دن آرییلی : چه چیزی باعث می شود تا ما درباره کارمان احساس خوبی داشته باشیم؟
متن سخنرانی :
امروز میخواهم کمی درباره کار و زحمت صحبت کنم. وقتی به این فکر میکنیم که آدمها چطور کار میکنند، درک ساده ی که ما از آن داریم این است که آدمها مثل موشهای توی مارپیچ این که همه آدمها درباره پول اهمیت میدهند، و آن لحظه ای که به آدمها پول میدهیم، میتوانیم آنها را به کار کردن در این جهت هدایت کنیم میتوانیم آنها را به کار کردن در جهتی دیگر هدایت کنیم. بهمین خاطر است که به بانکدارها امتیازاتی میدهیم و به اشکال مختلف به آنها پول پرداخت میکنیم. و بطورغیرقبال باوری این طرز فکرواقعا ساده انگارانه را داریم که چرا آدمها کار میکنند و بازار کار چطور بنظر میرسد.و در همین حال، اگردرباره اش فکر کنید، کلی رفتارهای عجیب و غریب در دنیای اطراف ما وجود دارد. به چیزی مثل کوهنوردی و بالار فتن از کوه فکر کنید. اگر کتاب های آدمهایی را میخوانید که از کوهها، کوههای دشواربالا میروند، آیا فکر میکنید آن کتابها سرشار از لحظات خوشحالی و سرخوشی هستند؟ نه، پر از بدبختی هستند. در واقع، تماما درباره سرمازدگی و دشواری به هنگام راه رفتنند. ودشواری درنفس کشیدن سرماو موقعیتهای چالش برانگیز. و اگر آدمها فقط سعی میکردند خوشحال باشند، آن لحظه ای که به نوک میرسیدند، میگفتند،" این یک اشتباه وحشتناک بود. هیچوقت دوباره تکرارش نمیکنم." (خنده) " در عوض، بگذارید یک جای دیگر روی نیمکتی بنشینم و موهیتو بنوشم." اما به جای آن، آدمها ناراحت و غمگین میشوند، و بعد از اینکه سرحال شدند، دوباره سرحال میروند. و اگر کوهنوردی را بعنوان یک مثال در نظربگیرید، این نشان دهنده خیلی چیز هاست. نشان میدهد که ما درباره رسیدن به پایان راه ، به قله اهمیت میدهیم. نشان میدهد که ما درباره جنگیدن، درباره بمبارزه طلبیدن اهمیت میدهیم. نشان میدهد که خیلی چیزهای دیگری هم وجود دارد که به ما برای کار کردن یا رفتار کردن به طریقی دیگر انگیزه میدهد.
و در مورد شخص من، زمانی شروع به فکر کردن در این باره کردم که دانشجویی به دیدنم آمد. این دانشجو یکی از دانشجوهای قدیمی ام بود. و یک روز دوباره به محوطه دانشکده برگشته بود. و این داستان را برایم تعریف کرد: گفت که به مدت بیش از دو هفته،داشت روی یک نمایش با پاورپوینت کار میکرد. او در یک بانک بزرگ کار میکرد. درباره مقدمه سازی برای یک ادغام و مالکیت بود. و خیلی سخت روی این نمایش کار میکرد-- جدول ها، نمودارها، اطلاعات. هر روز تا دیرقت بیدار ماند. و یک روز قبل از آن که موعدش برسد، نمایش پاورپوینت را برای رئیسش فرستاد، و رئیسش جوابی برایش نوشت و گفت، نمایش خوبیه، اما ادغام منتفی شده است. و آن آدم عمیقا افسرده بود. اما از لحظه ای که داشت کار میکرد، واقعا خیلی خوشحال بود. هر شب از کارش لذت میبرد، تا دیروقت بیدارمیماند، این نمایش پاورپوینت را تکمیل میکرد. اما دانستن این که هیچکس هیچوقت آن چه را که ساخته بود تماشا نمیکند، کاملا افسرده اش کرده بود.
