داستان برخورد دو آمریکایی در فروشگاه

متن سخنرانی :
"اهل کجا هستی؟"مرد رنگ پریده خالکوبی شده پرسید: "اهل کجا هستی؟" در ۲۱ دسامبر سال ۲۰۰۱، ده روز پس از بدترین حمله به آمریکااز زمان جنگ جهانی دوم. همه نگران هواپیمای بعدی بودند. همه دنبال مقصر می گشتند. رئیس جمهور،شب قبل تعهد کرده بود "که دشمن را به عدالت بکشاند. یا عدالت را برای دشمنان ما بیاورد "
مارکت کوچکی در پمپ بنزینی در دآلاس، در مجاورش مغازه لاستیک فروشی و کلاب شبانه و مهاجری بنگلادشی کارمند بخش ثبت نام. رایسادین بوهان مرد درشت اندامی بودافسر نیروی هوایی. او آرزوی شروع جدیدی در آمریکا را داشت. برای پرداخت هزینه کلاسهای ITدر مارکت پاره وقت کار می کرد. دو ماه دیگر هم قرار بود ازدواج کند.
در ۲۱ سپتامبر،مردی خالکوبی شده وارد فروشگاه شد. با اسلحه ای در دست. رایسادین فهمید اوضاع از چه قراره: پول نقد را روی یشخوان گذاشت. ولی اون موقع مرد خالکوبی پول را برنداشت. "اهل کجا هستی" رایسادین پاسخ داد،"ببخشید، چی؟" لهجه اش او را لو داد. مرد خاکوبی ، یک پارتیزان واقعی آمریکایی بود او برای انتقام گرفتن از ۱۱ سپتامبربه رایسادین شلیک کرد. زایسادین احساس کرد که میلیونها زنبور صورتش را گزیدند. در حقیقت، چند جین ساچمه به سمتش شلیک شد.
پشت پیشخوان او در خون غلتید. فنجانی روی پیشانیش گذاشت تا مغزش حفظ شود این قماری بر روی همه چیز در زندگیش بود. شروع به تلاوت آیاتی از قرآن مجید کرد،از خدا می خواست زنده بماند. او احساس کرد در حال مرگ است.
او نمرد. چشم راستش رو از دست داد. نامزدش او را ترک کرد. صاحبخانه اش یعنی صاحب فروشگاه اونو بیرون کرد. خیلی زود بی خانمانی شدبا ۶۰٫۰۰۰ دلار بدهی درمان، به اضافه هزینه آمبولانس . رایسادین زنده ماند.
و سالها بعد، از خودش پرسید چکونه این لطف خدا را باید شکر کرد و ارزش این شانس دوم را می توان داشت؟ در حقیقت، او باور داشت که زندگی او را برای داشتن فرصتی دیگر فراخواند آنهم به کسی که به گمان ما اصلا لیاقت داشتن فرصت را ندارد.
۱۲ سال پیش، تازه فارغ التحصیل شده بودمو به دنبال مسیر زندگی ام می گشتم. در اوهایو متولد شدم و از مهاجران هندی هستم برای حل و فصل تضاد عقیده با پدر و مادرم به کشوری رفتم که آنها کلی جان کندندتا از آنحا بیان بیرون فکر می کردم حداکثر شش ماه در بمبئی طول بکشد ولی شش سال طول کشید. نویسنده شدم و خودم را در میان داستان های جادویی یافتم: بیداری امید در سراسر کشورهای به اصلاح جهان سوم. شش سال پیش، من به آمریکا بازگشتمو متوجه چیزی شدم: رویای آمریکایی پر رونق بود ولی تنها در هند. در آمریکا رویای زیادی وجود نداشت.
در حقیقت، من مشاهده کردم که آمریکادر حال شکستن به دو جامعه متمایز هست: جمهوری رویاها وجمهوری ترس و نگرانی. و سپس، به دو داستان باورنکردنیدر دو زندگی برخورد کردم و این دو آمریکایی و که به طرز وحشیانه ایدر دالاس با هم برخورد کردند. در ابتدا می خواستم بیشتر بدونم. و در نهایت کتابی درباره آنها بنویسم، برای داستان آنها ، داستان شکستن آمریکا و اینکه چگونه احتمالا می توانآنها را دوباره به هم متصل کرد بود.
پس از جادثه شلیک ،رایسادین دیگرزندگی راحتی نداشت روز پس از اینکه او رضایت داد،بیمارستان او را مرخص کرد. چشم راست او نابینا شده بود. او نمی توانست حرف بزند. خرده فلز صورتش را سوراخ سوراخ کرده بود. او هیچ بیمه ای نداشت،بنابراین او را بیرون انداختند. خانواده اش در بنگلادشاز او خواستند "به خانه بازگردد." اما به آنها گفت که رویایی داردو به دنبال آن است.
او شغلی در بازاریابی تلفنی گرفت، سپس در رستوران اُلیو گاردن پیشخدمت شد، برای غلبه بر ترسش از سفیدپوستانبهتر از آلبوگاردن جایی نبود ( خنده تماشاگران) الکل نمی خورد،و به عنوان یک مومن، حتی آنها را دست نمی زند. سپس فهمید که که نفروختن الکل می تواند دستمزدش را کم کند. خُب او مثل یک آمریکایی عملگرا دلیل آورد، "خُب خداوند نمی خواهد گرسنه باشم، می خواهد؟" خیلی زود رایسادین در رستوران اُلیو گاردن تبدیل به پر فروش ترین فروشنده الکل شد. مردی را یافت که به او برنامه هایکامپوتری" مدیریت داده ها" را آموزش دهد. یه کار پاره وقت مرتبط هم یافت. و در نهایت، شغلی با درآمد بالادر شرکتی معتبر در شهر دالاس گرفت،
اما از آنجا که زندگی در آمریکا رو به بهبود بود، از پذیرش باور قدیمی اینکه بدشانسی سرنوشت بود اجتناب کرد: فرض اینکه تو در زندگی حکمی داریو استثنایی در کار نیست . در حقیقت، متوجه شد که خیلی ها با اینکهمتولد آمریکا هستند در دامی افتاده اند که شانس دومیبرایشان وجود نداشت. او این را در رستوران اُلیو گاردن دید، جایی که خیلی از همکارانش داستانهایوحشتناکی از دوران کودکی در خانواده های غیر عادی، هرج و مرج،اعتیاد، جرم و جنایت داشتند. زمانی که او برای محاکمه مردی که به او شلیک کرده بود رفت ، داستانهای مشابهی درباره او شنید. با آشنا شدن بیشتر رایسادین با آمریکاییکه از دور آرزویش را داشت بیشتر متوجه می شد کهآمریکای واقعی دیگری هم هست که برای دومین شانسبسیار چشم تنگ و لئیم هست. ضارب رایسادین در آمریکایچشم تنگ و لئیم بزرگ شده بود.
از دور متوجه شد که مارک استرومنهمواره جرقه هر جمعی بود، همواره به دختران حس خوبی می داد. مدام کار می کرد بدون توجه به مواد مخدری که مصرف کرده بود. همواره با شیطان در گیر بود. از سه دروازه وارد جهان شده بود بدبختی که خیلی از مردان جواندر آمریکا با آن مواجه اند: پدر و مادر بد، مدرسه بد، زندان بد. زمانی که پسر بچه ای بوده.مادرش با احساس تاسف و حسرت به او گفت که تنها پنجاه دلار برای سقط او کم داشته. گاهی این پسر بچه در مدرسه، چاقو را روی گردن دوست همکلاسیش می گذاشت. گاهی باید با پدر بزرگ و مادر بزرگش می بود، برای غذا دادن به اسب ها. قبل از اینکه ریشش در بیاید دستگیر شد، اول در کانون و سپس در زندان. او تبدیل به مرد سفید قُلدر و قدرتمند شد و مانند خیلی ها در اطرافش،مواد مخدر و نبود پدر او را ضایع کرده بود . و خیلی زود خود را در انتظار مرگ دید، در مبارزه اش در سال ۲۰۰۱ فقط به یک نفر شلیک نکرده بود بلکه به سه نفر. و تنها رایسادین زنده مانده بود.
با شگفتی، اعدام اولین حکم او بود که باعث شد استورمن احساس خوب را از دست بدهد. تثیرات قدیمی او را ترک کردند. مردمی که وارد زندگی او شده بودند نسبت به او حس ترحم داشتند: روحانیان، روزنامه نگاران ودوستان مکاتبه ای اروپایی. آنها به او گوش دادند، با او دعا کردند،به او کمک کردند که از خود بپرسد. و او را به سفری درونی برای بهبودی فرستادند. عاقبت با تنفری که زندگی اش را تعریف کرده بود روبرو شد. او کتاب ویکتور فرانکل را خواند.بازمانده هولوکاست. و از خاکوبی صلیب شکسته خودش پشیمان شد. او خدا را یافت. سپس یک روز در سال ۲۰۱۱،ده سال پس از آن جرم، خبری به اسرومن رسید. یکی از کسانی که به او شلیک کرده بودبرای زنده ماندنش می جنگید.
می دانید در سال ۲۰۰۹،۹ سال پس از شلیک، رایسادین راهی سفری برای زیات مکه رفت. در میان جمعیت،او احساس قدردانی بسیار زیاد کرد و همچنین وظیفه. وعده خداوند را به یاد آورد،همانطور که در سال ۲۰۰۱ بر زمین افتاده بود، که اگر زنده بماند، تمامی زندگیش خدمت به بشر خواهد کرد. سپس درگیر درست کردن رندگیش شد. و حالا زمان آن رسیده بود تابدهی خود را بپردازد. با این اندیشه ، تصمیم گرفت که روش بازپرداختش مداخله در چرخه انتقام بین جهان اسلام و غرب باشد. او چگونه می توانست مداخله کند؟ با بخشش عمومی استرومن به نام اسلام حکمتی برای شفقت و مهربانی بود. سپس از ریک پری فرماندار ایالت تگزاس استفاده کرد که مانع اعدام استرومن شود دقیقا مانند بیشتر مردمی که به صورت دیگران شلیک می کنند. ( خنده تماشاگران)
با این حال رحمت و امان رایسادیناز ایمان مذهبی الهام نگرفته بود. شهروند جدید آمریکاییبر این باور بود که استرومن حاصل آمریکایی صدمه ای دیده بود که نمی توانست با تزریق مرگ از بین برود. این بینش، انگیزه من برای نوشتن کتاب  "آمریکای حقیقی " شد. این مهاجر به آمریکا التماس می کردبا پسر بومی خودش مهربان و رحیم باشد همانطور که با فرزند خوانده شده بود. سالها قبل در ان فروشگاه کوچک، نه فقط دو مرد، بلکه نوع آمریکاییبا هم برخورد کردند. یک آمریکایی که هنوز رویایی داشتو هنوز کوشش می کرد، هنوز تصور می کرد که فردا بر پایه امروز ساخته می شود، و دیگری آمریکایی که تقدیرش را از دست داده بود. و زیر بار اضطراب و هرج و مرج محدود شده بود،و انتظارات پائین، با سر خم کردن به قدیمی ترین پناهگاه: تعداد کم رفاقت های قبیله ای خودشان. این رایسادین بود، با اینکه تازه وارد بود، با اینکه قربانی حمله بود با اینکه بی خانمان شد و صدمه دیده بود، او متعلق به رویای جمهوریت بود و استرومن با اینکه با امتیاز یکمرد سفید پوست بومی متولد شده بود، متعلق به بخش زخمی کشور بود.
من متوجه شدم داستان این مردان قیاس مهمی برای آمریکا است. کشوری که بسیار مفتخرم آن را مال خود بنامم زندگی نکرد که در آن ثروت کاهش یابد همانطور که در اسپانیا یا یونانثروت برای همه کاهش یافت. آمریکا موفق ترین شرکت ها را در صنایع جهانی راه اندازی می کند. راه اندازی بهترین شرکت های جهان، حتی با رکورد تعداد کودکان گرسنه. دیدن کاهش امید به زندگیبرای گروه بزرگی از مردم، حتی با وجود بهترین بیمارستانهای صیقل داده شده جهان. امروز آمریکا یک بدن جوان و با نشاط است، که با ضربه سکته ای زندگی یک طرف دیگر را می مکد، در حین رها کردن کامل طرف دیگر.
در جولای سال ۲۰۱۱، درست بعد از گریه رایسادین برای شهادت برای دفاع از زندگی استرومن. استرومن با تزریق سم ایالتی که عاشقش بود کشته شد. ساعاتی قبل، وقتی هنوز رایسادین فکر می کردمی تواند جانش را نجات دهد، فرصتی پیش آمد که این دو مردبرای دومین بار با هم صحبت کنند. این گزیده ای از صحبت های تلفنی آنهاست. رایسادین: "مارک، تو باید بدانی که من به خداوند که مهربان ترین و بخشنده ترین است دعا می کنم. من تو را بخشیدم و از تو متنفر نیستم. من هرگز از تو متنفر نبودم." استرومن : " تو فرد فوق العاده ای هستی. از ته قلب از تو تشکر می کنم. دوستت دارم برادر."
حتی جالب تر اینکه ، بعد از اعدام، رایسادین ، آمبر دختر بزرگ استرومن را که یک مجرم سابق و معتاد بود را دید. و به او پیشنهاد کمک کرد. "پشاید پدرت را از دست داده باشی،" "اما یک عمو بدست آوردی." خواست که او هم شانس دوم را داشته باشد.
اگر تاریخ انسان رژه باشکوهی بود، کارناوال آمریکا می تواندمعبدگاه شانس دوم باشد. اما آمریکا، که سخاوتمند برای شانس دوم برای فرزندان دیگر سرزمین هاست، امروز با خساست تمام برای اولینشانس برای فرزندان خودش رشد می کند. آمریکا روشنی خیره کننده ای است که در آنهر کس م تواند یک آمریکایی شود. اما درخشندگی اش اجازه تبدیل به فرد دیگر را ازدست می دهد.
در طی دهه گذشته، هفت میلیون خارجی شهروندی آمریکا را بدست آوردند. قابل توجه است. ضمن اینکه، که چند نفر آمریکایی طبقه متوسط را بدست آوردند؟ در واقع، خالص ریزش طبقه متوسط منفی است. باز هم به عقب تر برویم،و حتی بیشتر : از دهه ۱۹۶۰، طبقه متوسط حدود ۲۰ درصد کوچک شده است بیشتر به خاطر حارج شدن مردماز این طبقه . گزارش سراسر کشور به من می گوید که مشکل ظالمانه تر هست تا یک نابرابری ساده . آنچه که من مشاهد می کنم دو تکه شدن ازوحدت مرکزی زندگی آمریکا است. بخش مرفه به سوی بالا رفتن،بالا رفتن و دور شدن، به مناطق نخبگان از تحصیل کرده گان و در ماتریس جهانی برای کار، پول و ارتباطات، و تکه فقیر پائین رفته و خارج می شوند و ارتباطات آنها قطع می شود، و به بن بست زندگی می رسند که در آن به ندرت خوش شانسی را ببینید.
خودتان را به این تسلی ندهید که شما جزء ۹۹ درصد هستید. اگر شما نزدیک سوپر مارکت هول فود زندگی کنید، اگر کسی از خانواده شما در ارتش خدمت نمی کند، اگر درآمد شما سالیانه است نه ساعتی، اگر بیشتر کسانی را که می شناسید دانشگاهی باشید، اگر هیچ کسی در اطراف شمامواد مخدر مصرف نمی کنند، اگر یکبار ازدواج کردید و هنوز پابرجاست اگر شما یکی از ۶۵ میلیون آمریکایی به سابقه جرم نیستید-- اگر هر یک یا تمامی این موارد شامل شما می شود، پس قبول کنید که در واقع، شاید نمی دانید چه اتفاقیدر حال رخ دادن هست و شما شاید بخشی از این مشکل باشید
نسل های قبلی می بایستی جامعه ایتازه بعد از بردگی می ساختند، رکود اقتصادی پشت سر می گذاشتند،بر فاشیسم غلبه می کردند، و آزادی را در می سی سی پی جرکت می دادند. من معتقدم که چالش اخلاقی نسل من آگاهی دادن دوباره به این دو تکه آمریکاست، که اتحاد بر جدایییک بار دیگر را انتخاب کنند. این مشکلی نیست که ما برای آن برایآن مالیات دهیم یا مالیات آن را قطع کنیم. این با توئیت کردن بیشتر حل نخواهد شد،ایجاد برنامه های کامپوتری و یا شروع جنبش مجددی مشابه جنبش بهبودی قهوه حا نخواهد شد. این یک چالش اخلاقی است کهاز همه می خوام برای شکوفایی امریکا و پنداشتن اینکه آمریکای پژمردهمتعلق به ماست، همانطور که رایسادیس این کار را کرد.
مانند او، می توانیم یک زیارتگا درست کنیم. و در مناطق در بالتیمور و اورگانو آپالاچیا هدف جدیدی را بیابیم همانطور که او این کار را کرد. می توانیم خودمان را در کشورهای دیگری غوطه ور کنیم گواهی بر امید و اندو آن کشور باشیم، و مانند رایسادین، ما چه می توانیم بکنیم. ما چه کنیم؟ ما چه کنیم؟ ما چه کنیم؟ چگونه می توانیم کشور مهربان تری داشته باشیم؟
ما، بزرگترین نوآوران و مخترعان جهان، می توانیم راه حلی برای آن آمریکا بیابیم. ما، نویسندگان و روزنامه نگاران،می توانیم موضوعات آمریکا را پوشش دهیم، نه اینکه در میان کار کنار بایستیم. می توانیم ایده های آمریکاییرا تامین مالی کنیم، به جای ایده هایی که از نیویورک و سانفرانسیسکو می ایند. می توانیم گوشی پزشکی مانرا پشت آن بگذاریم آموزش بدهیم، به دادگاه برویم،برایش زندگی کنیم و دعا کنیم.
من باور دارم، این فراخوان یک نسل است. در آمریکا افراد این دو نیمه دوباره فرا می گیرند با هم گام بردارند، شخم بزنند،آهنگری کنند و با هم شهامت داشته باشند. جمهوریت شانس، دوباره به هم پیوستن، و دوباره نو شدن از ما آغاز می شود.
سپاسگزارم.
( تشویق تماشاگران)

دیدگاه شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *