جان رانسون: پاسخ‌های عجیب به آزمایش جامعه‌ستیزی

متن سخنرانی :
داستان آغاز می‌شه: من در خانه‌ی یکی از دوستان بودم، و او روی طاقچه‌اش یک کپی از کتاب راهنمای دی‌اس‌ام داشت که کتاب راهنمای بیماری‌های روانی‌ست. این کتاب تمام بیماری‌های روانی شناخته‌شده را فهرست می‌کند. و در دهه‌ی۵۰ یک جزوه‌ی خیلی باریک بود. و بعد بزرگتر و بزرگتر و بزرگتر شد، و حالا ۸۸۶ صفحه دارد. و امروزه ۳۷۴ بیماری روانی را فهرست کرده است.
پس من داشتم آن را ورق می‌زدم، و فکر می‌کردم که آیا من بیماری روانی‌ای دارم، و معلوم شد که ۱۲تا دارم. (خنده‌ی حاضران) من اختلال اضطراب فراگیر دارم، که مسَلّمه. اختلال کابوس دارم، در آن دسته قرار می‌گیرید - که اگر شما خواب‌های تکرار شونده دارید که در آنها دنبال می‌شوید یا به شما می‌گن شکست خوردید و تمام در خواب‌های من افرادی من را در خیابون دنبال می‌کنند و می‌گن "تو شکست خوردی." (خنده‌ی حاضران) من مشکل ارتباط والدین- فرزند دارم، که تقصیر پدر و مادرمه. (خنده‌ی حاضران) شوخی کردم. شوخی نکردم. شوخی کردم. من بیماری تمارض دارم. و فکر می‌کنم در واقع خیلی نادر است که هم تمارض داشته باشید و هم اختلال اضطراب فراگیر، چون تمارض باعث می‌شه من خیلی مضطرب بشم.
به هر حال من داشتم در این کتاب می‌گشتم، و فکر می‌کردم که آیا من دیونه‌تر از آن چیزی هستم که خودم می‌دونم. یا شاید درست نباشه که اگر متخصص آموزش‌ دیده نیستم، خودم برای خودم یک بیماری روانی تشخیص بدم. یا شاید درست نباشه که اگر متخصص آموزش‌ دیده نیستم، خودم برای خودم یک بیماری روانی تشخیص بدم. و یا شاید شغل روانپزشکی تمایل غریبی داره که آنچه اساساً رفتار بِهَنجار انسان‌هاست را به عنوان یک بیماری روانی برچسب بزنه. من نمی‌دونستم کدوم از اینها درسته، اما فکر می‌کردم که یه جورایی جالبه. و فکر کردم که شاید باید با یک منتقد روانپزشکی ملاقات کنم و نظر آنها را بپرسم. و این طور شد که با ساینتولوژیست‌ها ناهار خوردم.
مردی بود به اسم برایان که یک گروه طراز اول از ساینتولوژیست‌ها را اداره می‌کرد که مصممند روانپزشکی را هر جا که هست نابود کنند. اسم اونا "سی‌سی‌اچ‌آر" است. من به او گفتم، "می‌تونی به من ثابت کنی که روانپزشکی یک دانش‌ْنماست و نمی‌توان به آن اعتماد کرد؟" من به او گفتم، "می‌تونی به من ثابت کنی که روانپزشکی یک دانش‌ْنماست و نمی‌توان به آن اعتماد کرد؟" او گفت، "آره، ما می‌تونیم به تو ثابت کنیم." من گفتم، "چطوری؟" او گفت، " ما تو را به 'تونی' معرفی می‌کنیم." و من گفتم، "تونی کیه؟" او گفت، "تونی در 'برادمور' است." حالا برادمور، بیمارستان برادمور است. قبلاً‌ به عنوان تیمارستان برادمور برای دیوانگان جانی شناخته می‌شد. این جایی است که قتل‌های زنجیره‌ای را می‌فرستند و کسانی که کنترلی بر خودشان ندارند. و من به برایان گفتم، "تونی چه کار کرده؟" و او گفت، "کاری نکرده او با کسی کتک‌کاری کرده یا همچین چیزی، و تصمیم گرفت تظاهر به دیوانگی کنه تا از مجازات زندان فرار کنه. اما بیش از حد خوب تظاهر کرد، و حالا در برادمور گیر افتاده و هیچ‌کس باور نمی‌کنه که او عاقل است. می‌خواهی تا ما سعی کنیم تو را به برادمور ببریم تا تونی را ببینی؟" پس من گفتم، "بله، لطفاً."
پس من سوار قطار برادمور شدم. در اطراف پارک "کِمپتون" به طرز غیر قابل کنترلی شروع به خمیازه کشیدن کردم، که ظاهراً کاریست که سگ‌ها هم وقتی اضطراب دارند می‌کنند - اونا بدون کنترل خمیازه می‌کشند. و بعد به برادمور رسیدیم. و من را از دروازه، پشت دروازه، پشت دروازه، پشت دروازه، رد کردند تا به یک آسایشگاه رسیدیم، که جایی‌ست که با بیمارها ملاقات می‌کنید. شبیه یک مسافرخانه‌ی "هَمپتون" غول‌آسا بود. همه‌جا هلو و کاج و رنگ‌های آرام‌بخش بود. و تنها رنگ‌های تند، رنگ قرمز دکمه‌های اضطرار است. و بیمارها شروع کردند به داخل آمدن. اونا همه اضافه وزن داشتند و شلوار راحتی تنشون بود و کاملاً سربراه به نظر می‌رسیدند. و برایان ساینتولوژیست در گوش من گفت، "اونا تحت تأثیر دارو هستند،" که به نظر یک ساینتولوژیست شیطانی‌ترین کار دنیاست، ولی به نظر من رسید که فکر خوبیه. (خنده‌ی حاضران)
و بعد برایان گفت، "این تونی است." و یک مرد داشت به داخل می‌آمد. او اضافه وزن نداشت، وضعیت بدنی خوبی داشت. و شلوار راحتی هم نپوشیده بود، او کت و شلوار راه راه پوشیده بود. و دستش را مثل یکی از شرکت‌کنندگان مسابقه‌ی "اپرنتیس" گشوده بود. و دستش را مثل یکی از شرکت‌کنندگان مسابقه‌ی "اپرنتیس" گشوده بود. او شبیه کسی بود که می‌خواد لباسی بپوشه که من را قانع کنه که او خیلی معقوله.
و او نشست. من گفتم، "خوب، درسته که تو با تظاهر به بیماری راه خودت را به اینجا باز کردی؟" و او گفت، "آره، آره. کاملاً. من وقتی ۱۷ سالم بود یک نفر رو کتک زدم. و در زندان منتظر دادگاه بودم، و هم سلولی‌ام به من گفت، "می‌دونی باید چی کار کنی؟ تظاهر به دیوانگی کن. به اونا بگو دیوانه‌ای. اونا تو را به یک بیمارستان راحت می‌فرستند. پرستارها برات پیتزا می‌آرن. برای خودت پلی استیشن داری." پس من گفتم، "خوب تو چطوری این کار رو کردی؟" او گفت: "من از اونا خواستم که با روانپزشک زندان ملاقات کنم. و تازگی فیلمی به اسم 'تصادف' را دیده بودم در اون آدم‌ها با زدن ماشین به دیوار لذت جنسی می‌گرفتند. پس من به روانپزشک گفتم، 'من از زدن ماشین به دیوار لذت جنسی می‌برم.'" و من گفتم، "دیگه چی؟" او گفت، "اوه آره. من به روانپزشک گفتم که می‌خوام زن‌ها را وقتی دارند می‌میرند تماشا کنم، چون اینطور احساس عادی بودن می‌کنم." که می‌خوام زن‌ها را وقتی دارند می‌میرند تماشا کنم، چون اینطور احساس عادی بودن می‌کنم." من گفتم، "این رو از کجا آوردی؟" او گفت، "اوه، از زندگینامه‌ی 'تد باندی' که در کتابخونه‌ی زندان داشتند." او گفت، "اوه، از زندگینامه‌ی 'تد باندی' که در کتابخونه‌ی زندان داشتند."
به هر حال او بیش از حد خوب به دیوانگی تظاهرکرده بود، آنطور که خودش می‌گفت. و اونا به یک بیمارستان راحت نفرستادندش. به برادمور فرستادندش. و از لحظه‌ای که او به آنجا رسید، او گفت که یک نگاه به آنجا انداخت، درخواست کرد که روانپزشک را ببیند، گفت، "سوءتفاهم وحشتناکی شده. من بیماری روانی ندارم." گفت، "سوءتفاهم وحشتناکی شده. من بیماری روانی ندارم." من گفتم، "چند وقته اینجایی؟" او گفت، "خوب، اگه من برای جرم اصلیم به زندان رفته بودم، پنج سال باید حبس می‌کشیدم. من ۱۲ سال در برادمور بوده‌ام."
