌های احمق تا ما ! با میکروفن ، با کامپیوتر ، با آیپاد --- ۴ میلیارد سال ! ما این مطلب رو میدونیم ، و البته کارولین (سخنران قبلی‌ ) بهتر می‌دونه وقتی‌ خورشید به مرز انفجار برسه، زمین هم خواهد سوخت ، یا شاید منفجر بشه ، من نمیدونم کدومش ! و آیا این میتونه نتیجهٔ برنامه ریزی اون ۴ میلیارد سال باشه؟ ایشون گفت هست! یا یه چیزی تو همین مایه ها...قبول. معنیش این می‌شه که ما نیمه یی از تاریخ هستیم. فوق‌العاده است...نهایت زیبایی ! اصلا می‌تونین تصور کنین ؟ خیلی‌ سمبلیکه! چون ما وقتی‌ باکتری بودیم هیچ تصوری نداشتیم که امروز به چه چیز قراره تبدیل بشیم و حالا امروز هم نمیتونیم تصوری داشته باشیم که ۴ میلیارد ساله دیگه چه جوری خواهیم بود. و کلا این بحث فوق العاده‌ای هست
این تمام مایه افتخار ماست...این داستان زیبای ماست... این همون رویا پروری‌ ماست . دگرگونی . ما تغییر یافته هستیم. و اگه ما کاملا درک نکنیم ، اگه ما نپذیریم که ما تغییر یافته هستیم ، به طور حتم کل داستان رو درک نخواهیم کرد. به این دلیل که هر نسلی تصور میکنه که خودش آخرین هست شما میدونین که نگرشی به دنیا وجود داره شبیه به این که : "من نوع بشر هستم ، کمال مطلق " "درسته که ما در طی‌ این ۴ میلیارد سال دگرگون شدیم ، اما حالا ، چون به من رسیده ، همه‌ چیز تعطیل ! تمام !" "برای این پایان ، برای این نهایت ، یکی‌ همینجا ایستاده ، با ژاکت قرمز !" یا یه چیزی تو همین مایه . خیلی‌ مطمئن نیستم ! به خاطر اینکه این تمام درک ما هست از دگرگونی و چیزهایی شبیه به این. کلی‌ کار هست برای انجام دادن ، این یکی‌ خیلی‌ تازه است.
بعضی‌ هاش رو من میگم : هیچ کس مجبور نیست خیلی‌ باهوش باشه ! اما همه وظیفه دارن لااقل براش سعی‌ کنن و برای این تلاش ، برای یک تغییر یافته ، یه حد اقلی از تمرین هست، یه حد اقلی از تلاش هست. که الان در موردش حرف می‌زنیم اول از همه ، البته اگه بخواین - کلی‌ راه‌های دیگه هم هست - اما راهی‌ که از همه آسونتر هست اینه : ماموریت بصری من می‌تونم توضیح بیشتری بدم ، باید سعی‌ خودم رو بکنم ... اگه شما اینجوری راه برین ، قابل قبوله...قبول می‌کنن ...شما می‌تونین اینجوری راه برین اما احتمالا چون شما با چشمهایی شبیه به این راه میرین ، شما یه چیزایی‌ رو نخواهید دید. وای ! یه چاله اینجاست ! و شما می‌‌افتید توش ، و بعدش هم میمیرید ! پس خطرناکه !
پس به همین خاطر احتمالا شما سعی‌ می‌کنین که یک زاویه دید در این حد داشته باشین خوب ، حالا من می‌تونم ببینم ، اگه چیزی هم ببینم ، میپرم و همینجور ادامه میدم ، یپ یپ یپ... من زاویه دیدم رو افزایش دادم ، اما هنوز خیلی‌ -- خود خواهانه هست . خود خواهانه ، مغرورانه ، --- همون خود خواهانه . شما دوام خواهید آورد. قبول. حالا اگه شما سطح دید خودتون رو مقدار بیشتری افزایش بدین "به‌ ! من شما رو میبینم ، چه تصادفی ! حال شما چطوره ؟ من می‌تونم شما رو کمک کنم، من می‌تونم برای شما یه مسواک جدید طراحی کنم ، یه برس توالت !" یا چیزهایی شبیه به این . من در جامعه زندگی‌ می‌کنم...من در اجتماع هستم. تا اینجا هم قبول. حالا میتونیم بگیم که شما حضور در مرز آگاهی‌ رو آغاز کردید. و از این مرحله به بعد ، هر چقدر که زاویه دیدتون رو اضافه کنید به همون نسبت نقش مهمتری در جامعه خواهید داشت. و به همون نسبت نقش شما در تمدن نیز پر رنگ تر خواهد شد. هر چقدر که شما قد بکشید برای دیدن دور ترها ، اینجوری، شما در تاریخ تغییر پذیر ما دارای اهمیت بیشتری خواهید بود. یعنی‌ اینکه انسانهای با استعداد در این زاویه دید هستن...این همان هوشمندی است. حالا از اینجا تا اینجا ...نوابغ هستند. مثل بطلمیوس ، اراتستن ، انیشتین و کسانی از این دست هیچ کسی‌ وظیفه نداره که نابغه باشه البته اگه باشه خوبه ، اما اجبار نیست !
