ریچارد داوکینز از جهان عجیب و غریب ما میگوید
متن سخنرانی :
عنوان [سخنرانی] من: «عجیبتر از آنکه بتوانیم تصور کنیم: غرابت دانش.» «عجیبتر از آنکه بتوانیم تصور کنیم» از جی بی اس هالدین است، زیستشناس مشهوری که گفت، «حال، حدس خود من این است که نه تنها جهان عجیبتر از چیزی است که تصور میکنیم، بلکه عجیبتر از چیزی است که توانایی تصور کردنش را داشته باشیم. من گمان میکنم چیزهای بیشتری در آسمانها و زمین هستند که در خواب دیده شدهاند، یا میتوانند هرگز در رویاهای هرگونه فلسفهای دیده شوند.» ریچارد فایمن دقت نظریههای کوانتوم را مقایسه کرده -- پیشبینیهای تجربی آنرا مقایسه کرده -- با تخمین عرض آمریکایی شمالی به دقت عرض یک تار مو. این بدین معنی است که نظریه کوانتوم باید به طریقی درست باشد. با اینحال، مفروضاتی که نظریه کوانتوم باید در نظر بگیرد تا این پیشبینیها را پس دهد آنقدر اسرارآمیز است که حتی خود فایمن با شگفتی اظهار نموده که، «هرگاه گمان بردید نظریه کوانتوم را فهمیدید، شما نظریه کوانتوم را نفهمیدهاید!»آنقدر عجیب و غریب است که فیزیکدانها به این یا آن تعبیر پارادوکسگونه متوسل میشوند. دیوید دویچ، که اینجا سخنرانی دارد، در [کتاب] بافت حقیقت، تعبیر «چند جهانی» نظریه کوانتوم را پذیرا میشود، زیرا بدترین چیزی که میتوانید دربارهاش بگویید این است که به طرز نامعقولی پرهزینه است. این تعبیر وجود جهانهای بیشمار و افزون شوندهای را در نظر میگیرد که به موازات هم وجود دارند -- متقابلا غیرقابل ردیابی هستند به جز از داخل دریچه باریک آزمایشهای مکانیک کوانتومی. و آن ریچارد فایمن است.
لویس ولپرتِ زیستشناس بر این باور است که غرابت فیزیک مدرن تنها یک نمونه مفرط است. دانش، برخلاف فناوری، عقل روزمره را نقض میکند. وی اشاره میکند: هربار که شما لیوان آبی مینوشید، احتمالات نشان میدهد که شما بایستی حداقل یک ملکولی را قورت داده باشید که از مثانه الیور کرامول گذشته است. (خنده) این تنها نظریه احتمالات مقدماتی است. تعداد ملکولهای هر لیوان بسیار بیشتر از تعداد لیوانهای آب، یا کل مثانهها در جهان است -- و البته، هیچ چیز خاصی در مورد کرامول نیست یا در مورد مثانهها. شما همین الان یک اتم نیتروژن را استنشاق کردید که از شش سمت راست ایگوآنودون سوم گذشته به سمت چپ یک درخت سرخس نخلی.
