دیوید بروکز-حیوان اجتماعی
متن سخنرانی :
زمانی که در شغل فعلی ام مشغول به کا رشدم ,یک نفر نصیحت خوبی به من کرد اون هم این بود که هر روز حداقل با 3 نفر سیاست مدار مصاحبه کنم و از معاشرت زیاد با سیاستمدارها به یک چیزی رسیدم و می تونم بگم که همه اونها اعجوبه های احساسی هستند اونها یک چیزی دارند که من اسمش رو می ذارم ، زوال عقل وبیهوده گویی(logorrhea dementia ), آنهم این است که آنها این قدر زیاد حرف می زنند که به مرز دیوانگی می رسند. (خنده) اما چیزی که واضحه این است که اونها مهارت های اجتماعی بالایی دارند وقتی که اونها را ملاقات می کنید مثل این است که اونها فقط به شما توجه دارند به چشمان شما نگاه می کنند به حریم شما وارد می شوند و پشت سر شما را ماساژ می دهندچند ماه پیش با یک سناتور محافظه کار شام خوردم او تمام مدت دستش را روی ران من گذاشته بود و در طول شام خوردن --آن را میفشرد. یک بار-- خیلی سال ها پیش من تد کندی و دن کوایل را دیدم که در مجلس سنا همدیگر را ملاقات کردند و از آنجایی که با هم دوست بودند یکدیگر را در آغوش گرفتند و می خندیدند و صورت هایشان از دور این گونه بود و آنها مشغول لمس هم بودند هم دیگررا از بالا تا پایین دستمالی می کردند. و من با خودم گفتم:"برید یه اتاق بگیرید. نمی خوام این رو ببینم." اما اونها واقعا مهارت های اجتماعی دارند
و یک مورد دیگر: آخرین دوره انتخابات, من میت رومنی را در نیوهمپشایر دنبال می کردم و او در آنجا مبارزه انتخاباتی می کرد با 5 پسرش بیپ,چیپ,ریپ,زیپ,لیپ و دیپ (خنده) و اون میره به یک رستوران و خودش را به یک خانواده معرفی می کند و می گوید: " از کدوم منطقه نیو همپشایر هستید؟" و بعد او به توصیف خانه ای که در منطقه آنها دارد می پردازد. و یک دوری در اتاق می زند و بعد رستوران را ترک می کند جالب این است که او هر کسی را که می بیند را به اسم کوچک صدا می کند و من با خود می گفتم "اوکی به این می گن مهارت اجتماعی."
اما متضاد این وقتی است که همین سیاست مدارها شروع به قانونگذاری می کنند، آگاهی اجتماعی به کل از یادشون می ره و شروع می کنند مثل حسابدارها حرف زدن. خب در طول شغلم، یکسری شکست هایی را پوشش دادم. ما اقتصاد دان هایی را به شوروی سابق فرستادیم با برنامه های خصوصی سازی برای وقتی که فروپاشی رخ داد، و تنها چیزی که اونها واقعا کم داشتند اعتماد اجتماعی بود. ارتش ما به عراق حمله کرد بی توجه به واقعیت های فرهنگی و روانشناسی. ما یک رژیم منظیم اقتصادی داشتیم بر اساس فرض و گمان و بازرگان ها هم موجودات منطقی ای بودند که کار احمقانه ای انجام نمی دادند. 30 سال است که من اصلاحات مدارس را پوشش می دهم و ما اساسا جعبه های اداری را شناسایی کرده ایم-- منشور، مدارس خصوصی، کوپن -- اما هر سال نتایجی نا امید کننده داشته ایم و واقعیت این است که ,مردم از آنهایی که دوستشان دارند می آموزند و اگر شما در رابطه با روابط فردی حرف نزنید بین یک آموزگار و دانش آموز، شما از واقعیت حرف نمی زنید، اما در پروسه وضع قانون ما واقعیت از بین رفته
و خوب اون یک سوال رو برای من به وجود آورد: چرا اجتماعی ترین مردم زمین کاملا ضدانسانی هستند وقتی که در مورد سیاست فکر می کنند؟ و من به این نتیجه رسیدم, این نشانه یک مشکل بزرگتر است. که برای قرن ها ما یک نگرش از طبیعت انسان را به ارث برده ایم بر اساس این اندیشه ما خودمان را جدا می کنیم، منطق از احساسات جدا است و جامعه تا جایی پیشرفت می کند که منطق احساسات را سرکوب کند. و اون منجر به دید طبیعت انسان می شود که ما افرادی منطقی هستیم که به انگیزه ها از راه مستقیمی واکنش نشان میدهیم. و این منجر به راه هایی می شود که دنیا را از پس آنها می بینیم مکان هایی که مردم سعی می کنند که از نظریه های فیزیک به منظور اندازه گیری چیستی رفتار انسانی استفاده کنند. و این یک جدایی بزرگ را ایجاد می کند یک نگاه سطحی از طبیعت انسان.
ما در صحبت کردن در مورد چیزهای مادی خیلی خوبیم اما ما در بیان احساسات ضعیف عمل می کنیم ما در رابطه با ابراز مهارت ها ایمنی و سلامت خوب عمل می کنیم اما ما در صحبت از شخصیت عاجزیم آلاسدایر مکلنتایر ,فیلسوف مشهور می گوید:" ما مفاهیم معنوی دوران کهن را داریم تقوا,شرف,خوبی اما ما دیگر سیستمی نداریم تا این ارزش ها را به هم متصل کنیم بنابراین این موضوع منجر به یک راه سطحی گرایانه در سیاست شده و همچنین در کل تلاش های انسان
شما می تونید آن را در روشی که بچه هایمان را بزرگ می کنیم ببینید اگر شما بعدازظهر به یک مدرسه راهنمایی بروید و به بچه هایی که بیرون می آیند نگاه کنید می بینید که اونها کوله پشتی های 80 پوندی بر دوش دارند و اگر باد بوزد آن ها را به این ور و آن ور می کشاند و شما ماشین هایی رو می بینید که منتظر بچه ها پارک شده اند-- و معمولا این ماشین ها "Saabs" و "Audis" و"Volvo" هستند زیرا در منطقه های مخصوصی از نظر اجتماعی داشتن یک ماشین اشرافی برازنده است تا جایی که اون از طرف کشوری مخالف با سیاست های خارجی ایالات متحده آمریکا باشد-- اون خوبه. مادران این بچه ها که به دنبال آنها می آیند و من این مادران را "مادران عالی و موفق" می دانم زنانی که در شغل خود بسیار موفق هستند و بر این مصصم اند که تمام بچه هایشان به دانشگاه هاروارد بروند و شما راحت می تونید این گونه مادران را تشخیص بدید چون آنها از بچه های خودشان هم کم وزن ترند. (خنده) پس در لحظه لقاح آنها یکم ورزش مخصوص باسن انجام می دهند بچه ها تلپی می افتن پایین و اونها بچه ها رو طوری بار می آورند که شکست هایی که در زندگی داشته اند جبران کنند.
بچه ها را با ماشین به خانه می برند و آنها می خواهند که بچه هایشان روشن فکر باشند بنابراین آنها را به کمپانی بستی "بن وجری "می برند که سیاست خارجی مخصوص به خود را دارد در یکی ازکتابهام درباره "بن و جری" جوکی گفتم که آنها باید خمیردادن صلح جو بسازند خمیر دندانی که میکرب ها را نمی کشد بلکه از آنها می خواهد که دهان را ترک کنند باید فروش خوبی داشته باشه (خنده) و آنها برای خریدن غذای بچه به "Whole foods"می روند و "Whole Foods" یکی از فروشگاه های پیشرو است جایی که صندوقدار های آن به نظر می رسه زیر قرض سازمان عفو بین الملل هستند. (خنده) آنها این چیپس هایی که از جلبک های دریایی درست شده را می خرند اسم این چیپس ها گیاه نادر جنگلی با کلم پیچ خوانده می شوند که برای بچه هایی است که به خانه می آیند و می گویند "مامان ,مامان, من اسنکی می خوام که از سرطان راست روده بزرگ پیش گیری کنه."
(خنده)
و خوب بچه ها به یک روش معینی بزرگ می شوند, با پریدن از روی حلقه های موفقیت که توسط ما اندازه گیری می شوند آمادگی برای امتحان SAT,ساز زدن,تمرین فوتبال. آنها به کالج های نامی که رقابت زیادی سر ورود به آنها وجود دارند می روند, کارهای خوبی در آینده بدست می آورند و گاهی هم خیلی در کار خود موفق می شوند و به شیوه ای سطحی , آنها پول زیادی در خواهند آورد و گاهی شما می توانید آنها را در مکان های تفریحی گران قیمتی مثل جکسون هول یا اسپن ببینید. و آنها برازنده و لاغر می شوند- به طوری که اصلا باسن نخواهند داشت در کل اجزای بدن بسیار مناسبی خواهند داشت (خنده) آنها بچه هایی خواهند داشت و بچه های آنها درست مثل یک معجزه ژنتیکی هستند زیرا که آنها با افراد زیبا ازدواج کرده اند مادربزرگ آنها از لحاظ قیافه شبیه "گرترود استین"(شاعر و نویسنده آمریکایی) است و نا زیباست اما دختر آنها مثل "هالی بری" هنرپیشه هالیوود است--من نمی دونم آنها چگونه این کار را کردند. آنها به همه چیز می رسند و بعد می فهمند که این قابل قبوله که سگ هایی داشته باشی که قدشون به سقف خانه ات برسه خوب آنها هم می روند و از این سگ های 160 پوندی خزدار می خرند که شبیه دایناسوراند، و تمام این سگ ها نام هاشون از روی شخصیت های "جین آستن" برگرفته شده
و بعد وقتی که پیر می شوند, آنها واقعا یک فلسفه ای از زندگی را هنوز تکمیل نکرده اند اما به این تصمیم می رسند که " من در همه چیز موفق بودم. پس من نخواهم مرد. خوب آنها مربی های ورزش خصوصی استخدام می کنند آنها قرص های از بین برنده ضعف جنسی را همچون حبه های نعنایی می خورند شما آنها روی کوه ها خواهید دید آنها روی کوه ها اسکی می کنند با قیافه های ترسناکشان که باعث می شه "دیک چنی" مثل "جری لوئیس " به نظر برسه (خنده) و آنها همچنان که مثل فرفره از جلوی شما می گذرند درست مثل اینکه یک چیز کوچولو از جلوی شما می گذرد داره می ره به سمت قله
(خنده)
و خوب این بخشی از زندگی است اما این به معنی مفهموم زندگی نیست و در چندین سال گذشته من فکر می کنم که ما نگاه بیشتری به طبیعت انسانی خود داشته ایم و نگاه عمیق تری نسبت به این که ما کی هستیم داشته ایم و آن بر اساس دین شناسی یا فلسفه نیست بلکه آن به مطالعه ذهن بر می گردد در همه حوزه های پژوهشی از عصب شناسی گرفته تا علوم شناختی اقتصاددانان رفتاری, روانشناسان جامعه شناسی, ما داریم یک انقلاب در آگاهی خود به وجود می آوریم و اگر شما همه آنها را با هم ترکیب کنید آن به ما یک دیدگاه تازه در مورد طبیعت انسان می دهد و فراتر از یک دیدگاه کاملا سرد و مادی گرایانه این انسانیت جدید است، جادوی جدید است. و من فکر می کنم وقتی این تحقییقات را ترکیب می کنی، شروع می کنی به پیدا کردن سه تا شناخت اصلی.
اولین مسئله ای که متوجهش می شوید این است که با وجود اینکه ذهنهای خودآگاه زندگینامه نوع بشر را می نویسند ذهن نا خودآگاه است که بیشتر کار را انجام می دهد. و یک روش برای فرموله کردن آن این است که ذهن بشر در هر دقیقه میلیون قطعه اطلاعاتی دریافت می کند، که از این مقدار تنها به ۴۰ تای آن به صورت خودآگاه می تواند توجه کند. و این باعث همه عجایب می شود یکی از علاقمندیهای من این است که افراد با اسم دنیس با احتمال زیادی دندانپزشک می شوند افراد با اسم لارنس وکیل می شوند چون ناخودآگاه ما به سمت چیزهایی تمایل پیدا می کنیم که به نظرمان آشنا می آیند، برای همین است که من اسم دخترم را گذاشتم رییس جمهور آمریکا بروکس خنده یافته دیگر این است که ناخودآگاه، که به دور از حماقت و سکس است درواقع بسیار هم هوشمند است، برای همین یکی قوی ترین تقاضا های ادراکی ما این است که وسایل خونه می خریم. واقعا سخته که یه مبل تصورکنی و اینکه چه تو خونه شما شکلی می شه . و جوری که باید انجامش بدید اینه که وسایل خونه را بررسی کنید، بذارید حسابی خیس بخورد در ذهنتون، حواستون را پرت کنید، و چند روز بعد، هر چی دلتون گفت انجام بدید، به خاطر اینکه ناخودآگاه کشفش کردید.
دومین شناخت این است که احساسات در مرکز تفکرات ما هستند افرادی که سکته مغزی کرده اند یا در قسمتهای پردازش احساسات مغزشون دچار آسیب شده اند خیلی باهوش نیستند، درواقع اونها بیشتر مواقع درمانده هستند، غول بزرگ این رشته ،آنتونیو داماسیو، امروز تو این سالن است - و فردا صبح سخنرانی خواهد کرد. و یکی از چیزهایی که وی به ما نشان داده این است که احساسات از منطق جدا نیست بلکه پایه منطق هستند چون به ما می گویند که چطور ارزش گذاری کنیم برای همین تشخیص دادن احساساتتون و آموزش دیدن در این زمینه یکی از فعالیتهای مرکزی دانش و معرفت است.
و حالا من یک مرد میانسال هستم من خیلی با احساساتم راحت نیستم. یکی از داستانهای مورد علاقه من راجع به این مردهای میانسال بود. اونها را داخل ماشین اسکن قرار می دهند این جعلیه ولی من اهمیت نمی دهم و بهشون فیلم ترسناک نشون می دهند و ازشون می خوان که احساساتشون نسبت به زنهاشون را شرح بدهند در هر دوی این فعالیتها اسکنهای مغز عین هم بودند. ترس خالص بود برای همین حرف زدن راجع به احساسات مانند حرف زدن گاندی راجع به شکم پرستی است، ولی این یه فرایند مرکزی سازماندهی شده است در رابطه با جوری که ما فکر می کنیم. این فرایند است که به ما می گوید چه برجا گذاریم مغز احساسات ما در زندگی را ضبط می کند.
و سومین شناخت این است که ما افراد خود داری به طور طبیعی نیستیم. ما حیوانات اجتماعی، نه حیوانات منطقی هستیم. ما از روابطمون ظهور می کنیم، و عمیقا به هم وابسته ایم و زمانیکه یه نفر دیگه را می بینیم در مغزمون اون را اجرای مجدد می کنیم آنچه ما در مغز آنها می بینیم. وقتی که دنبال کردن ماشینها را در یک فیلم نگاه می کنیم، این مثل اینه که انگار خودمون در یک تعقیب و گریز ماشینی هستیم. زمانیکه پورنوگرافی تماشا می کنیم، یه کم شبیه اینه که خودمون سکس داریم، هرچند به خوبی اصلش نیست و ما این را وقتی که عشاق در خیابانها راه می روند، می بینیم وقتی جمعیت در مصر یا تونس در گیر یک احساس واگیردار می شوند که و عمیقا در آنها نفوذ می کند. و این انقلابی که توش هستیم بهمون راه متفاوتی می ده برای دیدن، من فکر می کنم، سیاست، یه راه متفاوت، مهمتر از اون دیدن سرمایه انسانی ست.
ما هم اکنون فرزندان عصر روشنگری فرانسه هستیم. ما فکر می کنیم که منطق بالاترین مکتب فکری است. ولی من فکر می کنم تحقیقات نشون می دهد که دوره روشنگری بریتانیا یا دوره روشنگری اسکاتلند با دیوید هیوم، آدام اسمیت، بهتر علت وجودی ما را بیان می کردند و می گفتند که منطق معمولا ضعیف است، احساسات ما قوی هستند، و احساسات ما قابل اعتماد هستند. و این کار انحراف موجود در فرهنگ ما را اصلاح می کند. انحراف غیرانسانی را این حس عمیق تری به ما می دهد در مورد چیزی که واقعا اتفاق می افتد برای اینکه در این زندگی شکوفا شویم. زمانیکه به سرمایه انسانی فکر می کنیم همیشه به چیزهایی که به راحتی قابل اندازه گیری هستند فکر می کنیم چیزهایی شبیه نمره، اس ای تی، درجات دانشگاهی، سالهایی که در دانشگاه گذرانده شدند چیزی که باعث می شه زندگی معنی داری داشته باشیم جیزهایی هستند که عمیق ترند چیزهایی که حتی کلمه ای برای اونها نداریم و بگذارید من یه مقدار از این چیزها را برای شما لیست کنم من فکر می کنم این تحقیق شما را راهنمایی می کنه به سمتی که بفهمید
اولین استعداد استعداد این است که وارد ذهن آدمها شوی و چیزهایی را که اونها می تونند ارايه کنند یاد بگیری، بچه ها با این قابلیت به دنیا میایند ملتزاف، که در دانشگاه واشینگتون است، روی یه بچه ای که ۴۳ دقیقه بود به دنیا اومده بود خم شد. زبانش را به سمت بچه تکان داد و بچه زبانش را به سمت او تکان داد بچه ها با این قابلیت بدنیا می آیند که در ذهن مادرانشان نفوذ کنند و همه آنچه پیدا می کنند را دریافت کنند (مادران) مدلهای آنها برای فهمیدن واقعیت هستند. در آمریکا، ۵۵ درصد بچه ها مکالمه دوطرفه عمیقی با مادرشون دارند و به این ترتیب یاد می گیرند چگونه با سایر مردم ارتباط برقرار کنند. و اون افرادی که مدلی دارند برای اینکه چگونه ارتباط برقرار کنند از یه مزیت اولیه بزرگی در زندگی برخوردارند. دانشمندان در دانشگاه مینسوتا تحقیقی انجام داده اند که می توانند پیش بینی کنند با ۷۷٪ دقت در سن ۱۸ ماهگی چه کسی از دبیرستان فارغ التحصیل می شود بر اساس ارتباط خوب آنها با مادر. ۲۰ درصد بچه ها آن ارتباطات را ندارند. آنها چیزی دارند که ما اسمش را می ذاریم چسبندگی ناگزیر اونها در رابطه برقرار کردن با مردم مشکل دارند اونها زندگی می گذرونند مانند قایقهایی که به باد می خورند سعی می کنند به آدمها نزدیک بشن ولی مدلی ندارند که چطور می شه این کار را کرد. پس این یک مهارت است که چگونه دانش را از کسی به کسی دیگه منتقل کردن
و دومین مهارت توازن است. توانایی داشتن آرامش که انحرافها و خطاها در ذهن خودتون را پیدا کنید. برای مثال ما ماشینهای بیش از حد معتمد به نفسی هستیم. ۹۵ ٪ پروفسورها گزارش می دهند که بالاتر از میانگین بقیه اساتید هستند. ۹۶٪ دانشجویان معتقدند که مهارتهای اجتماعی آنها بالاتر از میانگین همسالانشان است. مجله تایم از آمریکایی ها پرسید: آیا شما در یک درصد بالای جامعه از نظر درآمد هستید؟ ۱۹٪ آمریکاییها جواب دادند که در یک درصد بالای جامعه هستند خنده راستی این یک خصوصیت جنسیت محور هم هست مردها دوبرابر بیشتر از زنها غرق می شوند، چون مردها فکر می کنند که می توانند کل دریاچه را شنا کنند. ولی بعضی افراد این قابلیت و آگاهی را نسبت به انحرافات و اعتماد به نفس بیش از حدشون دارند. آنها یک تواضع شناختی دارند. آنها در مواجه با ابهام با ذهن باز برخورد می کنند. آنها می توانند درجه نتایجشون را با توجه به درجه شواهد تنظیم کنند. اونها کنجکاو هستند و این خصوصیات معمولا به میزان هوش آنها ربطی نداره
سومین خصوصیت متیس بودن است، چیزی که احتمالا ما اون را روشن بین می نامیم. این یک کلمه یونانی است. یک حساسیتی به محیط فیزیکی اطراف، یک قابلیتی برای کشف الگوها در محیط برای بدست آوردن عصاره. یکی از دوستان من در تایمز یک داستان بسیار عالی در مورد سربازهای که در عراقی بودند نوشت کسانی که می تونستند به یک خیابون نگاه کنند و یه جوری تشخیص بدهند که آیا مین در خیابون هست یا ای ای دی اونها نمی تونستند به شما بگویند چگونه این کار را انجام دادند، ولی اونها احساس سردی می کردند، یه احساس سردیی در محیط، و اونها بیشتر وقتها درست می گویند تا غلط. سومی چیزی ست که اسمش همدردیه قابلیت کار کردن درون گروهها. و این خیلی مفیده، چون گروه از فرد هوشمند تر است-- وگروههای واقعی از گروههایی که به صورت الکترونیکی ارتباط برقرار می کنند هوشمند تر هستند، چون ۹۰ درصد این ارتباطات، ارتباطات بدنی (غیر لغوی) هستند. و تاثیر یک گروه بر اساس میزان هوش افراد آن سنجیده نمی شه براساس این است که چقدر خوب با هم ارتباط برقرار می کنند، چقدر در مکالمات نوبت را رعایت می کنند
و سپس شما می تونید راجع به خصوصیتی مثل مخلوط شدن حرف بزنید. هر بچه ای می تونه بگه: من یه ببر هستم و وانمود کنه یه ببره. این به نظر خیلی ابتدایی میاد. ولی در واقع این یک پدیده پیچیده است که مفهوم "من "و مفهوم " ببر: را می گیرد و با هم ادقام می کنید ولی این منبع خلاقیت و نوآوری است. کاری که پیکاسو انجام داد برای مثال این بود که مفهوم هنر غربی را گرفت و با هنر ماسکهای آفریقایی قاطی کرد نه تنها از نظر هندسی، بلکه سیستم اخلاقی که درون آنها بود را. و اینها مهارتهایی است که به حساب نمیاد و شمرده نمی شه.
و آخرین چیزی که می خوام بهش اشاره کنم چیزی ست به اسم لیمرنس (در عشق بودن) و این یک قابلیت نیست، یک نیروی محرک و انگیزه ست. ذهن خودآگاه تشنه موفقیت و پرستیژاست. ذهن ناخودآگاه تشنه لحظات والاتر است زمانیکه خطوط جمجمه محو می شوند و ما در چالش یا کاری غرق می شویم وقتی یک هنرمند در هنرش غرق می شود، وقتی یک طبیعت گرا با طبیعت یکی می شود، وقتی یک معتقد با عشق خدایش یکی می شود. این چیزی ست که ناخودآگاه تشنه آن است. و خیلی از ما ها آن را در عشق پیدا می کنیم. وقتی عشاق احساس عشق می کنند.
و یکی از توصیفات بسیار زیبایی که در تحقیقم به آن برخوردم این بود که ذهنها چگونه نفوذ می کنند نوشته یک تئوریسین و دانشمند به اسم داگلاس هافستدر در دانشگاه ایندیانا. او با زنی به نام کرول ازدواج کرده بود و آنها رابطه بسیار زیبایی داشتند. وقتی بچه هاشون ۵ و ۲ ساله بودند کرول بک تومور مغزی می گیره و سکته می کند و در جا می میره و هافستدر کتابی می نویسه به اسم من یه حلقه غریبم در کتاب لحظه ای را شرح می ده درست چند ماه بعد از اینکه کرول مرده که به یک عکس بر می خوره در دفترش یا در اتاقش
و این چیزیه که نوشته: من به چهره ش نگاه کردم خیلی عمیق نگاه کردم و بعد حس کردم که من پشت چشمهاش هستم و همون موقع خودم را یافتم در حالیکه می گفتم و اشک از چشمام جاری می شد اون منم. اون منم. و اون کلمات ساده افکاری را اورد که قبلا هم داشتم در مورد یکی شدن روحهای ما به یک موجودیت سطح بالاتر، در مورد واقعیتی که در مرکز هر دو روح ما آرزوهای یکسانمون برای بچه هامون حضور داره در مورد تصور اون امیدها که امیدهای جدا و متفاوتی نبودند، بلکه در واقع یک امید بودند یک چیز دقیق که جفت ما را معنی می کرد چیزی که ما را مثل یک واحد به هم جوش داده واحدی که من خیلی محو تصورش کرده بودم قبل از اینکه ازدواج کنم و بچه دار شم. این را متوجه شدم که با وجود اینکه کرول مرده، هسته مرکزی اون هرگز نمرده، و برای همیشه در مغزم زنده است.
یونانیها می گویند ما برای بدست آوردن دانش زجر می کشیم. هافستدر با درد و رنجی که کشید فهمید چقدر عمیق بهم نفوذ می کنیم. در زمان شکست سیاسیتهای ۳۰ سال آخر، فکر می کنم به این نتیجه رسیدیم که که چقدر دید ما نسبت به طبیعت انسان سطحی ست. و حالا که ما این با این سطحیت روبرو شدیم و شکستهایی که از بی قابلیتی ما ناشی می شه که به عمق آنچه هستیم پی ببریم، این انقلاب در خودآگاه پیش میاد این آدمها در رشته های مختلف عمق طبیعتمان را بررسی می کنند و با این سحری میاید این انسانیت جدید و وقتی فروید ناخودآگاه را کشف کرد تاثیر عظیمی روی عصر ما گذاشته هم اکنون ما دید دقیقتری را کشف می کنیم از ناخودآگاه از آنچه در باطن هستیم. و این تاثیر عمیق و اعجاب انگیزی روی انسانی کردن فرهنگ ما دارد.
متشکرم
تشویق