باید مراقب بود که در این تمرین یک تغییر پذیر خوب بود. در این راه خطرات زیادی هست ، کلی‌ گیر هست ، یکی‌ از اونها عمود شدنه ! چون که اگه شما اینجوری نگاه کنید - در واقع عمود به ما - "ای وای خدای من ! اونجا خداست ! خدا ! " این خدا برای ما تبدیل به یک مشکل می‌شه.خدا جوابی‌ می‌شه برای وقتی‌ که جواب چیزی رو نمیدونیم. یعنی‌ این که وقتی‌ مغز شما به اندازهٔ کافی‌ رشد نکرده ، وقتی‌ که نمیتونین درک کنین ، خود به خود میرید به سمت اینکه : " اوه این خداست ! اینجا دیگه خداست !" این خنده داره ! به همین دلیله که --- پرش ، مثل این ؟ نه...نباید پرید. باید برگردید . چون که بعدش خطر دیگه‌ای هست. اگر شما این جوری نگاه کنید ، در واقع شما به گذشته نگاه می‌کنید یا اگه خیلی‌ انعطاف داشته باشید داخل رو نگاه می‌کنید، درون خودتون رو . این همون اسکیزوفرنی هست، در ضمن دیگه شما مردید !
به همین دلیل هر روز صبح به خاطر اینکه شما یک تغییر پذیر خوب هستید ، هر روز افق تازه‌ای از بینش پیدا خواهید کرد. و هرچه فاصله بیشتری از افق رو ببینید ، شما با هوش تر خواهید بود. هرگز فراموش نکنید ، اینجوری ، اینجوری . این خیلی‌ خیلی‌ مهمه . دیگه چه چیزی در این باره می‌شه گفت. چرا ؟ چون که وقتی‌ دور دست رو نگاه می‌کنیم ، میتونیم روند تکامل خودمون رو ببنیم. این سیر تکامل به طور حتم روند مثبتی داره. از دور این مسیر خیلی‌ نرم و پیوسته به نظر میرسه....مثل این.... اما اگه با ذره بین نگاه کنیم شبیه به این خواهد بود : تخ تخ تخ تخ تخ... در واقع از روشنی‌ها و تاریکی‌‌ها درست شده... میتونیم فرض کنیم که روشنایی‌ها همون تمدن و پیشرفت ماست، و تاریکیها همون ناهنجاری و عقب ماندگی ماست. و این خیلی‌ مهمه که درک کنیم در کجا هستیم. چرا که در هر دوره، نقاط مختلفی‌ وجود دارن، و شما نمی تونید برای همهٔ دوره‌ها یک وظیفهٔ ثابتی داشته باشین
بر همین اساس ما میتونیم تصور کنیم که - البته نه کاملا - ولی‌ به هر حال در دهه ۸۰ میلادی که خیلی‌ مثل امروز جنگ نبود می‌شه گفت دوره‌ای بود که تمام دنیا به سوی تمدن در حرکت بود که در اون شرایط , آدمایی‌ مثل من قابل پذیرش بودن . میتونیم بگیم که به نوعی دورهٔ پر نعمتی داشتیم. فرصت داشتیم که فکر کنیم ، وقت داشتیم ...برای هر چیزی... ...که در مورد هنر بحث کنیم و چیزهایی شبیه به این. همه چی‌ قابل قبول بود. ما در دورهٔ روشنایی بودیم. اما بعضی‌ مواقع، مثل امروز ، ما در حال سقوط هستیم. ما در حال سقوط هستیم خیلی سریع. با سرعت به سوی تاریکی‌ میریم. به سمت نا‌ هنجاری. با انواع بسیار بسیار بسیار زیادی از عقب ماندگیها. و به این سادگی‌ هم نیست ، ناهنجاری که ما امروز دچار هستیم ، از نوعی نیست که ما میشناسیم. انواع مختلفی‌ از ناهنجاری وجود داره. به همین دلیله که ما باید انعطاف پذیری داشته باشیم. به این معنی‌ که وقتی‌ عقب ماندگی به سراغ ما میاد ، صندلی‌ زیبا رو فراموش کنین، هتل زیبا رو فراموش کنین، طراحي رو فراموش کنین- شرمنده که اینو میگم - حتي هنر رو فراموش کنین. همه رو فراموش کنین . ضرورت چیز دیگه‌ای هست ، حق تقدم با چیز دیگریست. شما باید مراجعه کنید به سیاست. شما باید برید سراغ هر نوع افراط گرایی. عذرخواهی می‌کنم اگه خیلی‌ انگلیسی‌ صریح حرف نمی‌زنم . شما باید برگردید عقب برای مبارزه، برای جنگ.