«عجیبتر از آنچه میتوانیم تصور کنیم.» چه چیزی است که اصلا ما را قادر به تصور چیزها میسازد، و آیا این چیزی در مورد اینکه چه چیزهایی را میتوانیم تصور کنیم به ما میگوید؟ آیا چیزهایی در جهان هستند که برای همیشه ورای دسترس ما خواهند بود، اما نه در ورای دسترس نوعی هوش مافوق؟ آیا چیزهایی درباره جهان هستند که از پایه، برای هرگونه مغز بشری غیرقابل درکند، هرچند مافوق؟ تاریخ علم یک سری طولانی بوده است از ایدههای درخشان تند و تیز، همانطورکه نسلهای پیاپی با سطح فزایندهای از شگفتی در جهان روبهرو گشتهاند. ما امروزه آنقدر به این ایده که زمین میچرخد خو گرفتهایم -- به جای اینکه خوشید در آسمان بچرخد -- که برایمان دشوار است تا تصور کنیم که بایستی چه انقلاب فکری درهم کوبندهای بوده باشد. عاقبت، به نظر بدیهی میرسد که زمین بزرگ و بیحرکت است، که خورشید کوچک و محرک است. ولی بد نیست گفته ویتگنشتاین را در مورد این موضوع به یاد آوریم. او از دوستی پرسید، «به من بگو، چرا مردم همیشه میگن طبیعی بوده که آدما فکر کنن خورشید دور زمین میچرخه به جای اینکه زمین دور خورشید بچرخه؟» دوستش پاسخ داد، «خب، معلومه چون اینطور به نظر میرسه که خورشید داره دور زمین میچرخه.» ویتگنشتاین در جواب گفت، «خب، باید چه جوری به نظر میرسید که این طور به نظر بیاد که زمین داره میچرخه؟» (خنده)
دانش به ما آموخته، که برخلاف تمام شهود ما، چیزهایی که ظاهرا جامد به نظر میرسند، مثل کریستالها و سنگها، در واقع تماما از فضای خالی تشکیل شدهاند. و مثال مشهور آن این است که اگر هسته اتم را یک مگس در وسط یک استادیوم ورزشی در نظر بگیریم؛ اتم بعدی در استادیوم ورزشی بعدی است. بنابراین از قرار معلوم سختترین، جامدترین و چگالترین سنگ هم در حقیقت به طور کامل از فضای خالی تشکیل شده است، که تنها با ذرات ریزی منقطع گشته که آنقدر با هم فاصله دارند که بهتر است حساب نشوند. پس چرا سنگها جامد و سخت و نفوذناپذیر به نظر میآیند و لمس میشوند؟ من به عنوان یک زیستشناس فرگشتگرا چنین میگویم: مغز ما فرگشت [تکامل] یافته تا به بقای ما در این گستره از اندازهها و سرعتهایی کمک کند که بدن ما در آن به سر میبرد. ما هیچگاه فرگشت نیافتهایم تا در جهان اتمها به سر ببریم. اگر ما لازم داشتیم، مغزهای ما احتمالا سنگها را به عنوان فضای پر از خالی ادراک میکردند. سنگها در دستان ما سخت و نفوذناپذیر احساس میشوند دقیقا به این خاطر که اشیائی مثل سنگها و دستها نمیتوانند در داخل هم نفوذ کنند. بنابراین برای مغزهای ما کاربردی است تا مفاهیمی مثل «جمود» و «نفوذناپذیری» را به وجود آورند. زیرا چنین مفاهیمی به ما کمک میکنند تا بدنهایمان را در داخل جهان میان-اندازهها که در آن به سر میبریم به کار ببریم.
اگر به مقیاسهای آن طرف قضیه برویم، اجداد ما هیچ وقت لازم نبوده که در وسط کیهان با سرعتهای نزدیک به نور پیش بروند. اگر چنین چیزی لازم میداشتند، مغزهای ما در فهم اینشتین بسیار بهتر میشد. من میخواهم به محیطی که در مقیاس متوسط در آن فرگشت یافتهایم تا عمل کنیم، نام «جهان میانه» بدهم البته هیچ ارتباطی با سرزمین میانه [در ارباب حلقهها] ندارد. جهان میانه. (خنده) ما ساکنان فرگشته یافتهٔ جهان میانهایم؛ و این توانایی تصور چیزهایی را که توانایی تصورش را داریم محدود میکند. شما ذاتا ادراک چیزهایی مثل اینکه، وقتی یک خرگوش با سرعت متوسطی که خرگوشها و دیگر اشیای جهان میانه میروند آسان مییابید، و اینکه اگر با دیگر اشیای جهان میانه برخورد کند، مانند سنگ، زمین میخورد.
آیا اجازه هست به شما سرلشکر آلبرت استابل باین سوم را معرفی کنم، فرمانده اطلاعات نظامی در ۱۹۸۳. او به دیوارش در آرلینگتون ویرجینا خیره شد، و تصمیم گرفت این کار را انجام دهد. با وجود دورنمای ترسناکی که داشت، او به سوی دفتر کناری میرفت. او ایستاد، و از پشت میزش بلند شد. اتم بیشتر از چه چیزی ساخته شده؟ او با خودش فکر کرد: فضا. او شروع به راه رفتن کرد. من بیشتر از چه درست شدم؟ اتمها. قدمهایش تندتر شد، حالا تا نزدیک دویدن رسیده بود. دیوار بیشتر از چه ساخته شده؟ اتمها. تمام کاری که من باید انجام دهم این است که این فضاها را با هم ادغام کنم. آنگاه ژنرال استابل باین دماغش را محکم به دیوار دفترش کوبید. استابل باین، که ۱۶۰۰۰ سرباز را فرماندهی می کرد، با عدم موفقیت پیاپیش در راه رفتن از داخل دیوار مبهوت میماند. او شکی نداشت که این قابلیت، روزی، یک ابزار جنگی عادی خواهد شد. چه کسی با ارتشی درخواهد افتاد که بتواند چنین کاری انجام دهد؟ این از مقالهای در پلی بوی بود، که من چند روز پیش داشتم میخوندم. (خنده)
من هر دلیلی دارم که فکر کنم درست باشه؛ من از این جهت پلی بوی میخوندم چون خودم مقالهای درش داشتم. (خنده) شهودِ انسانیِ یاری رسانده نشده که در جهان میانه آموزش دیده باور به گالیله را دشوار مییابد وقتی که او به ما میگوید یک جسم سنگین و یک جسم سبک، با کنار گذاشتن اصطکاک هوا، در یک لحظه به زمین میرسند. و به این خاطر است که در جهان میانه، اصطکاک هوا همیشه هست. اگر ما در فضای تهی فرگشت مییافتیم ما انتظار میداشتیم که همزمان زمین بخورند. اگر باکتری بودیم، مرتب با حرکات گرمایی ملکولها ضربه میخوردیم، در آن صورت باز هم به شکلی دیگر بود. ولی ما جهان میانهایها بسیار بزرگتر از آنیم که حرکت براونی را حس کنیم. به صورت مشابهی، زندگی ما توسط جاذبه احاطه شده است. ولی تقریبا نسبت به نیروی کشش سطحی بیتوجه است. الویتها برای یک حشره کوچک برعکس میشود.
استیو گرند -- او آن یکی در سمت چپ است، داگلاس آدامز در سمت راست است -- استیو گرند، در کتابش، آفرینش: زندگی و چگونگی ساخت آن، محققا از این طرز تفکر رایج ما نسبت به خود ماده آزرده میشود. ما این گرایش را داریم که فکر کنیم تنها چیزهای جامد واقعا چیز هستند. نوسان امواج الکترومغناطیس در خلا به نظر غیرواقعی میآیند. ویکتوریاییها گمان میکردند که امواج بایستی در یک نوع واسط مادی باشند -- بنام اثیر. ولی ما ماده واقعی را آسان درمییابیم، تنها به این دلیل که برای زنده ماندن در جهان میانه فرگشت یافتهایم، جاییکه ماده اختراع به دردبخوری است. یک گرداب برای استیو گرند، چیزی است با همان میزان حقیقت که یک سنگ حقیقی است.
در یک صحرا در تانزانیا، در سایه آتشفشان ال دوین یولنگای، یک نوع ریگ ساخته شده از خاکستر آتشفشانی وجود دارد. جالبی کار آنجاست که ریگ عملا راه میرود. این امر از نظر تکنیکی بنام «برخان» شناخته میشود، و کل ریگ از این سر تا آن سر صحرا در جهت باختر با سرعت حدود ۱۷ متر در سال راه میرود. ریگ شکل هلالی خود را حفظ میکند و در جهت تیزی حرکت میکند. چیزی که اتفاق میافتد این است که باد بر شن تا بالای شیب ملایم در طرف دیگر میوزد، و سپس، وقتی هر دانه ریگ به بالای تیزی میخورد، به صورت آبشاری به داخل هلال فرو میریزد، و اینطوری کل ریگ بوقی شکل به حرکت درمیآید. استیو گرند اشاره میکند که شما و من، ماها، بیشتر شبیه موج هستیم تا یک چیز ثابت. او ما خوانندگان را فرا میخواند تا، «به یک تجربه از دوران کودکیتان فکر کنید -- یک چیزی که به وضوح به یاد میآورید، یک چیزی که میتوانید ببینید، حس کنید، یا شاید حتی ببویید، چنانکه انگار شما واقعا آنجا بودید. آخرسر شما واقعا هم در آن زمان آنجا بودهاید، اینطور نیست؟ در غیر این صورت چطور میتوانید آنها را به یاد بیاورید؟ ولی مساله عجیب اینجاست. شما آنجا نبودید. حتی یک دانه از اتمهای فعلی بدن شما در زمان آن اتفاق جز بدنتان نبوده است. ماده از جایی به جای دیگر حرکت میکند و به طور گذرا گرد هم میآید تا بشود شما. هر چیزی که هستید، بنابراین، شما چیزی نیستید که از آن ساخته شدهاید. اگر خواندن این مطلب موجب نشده تا موهای پشت گردنتان سیخ شود، آن را دوباره بخوانید تا چنین شود، چون مهم است.»
بنابراین «واقعا» واژهای نیست که آن را همینطور با اطمینان صاف و ساده به کار ببریم. اگر یک نوترینو مغزی میداشت، که در اجداد سایز نوترینو فرگشت یافته بود، خواهد گفت سنگها واقعا از فضای خالی تشکیل شدهاند. ما مغزهایی داریم که در اندازه میانه نیاکانی فرگشت یافتهاند که نمیتوانستهاند از داخل سنگها راه بروند. «واقعا» برای یک جانور، هرچیزی است که مغزش لازم دارد باشد تا به بقایش کمک کند، و چون گونههای مختلف در دنیاهای متفاوتی زندگی میکنند، تنوع پردردسری از واقعا ها وجود خواهد داشت. چیزی که ما در جهان واقعی میبینیم جهان صاف و پوست کنده نیست بلکه مدلی از جهان است، که توسط دادههای حسی تنظیم و تعدیل شده است، ولی چنان برساخته شده که برای سر و کار با جهان واقعی مفید است.
سرشت این مدل بستگی به نوع جانوری دارد که ما هستیم. یک جانور پرنده به مدل متفاوتی نیاز دارد تا یک جانور چارپا، کوهپیما یا شناگر. مغز یک میمون باید مجهز به نرمافزاری باشد که یک جهان سهبعدی از شاخهها و کندههای درخت را شبیهسازی کند. نرمافزار یک کورموش برای ساخت مدلهایی از جهان او برای استفاده زیرزمینی منطبق خواهد شد. مغز یک آبسوار کلاً نیازی به یک نرمافزار سهبعدی ندارد، چونکه در سطح برکه زندگی میکند. در یک جهان مسطح ادوین ابوتی.
من تامل کردهام که شاید خفاشها با گوشهایشان رنگی ببینند. مدل جهانی که خفاش برای گرفتن حشرات در جهان سهبعدی نیاز دارد تا جهتیابی کند مسلما باید شباهتی به مدل مورد استفاده هر نوع پرنده پروازی داشته باشد، یک پرنده روز-پرواز مانند پرستو، نیازمند انجام وظایف تقریبا مشابهی است. این امر که خفاش در تاریکی مطلق از پژواک صدا استفاده میکند تا متغیرهای جاری را به مدل وارد کند، درحالیکه پرستو از نور استفاده میکند، اتفاقی است. من حتی پیشنهاد دادهام که خفاشها، از رنگهای دریافتی، مانند قرمز و آبی بعنوان برچسبهایی، برچسبهای داخلی، برای برخی جنبههای سودمند پژواکها استفاده میکنند. شاید برای تشخیص بافت آکوستیک سطوح، زبر یا صاف و غیره، به همان طریقی که پرستوها، یا هرآینه، ما، برای ادراک رنگها استفاده میکنیم -- قرمزی و کبودی و مانند آن -- تا طول موجهای کوتاه و بلند نور را طبقهبندی کنیم. هیچ چیز ذاتی در مورد رنگ قرمز وجود ندارد که آن را دارای طول موج بلند کند.
و مساله اینجاست که سرشت مدل با چگونگی استفاده از آن مقرر میشود، نه با مودالیته حسی درگیر. خود جی بی اس هالدین در مورد حیواناتی که بو نقش عمدهای در جهانشان دارد مطلبی برای گفتن داشت. سگها میتوانند میان دو اسید چرب بسیار متشابه تمایز قائل شوند، درحالیکه به شدت رقیق شدهاند: اسید کاپریلیک و اسید کاپروییک. تنها تفاوتی، که شما میبینید، این است که یکی یک جفت بیشتر اتم کربن در زنجیره دارد. هالدین حدس میزند که احتمالا یک سگ میتواند اسیدها را به ترتیب وزن مولکولیشان با بوهایشان تشخیص دهد، درست همانند انسان که میتواند یک عدد برای سیمهای پیانو به ترتیب طولشان به وسیله نوتهای موسیقی قائل شود. اکنون، یک اسید چرب دیگر هست، بنام اسید کاپریک، که درست همانند دو تای دیگر است، با این تفاوت که دو اتم کربن بیشتر دارد. سگی که هیچگاه با اسید کاپریک روبرو نشده، شاید، مشکل زیادی در تصور بویش نداشته باشد. درست مثل اینکه ما با تصور یک شیپور که مثلا یک نوت بالاتر از شیپوری که قبلا شنیدهایم اجرا کند مشکلی نداریم. شاید سگها و کرگردنها و دیگر حیوانات بو-محور رنگی بو میکنند. و استدلال آن درست مثل استدلال در مورد خفاشهاست.
جهان میانه -- محدوده اندازهها و سرعتهایی که ما در آن فرگشت یافتهایم تا ذاتاً در آن احساس راحتی کنیم -- مقداری شبیه محدوده باریک طیف الکترومغناطیسی است که ما آنها را به عنوان نور رنگهای مختلف میبینیم. ما نسبت به همه فرکانسهای خارج از این محدوده کور هستیم، مگر اینکه از ابزار خاصی برای یاریرسانی به خود استفاده کنیم. جهان میانه حوزه باریکی از واقعیت است که ما آن را عادی تشخیص میدهیم، در مقابل آن عجیب و غریب بودن خیلی کوچک، خیلی بزرگ و خیلی سریع ها قرار دارد. ما میتوانیم مقیاس مشابهی برای امور غیرمحتمل داشته باشیم؛ هیچ چیز مطلقا غیرممکن نیست. معجزات تنها رخدادهایی هستند که به شدت غیر محتمل هستند. یک مجسمه مرمر میتواند دستش را برایمان تکان دهد؛ اتمهایی که ساختار کریستالی آن را تشکیل میدهند، همهشان به هرحال دارند جلو و عقب میلرزند. برای اینکه تعداد زیادی از آنها وجود دارد، و از این جهت که توافقی در مورد جهت حرکتشان در میان آنها نیست، مرمر همینطور که در جهان میانه شاهد هستیم، به همین شکل باقی میماند. ولی اتمهای موجود در دست، همهشان میتوانند اتفاقی در یک زمان در یک جهت حرکت کنند، و دوباره و دوباره. در این حالت، دست حرکت خواهد کرد و ما خواهیم دید که برایمان در جهان میانه دست تکان میدهد. البته احتمال عدم رخ دادن آن، آنقدر بزرگ است که اگر شما از آغاز جهان اقدام به نوشتن صفرها مینمودید، شما تا به امروز هنوز نمیتوانستید صفرهای کافی بگذارید.
فرگشت در جهان میانه ما را تجهیز نکرده تا با رخدادهای بسیار غیرمحتمل کنار بیاییم؛ ما آنقدر طولانی زندگی نمیکنیم. در فراخنای فضای نجومی و زمان زمینشناختی، چیزی که در جهان میانه غیرممکن مینماید شاید چنین معلوم گردد که اجتنابناپذیر است. یک راه فکر کردن به آن این است که سیارهها را بشماریم. ما نمیدانیم چند تا سیاره در جهان وجود دارند، ولی یک تخمین خوب این است که در حدود ده به توان ۲۰ یا ۱۰۰ بیلیون بیلیون. و این به ما روش خوبی برای اظهار تخمینمان از غیرمحتملی حیات میدهد. میشود نوعی نقاط برجسته در امتداد طیف غیرمحتملی در نظر گرفت، که ممکن است شبیه طیف الکترومغناطیسی به نظر بیایند که ما تازه دیدیم.
اگر حیات در همه جا تنها یک بار روی داده -- اگر -- اگر حیات میتوانست -- منظورم این است که، حیات میتوانست یکبار در هر سیارهای آغاز شود، خیلی رایج میشد، یا اگر یکبار برای هر ستاره آغاز میشد، یا یکبار برای هر کهکشان یا یکبار در کل جهان، که در آن صورت میبایست که آنجا اینجا بوده باشد. و یک جایی آن بالا احتمال آن وجود دارد که یک قورباغه تبدیل به شاهزاده شود و چیزهای جادویی مشابه آن. اگر حیات تنها در یک سیاره در کل جهان رخ داده باشد، آن سیاره بایستی که سیاره ما باشد، چون ما اینجا هستیم داریم درموردش صحبت میکنیم. و این به آن معنی است که اگر ما بخواهیم در موردش چیزی قائل شویم ما اجازه داریم تا رخدادهای شیمیاییای را در آغاز جهان فرض کنیم که احتمالی به کمی یک در صد بیلیون بیلیون دارند. من فکر نمیکنم ما بایستی چنین چیزی را برای خود قائل شویم، چون من حدس میزنم حیات در جهان امر بسیار متعارفی است. و وقتی من میگویم بسیار متعارف، میتواند باز هم آنچنان نادر باشد که هیچ جزیره حیات هیچگاه با دیگر جزیرهها روبرو نشود، که این اندیشۀ غمانگیزی است.
ما باید «عجیبتر از آنکه بتوانیم تصور کنیم» را چگونه تعبیر کنیم؟ عجیبتر از آنکه به طور کلی میتوانیم تصور کنیم، یا فقط عجیبتر از آنکه با توجه به محدودیتهای فراگیری فرگشتی مغزهایمان در جهان میانه میتوانیم تصور کنیم؟ آیا ما قادریم، با تمرین و ممارست، خودمان را از قید جهان میانه رها کنیم و به نوعی درک مستقیم برسیم، بعلاوه یک فهم ریاضی از خیلی کوچک و خیلی بزرگ؟ من خالصانه پاسخ را نمیدانم. برایم جای سوال است که آیا ما خواهیم توانست به خودمان کمک کنیم برای فهم مثلا، نظریه کوانتوم، اگرکه ما کودکان را از اوایل کودکی با بازی با بازیهای کامپیوتری بار بیاوریم، که به نوعی جهان خیالی از توپهایی که در صفحه از دو شکاف میروند دارد، جهانی که در آن حوادث عجیب و غریب مکانیک کوانتومی با تصاویر ساختگی کامپیوتر بزرگنمایی شدهاند، تا بتوانند برای مقیاسبندی جماعت جهان میانه قابل درک باشند. و مشابه آن، یک بازی کامپیوتری نسبیتی که در آن اشیای روی صفحه، نمایانگر انقباض لورنز باشند، و مانند اینها، تا تلاش کنیم تا خودمان را به راه اندیشیدن بیاوریم -- کودکان را به راه اندیشیدن درباره این مسائل بیاوریم.
من میخواهم با به کارگیری مفهوم جهان میانه در دیدگاههایمان نسبت به هم کار را به پایان ببرم. امروزه اکثر دانشمندان پذیرای دید مکانیکی نسبت به مغز هستند: ما اینطوریم که هستیم چون مغزهایمان اینطوری که هستند سیمکشی شدهاند؛ و هورمونهایمان اینطوریند که هستند. ما متفاوت خواهیم بود، شخصیتهایمان عوض خواهد شد، اگر آناتومی عصبی و شیمی فیزیولوژیاییمان متفاوت میبود. ولی ما دانشمندان ضدونقیض عمل میکنیم. اگر ما نامتناقض بودیم، برخوردمان با یک فرد بدرفتار، مانند یک قاتل کودک، چیزی بود مانند این؛ این دستگاه اجزای معیوب دارد؛ بایستی که تعمیر شود. اما آن چیزی نیست که ما میگوییم. ما میگوییم -- و من حتی ماشینیترین دیدگاهها در میانمان را حساب میکنم، که احتمالا من هستم -- چیزی که ما میگوییم این است که، «هیولای پست، زندان برایت زیادی خوب است.» یا بدتر، درصدد انتقام برمیآییم، که به احتمال زیاد آغازگر فاز جدیدی از چرخۀ شدیدترشوندۀ انتقام متقابل خواهد شد، که البته، ما این در همه جای جهان امروز شاهد آنیم. کوتاهسخن آنکه، وقتی ما مثل آکادمیکها فکر میکنیم، مردم را به شکل دستگاههای دقیق و پیچیده درنظر میگیریم، مثل کامپیوترها و ماشینها، ولی وقتی به انسان بودن خودمان بازمیگردیم بیشتر مثل بزول فولتی [در سریال تلویزیونی] رفتار میکنیم، کسی که، به یاد داریم، در شب مهمانی ماشینش را که روشن نمیشد درهم کوبید تا به او درسی بدهد. (خنده)
دلیل اینکه ما به اشیائی مثل ماشینها و کامپیوترها جانبخشی میکنیم این است که درست مثل میمون که در یک جهان پردرخت زندگی میکند، و کورموش که در جهان زیرزمینی زندگی میکند، و آبسوار که در جهان مسطح محدود به کشش سطحی زندگی میکند، ما در جهان اجتماعی زندگی میکنیم. ما در دریایی از انسانها شناوریم -- یک نگارش اجتماعی از جهان میانه. ما فرگشت یافتهایم تا با تبدیل شدن به روانشناسان خبرۀ ذاتی رفتار دیگران را پیشبینی کنیم. سروکار داشتن با انسانها بعنوان ماشین شاید از نظر علمی و فلسفی دقیق باشد، ولی زمانیکه شما بخواهید حدس بزنید که این فرد بعد از این چه خواهد کرد، مایۀ زحمت و هدردادن وقت است. روش مفید اقتصادی برای مدل کردن یک فرد این است که او را بعنوان یک کنشگر منظوردار و جویای هدف در نظر بگیریم؛ با لذتها و دردها، آرزوها و نیتها، تقصیرات، و قابل سرزنش. شخصیتپردازی و نسبت دادن هدف عامدانه آنقدر برای مدل کردن انسانها روش خوبی است که، زیاد عجیب نیست که همین نرمافزار مدلسازی گاهی وقتی میخواهیم درمورد مسائلی که مناسب آن نیست فکر کنیم باز هم کنترل را به دست میگیرد، مثل بزول فولتی و ماشینش یا مانند میلیونها انسان فریب خورده نسبت به کل جهان. (خنده)
اگر جهان عجیبتر از چیزی است که بتوانیم تصور کنیم، آیا به این خاطر است که ما به طور طبیعی انتخاب شدهایم تا در آفریقای عصر پلیستوسن تنها چیزهایی را که نیاز داشتیم تصور کنیم تا زنده بمانیم تصور کنیم؟ یا مغزهایمان آنقدر مستعد و گسترده شدهاند که ما میتوانیم با آموزش خود پا را از جعبه فرگشت بیرون بگذاریم؟ یا، در نهایت، آیا چیزهایی در جهان هستند که آنقدر عجیب اند که هیچ فلسفه یا موجودی، هرچند خداگونه، نمیتواند آنها را در خواب هم ببیند؟ خیلی از شما سپاسگزارم.