دختر درونتان را بپذیرید
متن سخنرانی :
سلام. صبح به خیر. خیلی خوشحالم که اینجا در هند هستم. خیلی در مورد چیزی که به خصوص در طی این ۱۱ سال اخیر در طی مراسم های V-Day (چهاردهم فوریه، روزی که توسط خود سخنران برای اعتراض به خشونت علیه زنان اختصاص داده شده) و نمایشنامهی "دلگفته های زنانگی" (نمایشنامهی خود سخنران) و سفر در سراسر جهان، برای ملاقات با زنان و دختران سراسر جهان، و توقف خشونت علیه زنان و دختران در سراسر جهان، یاد گرفتم، فکر کردم.موضوع سخنرانی امروزم یک سلول، یا یک مجموعه سلول به خصوص است، که در همهی ما وجود دارد. و میخواهم به آن بگویم "سلول دختری". این سلول در مردها هم به اندازهی زنها وجود دارد. میخواهم تصور کنید که این مجموعه سلول به خصوص در مرکزیت تکامل نوع بشر، و تداوم نژاد انسان قرار دارد.
و میخواهم تصور کنید که در نقطهای از تاریخ گروهی از افراد قدرتمند، بر روی تصاحب جهان و کنترل آن سرمایهگذاری کردند، و با سرکوب کردن این سلول به خصوص، ظلم کردن به این مجموعه سلول، تغییر فعالیت این سلولها، تحلیل بردن این سلولها، و وادار کردن ما به باور ضعف این سلولها و مغلوب کردن، ریشه کن کردن، نابود کردن و محدود کردن این سلولها، روند نابود سازی سلول دختری را شروع کردند، که این روند، همان پدرسالاری است.
من میخواهم تصور کنید که دختر قطعهای الکترونیکی در سیستم عظیم هوش جمعی است. دختر برای تعادل، فرزانگی و در حقیقت برای آیندهی همهی ما ضروری است. میخواهم تصور کنید که این سلول دختری خودِ دلسوزی، خودِ همدلی، و خودِ اشتیاق، و آسیبپذیری، و پنهان نکردنِ احساسات، و هیجان، و وابستگی، و ارتباط، و احساسات است.
و بگذارید تصور کنیم که این دلسوزی، فرزانگی را هشیار میکند، و این آسیبپذیری بزرگترین قدرت ماست، و این احساسات منطقی ذاتی دارند، که فعالیتهای اصلاحطلبانه، شایسته و نجاتبخش در پی خواهند داشت. اجازه بدهید چیزی که دقیقاً برعکس ارادهی آن قدرتها به ما آموزش داده شده است را به یاد بیاوریم، یعنی این فکر که دلسوزی افکار ما را احاطه میکند، و آنرا مشغول میکند، و آسیب پذیری ضعف است، و احساسات غیر قابل اعتماد هستند، و شما نباید بر حسب تصور شخصی خودتان قضاوت کنید، که این کار مورد علاقه ی من است. و شما نباید بر حسب تصور شخصی خودتان قضاوت کنید، که این کار مورد علاقه ی من است.
به نظر من تمامی جهان الزاماً در مسیری پیش رفته که دیگر دختر نباشد. پسرها چطور به وجود میآیند؟ پسر بودن یعنی چه؟ پسر بودن در واقع یعنی دختر نبودن. مرد بودن یعنی دختر نبودن. زن بودن یعنی دختر نبودن. قوی بودن یعنی دختر نبودن. فرمانده بودن یعنی دختر نبودن. به نظر من دختر بودن آن قدر قدرتمند است که باید به همه آموزش بدهیم چطور دختر نباشند. (خندهی حاضرین)
و میخواهم بگویم که نکتهی عجیب اینجاست، که این دختر انکار شده، دختر سرکوب شده، احساس سرکوب شده، احساس انکار شده ما را به اینجا رسانده است. حالا ما در جهانی زندگی میکنیم که بیرحمانهترین خشونتها، و ترسناکترین فقرها، قتلها، تجاوزهای گروهی، نابودیهای زمین، به طور کامل از کنترل خارج شدهاند. و چون ما سلولهای دختری خودمان را، و دختری خودمان را سرکوب کردیم، احساس نمیکنیم که چه اتفاقی دارد میافتد.