به همین خاطر هست که امروز از شغلی‌ که دارم خوشحال نیستم. برای همین اینجا هستم تا بهترین کاری که از من بر میاد رو انجام بدم اما باز میدونم حتي اگر وظیفه‌ام رو به بهترین شکل انجام بدم -- به این خاطر که من بهترین هستم -- هیچ ارزشی نداره. برای اینکه زمان ، زمان خوبی‌ نیست. به همین خاطر میگم. باز تکرار می‌کنم، هیچ چیز اتفاق نخواهد افتاد تا زمینه خوبی‌ براش فراهم شده باشه. و زمینهٔ مناسب برای رویاهای ما، همین تمدن ماست. و برای همین ما باید تلاش کنیم که این داستان رو به نتیجه برسونیم. چون که داستان این تمدن هر چی‌ که بود -- عشق، تکامل و چیزهایی مثل این -- همه قبول. اما خیلی‌ چیزهای دیگه هم هست، راه‌های نرفته از تمدنهای دیگه. حکایت ما از این تمدن برای رسیدن به قدرت بود...رسیدن به هوشمندی مثل همین داستانی که خودمون ساختیم ، چنین مفهومی‌ از خدا ! ما الان خود خدا هستیم ، واقعا هستیم ، تقریبا کار تموم شده‌است. فقط باید قدم آخر رو برداریم . این خیلی‌ خیلی‌ مهمه... و اگه درک نکنین که واقعا چه اتفاقی داره می‌افته ... نمیتونین پیشرفت کنید و تلاش کنید و کار کنید و بسازید. شما به مسیر گذشته خواهید رفت ، عقب تر و عقب تر...همین جور عقب... و اونوقت هست که سقوط می‌کنید و این خیلی‌ خطرناکه. نه. شما واقعا باید این مساله رو درک کنید .
به دلیل اینکه ما در آخر راه هستیم، این نکته رو دوباره تکرار می‌کنم . زیبایی کار اینجاست که چیزی در حدود ۵۰ سال، ۶۰ سال دیگه ما به نهایت هر چیزی دست پیدا می کنیم. و بعد این امکان رو به بچه‌ها مون خواهیم داد که اونها داستانی نو خلق کنن. فرهنگی‌ جدید ، خلق احساساتی‌ نو به کمک میلیارد‌ها انسانی‌ که قبل از ما به دنیا اومدند ، کار کردند، زندگی‌ کردند و مردند... مردمی که بسیار کار کردند... برای ما حاصل زیادی داشته، دست آوردهای ارزشمند، ما خیلی‌ چیزها رو حالا میدونیم. ما به بچه‌ها مون میگیم : خوب ، تموم ! این قصه ما بود، گذشت و رفت. حالا شما یک وظیفه دارید: داستانی جدید بسازید. شعری نو . و در این بین تنها قانونی‌ که وجود داره اینه که ما نباید هیچ پیش فرضی‌ داشته باشیم در مورد دنیای بعدی. ما به شما صفحهٔ سفیدی خواهیم داد . بسازید. ما بهترین ابزار‌ها رو در اختیار شما میذاریم ، بهترین امکانات. و شما فقط بسازید. به همین دلیله که من کارم رو ادامه میدم ، حتي اگه برای یک برس توالت باشه !

دیدگاه شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *