سی. کی. ویلیامز شعرهایی از جوانی و پیری میخواند
فکر کردم برایتان از آن شعرهایم بخوانم که به موضوع جوانی و پیری مربوطند. میتوانم بگویم حیرت کردم از اینکه فهمیدم چقدر از این شعرها دارم.
اولینش تقدیم شده به اسپنسر و مادربزرگش، که از کارِ نوهاش شوکه شده بود. نام شعرم “کثافت” است.
“کثافت”
( تعجب مترجم و طراح سایت )
مادربزرگم میشوید با صابون دهانم را؛
سپری شده نیمی از قرنی
و او باز میآید سراغم
با آن قالب زردِ ضخیمِ ظالم.
و این همه ففظ بهخاطرِ یک کلمه که گفتهام،
و حتی نمیشود گفت که گفتهام؛ تکرار کردهام تنها.
اما مادربزرگ میگوید: “باز کن. باز کن دهانت را.”
چنگ میزند سرم را.
حالاست که میفهمم چه سخت بوده زندگیش؛
سه نوزادش را از دست داده،
و بعد شوهرش هم از دنیا رفته،
و او را گذاشته بیپول با چند پسربچه.
در سینک سرپایم میگرفت
چون هیچوقت در توالت جا نبود.
ولی امان از آن صابون مادربزرگ!
یعنی میشود گفت شدت سوزش آن صابون بوده که شاعرم کرده؟
خیابانی که در آن زندگی میکرد آسفالت نداشت،
آپارتمانش دو اتاق تنگ و آشپزخانهای بدبو
همان جا که مادربزرگ دنبالم کرد و گیرم انداخت.
آیا جرأتش را دارم اعتراف کنم بعد از آنکه این کار را کرد،
دیگر هیچوقت دوستش نداشتم؟
مادربزرگ صدسال عمر کرد،
آنهم در آن روزگار. که سراسر اندوه بود و فلاکت،
اما دیگرهیچگاه تا همین حالا،
دوست نداشتهام مادربزرگ را.
وقتی شعرم در مجلهای چاپ شد، نامهای شماتتبارازعمویم به دستم رسید. “تو زن بزرگی را بیآبرو کردهای.” باید کمی سیاست به خرج میدادم.
اینیکی اسمش “لباس” است. شعر بلندتریست.
لباس
آن روزها،
آن روزها که اکنون در خاطرم از آنها تنها یادی گریزان مانده برجا،
آن روزها که اغلب صبحگاهان برمیخاستی از خواب با امواجِ آواز پرندگان،
و سپس سُمضربهی ملایم اسبی که میکشید به چه دشواری گاریِ شیررا تا ساختمانتان،
و واپسین صدای شبانگاه اغلب صدایی نبود بجز
توقف اتومبیل پدر
که باز دیروقت بازمیگشت از کار، مثل همیشه دیر،
و سنگینسنگین میرفت به زیرزمین، به آتشخانه
تا بتکاند خاکسترها را و مرطوب کند هوا را و بعد بیاید بالا و بیفتد توی تختخواب،
در آن روزهای دور دور،
زنان، مادرم، مادران دوستانم، همسایهها، همهی زنانی که میشناختم،
بیشتر مدت روز چیزی به تن داشتند، که به آن لباس خانه میگفتند:
ارزان، گلگلی، شل و ول، و انگارعمداً بیشکل و قواره پیراهنهای نازک نخی که میپوشیدی روی لباسِ خوابت
و وقتی مجبور میشدی بروی پیِ بچهای یا رختهای شسته را پهن کنی روی بند، یا وقتی میخواستی بهدو بروی بقالیِ سر نبش،
زیر پالتویت، لبهی تاخوردهی لباس خواب همیشه آویزان و چرکمُرد، تاب میخورد.
سوای بیگودی که بعضی از زنها دائماً در موهاشان داشتند برای شرکت در مهمانی بزرگی
ـــ شاید مجلس رقصی ـــ که هیچگاه فرا نمیرسید؛
سوای شمایل بیشتر زنان که صورتشان در طول روز نه تنها آرایش نداشت،
که به نظر تراشیده میرسید و رنگباخته، با ابروهایی برداشته که چهرهای به آنها میبخشید ترسناک، ماسکگونه؛
سوای همهی اینها، آن لباسها بود که زنان را چنان غریب و رعبآور مینمایاند،
رازورزانی که میسر نبود مردان را دسترسی به ایشان، و پسرکان را درکشان.
بعدها بود که آن لباسها را در حکم بیانیهای نیز یافتم:
این که در آشپزخانهی نیمهتاریکت، در رختشویخانهات، در حیاط سردِ سیمانیات،
آنچه بروزدادهای ازخود جلوهای دورازواقع بوده؛
که جنسیتِ واقعیت، پنهانگشته در آن ردای بیجنسی، سراسر، قلمروی فرمانرواییت بوده.
آنروزها، بسیاری چیزهای دیگر را هم پنهان میکردند آدمیان:
مردان یکدیگررا درآغوش نمیگرفتند، مگر به مناسبتِ مرگِ کسی، و آنهم نه همیشه؛ دست میدادی
یا در مسابقهی بیسبال، میزدی پشت دوستت و ضربات ردوبدل شده علامت عطوفت بود؛
همینکه کودکی را پشت سر میگذاشتی، دیگرهیچگاه تجربه نمیکردی شوکِ آشنایی ریش پدررا با گونهات،
تا هنگامی که عاقبت آدابی تازه سربرآوردند، که تو میتوانستی مردی دیگر را در آغوش بگیری و لحظاتی نگاه داری،
و بعد حتی ببوسیش (ریش پدرت حالا سفید شده و زبر).
و سرانجام، رهایی، آغوشی باز: گرچه مراقب بودیم ـــــ آخر، به نظر گستاخانه میرسید ــــ
باز چه بسیار بود شادیِ خاموشمان از تثبیتِ این برابری و همدلی
گذشته از همهی سوءتفاهمها و ناراحتیهایی که تا آن زمان بینمان وجود داشت.
چه کم میدانستیم آن روزها، چنان که گمانم کم میدانیم حالا هم که چه مرهمی نهیم برآن زخمها:
حتی زنان نیز، در بهترین لباسهاشان، با منجوقها و پولکهای دوخته بر بالاتنهشان،
با رژ و ریمل حتی، حتی با گیسوان افشان، تنها میتوانستند بایستند با دستانِ فشرده بههم و گدایی کنند صلح را،
و درهمانحال، پدر و پسر، مثل دو جانی، مثل دو دزد، مثل دو رومی جوش زنان و جلزوولزکنان، نفرت میورزیدند،
و اینگونه بانی اندوهی میشدند که خود تحمل میکردند، ناگوارترین اندوهها، که با بوسیدن و آغوشگرفتن،
از خون برادر به برادر، نسل به نسل تداوم مییافت.
آن روزها هنوز طبیعتی بود در حومههای شهر مزارع، ذرتزاران و گاوها؛
نهچندان هم دور از ساختمانمان با آجرهای ماتش و راهروی وهمآلودش
میتوانستی زمینهایی ببینی با تپهها و درختهایی که میتوانستی وانمود کنی کوهند و جنگل.
یا میتوانستی برای خودت از خانه بزنی بیرون حتی بروی به زمین خالی کوچکی،
و از آنجا به بوتهزار: میتوانستی مانند مخلوقی از جنس برگ پنهان شوی،
قوزکرده، خزیده، سادهشده، وحشی، تنها:
پیشتر، میلی بود، میل به سادهتر بودن، میل به اینکه آنگاه که صدایت میزدند،
هیچگاه برنگردی.
(صدای تشویق)
این هم شعر نسبتاً بلند دیگری، دربارهی پیر و جوان. درست وقتی اتفاق افتاد که همدیگر را دیدیم. بخشی از شعر در مکانی میگذرد که با هم بودیم و در زمانی که با هم گذراندیم.
نامش “همسایه” است.
پنج سگِ کوچک ترسناک بدقوارهاش که روی بام، زیر پنجرهام، مدام پارس میکنند.
گربههایش، که خدا میداند چندتایند، که حتماً شاشیدهاند روی فرشهایش؛ با آن بوی گند پاگرد پلههایش.
یک بار سایهاش دست میکشید کورمال به دنبال زنجیر درش، و بعد صدای ترسناک دری که محکم بسته شد.
تنها صدای واغ بود و موسیقی جاز که شب و روز در راهرو منتشر میشد.
دورانی بود که کریس کانر “زندگی باشکوه” را میخواند،
و همین ترانه بود که به یادم آورد معشوقهی دوران دانشکدهام را،
عشق اولم را که ـــــ تا آنگاه که ترکش گفتم ــــــ همین ترانه را میگذاشت.
سر بر شانهام، دست بر رانم،
چه دلنواز میخواند از پشیمانیها و کاستیهایی که زود بود برایش،
چنانکه بعدها زود بود برای من باور رنجهای او.
دردهایش اول تکانم داد، بعد خستهام کرد، و سپس بیزارم.
و خیالپردازیهام آغاز شد: سوختن او در شعلههای آتش کلبهای روستایی این خیال که او همسایهام است.
فکراین که ببینیم و به جا آوریم یکدیگر را، و دوست شویم، و من از او طلب بخشایش کنم.
و این که ببینمش؛ این او نبود دم صندوق پست.
موهای خاکستری و زردش، شلوارارتشی زیر لباس خوابش،
رویبرگرداندنش، پنهانکردن صورت ازشکلافتادهاش در دستانش، و زیرلب “سلام”دادنهای نابجایش.
گاه در راهپلهها، حوادث وحشتناکی در جریان است.
مردی فریاد میکشد: “خفه شو!” و سگها دیوانهوار میغرند،
پنجه بر زمین میکشند، و بعد صدایش ــــ صدای زن زیر، زمخت، خالی از احساس، کمابیش تنها طنینی بیمعنا،
یک نغمه، ناله، جیغ، استخوان بر فلز، فلزِ مذاب،
صدا میزدشان که: “برگردین عزیزای من، برگردین دلبندای من. فرشتههای من، برگردین.”
دیگربار که دیدمش، مدهآ بود.
ساحره، در خلسه، در جذبه، بیحرکت بر پیادهرو
پالتوی ژندهاش با دهانی بازمانده از حیرت، عابر دورادورش روان،
باز شده دهانش ناگاه انگار که جیغ میکشد،
اما در سکوت، انگار که تنها در سرش یا سینهاش ، که از آن فوران میکرده
فریادی چه خالصانه، چه ماهرانه، چه وانهاده، بینیاز از هرچه آوا، یا که دیگر ناتوان از بار هر آوا.
اینها ریسمانهاییاند نامرئی، اغواگر، اینها تجلیهایند، تجلیهای عذاب حتی، که نگاهمان میدارند.
و این دخترک، عشق قدیمم، و آخرین باری که دیدمش و تمام
آنگاه که در یک مهمانی به جستوجویم آمد ،
سکندریهای مستانهاش، افتادناش، نقشزمینشدناش، بالارفتن دامنش، رگهای برآمده و سرخ چشمانش، چشمان متورم از گریهاش؛ شرمش، رسواییش.
و زمختی پر از نخوت و نادانی من، غرور پنهانم، رویگرداندنم.
و زندگی هنوز بالای آن بام، درختان مرده در بشکهها، نیمکتی شکسته، سگ، سنده، آسمان.
کدام راههای گذر از رنج، تقاطعهای آسیبپذیری، کدام گذرگاهها و تلاقیها؟
و تاهمینجا: چهبسیار زندگیها در زندگیهامان، چه بسیار فرصتها برای اندوه، چهبسیار گذشتههای گمشده.
“بنگر مرا!” میگوید الههی عشق جنونآمیز، عشق تمامیناپذیر، قد برافراشته در جاهوجلالی خونبار: “بنگر مرا.”
راه مییابد به پلکانی دالانگونه، بههمریخته، میپیماید هر پله را با قدمهای مضطرب.
من نگه داشتهام در را.
و او از کفپوش خردشده عبورکنان، با گامهای سست، پا میگذارد به خیابان.
حرف میزند با لحنی یکنواخت، بینگاهی به من، “میتوانی کمکم کنی؟”
بازویم را میگیرد، سبکبال تکیه میدهد به من. ورودش به جهان با گامی لرزان.
و نجوایش: “ممنون، عشقم.” سبک، سبکبال، تکیه داده به من.
(صدای تشویق)
فکر کنم حالا باید کمی فضا را تغییر بدهم. (صدای خنده) شعر متفاوت دیگری دربارهی جوانی و پیری
نامش “باد معده” است.
(صدای خنده)
باد معده
با خودم فکر میکنم: چه جالب میشد اگر
آن خانم موآبی در سالن انتظار مطب دکتر وقتی خم میشود روی میز مجلهها،
بادی دردهد از خودش، بادی مختصر، و سرخ سرخ شود از خجالت.
چه جالب میشد اگر باد روده ظاهر میشد در هیأت ابرهایی مرئی،
تا زن بهچشم میدید که باد ملایمش، باد بیآزارش پیش از عزیمت،
چطور کشیده میشود به صورتم.
(صدای خنده)
وانگهی، تقارن جالبی است: هنوز یک ساعت نگذشته که با سگم رفته بودیم پیادهروی
که او صدایی مهیب پاک شوکه شد و چنان پرید از جایش که انگار اسبیست که جفتک بیندازد.
و این اتفاق اصطبلی را به یادم آورد که وقتی دوازدهساله بودم ، آخرهفتهها در آن کار میکردم،
و اسب نر ابلق بینظیری،
که هربار سوارش میشدند این طور جفتک میانداخت، گرچه بارها محکمتر، عظیم، درخشان، باشکوه.
و آن زن، با چهرهای حالا از شرم پنهان پشت مجلهی “Elle” اش، یادم انداخت که
فراموش کرده بودم که بهتم، بیشتر از هرچیز، ناشی از این بود که اسب، با هر پرشی که میکرد،
چه باد محکمی درمیداد.
پوف! پوف! پوف!
نکتهای که هرگز به آن اشاره نشده بود در هیچکدام از آن همه کتاب درباره اسبها وسوارانشان که من آن سالها میبلعیدم.
تمام آن شکوه وحشیانه، آن سمهای براق پولادین، فوران انباشتی از امعاءواحشاء ملوکانهی آن جانور،
نفسی که بند میآمد، قلبی که از تپش میایستاد، منخرینی که دیوانهوار شعلهمیکشید،
و من نمیدانستم که آیا میخواهم کاری کنم که حیوان رام شود، یا اینکه من هم او شوم.
(صدای خنده)
(صدای تشویق)
اینیکی اسمش “عطش” است. بسیاری، یعنی بیشتر شعرهای من درواقع شعرهای شهریاند. حالا ازقضا دارم آنهایی را میخوانم که شهری نیستند.
“عطش.”
این داستان رابطهام است با زنی که تمام پائیز و زمستان گذشته را، روز و شب،
زندگی میکرد روی نیمکتی در ایستگاه متروی خیابان ۱۰۳ تا که عاقبت یک روز ناپدید شد.
برانداز میکردیم یکدیگر را، دقیق و محتاط،
من، خجول و نظارهگر از گوشهای، سعی میکردم دزدکی رفتار نکنم
و او، جسور، خیره، حتی ستیزهجو، و بطریاش که خالی میشد، حتی خشمگین.
از او میترسیدم. مثل بچهها.
میترسیدم تکهای سرکوبشده از خودم خارج شود از مهارم، و تا ابد بیفتم
در دام جام جوشان موحش بدبویش.
نه فقط مدفوعش، نه فقط لایهی بیرونش و آن دهانهی همیشه نشُسته و بوی مشروبی که پخش میشد همهجا،
که ارادهای بود در همهی اینها، عزم و عمدی، نیرو و هدفی، خشمی اجتماعی و اخلاقی،
عصیانی و نیز عجزی، و همزمان اندوه و ماتمی، فقدانی.
گاه فکر میکردم باید با خودم ببرمش خانه، حمامش کنم، آرامش کنم، لباس بپوشانمش.
اما فکر میکردم او این را از من نمیخواهد. بهجایش، سوار ترنم میشدم.
فکر میکردم: چه غنیست دامنهی واژگان برای خودآمرزیمان.
چه ماندگار است اطمینان مطبوع محتوممان به تأملاتی بهجا که به انجام میرسند.
رقص نگاههامان، تصادممان، و سپس نجات دادنمان یکدیگر را از شر ادراکهای بهدرکرفتهمان،
و بعد قتلعام، قتلعام، و خیل انبوه بیماران، موجودیتهای مصدوم بهبادرفته، بهفنارفته.
شببیداریش جایی ادامه دارد ــــــ میدانم.
و اقامتگاهش، حضور حیوحاضر مؤمنانهاش.
و رقص نگاههامان، جدال و سرپیچیمان، زوال و فراموشیمان، عطر اضطرابمان، رایحهی رعبمان.
(صدای تشویق)
این شعر تازهتری است؛ تازه از تنور درآمده. نامش هست: “چنین گذشت.”
“دانشآموزی، زنی جوان، در زنگ تفریح، در راهروی طبقهی چهارم دبیرستانش،
نشسته بر لبهی پنجرهای باز و با دوستانش گپ میزند؛
معلمی میگذرد از آنجا و هشدارش میدهد: “مراقب باش نیفتی.” هشداری آمیخته به شوخی،
“نیفتی.”
و زن جوان، هیجدهساله، دختر درواقع،
گرچه خودش اینطور فکر نمیکند، با همه هوشش، شاگرد اول کلاس، و “زیبا هم”، دیگران اغلب این را به او میگویند،
لبخندی میزند و تکیه میدهد به پنجرهی باز، که اگر زمستان بود اصلاً باز نبود،
اگر زمستان بود، کسی میبستش (“ببندش!”)
و دختر تکیه میدهد به پنجره، بیشتر و بیشتر، و کماکان لبخند بر لب،
بیشتر و بیشتر، گرچه در زمانی کوتاهتر از این، عملاً یک لحظه، و پرت میشود پایین.
پرت میشود پایین.
یک حرکت سرسری، یک خیال، پیش از این هیچگاه فکرش را نکرده، حتی حالا هم فکرش را نمیکند …
نه، فراترست از یک حرکت سرسری یا خیال، دختر میداند که دارد چهکار میکند،
قصدی دارد دختر، منظوری دارد حتماً،
چون در آن لحظه به فکرش میرسد، که چه زیبا و چه زشت، چه باهوش و چه کودن، او کسی نیست که هست،
شخصی نیست که هست.
و دلیلش را ناگهان میفهمد: چه بسا قصد قبلی بودهست در کار
چه بسا طرح و نقشه بودهست در جایی که او هست
نبودهست کسی در جایی که او هست، یا اگر بودهست، او نبودهست، یا همهی او نبودهست،
خودی هست که او ساکن آن است، خودی که میزید در مجاورت او،
و ظاهراً همینکه دختر فکرش را میکند میفهمد که چهچیز غایب است:
رحمت
نه عمد و قصدی از قبل، که رحمت، گونهای بودن ِ خودانگیخته در جهان، توأم با رحمت.
این سنگینی جهان بودهست بر تن من.
باران سنگین رحمت این خویشتن بر جهان اما نه به تمامی.
سنگینی این خویشتن بر من، که رهایی از آن آرزویم است و پیروزیام.
و دختر بهیادمیآورد ،در این لحظهی نامتناهی، که پیش ازین بارها و بارها گسستهست از هم،
ملالی را که روزگاری حس میکرد، بیآنکه آگاه باشد به حس کردنش،
بی آنکه خودش بودهباشد.
بله، دختر سقوط میکند، و چه سقوط پوچی،
حتی زمین هم با اجباری که دارد به کشیدن هرآنچه میافتد به سمتش باید بداند که پوچ است سقوط،
اما دختری که سقوط میکند من نیستم، یا که او من است، ولی خودی از من که بهارادهی خود کشاندهامش به سمت خود. تا ابد. توأم با رحمت.
چنین گذشت.
(صدای تشویق)
فقط یک شعر دیگر میخوانم. معمولاً این را نمیگویم. دوست دارم فقط تمامش کنم. اما میترسم ریکی بیاید اینجا و مشتش را بهطرفم تکان بدهد.
نام بامسمایی دارد این شعر:
“پیرمرد”.
“فوقالعاده: سینههای بزرگ”
این آگهی مجلهی نیمهپورنویی بود در دکهی روزنامهفروشی محلهمان.
اما سینههایش را فراموش کنید.
زن بلوند جذاب و باطراواتی، با پوست طلایی درخشانش، دراز کشیده بود، میدرخشید.
تقریباً شصتساله بود اما این موجودات ناملموس، موجوداتی چون فاحشهها، هنوز میتوانند برانگیزانندم.
شاید طلوعی تازه در ظلمات شهوت آمریکایی،
ندیدن نوک سینهای مخدوشنشده، مهبلی سانسورنشده،
تا ابد چنان مبتلایم کرده که آتش شهوتش فرونشاندنی نیست.
همیشه آن زمزمههای شهوتناک،
که من دیگر خودم نیستم اگر نباشم در آغاز راه شهوت.
اما خدا میداند که، مشغلههای ذهنیات میتوانند پیجوخمهایی داشته باشند بدتر از اینها.
سال گذشته در اسرائیل، یک خاخام جوان ِ یهودیتر از موسی چند دختر نوجوان را برد به بنای یادبود کشتهشدگان هولوکاست
و منعشان کرد از نگاه کردن به داخل یک اتاق. چون در آن تصاویری بود، به گفتهی خاخام، مبتذل.
آنجا عکسی بود از مردان و زنانی لخت مادرزاد،
که برخیشان سعی دارند آلت تناسلیشان را بپوشانند، و باقی هم که آن قدر ترسیدهاند که زحمت این کار را به خود ندادهاند،
در برف صف کشیدهاند به انتظار اینکه اعدام شوند و بیندازندشان داخل یک گودال.
وحشت کردم از دیدن دخترها، که نگاهشان را دزدیدند از آن عکس.
چه شک شهوانیای که آقامعلم به جانشان انداخته بود.
و گذشته ازهمهی اینها، یک اعتراف دیگر:
یک بار در کتابی دربارهی لهستان پیش از جنگ،
یک پرترهی استودیویی، یک فرشتهی بهتماممعنا، فرشتهای بهتماممعنا با چشمان عذابکشیده و عذابدهنده.
بارهاوبارها، به آن صفحه زل میزدم.
جرأت نیافتم از خود بپرسم چرا، اما اینکه دختر در اردوگاهها مرده بود
او را نزدم زندهتر کرده بود، ارزندهتر.
مرده بود در اردوگاههایی که آنزمان در آنها بسیاری کسان را یا یهودیان را، درهرحال، دورنگهداشتهبودند از بچههاشان.
اما این به سکس میمانست؛ لازم نبود کسی چیزی به شما بگوید.
چه نزدیک میتوانند جلوه کنند، سکس و مرگ.
حالا چنان لحظهبهلحظه واقفم به آمدن مرگ به سمتم، که گاه فکر میکنم سکس و مرگ را با هم اشتباه گرفتهام.
دلربایی ِ همسرم تقریباً تحلیلم میبرد.
اشتیاقم به او از مرزهای منطق فراتر میرود.
وقتی عشقبازی میکنیم، او که نگاهم میدارد، همهجا در اطرافم، من هستم و نیستم.
ذهنم انباشتهست از انبوه صورتها، صداها، تأثیرها.
زندگیم را سپری میکنم، انگار که غرق گشتهام.
سپس غرق میشوم در یأس در اجبار ِ ترک ِ او، ترک ِ این، ترکِ هرچیز، همهچیز، تحملناپذیر، مهیب.
و کماکان، توان ِ مردن بی ندامت و توبهای، بی اینکه کشته شوی، یا به بردگی کشیده شوی،
بی اجباری برای دانستن ِ آنکه گام بعدی در تاریخ خشمیست دیوانهوار یا سِیری تا قهقرا، یا که شاید آسودگی.
نه. بازهم، نه. منظورم یک لحظه نیست.
میخواهم بگویم جهان چنان تنگ دربرش نگاهم داشته خوب و بد،
با بلاهتها و ضعفهایم، که حتی این ونوس قلابی، الههی جعلی عشق و زیبایی،
با گرمای دروغینش، با سینهی شاید آویزان از ژلاش، چنان تکانم میدهد
که نفسم بند میآید. عشوهگر، افسونگر، اغواگر.
دیگر بیش از آنچه میداند، چه را فاش میسازد در برق جوهرین نگاهش.
چگونه تجسم میبخشد نیاز مبرم انسانیمان را به حرمت،
شوقمان را به زیستن در زیبایی، به زیبابودن، به نگاههای پاسدارنده،
و اگرهم دیگرنه، چیزی چون عشق،
یا خود ِ عشق.
متشکرم.
(صدای تشویق)