پُلی شاعرانه میان گذشته، حال و آینده

متن سخنرانی :
دیدگاه اولیه نسبت به آینده، دیدگاه کنونی نسبت به آینده و آینده، دیدگاه تکامل‌یافتهنسبت به آینده -- امشب می‌خواهمسعی کنم این سه زمان را با یک هویت معرفی کنم. می‌توان گفت در این شعر از جهات مختلف به چیزی توجه شده که من آن را«ماهیت محاوره‌ای واقعیت» می‌نامم. و شاید بپرسید: ماهیت محاوره‌ای واقعیت چیست؟ در واقع، ماهیت محاوره‌ای واقعیت هر آنچه است که شما از جهان می‌خواهید -- هر آنچه که از شریکتان در یک ازدواجیا رابطه عاشقانه می‌خواهید، هر آنچه که از فرزندانتان می‌خواهید، هر آنچه که از افرادی که برای شمایا با شما کار می‌کنند، می‌خواهید، یا از جهان‌تان -- دقیقاً همانطور که دوستدارید، اتفاق نمی‌افتد.
اما به همان اندازه، هر آنچه جهان از ما می‌خواهد -- هر آنچه شریکمان، فرزندمان، همکارمان، صنعت‌مان، آینده‌مان از ما می‌خواهد، نیز اتفاق نخواهد افتاد. و چیزی که واقعاً اتفاق می‌افتد مرزی است بین چیزی که خودتان می‌نامید و چیزی که غیر از خودتان است. و این مرز برخورد واقعی چیزی که خویشتن می‌نامیمو چیزی که جهان می‌نامیم تنها جایی است که همه چیز واقعی است.
ولی این شگفت‌آور است که چگونه زمان اندکی در این مرزمحاوره‌ای صرف می‌کنیم، اما در هیچ یک از استراتژی‌هااز آن گذر نمی‌کنیم. من در حال مهاجرت بودم، که در حال حاضر وضعیتی دراماتیک دارد، سال گذشته در حال مهاجرتبه ایالات متحده بودم، و می‌دانید، از یک پروازبین‌المللی پیاده می‌شوید پس از عبور از اقیانوس اطلس، و در بهترین وضعیت قرار ندارید؛ در کامل‌ترین وضعیت روحی نیستید. در واقع در مقابل سایر انسان‌هاکاملاً بی‌حوصله هستید. در این زمان به بخش مهاجرتمی‌روید با یقه پیراهن بیرون‌زده و ریش‌هایتان را چندروز اصلاح نکرده‌اید، و بسیار کم‌حوصله هستید، در این زمان افسر مهاجرتبه گذرنامه‌ام نگاه کرد و گفت: «شغل شما چیست آقای وایت؟» من گفتم: «من بر روی ماهیتمحاوره‌ای واقعیت کار می‌کنم.»
(خنده)
او از جایگاه خود به سمت جلو خم شد و گفت، «من دیشب به شما نیاز داشتم.»
(خنده)
(تشویق)
و من گفتم، «متأسفم، توانایی‌های من به عنوان یک شاعرو یک فیلسوف تنها به این اندازه است. مطمئن نیستم که بتوانم --» قبل از این که متوجه شویم، در حال مکالمه در ارتباط با ازواجش بودیم. او لباس فرم خود را پوشیده بود، و موضوع جالب این بود که او به دائماً به صف افسرها نگاه می‌کرد تا مطمئن شود مافوقش متوجه نمی‌شود که او در حال انجام یک مکالمه واقعی است. اما همه ما در حال زندگیدر این مرز محاوره‌ای با آینده هستیم.
می‌خواهم شما را در موقعیتخواهرزاده ایرلندی‌ام قرار دهم، مارلین مک‌کورمک، که بر روی لبه صخره‌ایدر سواحل غربی اسپانیا ایستاده بود، و به اقیانوس اطلس نگاه می‌کرد. او ۲۳ سالش بود و ۵۰۰ مایل پیاده رفته بود از «سن-ژان-پیه-دو-پر»در طرف فرانسوی رشته‌کوه پیرنه تا شمال اسپانیا، به این زیارتگاه بسیار مشهور، قدیمی و معاصر به نام «کامینو د سانتیاگو د کامپوستلو» مسیرِ سانتیاگو دِ کامپُستِلا. و در واقع، وقتی که به سانتیاگو می‌رسید، می‌تواند کمی ناامیدکننده باشد، چون در آن‌جا ۱۰۰ هزار نفر زندگی می‌کنند که لزوماً وقتی به شهر وارد می‌شوید،شما را تشویق نمی‌کنند.
(خنده)
و ۱۰ هزار نفر از آن‌ها سعی می‌کنندیک یادگاری از سفرتان به شما بفروشند. ولی این امکان را هم دارید کهسه روز دیگر هم ادامه دهید برای رفتن به مکانی که مارلین ایستادهبود، به نام فینیستره، به اسپانیایی، به انگلیسی، فینیستر در زبان لاتین به معنای «پایان زمین،» مکانی که زمین به اقیانوس تبدیل می‌شود؛ جایی که زمان حال به آینده تبدیل می‌شود. و مارلین این راه را رفته بود -- او به تازگی در ۲۳ سالگی ازدانشگاه اسلایگو فارغ‌التحصیل شده بود با مدرک درام ایرلندی. و او به من گفت، «فکر نمی‌کنمشرکت‌های بزرگ در جهان به دنبال استخدام من باشند.» من گفتم، «گوش کن، من در شرکت‌هاییدر سراسر جهان کار کرده‌ام برای چند دهه؛ یک مدرک درام، به بهترین شکل تو را آماده --
(خنده)
جهان شرکتی بزرگسال‌ها می‌کند.»
(تشویق)
اما او گفت، «به هر حالمن به آن علاقه ندارم. نمی‌خواهم درام تدریس کنم،می‌خواهم نمایشنامه نویس شوم. می‌خواهم نمایشنامه بنویسم. پس مسیر کامینو را طی کردمتا به خودم شجاعت بدهم، تا به سمت آینده‌ام بروم.» و من گفتم، «تأثیرگذارترین لحظه‌ای کهدر تمام کامینو تجربه کردی، چه بود؟ لحظه‌ای که تأثیرگذارترین بود؟» او گفت، «من لحظات تأثیرگذار زیادی داشتم، اما می‌دانی، قدرتمندترینلحظه، بعد از کامینو بود، سه روز که از سانتیاگو می‌رویو به این این لبه صخره می‌رسی. و سه آیین را انجام می‌دهی. اولین آیین، خوردن یکبشقاب گوش‌ماهی است.» -- یا اگر گیاه‌خوار باشید، فکر کردن به صدف گوش‌ماهی.
(خنده)
چون صدف گوش‌ماهی، نمادو نشان پیاده‌روی شما بوده، و هر فلشی که در تمام مسیر دیده‌اید زیر یک صدف گوش ماهی کشیده شده بودند. پس واقعاً، این نخستین آیین می‌گوید: چگونه به این‌جا رسیدید؟ چگونه مسیر را دنبال کردیدتا به این‌جا برسید؟ زمانی که تنها بودید، چگونهگفتگوی زندگی را انجام می‌دهید، وقتی دستور نمی‌گیرید، وقتی به حال خودتان رها شدید؟ چگونه گفتگوی زندگی را انجام دادیدکه شما را به اینجا آورد؟ و در دومین آیین، شما چیزی راکه خریده‌اید، می‌سوزانید. من گفتم، «مارلین، تو چه چیزی را سوزاندی؟» او گفت، «من یک نامه و دو کارت پستال را سوزاندم.» من گفتم، «عجیب است. تو ۲۳ ساله‌ای و از کاغذ استفاده می‌کنی. نمی‌توانم باور کنم.»
(خنده)
مطمئنم یک نرم‌افزار کامینو وجود دارد که در آن می‌توانید یکمتن ناراحت‌کننده را پاک کنید.
(خنده)
نور فلاش را فعال می‌کند، آن را رنگ آمیزی کرده و در شعله‌های آتش محو می‌کند. اما می‌توانید یک نامه به آن‌جا ببرید،یا یکی همان‌جا بنویسید، و آن را بسوزانید. و البته کاملاً می‌دانیم که چه چیزیدر آن نامه‌ها و کارت پستال‌ها هستند. یک نوع ابراز محبت و عشق استکه دیگر وجود ندارد.
و سپس آیین سوم: بین تمام این آتش‌ها،تعداد زیادی لباس وجود دارد. و شما یکی از لباس‌های خود را که با آن به این مکان رسیده‌اید،آن‌جا رها می‌کنید. و من به مارلین گفتم، «تو چه چیزی رادر لبه صخره رها کردی؟» او گفت: «من پوتین‌هایم را گذاشتم -- همان چیزهایی کهبا آن‌ها پیاده به آن‌جا رفتم. پوتین‌های قشنگی بودند،آن‌ها را دوست داشتم، اما پس از ۷ هفته راه رفتن،کار خود را کرده بودند. پس با کتانی‌هایم از آن‌جا رفتم، اما پوتین‌هایم را آن‌جا گذاشتم.»
او گفت: «واقعاً فوق‌العاده بود. تأثیرگذارترین لحظه، زمانی بود کهخورشید در حال غروب بود، اما ماه کامل پشت سرم بالا می‌آمد. و خورشید در حال غروب،با قدرت ماه کامل را روشن کرده بود. حتی بعد از این که خورشید در افق محو شد، ماه هنوز می‌توانست آن را ببیند. و من یک سایه از نور ماه داشتم، به سایه ماه خودم نگاه می‌کردمو در طول اقیانوس اطلس قدم می‌زدم، در کنار اقیانوس. و فکر می‌کردم آه! این خودِ جدید من استکه به آینده می‌رود. اما ناگهان متوجه شدم کهخورشید پایین‌تر می‌رود. ماه، بازتاب نور خود را از دست می‌داد، و سایه‌ام در حال محو شدن بود. تأثیرگذارترین لحظه‌ای کهدر تمام کامینو تجربه کردم زمانی بود که فهمیدم باید به تنهاییدر طول آن دریای ناشناخته گام بردارم به سمت آینده‌ام.»
خب، من آنچنان تحت تأثیراین داستان قرار گرفتم که این شعر را برای او سرودم. ما در حال رانندگی بودیم؛ به خانه رسیدیم، بر روی مبل نشستیم، من تا ساعت دو صبح مشغول نوشتن بودم -- همه خوابیده بودند -- و آن را در زمان صبحانه به مارلین دادم. «فینیستر» نام دارد،برای مارلین مک‌کورمک.
«جاده در انتها
جاده در انتها، مسیری را کهخورشید رفته بود طی می‌کند
جاده در انتها، مسیری را کهخورشید رفته بود طی می‌کند به سمت دریای مغرب
جاده در انتها، مسیری را کهخورشید رفته بود طی می‌کند به سمت دریای مغرب
و ماه
ماه پشت سرت طلوع می‌کند و تو ایستاده‌ای در جایی کهزمین به اقیانوس می‌رسد.
اکنون راهی به آینده‌ات نداری
اکنون راهی به آینده‌ات نداری جز راهی که سایه‌ات می‌تواند برود، جلوتر از تو در طول آب قدم می‌زندبه جایی می‌رود که سایه‌ها می‌روند،
جهان معنایی نداردوقتی به تو اجازه عبور نمی‌دهد مگر راهی که تا اینجا آمده‌ای،تمام شده باشد، تا هر نامه‌ای را که به همراه داری برداری و گوشه‌های‌شان را با آتشی نورانی کنی؛ و همانطور که به سمت غروبمی‌روند، آن‌ها را بخوانی؛
که کیف‌هایت را خالی کنی
که کیف‌هایت را خالی کنی؛ تا این را مرتب کنی و آن را رها کنی
تا این را مرتب کنی و آن را رها کنی؛ تا تسلیم کنی آنچه را که بایددر تمام مسیر تسلیم می‌کردی
تا تسلیم کنی آنچه را که بایددر تمام مسیر تسلیم می‌کردی، و تا کفش‌هایی که تو رابه این‌جا آورده‌اند، رها کنی درست در لبه‌ی آب،
نه به این خاطر که تسلیم شده‌ای
نه به این خاطر که تسلیم شده‌ای چرا که اکنون، راه دیگری برای قدم زدن پیدا خواهی کرد، چرا که در هر حال، بخشی از تو همچنان ادامه می‌دهد، مهم نیست چگونه، از میان امواج عبور می‌کند.»
«فینستر.» برای مارلین مک‌کورمک --
(تشویق)
کسی که حالا سومین نمایشش در تئاتری خیلی خیلی خارج از برادوی در دوبلین اجرا شده است.
(خنده)
اما در مسیر خود قرار دارد.
این آخرین قطعه است. مربوط به رسیدن فرضیدر نتیجه تمام تلاش‌های ما است. در خود سانتیاگو -- می‌تواند سانتیاگو باشد، می‌تواند مکه باشد، می‌تواند بنارس باشد، می‌تواند کیوتو باشد، می‌تواند آستانه‌ای باشد کهبرای خود تعیین کرده‌اید، رویکرد آزاردهنده برایتمام شدن همه هدف‌هایتان.
و یکی از دشواری‌های ورود به زندگی، آمدن به این بدن، به این جهان، این است که متوجه شوید که دچار سه توهم پایدار شده‌اید که سایر انسان‌ها نیز از ابتدای زمانآن‌ها را به همراه داشته‌اند.
نخستین توهم این است که می‌توانیدبه گونه‌ای یک زندگی بسازید که در آن آسیب‌پذیر نخواهید بود. به گونه‌ای می‌توانید از تماممشکلات در امان باشید و از بیماری‌ها و شکست‌هایی که بشر از ابتدای زماندرگیر آن‌ها بوده است. اگر به جهان طبیعت نگاه کنیم، هیچ بخشی از جهان نیست که این چرخه را تجربه نکرده باشد،اول وضع ابتدایی، یا پنهان بودن، سپس رشد، کامل بودن، اما پس از آن، در ابتدا یک ناپدید شدن زیبا، و سپس یک ناپدید شدن کامل سخت و تلخ. ما به آن نگاه می‌کنیم و می‌گوییم، «زیباست، اما می‌شود لطفاً تنها نیمه نخستمعادله را داشته باشم؟ و زمانی که ناپدید شدن اتفاق می‌افتد، من چشمانم را می‌بندم و منتظر می‌مانمچرخه جدیدی شروع شود.» که یعنی بیشتر انسان‌هادر حال جنگ با واقعیت هستند نیمی از زمان. هویت‌های تکامل‌یافته قادرند در تمام چرخه زندگی کنند.
دومین توهم این است که من می‌توانم یک زندگی بسازمکه در آن قلبم نخواهد شکست. رابطه عاشقانه، اولین جایی استکه این توهم آغاز می‌شود. وقتی در ابتدای یک رابطه عاشقانهیا ازدواج قرار دارید، می‌گویید، «من فردی را یافته‌ام کههیچ وقت قلبم را نخواهد شکست.» متأسفم؛ شما ناخودآگاه آن‌ها را دقیقاً به دلیلهمان شایستگی اصلی انتخاب کرده‌اید.
(خنده)
آن‌ها قلب شما را خواهند شکست. چرا؟ چون به آن‌ها اهمیت می‌دهید. منظورتان پدر یا مادر بودن است؟ «من پدر یا مادری عالی خواهم بود.» فرزندانتان قلبتان را خواهند شکست. و حتی لازم نیست کار خاصیا عجیبی انجام دهند. ولی معمولاً کارهای خاصیا عجیبی انجام می‌دهند --
(خنده)
تا قلب شما را بشکنند. سال‌ها با شما در نقش جاسوس‌هاو خرابکارها زندگی می‌کنند، تک تک رفتارهای شما رااز نظر روانشناختی بررسی می‌کنند، و تمام ضعف‌هایتان را شناسایی می‌کنند. و یک روز، زمانی که حدوداً ۱۴ سال دارند، زمانی که پشتتان به آن‌هاست، در آشپزخانه، وقتی در حال درست کردنچیزی برای آن‌ها هستید --
(خنده)
آن خنجر روانی به پشتتان فرو می‌رود.
(خنده)
(تشویق)
و می‌گویید، «چطور می‌دانستیدقیقاً باید کجا آن را فرو کنی؟»
(خنده)
و آن‌ها می‌گویند، «من سال‌ها تو را تماشا می‌کردم --
(خنده)
چند سالِ خوب.»
بعد امیدواریم شخصیت‌های مقاوم و حرفه‌ای ما از شکسته شدن قلبمان در کار جلوگیری می‌کند. اما اگر صادقانه کار می‌کنید، همین باعث شکستن قلبتان می‌شود. حتماً به جایی خواهید رسید که نمی‌دانید چگونه باید ادامه دهید. نمی‌دانید چطور بایداز اینجا به آن‌جا بروید. چه اتفاقی می‌افتد؟ شما در رابطه‌ای مناسببا واقعیت قرار می‌گیرید. چرا؟ چون مجبورید کمک بخواهید.
دل شکستگی. ما درباره دل‌شکستگی چاره‌ای نداریم، تنها یک انتخاب داریم بین شکستن قلب خودمان در مقابل افراد و چیزها و پروژه‌هاییکه بسیار به آن‌ها اهمیت می‌دهیم.
و آخرین توهم این است که من می‌توانم به گونه‌ایبرنامه‌ریزی کنم و به چیزها نظم بدهم که قادر باشم مسیر را تا انتها ببینم درست از همین جایی که ایستاده‌ام، تا انتهای افق. اما زمانی که به آن فکر می‌کنید، تنها جایی که ممکن است این کار شدنی باشد، یک کویر هموار خواهد بود، خالی از هر زندگی دیگری. اما حتی در یک کویر هموار، انحنای زمین می‌تواند مسیر رااز دیدتان خارج کند. پس، نه؛ مسیر را می‌بینید، سپس نمی‌بینید و سپس دوباره آن را می‌بینید.