در نتیجه شروع به فکر کردن در این باره کردم که ما چی تجربه میکنیم با این ایده ی مربوط به ثمره کار کردنمان. و برای شروع، آزمایش کوچکی را بوجود آوردیم که در آن به آدمها لگوهایی میدادیم و از آنها میخواستیم لگوسازی کنند. و به بعضیها ، لگو میدادیم و میگفتیم، هی، می خواین این بیونیکل ( نوعی اسباب بازی) را درازای سه دلار بسازید؟ و سه دلار برای آن به شما پرداخت میکنیم. و مردم میگفتند بله، و با این لگوها میساختند. و وقتی کارشون تمام میشد، آن را میگرفتیم، و زیر میز میگذاشتیم، و میگفتیم،" میخواین یکی دیگه بسازید، این دفعه دو دلار و هفتاد سنت میپردازیم؟ اگرمیگفتند بله، یکی دیگه به آنها میدادیم. و وقتی کارشان تمام میشد، از آنها میپرسیدیم، " می خواین یکی دیگه بسازید؟" در ازای ۲/۴۰ دلار، ۲/۱۰ دلار و الی آخر. تا اینکه بالاخره در مرحله ای آدمها میگفتند، "نه دیگه. برایم صرف نمیکند." این چیزی بود که ما آن را شرایط معنیدار نامگذاری کردیم. آدمها یکی پس از دیگری بیونیکل میساختند. بعد از اینکه هرکدام از آنها را تمام میکردند، آنها را زیرمیزمیگذاشتیم. و در انتهای آزمایش به آنها گفتیم که، همه این بیونیکل را برمیداریم و آنها را دوباره بهم می ریزیم، سرجایشان در جعبه ها قرارمیدهیم، و از آن برای شرکت کننده بعدی استفاده میکنیم.
شرط دیگری وجود داشت. الهام بخش این شرط دیوید، یکی ازدانشجویانم بود. و این شرط دیگر را شرایط سیسیفیک نامگذاری کردیم. و اگر داستان سیسیفیوس را به یاد داشته باشید، سیسیفیوس از سوی خدایان محکوم شده بود تا یک تکه سنگ بزرگ را بارها به بالای یک تپه ببرد. و وقتی که تقریبا به انتها میرسید، سنگ غلت می خورد، و باید دوباره از نوع شروع میکرد. و شما باید به این بعنوان لازمه انجام کار بیهوده فکر کنید. می توانید تصور کنید که اگر سنگ را درتپههای مختلف هل میداد، دست کم کمی احساس پیشرفت به او دست میداد. همچنین، اگر به فیلم های با موضوع زندان نگاه کنید، بعضی وقتها روشی که نگهبان ها زندانیان را شکنجه میدهند این است که آنها را مجبور به حفرگودالی میکنند و وقتی زندانی کارش تمام شد، از او میخواهند تا دوباره گودال را پُرکند و دوباره حفرکند. نکته ای در رابطه با این نسخه دایره وارکه چیزی دوباره و دوباره و دوباره انجام شود وجود دارد که بنظر میرسد که بطور خاص از بین برنده انگیزها است. بنابراین در شرط دوم این آزمایش، این دقیقا کاری بود که ما انجام میدادیم. از آدمها میپرسیدیم، " میخواهید یک بیونیکل در ازای سه دلار بسازید؟" و اگر میگفتند بله، آن را میساختند. سپس از آنهامیپرسیدیم، "میخواهید یکی دیگر برای ۲/۷۰ دلار بسازید؟" و اگر میگفتند بله، به آنها یکی دیگه میدادیم، و همانطور که آنها در حال ساختن بودند، آن یکی را که تازه تمام کرده بودند را از هم باز میکردیم. و هنگامی که آن را تمام میکردند، میگفتیم:" میخواهید این دفعه یکی دیگردر ازای ۳۰ سنت کمتر بسازید؟" و اگر میگفتند بله، به آنها همانی را میدادیم که ساخته بودند و ما خرابش کرده بودیم. بنابراین این یک دایره بدون پایان از ساختن برای آنها بود و برای ما خراب کردن در مقابل چشمانشان.
حالا زمانیکه این دو شرط را با هم مقایسه میکنید، چه اتفاقی میافتد؟ اولین چیزی که اتفاق افتاد این بود که در شرایط معنیدار بیونیکل های بیشتری نسبت به شرایط سیسیفیک ساختند- ۱۱ عدد در برابر ۷ -- این بود که در شرایط معنیدار بیونیکل های بیشتری نسبت به شرایط سیسیفیک ساختند- ۱۱ عدد در برابر ۷ -- و بدین ترتیب، باید خاطرنشان کنیم که این معنای بزرگی نبود. افراد سرطان را درمان نمی کردند و یا پل نمیساختند. افراد در ازای چند سنت بیونیکل میساختند. و نه فقط همین، همه میدانستند که بیونیکل ها نسبتا زود خراب میشدند. بنابراین این یک موقعیت واقعی برای معنایی بزرگ نبود. اما حتی یک معنی کوچک هم تفاوت را بوجود میاورد.
حالا نسخه دیگری از این آزمایش را داریم. در نسخه دیگر از آزمایش، افراد را در این موقعیت قرار نمی دهیم، ما فقط برایشان شرایط را تشریح کردیم، به همین اندازه ای که الان دارم برای شما توضیح میدهم. و از آنها خواستیم پیش بینی کنند نتیجه چه خواهد بود. چه اتفاقی افتاد؟ افراد جهت صحیح را پیشگویی کردند اما اندازه درست را نه . آدمهایی که تنها برای آنها شرحی از آزمایش داده شده بود گفتند که در شرایط معنی دار افراد شاید یک بیونیکل دیگر هم بسازند. بنابراین آدمها درک میکنند که معنا مهم است. فقط آن اندازه ای که اهمیت دارد را نمی فهمند، آن حدی را که اهمیت دارد.
یک سری داده های دیگر هم بود که بررسی کردیم. اگربهش فکر کنید، میبینید که بعضی مردم لگو ها را دوست دارند و بعضی هم خیر. و نتیجه میگیرید آن آدمهایی که لگو دوست دارند لگوهای بیشتری خواهند ساخت، حتی در ازای پول کمتر، چون با وجود همه اینها،ازاین کار لذت درونی بیشتری میبرند. و آدمهایی که لگوها را کمتر دوست دارند لگوهای کمتری خواهند ساخت زیرا لذتی که از آن میبرند کمتر است. و این دقیقا همان چیزیست که ما در شرایط معنادار یافتیم. یک رابط بسیار خوب بین عشق به لگو و اندازه لگوهایی که آدمها ساختند وجود داشت. در شرایط سیسیفیک چه اتفاقی میافتاد؟ در آن شرایط رابطه صفر بود. هیچ ارتباطی بین عشق به لگو و تعدادی که افراد میساختند وجود نداشت، که نشان دهنده این است که با این دستکاری و شکستن شی در برابر دیدگان افراد، ما بطور اساسی هر گونه لذتی را که ممکن است از انجام این فعالیت ببرند را نابود میکنیم. ما بطور اساسی آن را حذف میکنیم.
خیلی زود پس از اتمام این آزمایش رفتم تا با یک شرکت نرم افزار سازی بزرگی در سیاتل صحبت کنم. نمی توانم به شما بگویم که آنها که بودند، اما آنها شرکت بزرگی در سیاتل هستند. و گروهی در این شرکت نرم افزاری بود که در یک ساختمان متفاوت مستقر بودند. و از آنها خواسته شده بود که محصول بزرگ و بعدی این شرکت را تهیه کنند. و یک هفته بعد از اینکه پبدایم شد، مدیرعامل این شرکت نرم افزاری نزد آن گروه متشکل از ۲۰۰ مهندس رفت ، و پروژه را لغو کرد. و من در آنجا در مقابل ۲۰۰ انسان خیلی افسرده که تا بحال حرف زده بودم، ایستادم. و برایشان بعضی از این آزمایشهای لگو را تعریف کردم، و آنها گفتند که حسشان مثل این بود که در آن آزمایش قرار گرفته ااند. و از آنها پرسیدم، گفتم که، " چند نفر از شما الان بعد از این ماجرا دیرتر از سابق سرکارتان حاضر میشوید؟" و همگی دستشان را بالا بردند. گفتم: " چند نفر از شما الان زودتر از سابق به خانه میروید؟" و همه دستشان را بالا بردند. از آنها پرسیدم:" چند نفر از شما چیزهای غیر واقعی را به لیست هزینه هایتان اضافه خواهید کرد؟" و هیچ کس واقعا دست بالا نکرد، اما من را برای شام بیرون بردند و بهم نشان دادند که چطورمیتوانند گزارشهای هزینه ها را تغییر دهند. و سپس از آنها پرسیدم، گفتم که، " مدیرعامل چه کاری میتوانست انجم دهد تا شما انقدر احساس افسردگی نکنید؟" و آنها با کلی از ایده های گوناگون به سراغم آمدند. گفتند مدیرعامل میتوانست از آنها بخواهد تا در برابر کل شرکت درباره این مسیری که طی دو سال گذشته طی کرده بودند و تصمیمی که به انجام آن گرفته بودند، توضیح دهند. او میتوانست از آنها بخواهد تا درباره کدام جنبه از فناوری فکر کنند میتوانست انها را با سایر قسمت های سازمان هماهنگ کند. میتوانست از آنها بخواهد که تعدادی نمونه اصلی بسازند، تعدادی نمونه اصلی نسل آینده و مشاهده گرنحوه کارکرد آنها باشد. اما مساله این است که هر کدام اینها مستلزم مقداری انگیزه و تلاش خواهد بود. و فکر میکنم که مدیرعامل بطور اساسی اهمیت معنا را درک نمیکرد. اگر مدیرعامل، فقط مثل بقیه شرکت کننده ها، فکر میکرد که وجود معنا مهم نیست، در نتیجه اهمیت نمی داد. و به آنها میگفت: "در حال حاضر من شما را در این مسیر هدایت میکنم، و حالا که شما را در این مسیر هدایت میکنم، اوضاع مرتب خواهد شد." اما اگر میدانستید معنا تا چه حد اهمیت دارد، بعدا پی میبرید که چیزی که واقعا اهمیت داشت مقدار زمان، انرژی و تلاش صرف شده ، در وادار کردن افراد برای اهمیت بیشتر قائل شدن درباره آنچه که انجام میدهند است.
آزمایش بعدی کمی متفاوت بود. یک ورق کاغذ با حروف تصادفی برداشتیم، و از مردم میخواستیم که آن جفتهایی از حروف را پیدا کنند که بطورهمسان کنار هم قرار داشتند. این تکلیف شان بود. و افرادی برگه نخست را تمام کردند. و بعد ما از آنها خواستیم در صورتی تمایل برگه بعدی را در ازای مبلغ اندکی انجام دهند، و برگه بعدی رابرای مبلغی خیلی کمتر و همینطور ادامه پیدا میکرد. و سه حالت داشتیم. در حالت اول، افردا نامشان را روی برگه مینوشتند، همه حروفهای جفت شده را پیدا میکردند و به گیرنده آزمایش میدادند. سپس گیرنده آزمایش نگاهی به آن میانداخت، از بالا تا پایین آن را بررسی میکرد، "آهان آهانی " میگفت و آن را روی انباشته ای کاغدها در نزدیک آنها قرار میداد. در حالت دوم، افراد نام خود را روی آن نمینوشتند. گیرنده آزمایش آن را نگاه میکرد، ورقه کاغذ را بر میداشت، نگاهش نمیکرد، آن را بررسی نمیکرد، و تنها آن را روی انباشته ای از برگه ها میگذاشت. پس اینکه فقط یک چیزی را میگیرید، به کناری میگذاریدش. و در حالت سوم، گیرنده آزمایش ورقه کاغذ را میگرفت و مستقیما داخل کاغذ خردکن میانداخت. در این سه حالت چه اتفاقی میافتاد؟
در این طرح به شما نشان میدهم که در چه نرخی افراد از ادامه انجام کار دست میکشیدند. در نتیجه ارقام کم به آن معناست که افرادی که سخت تر کار میکنند. آنها برای مدت بیشتری کار میکردند. در شرایط تصدیق شده، افراد تا نرخ ۱۵ سنت کار کردند. وقتی به برگه ای ۱۵ سنت رسید، اساسا دست از کارکردن کشیدند. در حالت کاغذ خرد کن،مبلغ دو برابر بود-- ۳۰ سنت برای هر برگه. و این همان نتیجه ای است که قبلا به آن رسیده بودیم. شما زحمات بازده کاری افراد را از بین می برید، و باعث می شوید تا از کاری که انجام می دهند لذت نبرند. اما باید خاطرنشان کنم که با این روش، یعنی در شرط کاغذ خردکن، افراد میتوانستند تقلب هم کرده باشند. میتوانستند کار خوبی هم انجام نداده باشند، زیرا تشخیص دادند که آدمها فقط آن را خرد میکنند. بنابراین شاید در برگه نخست کارتان را درست انجام دهید، اما بعدا وقتی ببینید که واقعا کسی آن را بررسی نمیکند، تعداد بیشتروبیشتری را انجام خواهید داد. بنابراین درواقع، در حالت کاغذ خردکن، آدمهاکار بیشتری را تحویل میدادند و پول بیشتری میگرفتند و تلاش کمتری برای آن میکردند. اما درحالت نادیده گرفتن چه اتفاقی میافتد؟ آیا حالت نادیده گرفتن بیشتر به حالت تصدیق شده نزدیک بود یا خرد کن؟ یا جایی ما بین آن دو؟ معلوم شد که بیشتر مثل حالت خرد کن است.
پس حالاهم خبر خوب داریم و هم بد. خبر بد این است که عملکرد نادیده گرفتن افراد تقریبا به بدی از بین بردن زحمات آنها در برابر چشمانشان است. نادیده گرفتن شما را تماما از مسیرتان دور میکند. خبر خوب این است که تنها با نگاه کردن به چیزی که کسی انجام داده است، بررسی کردن آن و " آهان آهان " گفتن، به نظر میرسد که برای بهتر کردن انگیزه در افراد تا میزان زیادی کاملا موثر باشد. پس خبر خوب این است که به نظر میرسد که بالا بردن انگیزهها خیلی دشوار نیست. خبر بد این است که به نظر میرسد که حذف کردن انگیزهها بطور باورنکردنی آسان است . و اگربادقت درباره آن فکر نکنیم، ممکن است درباره ش افراط کنیم. بنابراین بعبارتی دیگرهمه اینها درباره انگیزه منفی یا حذف کردن انگیزه منفی است.
در قسمت بعدی میخواهم چیزی را به شما نشان بدهم که درباره انگیزه مثبت است. فروشگاهی در آمریکا هست که ایکیا نامیده میشود. و ایکیا فروشگاهی است با مبلمان مناسب که سرهم کردنشان زمان میبرد. (خنده) و من شما را نمیدانم، اما هر بار که من یکی از آنها را سرهم میکنم، وقت بیشتری را از من میگیرد، تلاشم بی حاصل و خیلی گیج کننده ترمیشود. همه چیز را اشتباه میچینم. نمی توانم بگویم که از قطعات آن اثاثیه لذت میبرم. نمیتوانم بگویم که از آن فرایند کار لذت میبرم. اما وقتی تمامش میکنم، بنظرم میرسد که این یکی مبلمان ایکیا را بیشتر از بقیه دوست دارم.
و داستان قدیمی درباره مخلوط کردن کیک ها وجود دارد. وقتی در دهه چهل شروع به تولید مخلوط کیکها کردند، این پودر را برمی داشتند و تو یک جعبه میگذاشتند، و از خانمهای خانه دار میخواستند که ابتدا آن را با مقداری آب هم بزنند، مخلوط کنند، توی فر بگذارند و --- بفرمایید! -- شما کیک دارید. اما مشخص شد که اینها خیلی هم مورد علاقه مردم نشدند. مردم آنها را نمی خواستند. و خیلی دنبال دلایل آن گشتند. شاید مزه اش خوب نبود. نه، طعمش عالی بود. چیزی که فهمیدند این بود که انجام آن مستلزم زحمت زیادی نمیشود. انقدرآسان بود که هرکسی میتوانست از مهمانهایش با کیک پذیرایی کند. و بگویید: " این هم کیک من." نه،نه،نه، آن کیک یک نفر دیگرست. مثل این بود که از مغازهای آن را خریده باشید. وااقعا این حس را نمی کردید که مال شماست. پس آنها چه کار کردند؟ آنها تخم مرغها و شیر را از پودر جدا کردند. (خنده) حالا باید تخم مرغها را بشکنید و آنها را اضافه کنید. باید شیر را اندازه گرفته و به آن اضافه کنید، آنها را مخلوط کنید. حالا آن کیک شما بود. حالا همه چیز روبه راه بود.
(تشویق)
من کمی درباره کار موثر مثل شرکت ایکیا فکر میکنم، از طریق وادار کردن افراد به سخت تر کار کردن، آنها در واقع آنها را وادارمیکنند تا کاری را که انجام میدهند تا حد زیادی دوست داشته باشند.
پس چگونه به این سوال نگاه آزمایشی داشته باشیم؟ از آدمها خواستیم تعدادی اوریگامی (هنر تا کردن کاغد) را بسازند. به آنها دستوراتی مبنی بر نحوه ساخت اوریگامی را دادیم، و به آنها یک ورق کاغذ دادیم. و اینها همه ناشی بودند و چیزی که ساختند واقعا خیلی زشت بود-- چیزی مثل قورباغه یا درنا نبود. اما سپس به آنها گفتیم، گفتیم که، " نگاه کنید، این اوریگامی به ما تعلق دارد. شما برای ما کار کردید، اما بگذارید این را به شمابگویم که آن را به شما می فروشیم . چقدر برایش پول می پردازید؟" و ما اندازه گرفتیم که چقدر برای آن می خواستند پول پرداخت کنند. و ما دو دسته آدم داشتیم. کسانی که آن را ساخته بودند، و کسانی را هم داشتیم که آن را نساخته بودند و به آن تنها بعنوان نظاره گر بیرونی نگاه کرده بودند. و چیزی که فهمیدیم این بود که سازندگان فکر میکردند که اینها قطعه های زیبایی از اورگامی بودند، و میخواستند برایشان پنج برابر بیشتر از کسانی که فقط آنها را از بیرون ارزیابی کرده بودند، پرداخت کنند. الان میتوانید بگویید، اگر یک سازنده بودید، آیا فکر میکردید که، " اوه، من این اوریگامی را دوست دارم، اما میدانم که کس دیگری آن را دوست نخواهد داشت.؟" یا این که فکر میکردید، " من این اوریگامی را دوست دارم، و هر کس دیگری هم بجز من آن را دوست خواهد داشت؟" کدام یک از این دو درست است؟ معلوم شد که سازندگان نه تنها اورگامی را بیشتر دوست داشتند، بلکه فکر میکردند که همه دنیا را از دیدگاه آنها میبینند. فکر میکردند که بقیه همچنین آن را بیشتر دوست خواهند داشت.
در نسخه بعدی، سعی کردیم تاثیر IKEA را بوجود بیاوریم. سعی کردیم آن را سخت تر کنیم. در نتیجه به بعضی ها،همان تکلیف را دادیم. برای بعضی هم کار را با مخفی ساختن دستورالعمل ها سخت تر ساختیم. در بالای ورقه، نمودارهای کوچکی از اینکه چطوری اوریگامی را تا کنید، را گذااشتیم. برای بعضی ها هم آن را حدف کردیم. پس حالا که دشوار تر شده بود. چه اتفاقی افتاد؟ خب از لحاظ عقلانی، اوریگامی اکنون نه فقط زشت تر بود، بلکه سختتر هم بود. زمانی که به اوریگامی آسان نگاه کردیم، همان اتفاق مشابه را مشاهده کردیم: سازندگان آن را بیشتر دوست داشتند، ناظرها آن را کمتر دوست داشتند. وقتی به دستورالعمل های دشوار نگاه میکردید، تاثیر بزرگتر بود. چرا؟ زیرا حالا سازندگان آن را حتی بیشتر هم دوست داشتند. این همه تلاش مضاعف را صرف آن کرده بودند. و ناظرها؟ حتی خیلی کمتر از قبل آن را دوست داشتند. زیرا در واقعیت خیلی زشتتر از نسخه اولیه بود. البته، این مورد به ما نکته ای را درباره نحوه ارزیابی چیزها میگوید.
حالا به بچه ها فکر کنید. این چیزی را که میخواهم تصور کنید،" فرزندانتان را چند میفروشید؟" خاطرات و معاشرتها و غیره. خیلی از آدمها خواهند گفت در ازای پول خیلی، خیلی زیادی -- در روزهای خوب. (خنده) اما تصور کنید که اندکی این موضوع فرق داشت. تجسم کنید اگر بچه هایتان را نداشتید، و یک روز به پارکی میرفتید و چند تا بچه میدیدید، و آنها درست شبیه بچه های شما بودند. و چند ساعتی با آنها بازی میکردید. و وقتی میخواستید آنجا را ترک کنید، والدین آنها میگفتند، " هی، راستی، قبل از این که برید، اگر علاقمند باشید، این بچه ها فروشی هستند." (خنده) الان چقدر پول بابت شان میپرداختید؟ خیلی از مردم می گویند که نه آنقدر زیاد. و این بخاطر آن است که فرزندانمان برای ما خیلی با ارزش هستند، نه فقط به این خاطر که آنها کی هستند، بلکه به خاطر ما، زیرا آنها با ما ارتباط دارند. و بخاطر زمان و رابطه. و راستی، اگر فکر میکنید دستورالعمل های ایکیا خوب نیستند، به دستورالعمل هایی فکرکنید که همراه با بچه ها میآیند. آنها واقعن سخت هستند. (خنده) راستی، اینها بچه هایم هستند، که البته، فوق العادهاند و غیره. به نکته ی دیگر برای بازگو کردن رسیدیم، این که شبیه این سازندگان ما که وقتی به اثری که خلق کرده اند، نگاهی میاندازند، ما قادر به درک این نکته نیستیم که آدمهای دیگر چیزها را اززاویه دید ما تماشا نمیکنند.
اجازه بدین این آخرین توضیح را هم بدهم. اگر آدام اسمیت را نقطه مقبل کارل مارکس درنظر بگیرید، آدام اسمیت مهمترین ذهنیت را از کارآمدی داشت. او مثالی از یک کارخانه سنجاق را ارائه کرد. گفت که سنجاق ها ۱۲ مرحله مختلف را دارند، و اگر یک نفر همه این ۱۲ مرحله را انجام دهد، تولید خیلی پایین است. اما اگر یک نفر را برای انجام مرحله یک و کسی را هم برای انجام مرحله دو و مرحله سه والی آخرتعیین کنید تولید به شدت افزایش مییابد. و در واقع، این مثال و دلیل فوق العاده ای برای کارآمدی و انقلاب صنعتی است. کارل مارکس ، از یک سوی دیگر، گفت که بیزاری از کار بطرز باورنکردنی مهم است این که آدمها چگونه درباره رابطه شان با آنچه که انجام میدهند فکر میکنند. و اگر همه این ۱۲مرحله را انجام دهید،برای سنجاق اهمیت قائل هسستید. اما اگر هر بار یک مرحله را انجام دهید، شاید بحد کافی اهمیت نمیدهید.
و به عقیده من در انقلاب صنعتی، آدام اسمیت بیش از کارل مارکس حق داشت، اما واقعیت این است که ما عوض شده ایم. و اکنون ما در اقتصاد دانائی محورقرارداریم. و میتوانید از خودتان سوال کنید که، در اقتصاد دانائی محورچه اتفاقی رخ میدهد؟ آیا بهروری هنوز مهم تر از معناست؟ فکر کنم جواب نه باشد. فکر میکنم اگر به سمت شرایطی پیش برویم که در آن آدمها خودشان تصمیم گیری میکنند درباره میزان تلاش، توجه، اهمیت و اینکه چطور احساس وابستگی به آن کنند، اینکه آیا در مسیر رفتن به سر کاریا موقع دوش گرفتن و غیره به کارشان فکر میکنند، ناگهان میبینیم که مارکس نکات بیشتری برای گفتن به ما دارد. در نتیجه وقتی به کار فکر میکنیم، معمولا انگیزه و پول را یکسان در نظرمیگیریم. اما حقیقت این است که ما شاید بایستی همه این چیزها را به هم اضافه کنیم-- معنا، آفرینش، چالش ها، مالکیت، هویت، افتخار و غیره. و خبر خوب این است که اگر همه آن اجزاء را با هم اضافه کنیم ودرباره شان فکرکنیم، ما چطورغرور، انگیزه و معنا را ایجاد میکنیم، و چطور این را درمحل کارمان و برای کارکنانمان انجام دهیم، بنظرم ما میتوانیم کاری کنیم که آدمها هم مولدتر باشند وهم خوشحال تر.
خیلی از شما متشکرم.
( تشویق)