بنابراین، به اندازهی کافی به چیزی که دارد اتفاق میافتد واکنش نشان نمیدهیم. میخواهم کمی دربارهی جمهوری دموکراتیک کونگو صحبت کنم. این نهاد، نقطهی عطف زندگی من بود. من زمان زیادی را در سه سال گذشته در آنجا گذراندم. تا آن زمان احساس میکردم جهان را دیدهام، خشونت زیادی را دیدم.
من در ۱۲ سال گذشته در کشورهای پر از سابقهی تجاوز جهان زندگی می کردم. اما جمهوری دموکراتیک کونگو واقعاً نقطهی عطفی در روح من بود. من به محلی به نام "بوکاوو" و به بیمارستانی به نام "بیمارستان پانزی" رفتم و مدتی با دکتری که بیشتر از هر کس دیگری که دیده بودم، شبیه به قدیسها بود، وقت گذراندم. نام آن مرد دکتر "دنیس موکوِج" است. در کونگو، اگر نمیدانستید، به مدت بیش از 12 سال است که جنگی به راه افتاده، که تا به حال نزدیک به شش میلیون نفر را قتل عام کرده است. تخمین زده شده است که تا به حال بین ۳۰۰٫۰۰۰ تا ۵۰۰٫۰۰۰ زن در آنجا مورد تجاوز قرار گرفتهاند.
در اولین هفتههایی که در بیمارستان پانزی گذراندم، با زنهایی که در آنجا بودند، و هر روز صف درست میکردند تا سرگذشتشان را برایم تعریف کنند، وقت میگذراندم. سرگذشت آنها آنقدر ترسناک، و متعجب کننده و غیر انسانی بود، که باید اعتراف کنم، بدنم میلرزید. و به شما میگویم چه چیزی باعث میشد آن طور بلرزم، داستانهای دخترهای ۸ ساله ای که شکمشان را دریده بودند، و اسلحه و سرنیزه داخلشان فرو کرده بودند، و در نتیجهی این کار سوراخهایی در بدنشان درست شده بود که ادرار و مدفوعشان از آن خارج میشد.
داستان زنهای ۸۰ سالهای که به زنجیر بسته شده بودند و میچرخیدند، و چند مرد میآمدند و مرتب به آنها تجاوز میکردند، و تمام این کارها تحت عنوان استعمار اقتصادی بود تا بتوانند مواد معدنی باارزش آنها را بدزدند تا کشورهای غربی بتوانند آنها را تصاحب کنند و از آنها سود ببرند. تمام وجودم میلرزید.
اما اتفاقی که برایم افتاد این بود که آن لرزیدن مرا بیش از هر زمان دیگری جسورتر کرد. آن لرزیدن، فعال شدن سلول دختری من، و آن شکاف عظیمی که در قلبم به وجود آمد، به من اجازه داد تا باشهامتتر، و شجاعتر، و باهوشتر از چیزی بشوم که در زندگی گذشتهام بودم.
من میخواهم بگویم که به نظر من قدرتهایی که جزء کشورگشاهای جهان محسوب میشوند -- تمامی این اتفاقات متوجه کشورگشاییهاست. تمام این اتفاقات متوجه تملک جهان، و حفاری و کاویدن آن، و نابود کردن همه چیز است. به طور مثال، یادم میآید، پدرم، که خیلی خیلی وحشی بود، مرا کتک میزد. و وقتی مرا میزد، میگفت، "گریه نکن. جرأت نداری گریه کنی." چون اشکهای من وحشیگری غیر انسانی او را به خودش نشان میداد. و حتی در همان لحظهای که مرا میزد، نمیخواست کاری که انجام میدهد به رویش آورده شود.
من میدانم که همگی ما طی برنامهی مشخصی سلول دختری را نابود کردهایم. و چیزی که میخواهم بگویم این است که ما این سلول را در مردان به اندازهی زنان نابود کردهایم. به نظرم به نحوی ما زنان نسبت به مردان در نابود کردن سلول دختریشان خشنتر بودیم. (تشویق حاضرین) من در سراسر جهان دیدم که پسرها چطور بار میآیند: خشن باشند، سختدل باشند، از حساسیتها و ضعفهایشان فاصله بگیرند، و گریه نکنند. یک بار که در "کوزوُو"، شکستن یک مرد را میدیدم، فهمیدم که گلولهها اشک ریختن را سخت کردهاند، و وقتی ما به مردها اجازه نمیدهیم که دختر درونشان را نشان بدهند و آسیب پذیر باشند، و دلسوز باشند، و احساسات داشته باشند، آنها سختدل و پر از تنفر و خشن میشوند.
به نظر من ما به مردان یاد دادهایم که وقتی ایمن نیستند، احساس امنیت کنند، که وقتی چیزی را نمیدانند، مثلاً این که چرا باید بخواهیم جایی باشیم که هستیم، وانمود کنند که میدانند، که وقتی که آشفته هستند، وانمود کنند که نیستند. بگذارید قضیهی خندهداری را تعریف کنم. وقتی در راه رسیدن به اینجا (هند) در هواپیما بودم، در راهروی هواپیما بالا و پایین میرفتم. و همهی مردها، که حداقل ۱۲ نفر میشدند، در صندلیهای کوچکشان فیلمهای عاشقانهی مسخره میدیدند. و همهی آنها در خلوت خودشان فیلم میدیدند، و من با خودم گفتم، "پس این زندگی مخفیانهی مردها است." (خندهی حاضرین)
همان طور که گفتم، به کشورهای خیلی خیلی زیادی سفر کردم، و با خودم فکر کردم، اگر ما با دختر درونمان این طور رفتار میکنیم، حتی فکر کردن دربارهی کاری که با دخترهای جهان میکنیم، واقعاً وحشتناک است. ما دیروز از "سونیتا کریشنان" (سخنرانِ TED-بنیانگذار گروهی در حیدرآباد برای مبارزه با بردگی جنسی زنان) و "کاویتا رامداس" (سخنرانِ TED-رئیس بزرگترین مؤسسهی دفاع از حقوق زنان) دربارهی کاری که با دختران میکنیم شنیدیم. اما تنها میخواستم بگویم که با دخترانی ملاقات داشتهام که بر روی بدنشان جای زخم چاقو و سوختگی سیگار بود، و مثل جاسیگاری با آنها رفتار شده بود. من دخترانی را دیدم که با آنها مثل سطل زباله رفتار شده بود. من دخترانی را دیدم که مادرانشان و برادرانشان و پدرانشان و عموهایشان آنها را کتک میزدند. من دخترهایی را در آمریکا دیدم که در مؤسسههای لاغری تا سرحد مرگ به خودشان گرسنگی میدادند تا به هیکل ایدهآل مَدِ نظر خودشان برسند.
من دیدم که ما از پیشرفت دخترها جلوگیری میکنیم و آنها را کنترل میکنیم و آنها را بیسواد نگه میداریم، یا کاری میکنیم که از بابت هوش زیادشان حس بدی داشته باشند. ما آنها را ساکت میکنیم. ما کاری میکنیم که آنها به خاطر باهوش بودنشان حس گناه کنند. ما آنها را مجبور میکنیم که طوری رفتار کنند، تا رفتارشان را کنترل کنند، و هیجان خودشان را سرکوب کنند. ما آنها را میفروشیم، ما آنها را در نطفه خفه میکنیم، ما آنها را به بردگی میکشیم، ما به آنها تجاوز میکنیم. ما به قدری عادت کردهایم که کنترل زندگی دخترها را از آنها بگیریم که حتی همین الآن هم داریم به آنها نگاه ابزاری داریم، و از آنها مثل محصولات تجاری حرف میزنیم.
فروش دخترها در سراسر جهان رایج شدهاست. و در نقاط زیادی از جهان بهای آنها کمتر از بزها و گاوها است. اما من میخواهم دربارهی این حقیقت صحبت کنم که اگر از هر هشت نفر در جهان یکی از آنها دختری در بازهی سنی ۱۰ تا ۲۴ سال باشد، آنها در کشورهای در حال توسعه، به اندازهی سایر کشورهای جهان، نقشی کلیدی دارند. و اگر دخترها دچار مشکلاتی میشوند به دلیل مواجه شدن با مشکلاتی در جامعه است که مانع از این میشود که به فردی تبدیل بشوند که جامعه از آنها انتظار دارد، از جمله دسترسی ناکافی به بهداشت، تحصیلات، غذای سالم، نیروی کافی در جامعه. بار سنگین تمامی کارهای خانه معمولاً بر روی دوش دخترها و برادر و خواهرهای کوچکتر میافتد، که این بار رد کردن این موانع را غیر ممکن خواهند کرد.
موقعیت دخترها، شرایط دخترها، -- هم دختر درون ما و هم دختر در جهان واقعی -- به اعتقاد من، تعیین میکند که آیا جامعه میتواند به حیات خود ادامه بدهد یا نه. و پیشنهاد من این است که، با دخترها صحبت کنید، چون من اخیراً کتابی نوشتم، تحت عنوان: "من موجودی احساساتی هستم: زندگی مخفیانهی دخترها در سراسر جهان"، و ۵ سال است که با دخترها صحبت میکنم، و یکی از چیزهایی که در همهی موارد دیدم این بود که چیزی که به دخترها تحمیل میشود، "لذت بخشیدن" است. دخترها یاد میگیرند که لذت ببخشند. من میخواهم این نحوهی تفکر را تغییر دهم. من میخواهم همگی ما این نحوهی تفکر را تغییر دهیم. من می خواهم آنها "تحصیل کنند"، یا "فعالیت کنند"، یا "شرکت کنند"، یا "برخورد کنند"، یا "به چالش بکشند"، یا "بسازند". اگر ما به دخترها بیاموزیم که این نحوهی تفکر را عوض کنند دختر درونمان و دختر درون آنها را به دنبال نحوهی تفکر جدید خواهند رفت.
و من میخواهم در مورد چند تا از دخترانی که در سراسر جهان آنها را ملاقات کردم و با دختران درونشان عجین شده بودند، و بر خلاف شرایط محیط اطرافشان، به دختر درونشان وفادار ماندند. به طور مثال، من دختر ۱۴ سالهای از هلند را میشناسم، که اصرار دارد قایقی بردارد و به تنهایی سراسر جهان را بگردد.
دختر نوجوانی را میشناسم که اخیراً خود واقعیش را نشان داد و احساس کرد که باید ۵۶ تا ستاره بر سمت راست صورتش خالکوبی کند.
دختری را میشناسم، به نام "جولیا باتِرفلای هیل"، که به مدت یک سال بالای یک درخت زندگی کرد چون میخواست از درختهای بلوط وحشی مراقبت کند.
چهارده سال پیش با دختری در افغانستان ملاقات کردم، که او را به فرزندی قبول کردم چون مادرش کشته شده بود. مادرش یک انقلابی بود. و این دختر، وقتی تنها ۱۷ سال داشت، در افغانستان برقع پوشید (چادر و نقاب آبی رنگ رایج در افغانستان) و به استادیوم رفت و از وحشیگری اعمال شده به زنان، با دوربینی زیر برقعاش فیلم گرفت. آن فیلم همان فیلمی بود که بعد از حادثهی ۱۱ سپتامبر (عملیات تروریستی برجهای دوقلو) در سراسر جهان پخش شد، تا نشان بدهد در افغانستان چه اتفاقاتی میافتد.
من میخواهم از "راشِل کوری" بگویم، کسی که وقتی جلوی یک تانک اسرائیلی ایستاد تا بگوید "اشغال بس است"، تنها یک نوجوان بود. و او میدانست که خودش را در خطر مرگ قرار میدهد و به او شلیک میشود، و آن تانک از روی او رد خواهد شد.
و میخواهم از دختری بگویم که اخیراً او را در "بوکاوو" (ایالتی در کونگو) ملاقات کردم، و آن دختر توسط یک نفر مورد تجاوز قرار گرفتهبود و حامله شدهبود. ولی او بچهاش را سقط نکرد. من از او پرسیدم که آیا بچهاش را دوست دارد؟ او به چشمهای بچهاش نگاه کرد و گفت، "البته که بچهام را دوست دارم. چطور میتوانم دوستش نداشته باشم؟ او بچهی من است و سرشار از عشق است."
به نظر من توانایی دخترها برای غلبه بر شرایط دشوار و گذراندن آن مراحل، شگفتانگیز است. من با دختری به نام "دورکاس" در "کنیا" آشنا شدم. دورکاس ۱۵ سال داشت، و در دفاع شخصی مهارت زیادی داشت. چند ماه پیش سه مرد بزرگتر از او، او را در خیابان دزدیده بودند. آنها او را ربودند، و سوار یک ماشین کردند. و در حالی که او از خودش دفاع میکرد، به سیب گلویشان چنگ میزد، در چشمهایشان انگشت میزد و خودش را از آن ماشین آزاد کرد.
در کنیا، در ماه آگوست، به بازدید یکی از خانههای امن V-Day برای دخترها رفتم، خانهای که هفت سال پیش افتتاح کردیم و مسئولیت آن را به زن بینظیری به نام "آگنِس پاریو" سپردیم. آگنِس زنی بود که وقتی یک دختربچه بود، آلت زنانهاش را ختنه کرده بودند و قسمتی از آن را بریده بودند. و او تصمیمی گرفت که خیلی از زنان در سراسر جهان گرفتند، و آن تصمیم این بود که نمیخواست کاری را که با او انجام دادند، به زنان با دختران دیگر تحمیل شود.
آگنِس به مدت چند سال در "ریفت وَلی" (یکی از هشت ایالت کنیا) رفت و آمد داشت. او به دخترها یاد میداد که یک آلت زنانهی سالم، و یک آلت زنانهی ختنه شده چه شکلی هستند. و در آن زمان خیلی از دخترها را از این اتفاق نجات داد. و وقتی او را ملاقات کردیم از او پرسیدیم چه کاری از دستمان برمیآید تا برای او انجام بدهیم، و او گفت، "راستش، اگر شما برای من یک ماشین جیپ صحرایی بخرید، میتوانم خیلی سریعتر به اطراف بروم." ما هم برای او یک جیپ خریدیم. و او هم ۴٫۵۰۰ دختر را از این اتفاق نجات داد.
و بعد ما از او پرسیدیم، "دیگر چه چیزی نیاز داری؟" و او جواب داد، "راستش، یک خانه میخواهم." و این طور بود که هفت سال پیش، آگنِس اولین خانهی امنِ V-Day را در ناروک، کِنیا، در منطقهی ماسای ساخت. و این خانهای بود که دختران میتوانستند به آنجا فرار کنند، آنها توانستند آلت تناسلیشان را از ناقص شدن نجات بدهند، و دیگر ختنه نمیشدند، و میتوانستند به مدرسه بروند. از وقتی که آگنِس آن خانه را راهاندازی کردهاست، شرایط آنجا را تغییر دادهاست. میتوان او را به نحوی معاون شهردار دانست. او قوانین را عوض کردهاست. تمامی جامعه روی کارهای او حساب میکنند و آن را میپذیرند.
وقتی که ما در آنجا بودیم او ترتیب مراسمی را میداد که در آن دخترانی که فرار کردهبودند را، با خانوادههایشان آشتی میداد. در آن مراسم دختری به اسم ژاکلین بود. ژاکلین ۱۴ سال داشت و با خانوادهاش در منطقهی "ماسای" زندگی میکردند و در کِنیا قحطی آمده بود. گاوها داشتند میمردند، و گاوها باارزشترین دارایی یک فرد هستند. و ژاکلین به طور مخفیانه شنیده بود که پدرش با مرد مسنی دربارهی این که او را در ازای چند گاو بفروشد صحبت میکرد. و او میدانست این به معنای ختنه شدن است. او میدانست که این به معنای محرومیت از مدرسه رفتن است. او میدانست که این یعنی او آیندهی جالبی نخواهد داشت. او میدانست که باید با آن پیرمرد صحبت کند، در حالی که خودش ۱۴ سال داشت.
پس یک روز بعد از ظهر، در حالی که از وجود خانهی امن خبر داشت، خانهی پدریش را ترک کرد و به مدت دو روز، دو روز تمام در منطقهی ماسای پیادهروی کرد. او در کنار کفتارها خوابید. شبها مخفی میشد. او با خودش تصور می کرد که اگر برگردد پدرش او را خواهد کشت، و اگر موفق شود مادر آگنِس از او استقبال خواهد کرد، و امیدوار بود که وقتی به خانهی امن رسید مادر آگنِس از او استقبال خواهد کرد. و البته وقتی رسید از او استقبال شد. آگنِس او را به خانه برد، و به او عشق ورزید، و به مدت یک سال از او حمایت کرد. او به مدرسه رفت و اعتماد به نفس پیدا کرد، و هویت خودش را پیدا کرد، و احساسات خودش را پیدا کرد.
بعد از یک سال او آماده شد، و باید برمیگشت تا با پدرش دربارهی آشتی کردن صحبت کند. من افتخار این را داشتم که وقتی او به پیش پدر و خانوادهاش برمیگشت و با آنها آشتی میکرد، در آن کلبه باشم. ما به درون آن کلبه رفتیم، پدرش و چهار همسر او آنجا نشسته بودند، و همین طور خواهرانش که تازه به خانه برگشته بودند، چون همان زمان که او فرار کردهبود، فرار کردهبودند، و مادر تَنیاش به خاطر دفاع از کردن از او و دیگر خواهرهایش کتک خوردهبود. وقتی پدرش او را دید، و دید که چه شخصیتی پیدا کردهاست، و چه شکوهی در آن دخترانگی دارد، دستانش را دور او حلقه کرد و به گریه افتاد. او گفت، "تو زیبایی. تو به یک زن خیرهکننده تبدیل شدهای. ما تو را ختنه نخواهیم کرد. و الآن، در همین جا به تو قول میدهم، که خواهرانت را هم ختنه نخواهیم کرد."
و او هم به پدرش گفت، "تو میخواستی مرا به ازای چهار گاو، یک گوساله و چند زیرانداز بفروشی. اما من به تو قول میدهم، وقتی تحصیلم را تمام کردم برای همیشه از تو مراقبت کنم، و برگردم و برای تو یک خانه بسازم. و برای همیشه در کنارت بمانم."
به نظر من، این قدرت دخترهاست. این قدر تغییر پیدا کردن است. میخواهم مراسم امروز را با قطعهای از کتاب جدیدم به پایان برسانم. این کار را به خاطر دختر درون تمامی افراد حاضر در اینجا انجام میدهم. این کار را به خاطر سونیتا انجام میدهم. این کار را به خاطر دخترانی که سونیتا دیروز دربارهی آنها صحبت کرد، دخترانی که نجات پیدا کردند، دخترانی که میتوانند به افراد دیگری تبدیل شوند، انجام میدهم. اما میخواهم این کار را برای تک تک افراد حاضر در اینجا انجام دهم، تا برای دختر درونمان ارزش قائل شویم، تا برای بخشی از خودمان که میگرید ارزش قائل شویم، بخشی از خودمان که احساساتی است ارزش قائل شویم، بخشی از خودمان که آسیب پذیر است ارزش قائل شویم، تا بفهمیم آیندهی جهان چطور رقم خواهد خورد.
نام این قطعه "من یک موجود احساساتی هستم" است. داستان این قطعه مربوط میشود به ملاقات دختری در محلهی "واتس"، در شهر "لُسآنجِلس". من از دخترها پرسیدم آیا از دختر بودنشان خوششان میآید، و تمامی دخترها میگفتند، "نه، ازش متنفرم. نمیتونم تحملش کنم. افتضاحه. برادرام همه چی رو برای خودشون تصاحب میکنن." ناگهان یکی از دخترها گفت، "من عاشق دختر بودنم هستم. من یک موجود احساساتیم!" (خندهی حاضرین) این قطعه برای او است:
من عاشق دختر بودنم هستم. من میتونم چیزی را که دارید احساس میکنید در همون لحظه که در درون شما اتفاق میافته، احساس کنم. من یه موجود احساساتی هستم. چیزهایی که در ذهن من میگذرن نظریات عقلانی یا افکار خلاصه شده نیستن. اونا در اعضاء و جوارحم جریان دارن و گوشهام رو میسوزونن. آه، من میدونم کِی دوستدخترت واقعاً به هم ریختهس، حتی اگر وانمود کنه چیزی که ازش میخوای رو بهت میده. من میدونم کی طوفان نزدیکه. من میتونم جرقههای احساسات رو توی هوا احساس کنم. من میتونم بگم که اون دیگه برنمیگرده. این رو با حالم به همه میفهمونم.
من یه موجود احساساتیم. من عاشق اینم که از هیچ چیز به سادگی نمی گذرم. همه چیز برام جدیه، راه رفتنم تو خیابون، بیدار شدنم توسط مامانم، غیر قابل تحمل بودن باختنم، شنیدن خبرای بد.
من یه موجود احساساتیم. من با همه چیز و همه کس مرتبطم. این تو ذات منه. این طور بدبینانه نگید که همهی اینها فقط احساسات زودگذر نوجوونیه، یا به این خاطره که من یه دخترم. این احساسات من رو به آدم بهتری تبدیل میکنن. اینها باعث میشن که من وجود داشته باشم. اینها منو آماده میکنن. اینها بهم قدرت میدن.
من یه موجود احساساتیم. احساسات، راه به خصوصی برای فهمیدنه. انگار هر چی سن زنها بالاتر میره یادشون میره. من از این که هنوز تو وجود منه تو پوست خودم نمیگنجم. آه، من میدونم یه نارگیل چه موقعی داره میافته. من میدونم که ما جهان رو چقدر تغییر دادیم. من میدونم که پدرم دیگه برنمیگرده، و هیچکس برای آتیش گرفتن آماده نشده. من میدونم که رژِ لب فقط واسه خودنمایی نیست، و پسرها خیلی در معرض خطرن، و معروفترین تروریستا از بچگی این طور به دنیا نیومدن، بلکه این طور بار اومدن. من میدونم که یه بوسه، میتونه تمام تصمیماتمو زیر و رو کنه. (خندهی حاضرین) میدونید چیه؟ بعضی وقتا هم باید زیر و رو کنه. تصمیما که مطلق نیستن. اگر در بزرگ دلمونو باز کنیم، داخل همهمون یه دختره.
بهم نگین داد نزنم، نگین آروم باشم، نگین زیادهروی نکنم، نگین منطقی باشم. من یه موجود احساساتیم. جهان این طوری ساخته شده، باد این طوری گردهافشانی میکنه. شما به اقیانوس اطلس نمیگین چطور رفتار کنه. من یه موجود احساساتیم. چرا باید ساکتم کنین یا صدامو ببرین؟ من خاطرهی باقی موندهتونم. من میتونم دوباره شما رو به خودتون بیارم. هیچ چیزی از بین نرفته. هیچ چیزی کم نشده. من عاشق، گوش کنین، من عاشق اینم که میتونم احساسات درون شما رو احساس کنم، حتی اگر زندگیمو ازم بگیرن، حتی اگر قلبمو بشکنن، حتی اگر نذارن تکون بخورم، من مسئولیت دارم.
من یه موجود احساساتی، احساساتی، کلهشق و جون بر کفم. و من عاشق، گوش کنین، عاشق، عاشق،عاشق دختر بودنمم. میتونید باهام تکرار کنید؟ من عاشق، عاشق، عاشق، عاشق دختر بودنمم! خیلی ممنونم. (تشویق حاضرین)