تونی گفت که خیلی سخت‌تره که مردم را قانع کنی که سالمی تا اونها را قانع کنی که دیوانه‌ای. تونی گفت که خیلی سخت‌تره که مردم را قانع کنی که سالمی تا اونها را قانع کنی که دیوانه‌ای. او گفت، "من فکر می‌کردم بهترین راه برای اینکه عادی به نظر بیام اینه که با مردم به طور عادی و راجع به چیزهای عادی صحبت کنم مثلاً فوتبال یا برنامه‌های تلویزیون. من مشترک مجله‌ی 'نیو ساینتیست' شدم، و اخیراً مقاله‌ای داشت درباره‌ی اینکه در ارتش ایالات متحده، زنبورها را آموزش می‌دهند تا مواد منفجره را بو کنند. پس من به یک پرستار گفتم، 'می‌دونستی که ارتش ایالات متحده زنبورها را آموزش می‌ده تا مواد منفجره را بو بکشند؟' وقتی یادداشت‌های پزشکیم را خوندم، دیدم اونا نوشتند: 'فکر می‌کند زنبورها می‌توانند مواد منفجره را بو بکشند.'" او گفت، "می‌دونی، اونا همیشه دنبال سرنخ‌های غیر کلامی برای وضعیت روحی من هستند. او گفت، "می‌دونی، اونا همیشه دنبال سرنخ‌های غیر کلامی برای وضعیت روحی من هستند. اما چطور می‌شه مثل یک آدم عاقل نشست؟ چطوری مثل یک‌ادم عاقل پات رو روی پات می‌اندازی؟ اصلاً غیر ممکنه." و وقتی تونی این را به من گفت، من با خودم فکر کردم، "آیا من مثل یک خبرنگار می‌شینم؟ آیا پام رو مثل یک خبرنگار رو پای دیگه می‌اندازم؟"
او گفت، "می‌دونی، 'خفه‌کن استاک‌ول' یک طرف منه و تجاوز کننده‌ی آهنگ 'نک پا در میان لاله‌ها' طرف دیگه ی منه. پس من تمایل دارم زیاد توی اتاقم بمونم چون از اینا می‌ترسم. و اونا این را نشانه‌ای از دیوانگی می‌دونند. اونا می‌گن این ثابت می‌کنه که من بی‌تفاوت و خود بزرگ‌بینم." پس فقط در برادمور اگه نخوای با قاتل‌های زنجیره‌ای باشی، نشانه‌ی دیوانگیه. پس فقط در برادمور اگه نخوای با قاتل‌های زنجیره‌ای باشی، نشانه‌ی دیوانگیه. به هر حال او به نظر من کاملاً عادی می‌اومد- اما من چه می‌دونستم؟
و وقتی رسیدم خونه به دکترش، "آنتونی میدن" ایمیل زدم. من گفتم، "داستان چیه؟" و او گفت، "آره. قبول می‌کنم که تونی تظاهر به دیوانگی کرد تا از مجازات زندان فرار کنه چون توهماتش که خیلی هم کلیشه‌ای بودند از لحظه‌ای که او پا به برادمور گذاشت ناپدید شدند. هر چند، ما او را بررسی کردیم. و ما مشخص کردیم که او یک جامعه‌ستیز است." و در واقع، تظاهر به دیوانگی دقیقاً از کارهای زیرکانه و حیله‌گرانه‌ای است که یک جامعه‌ستیز انجام می‌دهد. این در فهرست هست: زیرک و حیله‌گر. پس تظاهر به اینکه مغزتون مشکل داره گواهی اینه که مغزتون مشکل پیدا کرده. و من با متخصص‌‌های دیگری هم صحبت کردم، و اونا گفتند کت راه راه - جامعه‌ستیز سنتی. با موارد یک و دوی فهرست می‌خونه - ترزبانی، فریبندگی سطحی و حس خود بزرگ بینی. من گفتم، "خوب، چون او نمی‌خواد با بقیه‌ی بیمارها رفت و آمد کنه؟" جامعه‌ستیز سنتی - با خودبزرگ‌بینی و نداشتن همدردی می‌خونه. پس همه‌‌ی اون چیزهایی که عادی‌ترین‌ها در مورد تونی به نظر می‌آمدند طبق نظر دکترش، گواه این بودند که او به شکل جدیدی دیوانه ست. او یک جامعه‌ستیز بود.
و دکترش به من گفت، "اگر می‌خواهی بیشتر راجع به جامعه‌ستیزها بدونی، می‌تونی به یک کلاس تشخیص جامعه‌ستیزها بری که به وسیله ی 'ربرت هیر' راه‌اندازی شده که فهرست نشانه‌های جامعه‌ستیزها را نوشته." پس من رفتم. من به کلاس تشخیص جامعه‌ستیزها رفتم، و الان یک جامعه‌ستیز شناس باید بگم، به شدت ماهر، مُجاز هستم.
خوب این هم آمارش: ۱ در صد از مردم عادی جامعه‌ستیزند. پس ۱۵۰۰ نفر در این اتاق حضور دارند. ۱۵ نفر شما جامعه‌ستیز هستید. هر چند این عدد برای مدیران و رهبران تجارتخانه‌ها به ۴ درصد می‌رسه. هر چند این عدد برای مدیران و رهبران تجارتخانه‌ها به ۴ درصد می‌رسه. پس من فکر می‌کنم شانس زیادی وجود داره که ۳۰ تا ۴۰ جامعه‌ستیز در این اتاق باشند. تا آخر شب ممکنه کشتار بشه.
(خنده‌ی حاضران)
هیر گفت که دلیلش اینه که سرمایه‌داری در ظالم‌ترین حالتش به رفتار جامعه‌ستیزانه پاداش می‌دهد. هیر گفت که دلیلش اینه که سرمایه‌داری در ظالم‌ترین حالتش به رفتار جامعه‌ستیزانه پاداش می‌دهد. حس همدردی نداشتن، تر زبانی، زیرکی، حیله‌گری. در واقع، شاید سرمایه‌داری در بی‌وجدان‌ترین حالتش جلوه‌ی مادی جامعه‌ستیزی باشه. در واقع، شاید سرمایه‌داری در بی‌وجدان‌ترین حالتش جلوه‌ی مادی جامعه‌ستیزی باشه. مثل شکلی از جامعه‌ستیزی است که آمده تا ما را متأثر کند. مثل شکلی از جامعه‌ستیزی است که آمده تا ما را متأثر کند. و هیر به من گفت، "می‌دونی چیه؟ اون مرد توی برادمور رو فراموش کن که معلوم نیست تظاهر به دیوانگی کرده یا نه. مهم نیست. این داستان بزرگی نیست. او گفت: "داستان بزرگ جامعه‌ستیزی صنفی است. برو و با جامعه‌ستیزهای صنفی مصاحبه کن."
پس من یه تلاشی کردم. من به آدم‌های "انران"( شرکت ورشکسته نفتی آمریکایی) نوشتم. گفتم، "می‌تونم بیام و با شما در زندان مصاحبه کنم تا ببینم آیا واقعاً جامعه‌ستیزید یا نه؟" گفتم، "می‌تونم بیام و با شما در زندان مصاحبه کنم تا ببینم آیا واقعاً جامعه‌ستیزید یا نه؟" و اونا پاسخ ندادند. پس من تاکتیکم رو عوض کردم. به "چِین سو اَل" دانلپ ایمیل زدم، که استریپر باارزش دهه‌ی ۹۰ بود. او به تجارتهای ورشکسته می‌آمد و ۳۰ درصد نیروی کار را اخراج می‌کرد و شهرهای آمریکا را به شهر ارواح تبدیل می‌کرد. و من به او ایمیل زدم و گفتم، "من فکر می‌کنم شما ممکنه یک ناهنجاری مغزی خیلی خاص داشته باشید که شما را آدم خاصی می‌کند که به روح شکارگر و نترس علاقه دارد. می‌تونم بیام و با شما در مورد ناهنجاری مغزی خاصتون مصاحبه کنم؟" می‌تونم بیام و با شما در مورد ناهنجاری مغزی خاصتون مصاحبه کنم؟" و او گفت، "بیا به خونه‌ام."
پس من به عمارت بزرگ ال دانلپ در فلوریدا رفتم که با مجسمه‌های حیوانات شکاری پر شده بود. شیر و ببر اونجا بود. او من را از باغچه رد کرد. عقاب و شاهین بود. او به من می‌گفت، "اونجا کوسه هست." او این را با حالت کمتر زنانه‌ای گفت. "کوسه‌ها و ببرهای بیشتری هم هست." مثل نارنیا بود.
(خنده‌ی حاضران)
و بعد ما به آشپزخونه‌اش رفتیم. حالا ال دانلپ می‌آمد تا شرکت‌های در حال ورشکستگی را نجات بده. او ۳۰ درصد نیروی کار را می‌بست. و اغلب مردم را به آتش شوخی می‌بست. مثلاً، یک داستان معرف در مورد او اینه که، شخصی پیش او آمد و گفت، "من همین الان برای خودم یک ماشین نو خریدم." و او گفت، "ممکنه شما یک ماشین نو داشته باشید، اما من بهت می‌گم چی ندارید، شغل."
خوب در آشپزخانه‌ش - او با همسرش جودی اونجا ایستاده بود، و محافظ شخصی‌ش "شان" - و من گفتم، "یادت میاد که در ایمیلم گفتم که ممکنه یک ناهنجاری مغزی خاص داشته باشی که تو رو تبدیل به آدم خاصی می‌کنه؟" او گفت، "آره، نظریه‌ی شگفت‌انگیزیه. مثل 'استار ترَک' می‌مونه. شما به جایی می‌روید که هیچ انسانی قبلاً نرفته." من گفتم، "خوب، بعضی از روانپزشک‌ها ممکنه بگن که این یعنی شما ..." (زیرلب حرف می‌زند) (خنده‌ی حاضران) و او گفت، "چی؟" و من گفتم، "جامعه‌ستیز هستید." من گفتم، "من در جیبم یک فهرست از ویژگی‌های جامعه‌ستیزها دارم. می‌تونم اونها را با شما بررسی کنم؟"
و برخلاف میل باطنی‌اش، برایش جالب شده بود، و گفت، "خیلی خوب، ادامه بده." من گفتم، "خوب، خودبزرگ‌بینی." که باید بگم، به سختی می‌تونست حاشا کنه چون زیر یک نقاشی رنگ و روغن غول‌آسا از خودش ایستاده بود. (خنده‌ی حاضران) او گفت، "خوب، باید به خودت باور داشته باشی!" من گفتم، "حیله‌گر." او گفت، "اینکه رهبریه." و من گفتم، "احساسات سطحی: ناتوانی در تجربه‌ی گستره‌ای از احساسات." او گفت، "کی دلش می‌خواد زیر بار احساسات احمقانه بره؟" پس او در فهرست جامعه‌ستیزها پایین می‌رفت، و اساساً اون رو به "کی پنیر من را جابجا کرد؟" ( کتابی در مورد تجارت) تبدیل کرد.
(خنده‌ی حاضران)
اما من متوجه شدم که روزی که من با ال دانلپ بودم اتفاقی افتاد. هر وقت او چیزی به من می‌گفت که یه جورایی عادی بود - مثلاً او با بزهکاری نوجوانان مخالف بود. او گفت در "وست پوینت" قبولشده، و اونا بزهکارها را به وست پوینت راه نمی‌دن. او به بسیار از ازدواج‌های کوتاه مدت نه گفت بود. او تنها دو بار ازدواج کرده بود. به تصدیق خودش، همسر اولش در ورقه‌های طلاق نقل کرده بود که ال او را با چاقو تهدید کرده است. و او گفت که همیشه کنجکاو بوده بداند گوشت انسان چه مزه‌ای داره، اما مردم در ازدواج‌های بد و در وسط دعوا حرف‌های احمقانه به هم می زنند و ازدواج دومش ۴۱ سال دوام آورده بود. پس هر وقت که چیزی به من می‌گفت که یه جورایی به نظرم غیر جامعه‌ستیزانه می‌آمد، با خودم فکر می‌کردم، خوب من این رو تو کتابم نمی‌آرم. و بعد من فهمیدم که جامعه‌ستیز شناس شدن من رو یکم جامعه‌ستیز کرده. و بعد من فهمیدم که جامعه‌ستیز شناس شدن من رو یکم جامعه‌ستیز کرده. چون من می‌خواستم هر طور شده او را در جعبه ای با برچسب جامعه‌ستیز قرار بدم. من می‌خواستم او را با دیوانه‌وارترین لبه‌های شخصیتش تعریف کنم.
و فهمیدم، آه خدای من. این کاریه که من برای ۲۰ سال انجام می‌دادم. این کاریه که تمام خبرنگارها انجام میدن. ما دفترچه یادداشت‌هامون رو دستمون می‌گیریم و به اطراف دنیا سفر می‌کنیم، و منتظر جواهرها می‌شیم. و جواهرها همیشه خارجی‌ترین جنبه‌های شخصیت فرد مصاحبه شونده هستند. و جواهرها همیشه خارجی‌ترین جنبه‌های شخصیت فرد مصاحبه شونده هستند. و ما آنها را مثل راهب‌های قرون وسطایی به هم می‌دوزیم. و می‌گذاریم چیزای عادی روی زمین بمونند. در این کشور بیماری‌های روانی بیش از اونچه که هستند تشخیص داده می‌شوند. دوقطبی کودک - بچه‌هایی به کوچکی ۴ سال برچسب دوقطبی بودن می‌خورند دوقطبی کودک - بچه‌هایی به کوچکی ۴ سال برچسب دوقطبی بودن می‌خورند چون فوران‌های کج‌خُلقی دارند، که در فهرست دوقطبی به اونا امتیاز بالایی می‌ده.
وقتی من به لندن برگشتم، تونی به من تلفن کرد. او گفت، "چرا تلفن‌های من را جواب نمی‌دادی؟" من گفتم، "خوب آخه اونا می‌گن تو جامعه‌ستیزی." و او گفت، "من جامعه‌ستیز نیستم." او گفت، "می‌دونی چیه، یکی از موارد توی فهرست عدم پشیمانیه، مورد دیگه‌ی فهرست زیرک و حیله‌گره. پس وقتی به اونا می‌گی از جرمت پشیمانی، اونا می‌گن، 'این نمونه‌ی بارز یک جامعه‌ستیزه که با زیرکی بگه احساس پشیمانی می‌کنه وقتی این طور نیست.' مثل جادوگری می‌مونه. همه‌چیز رو وارونه می‌کنند." او گفت، "من به زودی یه دادگاه دارم. میای؟" من گفتم باشه.
پس من به دادگاهش رفتم. و بعد از چهارده سال در برادمور، اونا گذاشتند او بره. اونا تصمیم گرفتند که او نباید بدون دلیل نگه داشته بشه چون در یک فهرست امتیاز بالایی می‌گیره که ممکنه به این معنی باشه که احتمال بیشتری از میانگین داره که جرمش را تکرار کنه. پس گذاشتند بره. و بیرون در راهرو او به من گفت، "می‌دونی چیه جان؟" همه یه کمی جامعه‌ستیزند." او گفت، "تو هستی، من هستم. خوب واضحه که من هستم." من گفتم، " حالا چی کار می‌کنی؟" او گفت، "می‌رم به بلژیک چون زنی که دوست دارم اونجاست. اما ازدواج کرده، پس باید یه کاری کنم که از شوهرش جدا بشه."
(خنده‌ی حاضران)
به هر حال، این دو سال پیش بود، و کتاب من در اینجا تموم شد. و برای ۲۰ ماه همه‌چیز خوب بود. اتفاق بدی نیوفتاد. او با دختری در بیرون لندن زندگی می‌کرد. او بر اساس حرف برایان ساینتولوژیست، داشت جبران زمان از دست رفته را می‌کرد - که می‌دونم شوم به نظر میاد، اما الزاماً شوم نیست. متأسفانه، بعد از ۲۰ماه، برای یک ماه به زندان برگشت. در یک بار وارد یک زد و خورد شد، اون طور که خودش می‌گه - و برای یک ماه باز به زندان افتاد، که می‌دونم بده، اما یک ماه یعنی که این زد و خورد هر چه بود، خیلی بد نبوده.
و بعد او به من تلفن کرد. و می‌دونید چیه، من فکر می‌کنم بیرون آمدن تونی درست بود. چون شما نباید مردم را با دیوانه‌وارترین لبه‌های شخصیتشان تعریف کنید. و تونی چیزی است به نام نیمه جامعه‌ستیز. او در منطقه‌ای خاکستری است در دنیایی که منطقه‌های خاکستری را دوست نداره. اما مناطق خاکستری جاهایی است که پیچیدگی پیدا می‌شه، این جایی است که انسانیت پیدا می‌شه و جایی است که حقیقت پیدا می‌شه. و تونی به من گفت، "جان، می‌تونم برات در یک بار نوشیدنی بخرم؟ فقط می‌خوام برای همه‌ی کارهایی که برام کردی ازت تشکر کنم." و من نرفتم. اگر شما بودید چه کار می‌کردید؟
ممنونم.
(تشویق حاضران)

دیدگاه شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *