آرتور گنسن مجسمه های متحرک می سازد
متن سخنرانی :
کمی درباره چگونگی آغاز کارم صحبت میکنم، که البته ارتباط خیلی زیادی با شادی دارد. وقتی من خیلی کوچک بودم، بسیار درونگرایی بودم و همش سرم تو کار خودم بود. و یک جورهایی به عنوان راه نجاتم، به گوشه دنج و خصوصی خودم میرفتم، و مشغول ساختن چیزهای مختلف میشدم. اشیائی را برای آدمها میساختم به عنوان راهی برای نشان دادن عشقم به آنها. به این جاهای شخصی پناه میبردم، و افکار و احساساتم را به اجسام منتقل میکردم، و به نحوی یاد میگرفتم که چطور با دستانم حرف بزنم. به این ترتیب تمامی فعالبت کار کردن با دستانم و ساختن اشیاء نه تنها با حیطه تفکر در ارتباط هست، بلکه به طور قابل توجهی هم به دایره احساسات مربوط میشود. و این ایدهها بسیار گوناگون هستند.می خواهم انواع بسیار متنوعی از قطعات را بهتان نشان بدهم، و بین آنها هیچ ارتباط واقعیای نیست، جز اینکه آنها به نحوی زاده ذهن من هستند، و افکار پراکندهای هستند که محرک اصلی برای تحقق آنها نگاه به زندگی، دیدن طبیعت و دیدن اشیاء، و داشتن ایدههای بازیگوشانهای در مورد چیزها بوده است.
وقتی که بچه بودم، جستجو برای شناختن حرکت را شروع کردم. عاشق طرز حرکت اجسام شده بودم، به همین خاطر شناختن حرکت رو با ساختن فلیپبوکهای کوچک آغاز کردم. و این یکی رو احتمالا وقتی حدود کلاس هفتم بودم ساختم، و یادم میاد که موقع درست کردنش به اون سنگ کوچولویی که اونجاست فکر میکردم، و مسیری که ماشین ها توی هوا طی خواهند کرد، و اینکه چطور شخصیتها..
(خنده حضار)
از ماشین به بیرون پرتاب میشوند، به همین خاطردر مورد خط سیر ماشین ها هم فکر میکردم. و خوب البته وقتی شما بچهاید همیشه داغون کردن هم وجود دارد. پس باید اینجوری تموم میشد ..
(خنده حضار)
خشونت مفتی.
(خنده حضار)
این گونه بود که من شروع کردم به کاویدن نحوه حرکت چیزها. و آن را بیان کردم.
اما وقتی به کالج رفتم، دست به کار ساختن ماشینهای نسبتاً پیچیده و ظریفی زدم. و این هم حاصل داشتن انواع مختلفی از علائق بود. وقتی دبیرستان بودم، عاشق برنامه ریزی کامپیوترها بودم، و یه جورایی جریان منطقی رویداد ها رو دوست داشتم. شاید بشود گفت من به تشریح و جراح شدن هم خیلی علاقهمند بودم، چون به معنای کاری متمرکز و نیازمند دقت با دستهایم بود. به همین خاطر شروع کردم به گرفتن دورههای هنری، و روشی برای مجسمهسازی پیدا کردم که علاقه من به کارهای ظریف دستی و همینطور بوجود آوردن جریانهای منطقی گوناگون انرژی در یک سیستم را، کنار هم قرار میداد. و همینطور کار با سیم - تمام کارهایی که کردم تصمیم گیری توأمان دیداری و مهندسی مکانیک بود. پس میتوانستم به نحوی تمام آنها را به کار بگیرم.
حال، این نوع ماشین نزدیکترین چیز به نقاشیه که من میتوانستم به آن برسم. که مملو از اجزاء خیلی کوچک و ناچیزه، مثل این است که یک پای کوچک اینجاست که به دور دوایری خودش را میکِشد و در حقیقت هیچ معنایی هم ندارد. تنها دلیل بودنش صرفاً، لذت ناچیز بودنش است. ارتباطی که من با مهندسی دارم مثل بقیه مهندس هاست، یعنی علاقه به حل مسائل. من عاشق کشف کردنم، ولی نتیجه نهائی کار من کاملاً مبهمه.
(خنده حضار)
این واقعاً مبهمه.
(خنده حضار)
قطعه بعدی که خواهید دید نمونه یک ماشین انصافاً پیچیده است. خودم برای خودم مسالهای رو طرح کردم. از آنجائی که من همیشه علاقه به حل مسائل دارم، این سوال رو برای خودم طرح کردم که چطور با حل مسائل مکانیکی، وسیلهای داشت که با چرخاندن یک محور در یک جهت این مرد کوچک را به حرکت به سمت جلو و عقب وا دارد. لذا وقتی که این کار را شروع کردم، هیچ طرح کاملی از دستگاه نداشتم، تنها ایدهای از این ژست و فرمی که در فضا اشغال خواهد کرد در ذهنم بود. و بعد موضوع شروع کردن از یک نقطه بود و به مسیر ساختن تا آن نقطه پایانی. آن چرخ دنده کوچکی که آنجاس به عقب و جلو تغییر میکند تا مسیر رو عوض کند. و آن یک شئ یافت شده است.
بسیاری از قطعاتی که ساختهام، دارای اشیای یافت شده هستند. و تقریباً مثل این میماند که دائم در حال ساختن جناس های دیداری با آنها باشی. وقتی من اشیاء را میبینم، آنها را در حرکت تصور میکنم، به این فکر میکنم که با آنها چه میشود گفت.
بعدی، ماشینی هست با استخوان جناق، داستان از این قرار بود که یک بار بعد از شام داشتم با این جناق بازی میکردم، میدانید که میگویند هیچ وقت با غذایتان بازی نکنید -- اما من همیشه با همه چیز بازی میکنم. به هر حال، این جناق را داشتم، که به فکرم رسید، مثل یک کابوی میماند که انگار زیادی روی اسبش نشسته.
(خنده حضار)
و بعد شروع کردم به راه بردنش روی میز، و بعد به خودم گفتم، «اوه، میتوانم یه دستگاه کوچک درست کنم که این کار را بکنه.» پس این وسیله را ساختم، به هم وصلش کردم و جناق شروع کرد به راه رفتن، و چون جناق یک استخوان است -- یک جانور به حساب میآید -- میشوه از این موضوع به عنوان نقطه آغازی استفاده کرد. و این هم کل قطعه است.
(خنده حضار)
تقریباً اینقدر است.
(تشویق حضار)
این نوع کار خیلی شبیه به عروسکگردانی هم هست وقتی که شئ یافت شده، به نوعی، عروسکه هست. و من هم در ابتدا عروسکگردان هستم چرا که با شئی بازی میکنم، اما بعد وقتی که ماشین را ساختم، به شکلی جانشین من میشود. و قادر است عملی رو انجام بدهد که من انتظار دارم.
کار بعدی که نشانتان خواهم داد بیشتر مفهومی است، و قطعه کوچکی است به نام «صندلی زردرنگ کُری» این فکری موقعی به ذهنم رسید که صندلی کوچک پسرم را دیدم، و آن را در حال متلاشی شدن و از هم گسیختن تجسم کردم و ... تجسم آن در ذهن من اول به این شکل بود که قطعات آن با سرعت بینهایت از هم بپاشند، و از هم دور بشوند، و بعد دوباره به سمت هم کشیده شوند با یک حسی مثل جاذبه، تا نقطعهای که دوباره با سرعت بینهایت به مرکز نزدیک شوند. و آن وقت برای لحظهای با هم آمیخته و یکی بشوند، که بتوانید متوجه شوید که آنجا یک صندلی وجود داشت. برای من، این یک حس زودگذری لحظه حال بود، و میخواستم که آن را به نحوی بیان کنم. حالا این وسیله یک نمونه تخمینی واقعی از این ایده است، چون مسلماً غیر ممکن است که ماده را با سرعت بینهایت به حرکت واداشت و ناگهان باعث توقفش شد. این دستگاه روی هم رفته چهار فوت پهنا دارد، و خود صندلی هم فقط چند اینچ است.
(تشویق حضار)
اما این یکی به صورت مضحکی ایده رو مطرح میکند، دیروز هم درباره ساعت ده هزار سالی دنی هیلیس صحبت کردیم. یک موتور اینجا در سمت چپ داریم، که از قطاری از چرخ دنده میگذرد. دوازده جفت کاهنده پنجاه-به-یک اینجا هست، و این به این معناست که سرعت نهائی آن چرخ دنده آخر آنقدر آهسته است که دو تریلیون سال طول میکشد تا یک دور کامل بزند. لذا آن رو با بتون درست کردم چون واقعاً اهمیتی نداشت.
(خنده حضار)
چون همیشه میتواند کار کند.
(خنده حضار)
حالا یک طرح کاملاً متفاوت -- من همیشه خودم رو در موقعیتهای مختلف تصور میکنم. مثلاً به جای یک ماشین. عاشق چی خواهم بود؟ عاشق این که حمامی از روغن بگیرم.
(خنده حضار)
خوب این ماشین هم کاری نمیکند جز اینکه خودش را با روغن حمام کند.
(خنده حضار)
(تشویق حضار)
و این در حقیقت، فقط درباره حس لذتبخشی روغن برای من بود.
(خنده حضار)
بعد از این بود که یکی از دوستانم با من تماس گرفت و گفت که میخواد نمایشگاهی از هنر شهوانی به پا کند، و من هم هیچی نداشتم. اما وقتی که پیشنهاد کرد که توی نمایشگاه شرکت کنم، این قطعه به ذهنم اومد. به نوعی به قبلی مربوط میشود ولی این یکی به طرز آشکاری شهوانیه. و اسم این یکی هست «ماشین با گیریس.» فقط به طور پیوسته انزال میکنه و ...
(خنده حضار)
ماشین خوشحالیه، بهتون میگویم.
(خنده حضار)
قطعاً خوشحاله.
از نقطه نظر مهندسی، این فقط یک اتصال ۴ میلهای است. و باز این هم یک شئ یافت شده است، یک بادبزن دستی که پیدایش کردم. و فکر کردم به ژست باز کردن بادبزن، و چقدر ساده میشود با آن چیزی رو عنوان کنم. در نمونهای مثل این، دارم سعی میکنم چیزی بسازم که واضح است ولی هیچ نوع خاصی از حیوان یا گیاه را القاء نمیکند.
برای من، روند خیلی مهم است چرا که کار من اختراع ماشینهاست، اما در عین حال ابزار برای ساختن ماشینها را هم اختراع میکنم. و تمام کار به نحوی از همان ابتدا پوشیده شده است. این یک جور وسیله خم کردن سیم است. بعد از سالها خم کردن چرخ دندهها با انبردست، آن ابزار را درست کردم، و سپس این یکی ابزار را ساختم برای تنظیم کردن سریع مرکز چرخدندهها، میشه گفت دنیای کوچک فناوریهای خودم را گسترش دادم. زندگی من به کلی تغییر کرد، وقتی که یک دستگاه جوش نقطهای پیدا کردم.
(خنده حضار)
و این همان وسیله بود. آنچه میتوانستم انجام بدم را کاملاً تغییر داد. اینجا هم میخواهم یک لحیمکاری افتضاح نقره انجام بدهم. این روشی نیست که در مدرسه برای لحیمکاری نقره یادتان میدهند. من مقدار زیادی لحیم آنجا میریختم، جواهرسازهای حرفهای فقط کمی لحیم گوشه و کنار میگذارند. و این هم یک چرخ دنده تمام شدهاست.
وقتی که به بوستون رفتم، عضو گروهی شدم به نام انجمن جهانی مسابقه با مجسمه.
(خنده حضار)
و ایدهاش، تصور آنها این بود که میخواستیم مجسمههایی را در خیابانها نمایش بدهیم، و هیچ تصمیم ذهنی هم مبنی بر اینکه کدام بهترین است وجود نداشت. این جوری بود که هر چیزی که زودتر از خط پایان بگذرد، برنده است.
(خنده حضار)
من هم ساختم -- این اولین مجسمه مسابقهای من هست. بعد فکر کردم که «اوه، حالا چطوره یک گاری بسازم، و میخواهم که میخواهم که دست خودم برایم بنویسد 'تندتر،' به این ترتیب وقتی که در خیابون میدویدم، گاری هم با من شروع به حرف زدن میکند و خواهد گفت، 'تندتر، تندتر!'» این کارشه.
(خنده حضار)
اما در آخر تصمیم گرفتم که، هر بار که نوشتن کلمه به پایان میرسد، بایستم و کاغذ را به رهگذری در کنار خیابون بدهم. به این ترتیب هیچ وقت برنده مسابقه هم نمیشوم چون دائم در حال توقف کردنم. اما خیلی بهم خوش گذشت.
(تشویق حضار)
فقط دو و نیم دقیقه وقت دارم -- میخواهم این را بهتان نشان بدهم. این قطعهای هست که برای من از بعضی جهات کاملترین نوع قطعه به حساب میآید. چون وقتی من بچه بودم، خیلی هم گیتار میزدم. و وقتی این فکر به ذهنم رسید، داشتم تصور میکردم که -- یک تئاتر ماشینی کامل خواهم ساخت، که تماشاچی هم خواهم داشت -- خواهید داشت، پرده باز خواهد شد، و ماشینهای روی صحنه شما را سرگرم خواهند کرد. پس به یک حرکت خیلی ساده رقص مانند فکر کردم که بین یک ماشین و یک صندلی خیلی ساده اتفاق بیافتد، و ... وقتی که دارم این چیزها را میسازم، دائم به دنبال یافتن جایی هستم که چیزی را بسادگی و شفافیت تمام اما در عین حال بسیار مبهم ، ادا میکنم. و فکر میکنم که بین سادگی و ابهام نقطهای وجود دارد که به بیننده این اجازه رو میدهد تا چیزی از آن درک کند.
و این من را به این حقیقت میرسوند که تمامی این اجزاء در ذهن و قلب من بوجود میآیند، و من نهایت تلاشم را برای یافتن راههایی برای بیان آنها از طریق اجسام انجام میدهم، و همیشه هم زمختی و ناپختگیش را حس میکنم. این همیشه یک مبارزه است، اما به طریقی موفق میشوم که آن ایده را به درون یک شئ برسانم، و بعد دیگر آنجاست، حله. این هیچ مفهومی ندارد. خود شئ هیچ معنایی ندارد. اما وقتی که مشاهده شد، و کسی آن را به ذهن خودش راه داد، آن وقت چرخهای هست که تکمیل شده است. و برای من، این مهمترین چیز است. چون از زمان کودکی، میخواستم که با شور و عشق خودم ارتباط برقرار کنم، و این به معنای چرخه کامل حرکت از درون به دنیای فیزیکی هست، به کسی که آن را درک میکند. پس صبر میکنم تا این صندلی پایین بیاید.
(تشویق حضار)
متشکرم.
(تشویق حضار)