تقاضای کمک توانایی است، نه نقطه ضعف
متن سخنرانی :
همه ما در زندگی لحظههای مهمی داریمکه به وضوح اونها رو به خاطر میاریم. اولین بار برای من زمانی بودکه وارد مهد کودک شدم. برادر بزرگترم به مدرسه رفته بودو در کمال تعجب، حالا نوبت من بود. آن راهرو را دوان دوان رفتم. آنقدر هیجان زده بودم کهتقریباً خودم را خیس کردم. و به سمت در رفتم، و معلم به گرمی از من استقبال کرد و من را به داخل کلاس برد، و کمد مخصوصم را نشانم داد... اون کمدهای کوچک را یادتونه، نه. که وسایلمون را می ذاشتیم اونجا و بعد گفت، «برو اونجا توی دایره و تا وقتی کلاس شروعبشه با بچهها بازی کن.» پس منم رفتم اونجا و همچین نشستمکه انگار صاحب اونجام و مشغول بازی بودم که، یکهو پسر بغل دستیام، لباس سفید و شلوارک آبی پوشیده بود. انقدر واضح یادمه که انگار دیروز بود. یکهو دست از بازی برداشت و گفت، «چرا تو انقدر کوتاهی؟» و منم داشتم به بازی ادامه میدادم.فکر نمیکردم با من باشه.(خنده حضار)
و اونم با صدای بلندتر گفت، «هی، چرا تو انقدر کوتاهی؟» پس منم سرم رت آوردم بالاو گفتم «داری در مورد چی حرف میزنی؟بیا فقط بازی کنیم. ما خوشحالیم. من خیلی منتظر این روز بودم
پس ما هم به بازی ادامه دادیمو حدود یه دقیقه بعد دختری که با لباس سفید و دامن صورتی کنارش وایساده بود، وایساد، دستاشو گذاشت رو کمرش و گفت: «آره، چرا تو انقدر متفاوتبنظر میای؟» منم گفتم: «داری در مورد چی حرف میزنی؟ من متفاوت نیستم. کوتاهم نیستم.بازم گفتم، بیایید فقط بازی کنیم.»
همون موقعها بود که دور تا دور دایرهایکه توش بودم را نگاه کردم و همه بچهها بازی را کنار گذاشته بودندو داشتند به من نگاه میکردند و منم فکر میکردم... به زبون امروزیها"خدای من" یا اینکه "این دیگه چه وضعیه"
(خنده حضار)
چه اتفاقی افتاده؟
پس تموم اون اعتماد به نفسی کهصبح باهاش وارد کلاس شدم با ادامه همون صبح نابود شد و همه ازم سوال میپرسیدند. و آخر صبح، قبل از اینکه برم خونه، معلم توی یه دایره جمعمون کرد، و من دیدم که بیرون دایرهام. نمیتونستم به کسی نگاه کنم. نمیتونستم بفهمم الان چه اتفاقی افتاد.
و طی سالهای بعد، از رفتن توی جمع متنفر بودم. تمام خیره شدنها و خندهها را حس میکردم، هر انگشتی که به سمتم اشاره میرفت، نه خود انگشت را، اما میفهمیدم که توجهشون به سمت منه، و از این مسئله متنفر بودم. پشت پاهای پدر و مادرم قایم میشدمتا کسی نتونه من را ببینه. و به عنوان یک بچه نمیتونید کنجکاوی یک بچه دیگه، یا بیعقلی بزرگترها را متوجه بشید. کاملا برام مشخص شده بود کهدنیای واقعی برای کسی به سایز من ساخته نشده،ظاهرا و باطنا مشخص بود.
و همون طور که احتمالا میتونید حدس بزنید،من همه جا شناخته شده بودم، و همین طور که میتونید سایز من را ببینید، همه ما در طول زندگیمونبا چالشهای زیادی روبرو میشیم و بعضی از شماها مثل من میتونیداون چالشها را ببینید، بیشترتون نمیتونید. شما نمیتونید بفهمید که کسی مشکلذهنی داره یا نه، یا اینکه کسی با هویت جنسیشمشکل داره یا نه، نگهداری از یکی از والدین کهنسالشونتوی خونه، یا مشکل مالی دارند، شما نمیتونید این جور مسائل رو ببینید. خب پس حالا که میتونید ببینید، یکی از چالشهای من سایزمه، اینکه من را ببینید دلیل نمیشهکه بتونید من را درک کنید اینکه یه روز توی موارد روتین زندگی جای من باشیدیا مسائلی که پشت سر می ذارم را بفهمید منم اینجام تا این داستان را براتون باز کنم من باور ندارم که شما بتونید خودتونونرا جای کس دیگری قرار بدید، و بخاطر این، ما باید راههای دیگهایرا برای وفق دادن خودمون پیدا کنیم. سادهتر بگم، من هیچ وقت نمیفهمم بودن در جای شما چطوریه و شما هم هیچ وقت نمیفهمیدجای من بودن چطوریه. من نمیتونم با ترسهای شما روبرو بشمیا به دنبال آرزوهاتون برم، و شما هم نمیتونیداین کار را برای من بکنید، اما ما میتونیم حامی همدیگه باشیم. به جای اینکه سعی کنیم جای همدیگهقرار بگیریم، ما باید راههای دیگهایرا برای وفق دادن خودمون پیدا کنیم.
من در سن کم یاد گرفتم که باید یک کارهایی را متفاوت با دیگرانانجام بدم، اما همینطور یاد گرفتم که در مورادی هممن با دیگران برابرم، و یکی از اونها کلاس درس بود. اره. من اونجا با بقیه برابر بودم. در حقیقت، توی کلاس عالی بودم. این مورد خیلی مهم بود، موقع بزرگتر شدن متوجه این موضوع شدم و متوجه شدم که قادر به انجام کار فیزیکی نیستم. به تحصیلات احتیاج داشتم. پس پیش رفتم و یه مدرک دانشگاهی گرفتم، اما حس می کردم که برای استخدامباید یه قدم جلوتر از بقیه باشم، پس لازم بود که یه مدرک پیشرفته دانشگاهی هم داشته باشم، پس پیش رفتم و اونم گرفتم.
حالا برای مصاحبه استخدامیم آماده بودم. اولین مصاحبتون را به یاد میارید؟به فکر این هستید که چی بپوشین. چه سوالاتی میپرسند؟ و یادت نره که محکم دست بدی. منم مثل شما همینها را حس کردم پس ۲۴ ساعت قبل مصاحبه، یکی از دوستام کهیک عمره میشناسمش صدام کرد و گفت:《میشل اون ساختمونی که داری میری پله داره.》 و میدونست که نمیتونم از پله بالا برم پس یکدفعه، تمرکزم از جایی که بودتغییر کرد از دیدم خودم، نگران این بودم که چطوری برم اونجا؟ پس زود رفتم و محل جابجایی بار را پیدا کردمکه از اونجا تو برم و مصاحبه خوبی هم داشتم. اونها نمیدونستند من اون روز چهسختیهایی کشیدم و ایرادی هم نداره
احتمالا فکر میکنید اون روزبزرگ ترین چالش من مصاحبه بوده یا وارد شدن به ساختمون. در واقعیت، اون روز بزرگترین چالشم ورود به محوطه جابجایی باربدون له شدن بود. من در شرایط خاص به شدتآسیب پذیرم فرودگاهها، راهروها، پارکینگها محوط جابجایی بار. پس باید خیلی مراقب باشم. باید پیش بینی کنم و انعطاف پذیر باشم و گاهی اوقات با تمام سرعت جابجا بشم.
در نهایت کار را گرفتم، و در سمت شغلی فعلیمیکم سفر میکنم. این روز ها هم سفر کردن برای همه مایک جور چالشه و احتمالا شما میرید سمت فرودگاه،میدوید سمت حراست وبعد از اون گیت. به این فکرید که صندلی کنار راهرو یا کنار پنجرم را گرفتم؟اون ارتقاء صندلیم چی شد؟ حالا من، اول از همه چی،من به سمت هیچی نمیدوم.
(خنده حضار)
مخصوصا به سمت حراست نمیدوم. بخاطر تجربهای که در زمینه بازرسی بدنیتوی حراست دارم. حرفی در موردش نمیزنم. بعدش میرم سمت گیت، و با هدیه ی خدادایم که وراجی کردنه وپدر و مادرم میگن باهاش بدنیا اومدم، با مامور گیت صحبت می کنم و میگم《راستی وزن اسکوتر من اینقدر هست، یه باتری خشک هم دارم، و میتونم تا در هواپیما اون را برونم.》 همینطور روز قبل سفر، به شهرمقصدم زنگ زدم تا بفهمم در صورتی خرابی اسکوترم توی راهکجا میتونم یکی دیگه پیدا کنم. پس از دید من،کارها یکم متفاوتتره.
وقتی میرم داخل هواپیما، از نعمت وراجیم استفاده می کنم تا از یک خانومبخوام کیفم رو بذاره بالا و اونم با لطف این کار رو می کنه. سعی میکنم اونجا چیزی نخورم چون نمیخوام مجبور بشم پاشم و تویهواپیما راه برم، اما طبیعت هم برنامه خودش را داره، و یک مدت پیشطبیعت اومد سراغم. پس پاشدم برم سمت جلوی هواپیما و با خدمه هواپیما صحبت کردم، بهش گفتم: 《میتونی مراقب در توالت باشی؟من دستم به قفلش نمیرسه پس منم داشتم اونجا کارم را می کردم،و در یکهو باز شد و آقایی اونجا بود با قیافه وحشت زده. مطمئنم اون لحظه منم همون شکلی شده بودم. وقتی اومدم بیرون متوجه شدماون اقا درست بغل من نشسته، اون هم کاملا شرمنده بود. پس رفتم سمتش و به آرومی گفتم، 《تو هم مثل من این ماجرا رو یادت می مونه؟》
(خنده حضار)
اونم گفت: «فکر کنم.»
(خنده حضار)
در حالی که احتمالا اون در مورد این ماجراتوی جمع صحبتی نمیکنه، من این کار را میکنم.
(خنده حضار)
اما ما بقیه پرواز را حرف زدیم، و در مورد همدیگه، کار، خانوادهو ورزش بیشتر حرف زدیم و هم را شناختیم، و وقتی فرود اومدیم گفت، میچل، متوجه شدم یکی کیفت راگذاشت بالا. میتونم برات بیارمش؟ منم گفتم: «البته، ممنونم» و با همدیگه خداحافظی کردیم، و مهم ترین چیز در اون روز این بود که اون دیگه قرار نبود بااون حس شرمندگی بره، اون تجربه شرمناک، نه اون و نه من فراموشش نمیکنیم، اما فکر کنم اون بیشتر دیدگاههایمتفاوتمون و صحبت هامون را یادش بمونه.
در حقیقت وقتی دارید سفر بین المللی میرید، می تونه سفری چالش برانگیزتر براتون باشه. چند سال پیش، رفته بودم زنگبار، و با صندلی چرخدارم وارد اونجا شدم، و داشتم به این فکر میکردم. یک زن بلوند، قد کوتاه و سفید پوستروی صندلی چرخدار. این اتفاق همیشه برای آدم نمی افته. پس رفتم و با موهبت پر حرفیم،شروع کردم با مامور اونجا صحبت کنم. خیلی دوستانه در موردفرهنگ و مسائل دیگه صحبت کردم و متوجه شدم جت پل ندارند، پس خیلی ملایم پرسیدم، «کسی را دارید که صندلی منو بلند کنه؟ و برای بالا رفتن از پله ها همیکم کمک میخوام.» و تا زمان انتظار برای پرواز همیک ساعتی باهم صحبت کردیم، و اون یک ساعت خیلی عالی بود. اون روز دیدگاه جفتمون تغییر کرد. و وقتی که سوار هواپیما شدم، اون یکی زد پشتم و برامارزوی موفقیت کرد، منم خیلی ازش تشکر کردم. و بازم فکر کنم اون این تجربهرا بیشتر از بار اول که من را دید و توی دلشتردید بود، بیاد بیاره.
و همون طور که متوجه شدیدمن کمکهای زیادی گرفتم. اگر بخاطر خانواده، دوستان، و همکارانم نبود،جایی که امروز هستم نبودم و همین غریبههای زیادی که که هر روز زندگی من بهم کمک کردند. و این مهمه که همه مایه سیستم حمایتی داشته باشیم. کمک خواستن نقطه قوت است و نه ضعف.
(تشویق)
همه ما در حین زندگیمونبه کمک احتیاج داریم، ولی این به همون قدر مهمه که ما هم جزوی از سیستم حمایتیدیگران هستیم. ما باید خودمون رو جوری تطبیقبدیم که به دیگران کمک کنیم. مسلما همه ما در موفقیتمون نقش داریم، ولی به نقشی که در موفقیت دیگران همداریم فکر کنید، مثل همون کاری که مردم هر روزبرای من میکنند.
خیلی مهمه که به همدیگر کمک کنیم، چون در اجتماع افراد بشدت دارندمنزویتر میشند بر اساس ایدئولوژیها و گرایشها. و ما باید عمیقتر به این موضوع نگاه کنیم و با این حقیقت روبرو بشیم که ما اون چیزی نیستیم که میبینید. ما چیزی فراتر هستیم، و همگی با مسائلی سر و کار داریم کهشما نمیتونید ببینید. پس یک زندگی بدون قضاوت بهمون اجازه میده تا تجربیاتمون رابا همدیگه به اشتراک بذاریم و دیدگاه متفاوتی هم داشته باشیم، مثل همون آدمهایی که تا الانبهشون اشاره کردم.
پس یادتون باشه، فقط میتونید پاتون رو توی کفش خودتون کنید. من نمیتونم پام را توی کفش شما کنم. میدونم که شما پاتون توی کفش منکه سایزش یک هست نمیره.
(خنده)
اما میتونید سعی کنید. میتونیم بجاش یک کار بهتر کنیم. با همدردی، شجاعتو درک همدیگه، میتونیم در کنار همدیگر حرکت کنیم و همدیگر را حمایت کنیم، و به این فکر کنیم که اگر همه همین کار را کنیم چطور جامعه تغییر میکنه، بجای اینکه تنها از روی دیدههامونقضاوت کنیم.
ممنونم.
(تشویق)
ممنون.