این شعر، «سانتیاگو» است. رسیدن فرضی، که نوعی بازگشتِ همزمانهمه چیز به آغاز است. ما تجربه‌ای از سفر داریم، که در تمام رسوم معنوی بزرگمان است، در تمام زیارت‌هایمان. اما تنها با در نظر گرفتن تمام زندگی‌تان، نه سعی در خلاصه کردن خودتاندر یک آینده راهبردی که فقط یک فرار از دل‌شکستگی‌های کنونی است؛ توانایی دیدن تمام زندگی‌تان و نگاه به افقی که شما رابه سوی آن می‌برد -- در آن لحظه، شما، تمام سفر هستید. شما، تمام گفتگو هستید.
«سانتیاگو»
«جاده دیده می‌شود و نمی‌شود
جاده دیده می‌شود و نمی‌شود
کوهپایه پنهان می‌شود و سپسراهی را که باید بروی، آشکار می‌کند
جاده دیده می‌شود و نمی‌شود
کوهپایه پنهان می‌شود و سپسراهی را که باید بروی، آشکار می‌کند، جاده از نظرت دور می‌شود انگار تو را در حال راه رفتنبر روی هوا رها می‌کند، سپس در آغوشت می‌گیرد، در آغوشت می‌گیرد، نگاهت می‌دارد، وقتیمی‌پنداشتی سقوط می‌کنی،
در آغوشت می‌گیرد، نگاهت می‌دارد، وقتیمی‌پنداشتی سقوط می‌کنی،
و مسیر رو به جلو
مسیر روبرو همیشه در انتها مسیری که طی کرده‌ای،
مسیر روبرو همیشه در انتها مسیری که طی کرده‌ای، مسیری که دنبال کرده‌ای،مسیری که تو را به آینده‌ات برده، که تو را به این‌جا رسانده،
که تو را به این‌جا رسانده، مهم نیست گاهی اوقاتاز تو قربانی گرفته، مهم نیست که همیشهمجبور بوده در مسیر قلبت را بشکند:
آن حس حس پیاده آمدن از عمق درونت تا رسیدن به این مکاشفه، به خطر انداختن خودت برای چیزی که به نظر می‌رسیدهم درونت و هم فراتر از خودت باشد، که تو را در انتها فراخواند به تنها جاده‌ای که می‌توانستی طی کنی، وقتی در لباس عشقت راه می‌رفتی
وقتی در لباس عشقت راه می‌رفتی و با صدایی صحبت می‌کردی کهیک‌شبه تبدیل به دعای سالم رسیدنت شد، طوری که یک روز
روزی می‌فهمی آنچه می‌خواستی، قبلاً اتفاق افتاده
روزی می‌فهمی آنچه می‌خواستی، قبلاً اتفاق افتاده خیلی وقت پیش در خانه‌ای که قبل از شروعدر آن زندگی کرده‌ای و این که
این که هر قدم در طول راه، هر قدم در طول راه، قلبی را، ذهنی را، قولی را همراه داشته‌ای که در این راه قرارت دادو سپس در آن به پیش برد، و این که
و این که شگفت‌انگیزتر بوده‌ای با همان آرزوی ساده برای یافتن یک مسیر
شگفت‌انگیزتر بوده‌ایبا همان آرزوی ساده برای یافتن یک مسیر در مقابل سقف‌های طلایی هر مقصدیکه می‌توانستی به آن برسی
شگفت‌انگیزتر بوده‌ایبا همان آرزوی ساده برای یافتن یک مسیر در مقابل سقف‌های طلایی هر مقصدیکه می‌توانستی به آن برسی: انگار تمام مسیر فکر می‌کردی، مقصد می‌تواندشهری با گنبدهای طلایی باشد، با جمعیتی که تشویقت می‌کنند، و پشت سر گذاشتن سختی‌ها در جایی که فکر می‌کردی انتهای جاده است، اما فقط یک بازتاب ساده یافتی، و یک مکاشفه، پشت چهره‌ایکه نگاهت می‌کرد و پشت آن یک دعوت دیگر، قفط در یک نگاه
فقط در یک نگاه: مثل کسی
مثل کسی یا جاییکه همیشه دنبال آن بوده‌ای
مثل کسی یا جاییکه همیشه دنبال آن بوده‌ای، مثل یک میدان آزادی بی‌پرواکه صدایت می‌زد؛ مثل یک زندگی دیگر
مثل یک زندگی دیگر، و جاده جاده همچنان طولانی‌تر می‌شود.»
(تشویق)
سپاسگزارم.
(تشویق)
سپاسگزارم.
(تشویق)
بسیار سپاسگزارم. ممنونم.
لطف دارید. ممنونم.
(تشویق)

دیدگاه شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *