ویلایانور راماچاندران در مورد ذهن میگوید
متن سخنرانی :
خوب، همانطور که کریس اشاره کرد، من مغز انسان -- و کارکردهایش و ساختار مغز انسان را مطالعه میکنم. و من فقط میخواهم که شما برای یه دقیقه فکر کنید که این شامل چی میشود. اینجا ما این جرم ژلهای مانند را داریم که حدود یک و نیم کیلوگرم است. میتونید اون رو کف دستتون بگیرید، جرمی که میتونه در مورد عظمت بین ستارهای تعمق کنه. اون میتونه در مورد معنای بینهایت تعمق کنه اون میتونه به اینکه خودش داره درمورد معنای بینهایت تعمق میکنه، فکر کنه. ما این توانایی بازگشتی (فکر کردن به تفکر خود) را خودآگاهی مینامیم. که من فکر میکنم این توانایی، هدف نهایی نوروساینس و نورولوژیست. و ما امیدواریم که روزی بفهمیم چگونه فرآیند خودآگاهی اتفاق میافته.شما چطور این عضو رمزآلود را مطالعه میکنید؟ منظورم اینه که شما ۱۰۰ بیلیون سلول عصبی دارید، رشتههای باریکی از پروتوپلاسم که با همدیگه در حال تعامل هستند. و از این فعالیت تمام طیف گستردهی تواناییها ایجاد میشه تواناییهایی که ما اونها رو سرشت انسانی و آگاهی انسانی مینامیم. چطور این اتفاق میافته؟ خوب، روشهای مختلفی برای بررسی کارکردهای مغز انسان وجود داره. یه رویکرد که ما به طور عمده ازش استفاده میکنیم اینه که بیمارانی که آسیب دائمیای به یه قسمت کوچیک از مغزشون خورده رو مطالعه کنیم، و یا ببینیم که وقتی یک تغییر ژنتیکی در یک قسمت کوچک مغز پیش اومده. چیزی که اتفاق می افته یک ناتوانی و کمبود فراگیر در همه توانایی های مغز یا کندی توانایی های شناختی مغز نیست. در همه توانایی های مغز یا کندی توانایی های شناختی مغز نیست. چیزی که اتفاق می افته یک فقدان و ناکارایی در یکی از تواناییهای مشخص مغزه درحالیکه بقیه عملکردهای اون سالم و طبیعی هستند. و این ما رو مطمئن میکنه که بتونیم ادعا کنیم اون قسمت از مغز یه جوری در اون عملکرد دخیله. اونوقت شما میتونید کارکردها رو به جاهای مختلف ساختار مغز نسبت بدید، و میتونید بفهمید که مداربندی مغز چه میکنه که اون کارکرد خاص رو ایجاد کنه. این کاریه که ما سعی میکنیم انجام بدیم.
بگذارید چند تا مثال جالب براتون بزنم. درواقع در این سخنرانی براتون سه تا مثال میزنم که هرکدامشان ۶ دقیقه وقت میگیره. اولین مثال یک سندرم استثنایی که اسمش سندرم کاپگراس است. اگر اولین اسلاید رو اون بالا ببینید، اون لوبهای گیجگاهی و لوبهای پیشانی و لوبهای آهیانهای است، خب-- اینها لوبهایی هستند که مغز رو تشکیل میدهند. و اگه سطح داخلی لوبهای گیجگاهی رو نگاه کنید -- اونجا نمیتونید ببینیدش-- یه ساختار کوچکی هست که فیوزیفورم جایرس نام داره. و اون منطقه چهرهنگاری مغز است. بخاطراینکه اگه صدمه ببینه، شما دیگه نمیتونید چهرههای اشخاص رو تشخیص بدید. میتونید افراد رو از رو صداشون تشخصی بدید، و مثلا بگید که آره، اون فلانیه، ولی نمیتونید دیگه به چهرهشون نگاه کنید و بفهمید که اون کیه، درست؟ اونوقت دیگه حتی نمیتونید خودتون رو داخل آینه بشناسید. منظورم اینه که شما میدونید که اون شما هستید چون وقتی چشمک میزنید تصویرتون هم چشمک میزنه، و میدونید که اون یه آینه است، اما شما واقعا خودتون رو به عنوان خودتون نمیشناسید.
الان همه میدونند که علت این سندرم آسیب به فیزیفورم جایرس است. اما یک سندرم نادر دیگه هم وجود داره، سندرمی که حقیقتا خیلی نادره، تعداد خیلی کمی از پزشکها و نورولوژیستها در موردش شنیدند. اون «توهم کاپگرس» نام داره، اینجوریه که یک بیمار کاملا نرمال، که آسیب مغزی خورده، از کما بیرون میاد، اون از هرلحاظ دیگه سالمه ولی وقتی به مادرش نگاه میکنه میگه: «اون زن دقیقا شبیه مادر منه، او یه زن دیگهاس و داره وانمود میکنه مادر منه». او یه زن دیگهاس و داره وانمود میکنه مادر منه». حالا، چطور همچین چیزی میشه؟ چرا یه نفر - درحالیکه از هرجهت دیگه کاملا هوشیار و عاقله - وقتی مادرش رو میبینه توهمش عود میکنه که اون مادرش نیست؟
متداولترین تعبیری از این موضوع که ممکنه شما توی کتابهای روانپزشکی پیدا کنید یه دیدگاه فرویدی است، و اون میگه که این مرد البته همین بحث رو میشه به زنها هم نسبت داد، ولی من اینجا فقط در مورد مردها صحبت میکنم -- تعبیر اینه که، وقتی شما بچهی کوچکی هستید یه جذبهی جنسی قوی نسبت به مادرتون دارید. این همونه که به نام عقده ادیپ فروید شناخته میشه. من نمیگم که من این رو باور میکنم، اما این یک دیدگاه استاندارد فرویدی است. و وقتی که شما بزرگ میشید، قشر مغز توسعه پیدا میکنه و جلوی این کششهای جنسی رو نسبت به مادرتون میگیره. خداروشکر، اگه اینجور نمیشد شما وقتی مادرتون رو میدیدید از لحاظ جنسی تحریک میشدید. و اونوقت اگه صدمهای به سرتون بخوره که به این قشر مغز آسیب بزنه باعث میشه که اون کششهای جنسی ظاهر بشند، به سطح بیاند و ناگهانی و غیرمنتظره شما خودتون رو دربرابر مادرتون از لحاظ جنسی برانگیخته مییابید. و به خودتون میگید: «اون خدای من اگه این مادر منه چطور ممکنه که من بهش کشش جنسی داشته باشم؟ اون لابد باید یه زن دیگه باشه، یه غریبه» این تنها تعبیریه که به نظر مغز آسیب دیده منطقی به نظر میآید.
ولی این استدلال هیچوقت به نظر من معقول و منطقی نیومده. این استدلال مثل بقیه تعابیر فرویدی خیلی تعبیر نبوغآمیزیه-- (خنده حاضرین) -- اما خیلی معقول نیست چون من دقیقا همون توهم رو در مورد بیماری دیدم که نسبت به سگ پودل خودش دچار توهم بود. (خنده حاضرین) اون میگه: «دکتر، این فیفی نیست، دقیقا شبیه فیفیه، ولی یه سگ دیگه است» درست؟ حالا سعی کنید تعبیر فرویدی رو اونجا به کار بگیرید. (خنده حاضرین) اونوقت مجبور میشید راجع به جانور خوئی همه انسانها صحبت کنید، یا یه چیزهایی از این نوع، که البته خیلی پوچ و یاوهاند.
حالا، واقعا جریان از چه قراره؟ خب، برای توضیح این اختلال نادر، ما ساختار و عملکردهای مسیرهای تصویری یک مغز سالم را بررسی میکنیم. معمولا، سیگنالهای تصویری وارد چشمها میشوند، بعد به قسمتهای تصویری مغز میروند. در واقع در قسمت پشتی مغز شما 30 منطقه فقط مربوط به بینایی وجود داره. و بعد از پردازش آنها، سیگنال به سمت ساختار کوچکی به اسم فوزیفورم جایروس میره که شما اونجا چهره ها رو تشخیص میدید. نورونهایی هستند که به چهرهها حساساند. میشه به اون قسمت گفت منطقه چهرهی مغز، درسته؟ قبلا راجع بهش صحبت کردم. حالا وقتی که این منطقه آسیب ببینه، شما قدرت تشخیص چهرهها رو از دست میدید، درسته؟
ولی سیگنالها از اون منطقه، به ساختاری به اسم آمیگدالا که در بخش لیمبیک قرار داره انتشار پیدا میکنن، هسته احساسی مغز، و اون ساختار، معروف به امیگدالا اهمیت احساسی چیزی که بهش نگاه میکنید رو اندازه میگیره. که اون شکاره؟ شکارچیه؟ دوست و همدمه؟ یا یه چیز کاملا معمولی مثل یه تیکه پارچهاس، یه تیکه گچه، یا یه -- نمیخوام بهش اشاره کنم -- یا یه کفش یا چیزی شبیه به اونه. خب؟ چیزی که کاملا میشه ندیده گرفتش. خب اگه آمیگدالا هیجان زده شده و یه چیز مهم در کاره، سیگنال به سمت آتونومیک اعصاب منتشر میشه. قلب شما شروع میکنه به تندتر زدن، شما شروع میکنید به عرق کردن برای اینکه حرارت بوجود اومده توسط بکارگیری عضله ها رو از دست بدید-- شما شروع میکنید به عرق کردن برای اینکه حرارت بوجود اومده توسط بکارگیری عضله ها رو از دست بدید-- و این مایهی خوشبختیه، چون ما میتونیم دوتا الکترود روی کف دستان شما بزاریم و تغییرات مقاومتی که در نتیجه عرق کردن دست شما بوجود اومده رو اندازه بگیریم. بنابراین وقتی شما دارین به چیزی نگاه میکنید، من میتونم بفهمم که شما هیجانی یا تحریک شدید یا نه، خب؟ یک مقدار جلوتر توضیع خواهم داد.
بنابراین ایده من این بود که وقتی این جوان به شیای چیزی نگاه میکنه-- سیگنال اون چیز به مناطق بصریاش میرسه و -- به هرحال در فوزیفرم جایروس تحلیل میشه-- و بعدش اون رو به عنوان یه گیاه یا یه میز، یا اصلا مادرتون شناسایی میکنید خب؟ و بعدش اون رو به عنوان یه گیاه یا یه میز، یا اصلا مادرتون شناسایی میکنید خب؟ و بعدش سیگنال به سمت آمیگدالا انتشار پیدا میکنه، و بعدش به سمت سیستم عصبی اتونومیک. ولی ممکنه مدار ارتباطیای که از آمیگدالا به سمت سیستم لیمبیک که هسته احساسیه مغزه میره -- به دلیل تصادف قطع شده باشه. پس چون بخش فوزیفرم سالمه، این جوان میتونه مادرش رو بشناسه، و بگه که "آره، این شبیه مادرمه." ولی چون مدار به سمت مرکز احساسی مغز بریده شده، به خودش میگه، "ولی اگر این مادرمه، چرا من احساس گرمی و راحتی نمیکنم؟" یا، بعضی وقتها، احساس ترس؟ درست؟ (خنده حاضرین) بعدش میگه: "چه چیزی میتونه جوابگوی این بی احساسی و سردی غیرقابل انکار باشه؟ این نمیتونه مادر من باشه. این فقط یه غریبهاس که میخواد خودشو جای مادر من جا بزنه"
چطوری میشه این رو تست کرد؟ خب، اینطوریه که، اگر هرکدام از شما رو جلوی یک نمایشگر قرار بدیم و مقدار مقاومت الکتریکی پوست شما رو اندازه بگیریم، و یک سری عکس روی صفحه نمایش نشان بدهیم، من میتونم مقدار عرق کردن شما وقتی دارید عکسی میبینید رو اندازه بگیرم، خب البته وقتی که شما یه چتر یا میز رو میبینید عرق نمیکنید. ولی اگر به شما عکس یه شیر یا ببر یا یه پوستر از یه آدم معروف و جذاب نشون بدم شما شروع به عرق کردن میکنید، درسته؟ و باور کنید یا نه، اگر به شما عکس مادرتون رو نشون بدم-- دارم راجع به افراد معمولی صحبت میکنم -- شما شروع به عرق کردن میکنید. اصلا لازم نیست یهودی باشید. (خنده حاضرین)
حالا چه اتفاقی میافته اگه شما اینا رو به این بیمار نشون بدین؟ شما عکس رو روی صفحه نمایش به اون نشون میدین و مقاومت الکتریکی پوست اون رو اندازه میگیرین. میز و صندلی و تکه پارچه مثل افراد سالم هیچ تغییری براش بوجود نمیاره، ولی وقتی عکس مادرش رو بهش نشون میدید، عکسالعمل مقاومت الکتریکی پوستیاش بدون تغییره. هیچ عکسالعمل احساسی نسبت به مادرش نشون نمیده بخاطر اینکه مدار مغزی بخش بصری به بخش احساسی قطع شده. پس توانایی دیدن اون سالم و معمولیه چون بخش بصری اون سالمه، هیجانات و احساساتش هم سالم و معمولیه -- میخنده، گریه میکنه، ولی مدار مغزیش از قسمت بصری به قسمت هیجانات و احساسات قطع شده بنابراین اون توهم داره که مادرش یه زن غریبهاس. این یه مثال قشنگه از کارایی که ما انجام میدیم، یه سندرم عصبی-روانی عجیب و غریب و غیرقابل فهم رو بررسی میکنیم و ادعا میکنیم که تعبیر فرویدی راجع به اون اشتباهه، در واقع با شناخت ساختمان عصبی مغز میتونیم به تفسیر دقیقی برسیم. در واقع با شناخت ساختمان عصبی مغز میتونیم به تفسیر دقیقی برسیم.
راستی، اگر مادر همین مریض از اتاق بغلی بهش تلفن بزنه راستی، اگر مادر همین مریض از اتاق بغلی بهش تلفن بزنه و اون تلفن رو برداره، خواهد گفت: "مادر، چطوری؟ کجایی؟" توهمی از طریق تلفن وجود نداره. بعد اگر مادرش یک ساعت دیگه بیاد پیشش، اون مریض خواهد گفت: "تو کی هستی؟ خیلی شبیه مادرم هستی." خب؟ دلیلش اینه که مسیر جداگانه ای برای اتصال مراکز شنوایی مغز به مراکز هیجانی وجود داره، دلیلش اینه که مسیر جداگانه ای برای اتصال مراکز شنوایی مغز به مراکز هیجانی وجود داره، و اونا توی تصادف قطع نشده. به همین دلیل اون صدای مادرش رو پشت تلفن بدون مشکلی تشخیص میده. ولی وقتی مادرش رو میبینه، میگه این یه زن غریبهاس.
خب، این همه مداربندی پیچیده چطوری توی مغز بوجود اومده؟ آیا ذاتیه، ژنتیکیه یا پرورشی-تربیتیه؟ و ما برای حل کردن این مشکل یه سندرم نادر دیگه به اسم عضو خیالی رو میسنجیم. و ما برای حل کردن این مشکل یه سندرم نادر دیگه به اسم عضو خیالی رو میسنجیم. و همه شما میدونید عضو خیالی چیه. وقتی یه دست یا پا قطع میشه، بخاطر قانقاریا، یا بخاطر جنگ، برای مثال جنگ عراق-- که الان مشکل جدیایه-- حس موجود بودن دست قطع شده بصورت کاملا شفاف ادامه داره، و به اون میگن دست خیالی یا پای خیالی. در واقع همه عضوهای بدن میتونن تبدیل به عضو خیالی بشن. باور کنید یا نه، حتی اعضای درونی. من بیمارهایی داشتهام که رحم اونها با عمل جراحی برداشته شده بود که رحم خیالی، و در زمانهای مشخصی در ماه، گرفتگیهای عضلهای قاعدگی داشتند. که رحم خیالی، و در زمانهای مشخصی در ماه، گرفتگیهای عضلهای قاعدگی داشتند. و در واقع یه روز یه دانشجو از من پرسید اونا PMS خیالی هم میگیرن؟ و در واقع یه روز یه دانشجو از من پرسید اونا PMS خیالی هم میگیرن؟ (خنده حاضرین) موضوعیه که برای بررسی علمی آمادهاس، ولی ما پیگیری نکردیمش.
خب، حالا سوال بعدی اینه که، با انجام آزمایش، چه چیزایی درباره اعضای خیالی میتونیم یاد بگیریم؟ یکی از چیزایی که ما متوجه شدیم این بود که، تقریبا نصف بیمارهایی که اعضای خیالی داشتند ادعا میکردند که میتونن اون رو تکون بدن. میتونن باهاش روی شونهی برادرشون بزنن، میتونن باهاش تلفن رو جواب بدن وقتی زنگ میزنه، و میتونن باهاش دست خداحافظی تکون بدن. اینها احساسات شفاف و جالبی هستند. بیمار دچار توهم نیست. میدونه که دستاش سر جای خودش نیست ولی از این گذشته، برای بیمار تجربه احساسی غیرقابل انکاریه. ولی بهرحال، این اتفاق برای نیمی از مریضها نمیافته. اونا میگن، ولی دکتر دست خیالی من فلجه. اون بصورت مشت بیحرکت دراومده و خیلی دردناکه. اگر میشد تکونش میدادم، شاید دردش از بین میرفت.
حالا، چرا یه دست خیالی فلج میشه؟ یک چیز خود متناقض به نظر میرسه، ولی وفتی ما داشتیم موارد رو بررسی میکردیم، متوجه این شدیم که، این افراد با دستهای فلج خیالی، دست واقعیشون بدلیل آسیب دیدن اعصاب فلج بوده، اعصاب اصلی بازو از بین رفته بودند، بطور مثال در یک تصادف موتورسیکلت قطع شده بودند. پس بیمار یه دست واقعی داشته، که خیلی درد داشته، و برای چند ماه یا یک سال توی گردن آویز بوده، بعد در یک تلاش نادرست برای رهایی از درد دست، جراح دست رو قطع میکنه، و اونوقت دست خیالی با همان درد بوجود میاد، درست؟ و این یه مشکل جدیه پزشکیه. بیمارها افسرده میشوند. بعضی از اونها به سمت خودکشی میرن، خب؟
خب چطوری میشه این مرض رو شفا داد؟ حالا چرا عضو خیالی بوجود میاد؟ وقتی من به موارد نگاه میکردم متوجه شدم که اونها یه دست واقعی داشتن، و اعصاب دست اونها قطع شده، و دست واقعیشون فلج شده، و این دست واقعی قبل از قطع شدن ماهها در گردنآویز بوده، حالا این درد به عضو خیالی منتقل شده.
چرا اینطوری میشه؟ وقتی که دست سر جاش ولی فلج بوده، مغز به دست فرمان میفرستاده، قسمت جلویی مغز میگفته: "حرکت کن" ولی مغز چیزی رو که میدیده "نمیتونم" بوده. حرکت کن. نمیتونم. حرکت کن. نمیتونم. حرکت کن. نمیتونم. و این داخل مداربندی مغز میشه، و ما به این «فلجی آموختهشده» میگیم، خب؟ مغز میآموزه، بخاطر این پیوند ارتباطی "هبیان"، که خود فرمان برای حرکت دادن دست حس فلج بودن دست رو بوجود میاره، و وقتی که دست قطع میشه، این علم به فلج بودن، به برداشت طرف از بدن خودش منتقل میشه و به عضو خیالیاش، خب؟
حالا چطوری میشه به این بیمارها کمک کرد؟ چطوری میشه فلجی آموختهشده رو از ذهن پاک کرد که بشه او رو از درد مشقت بار اسپاسم مشت شدن عضو خیالی رها کرد؟ که بشه او رو از درد مشقت بار اسپاسم مشت شدن عضو خیالی رها کرد؟ خب، ما میگیم، چطوره فرمان رو به عضو خیالی بفرستیم، ولی بازخورد بصری بهش برگردونیم که عضو خیالیش داره از دستورات پیروی میکنه، خب؟ شاید بشه اینطوری درد و گرفتگی خیالی رو از بین برد. چطوری میشه اینکار رو کرد؟ خوب، واقعیت مجازی. ولی اون میلیونها دلار هزینه برمیداره. پس من یه راهی برای انجام این پیدا کردم که بشه با سه دلار انجامش داد، ولی به سرمایهگزارای من اینو نگید. (خنده حاضرین)
خب، من یه چیزی ساختم که بهش میگم جعبه آینه. یه جعبه مقواییه با یک آینه در وسطش، و بعدش عضو خیالی رو روبروش قرار میدید-- خب اولین بیمار من، دریک، اومد. 10 سال پیش دستش رو قطع کرده بودن. بازوش کشیده شده بود، بنابراین اعصاب دستش بریده شده بودند و بازوش فلج شده بود و یک سال به گردنش آویزون بود، بعدش اونو بریدند. اون یه دست خیالی داشت، با دردی شکنجه مانند، و نمیتونست تکونش بده. یه بازوی خیالی فلج بود.
پس او اومد اونجا و من بهش یه آیینه مثل اون که تعریف کردم دادم، داخل یه جعبه، که من بهش میگم جعبه آینه، درست؟ و بیمار دست چپ خیالی خودش رو که مشت شده و درد داره در قسمت چپ آینه قرار میده، و بیمار دست چپ خیالی خودش رو که مشت شده و درد داره در قسمت چپ آینه قرار میده، و دست سالمش رو سمت راست آینه قرار میده، و دقیقا همون حالت مشت شده رو میگیره، و داخل آینه نگاه میکنه، چه چیزی تجربه میکنه؟ به عضو خیالی نگاه میکنه که انگار دوباره سرجاش برگشته، چون داره به انعکاس تصویر دست سالمش در آینه نگاه میکنه، و انگار که دست خیالیش دوباره سرجاش برگشته. من بهش گفتم: "حالا دست خیالیت -- انگشتان واقعیت رو تکون بده وقتی داری توی آینه نگاه میکنی." اون احساس میکنه که انگار عضو خیالیش داره تکون میخوره، درست؟ این بدیهیه، ولی اتفاق عجیبی که میافته اینه که، بیمار میگه، "خدای من، عضو خیالی من داره دوباره تکون میخوره، و درد و اسپاسم مشت شدن بازوم، از بین رفته."
و یادتون باشه، اولین بیمار من که وارد شد-- (تشویق حاضرین) -- ممنون. (تشویق حاضرین) اولین بیمار من وارد شد، و به آینه نگاه کرد، بعد من گفتم، "به تصویر انعکاسی عضو خیالیت نگاه کن." بعد اون شروع کرد به خندیدن و گفت، "من میتونم عضو خیالیم رو ببینم." ولی اون احمق نیست، میدونه که واقعی نیست. میدونه که اون تصویر انعکاسی آینهاس، ولی این یه تجربه واضح حسیه. حالا، من گفتم، "دست واقعی و خیالیت رو تکون بده." او گفت، "اوه، نمیتونم دست خیالیم رو تکون بدم. خودت میدونی. دردآوره." بهش گفتم، "دست واقعیات رو تکون بده." بعدش اون گفت، "اوه خدای من، دست خیالیم داره دوباره تکون میخوره، باور نکردنیه! دردم هم از بین رفته." خب؟ بعدش بهش گفتم، "چشماتو ببند." چشماشو بست. "و دست واقعیت رو تکون بده." "اوه، نمیشه-- دوباره مشت شده." "خب، چشماتو باز کن." "اوه خدای من، خدای من، دوباره تکون میخوره!" او مثل یه بچه توی فروشگاه آبنبات بود.
پس من گفتم، خب پس این نظریه من رو راجع فلجی آموختهشده ثابت میکنه و نقش مهم ورودیهای تصویری، ولی بخاطر این به من جایزه نوبل نمیدن که تونستم کمک کنم یکی بتونه عضو خیالیاش رو تکون بده. (خنده حاضرین) (تشویق حاضرین) این یه توانایی کاملا بیهودهاس، وقتی راجع بهش فکر کنی. (خنده حاضرین) ولی بعد از اون من متوجه شدم، شاید بشه انواع دیگه فلج که در عصبشناسی میبینید، مثل سکته یا فوکال دیستونیاس -- ممکنه بخشی از اون آموختهشده باشه که میتونید با وسیله سادهای مثل آینه درمانش کنید.
پس من بهش گفتم، "ببین، دریک"-- خب، اول از همه اینکه مریض نمیتونه برای تسکین دردش همش یه آینه با خودش حمل کنه-- بهش گفتم، دریک، با خودت ببرش خونه و یکی دو هفتهای باهاش تمرین کن. شاید بعد از یه مدتی تمرین، بتونی فلج بودن دست خیالیت رو از یاد ببری و از آینه خلاص بشی و بتونی دست خیالی فلجت رو تکون بدی، و بعدش بتونی خودتو از درد نجات بدی." خب اونم گفت باشه، و دستگاه رو با خودش به خونه برد. بهش گفتم، "ببین از همه اینا گذشته این همش دو دلار میارزه. با خودت ببرش خونه."
خب اونم با خودش به خونه برد، و بعد از دو هفته بهم تلفن زد، بهم گفت، "دکتر، نمیتونی اینو باور کنی." گفتم: "چیو؟" بهم گفت، "از بین رفت." گفتم، "چی از بین رفت؟" فکر کردم شاید جعبه آینه از بین رفته. (خنده حاضرین) گفت، "نه، نه، نه، میدونی دست خیالیم که 10 سال باهام بود، ناپدید شده." گفت، "نه، نه، نه، میدونی دست خیالیم که 10 سال باهام بود، ناپدید شده." و من گفتم -- من نگران شده بودم، گفتم، خدای من، من تصویر ذهنی اون رو از بدنش تغییر دادم، موضوعات انسانی،اخلاقیات و مسائل اینچنینی، چی میشه؟ بعد من گفتم، "دریک، آیا این اذیتت میکنه؟" گفت "نه، سه روزه که دست خیالیم از بین رفته بنابراین درد دست خیالی و اسپاسم مشت شدن، درد قسمت جلویی بازوی خیالی و غیره همه از بین رفتن. ولی مشکل اینجاست که هنوز انگشتای خیالی من از بازوم آویزون هستند، و جعبه شما اونا رو نمیتونه به من نشون بده." (خنده حاضرین) "میتونید طراحی اون رو عوض کنید و اون رو روی سرم بزارین که بتونم با اینکار انگشتان خیالیام رو حذف کنم؟" فکر میکرد من یه جورایی شعبدهباز هستم.
حالا این چرا پیش میاد؟ بخاطر اینه که مغز با کشمکش حسی عظیمی روبرو میشه. اون از چشم پیامهایی میگیره که میگن عضو خیالی برگشته. از طرف دیگه گیرایی مناسبی وجود نداره، عضلهها پیام میدن که بازویی وجود نداره، خب؟ و فرمان موتوری مغز میگه که بازویی وجود نداره، و بخاطر همین کشمکش، مغز میگه، بیخیالش، عضو خیالی وجود نداره، بازوی واقعی هم وجود نداره، درست؟ مغز یه جورایی میره توی حالت تکذیب و انکار-- سرسری از پیامها میگذره. و وقتی که بازو ناپدید میشه، پاداشش اینه که درد ناپدید میشه چون نمیشه درد تجزیه شده شناور در هوا رو احساس کرد. و این پاداششه.
حالا، این تکنیک روی تعداد زیادی از مریضها از طرف گروههای دیگه در هلسینکی امتحان شده حالا، این تکنیک روی تعداد زیادی از مریضها از طرف گروههای دیگه در هلسینکی امتحان شده بنابراین ممکنه ثابت بشه که روش با ارزشیه برای درمان درد عضو خیالی، و حقیقتا، کسانی هم اون رو برای توانبخشی سکته امتحان کردهاند. معمولا به سکته به عنوان آسیب رسیدن به فیبرها فکر میکنیم، راجع بهش کاری نمیشه کرد. ولی اونطوری که مشخص شده بعضی از بخشهای فلج سکتهای هم فلجی آموختهشده هستند و ممکنه اون جزء رو بشه از طریق آینهها درمان کرد. این هم الان در مرحله آزمایشات بیمارستانیه، و به مریضهای زیادی کمک کرده.
خب، اجازه بدید که من به بخش سوم صحبتم برم، که درباره یک پدیده نادر دیگه به اسم همحسی (سیناستسیا) است. که توسط فرانسیس گالتون در قرن 19 کشف شده. اون پسر عموی چارلز داروین بوده. او اشاره کرد که افراد خاصی در یک جمعیت، که از هر نظر کاملا معمولی هستند، یه مشخصه خاص دارن -- هروقت که اونا یه عدد رو میبینن، رنگیه. پنج آبیه، هفت زرده، هشت فسفریه، نه نیلی رنگه، خب؟ یادتون باشه که اینا از هر نظر دیگه کاملا معمولی و نرمال هستن. یا سی شارپ، بعضی وقتا نواها رنگ را به خاطر میآورند. سی شارپ آبیه، اف شارپ سبزه، یه نوای دیگه ممکنه زرد باشه، درست؟
چرا اینطوری میشه؟ این به همحسی (سیناستسیا) معروفه -- گالتون این اسم رو روش گذاشته، آمیختگی حسها. در ما، همه حسها از هم متمایز هستند. ولی حسهای این افراد در هم قاطیه. چطوری این پیش میاد؟ یکی از دو جنبه این مشکل خیلی جالبه. همحسی بصورت ارثی منتقل میشه، همونطور که گالتون گفته این ارثی و ژنتیکیه. جنبه دومش -- این قسمتش خیلی مربوط به موضوع من در این سخنرانیه که مربوط به خلاقیته -- جنبه دومش -- این قسمتش خیلی مربوط به موضوع من در این سخنرانیه که مربوط به خلاقیته -- راجع به اینه که این موضوع در میان هنرمندان، شاعران، نویسندگان و دیگر آفرینندگان آثار هشت برابر بیشتر از بقیه مردم پیش میاد. چرا اینطوریه؟ میخام که جواب این سوال رو بدم. در گذشته پاسخی براش نبوده.
خب، همحسی چیه؟ عامل بوجود آورندهاش چیه؟ بسیار خوب، نظریههای زیادی وجود داره. یه نظریه اینه که اونا مجنون هستن. حالا این نظریه علمی نیست و میتونیم فراموشش کنیم. نظریه دیگه اینه که اونا مواد مخدر مصرف میکنن، خب؟ حالا ممکنه این یک مقداری درست باشه چون همحسی خیلی اینجا توی بخش خلیج رایجتره تا سان دیگو. (خنده حاضرین) خب، حالا نظریه سوم اینه که -- خب، بیاین این سوال رو از خودمون بپرسیم که اصلا جریان همحسی چیه؟ خب؟
خب ما پیدا کردهایم که منطقه رنگی و منطقه اعداد در مغز دقیقا کنار هم هستند، در قسمت فازیفرم جایروس مغز. بنابراین گفتیم که مقداری از مداربندی قسمت رنگی و عددی مغز روی هم افتاده. بنابراین گفتیم که مقداری از مداربندی قسمت رنگی و عددی مغز روی هم افتاده. بنابراین هروقت یه عدد دیده میشه، رنگ مربوط به اون هم دیده میشه، و بخاطر همین طرف همحسی داره. حالا یادتون باشه-- چرا اینطوری میشه؟ چرا باید مداربندی مغز یه سری از افراد روی هم افتاده باشه؟ یادتونه گفتم ارثیه؟ این بهتون سرنخ رو میده. و اون اینه که یه ژن غیر طبیعی وجود داره، یه جهش ژنتیکی، که باعث این برهم افتادگی غیرعادی میشه.
مشخص شده که، ما وقتی که به دنیا اومدیم درون مغزمون همه قسمتها به هم ربط داشتن. مشخص شده که، ما وقتی که به دنیا اومدیم درون مغزمون همه قسمتها به هم ربط داشتن. بنابراین هر قسمت از مغز به قسمت دیگه مربوط بوده، و اینا از هم جدا میشن که مشخصه سازمان یک مغز بالغ رو بسازن. و اینا از هم جدا میشن که مشخصه سازمان یک مغز بالغ رو بسازن. بنابراین اگر یک ژن مسوول این جدا شدن باشه و این ژن جهش پيدا کنه، بنابراین اگر یک ژن مسوول این جدا شدن باشه و این ژن جهش پيدا کنه، بنابراین در کار جداسازی منطقههای مغز کاستی پیش میاد، اگر بین اعداد و رنگ باشه، همحسی عددی-رنگی پیش میاد. اگر بین نوا و رنگ باشه، همحسی نوا-رنگی پیش میاد. تا اینجا همه چی خوبه.
حالا اگر این ژن همه جای مغز خودشو نشون بده، مداربندی همه جای مغز به هم متصل میشه؟ حالا اگر این ژن همه جای مغز خودشو نشون بده، مداربندی همه جای مغز به هم متصل میشه؟ خیلی خب، درباره کاری که هنرمندان، نویسندگان و شاعران عموما انجام میدن فکر کنید، توانایی اونها در بکارگرفتن استعاره در فکر کردن، و به هم ارتباط دادن ایدههایی که به ظاهر به هم مربوط نیستند، مثل، "این مشرقه، و جولیت خورشیده." خب، وقتی میگین جولیت خورشیده، آیا منظورتون اینه که اون یه توپ آتیشه؟ خب، وقتی میگین جولیت خورشیده، آیا منظورتون اینه که اون یه توپ آتیشه؟ منظورم اینه که، شیزوفرنیها اینطورین، ولی اون یه موضوع دیگهاس، درست؟ مردم معمولی میگن اون مثل خورشید گرمه، اون مثل خورشید درخشندهاس، اون مثل خورشید بارورندهاس. فورا پیوندها رو پیدا میکنید.
حالا، اگه این ارتباط بین مناطق مغز و مفهومها رو در قسمت های مختلف مغز فرض کنید حالا، اگه این ارتباط بین مناطق مغز و مفهومها رو در قسمت های مختلف مغز فرض کنید اونوقت این باعث تمایل بیشتری به سمت خلاقیت و فکرکردن بصورت استعارهای اونوقت این باعث تمایل بیشتری به سمت خلاقیت و فکرکردن بصورت استعارهای در افراد دارای همحسی میشه. بنابراین، رخ دادنش هشت برابر در میان شاعران، هنرمندان و نویسندگان بیشتره. بنابراین، رخ دادنش هشت برابر در میان شاعران، هنرمندان و نویسندگان بیشتره. خب، این نگاه بیشتر از جنبه جمجمهشناسی به همحسی است. آخرین بخش -- میتونم یه دقیقه بیشتر داشته باشم؟ (تشویق حاضرین)
خب، میخوام بهتون نشون بدم که همتون همحسی دارین، ولی انکارش میکنید. این چیزیه که من بهش میگم الفبای مارشیان، مثل الفبای شما، آ هست آ، ب هست ب، س هست س، شکلهای مختلف برای آواهای مختلف، درست؟ این الفبای مارشیانه. یکیشون کیکییه، یکیشون بوبا. کدومشون کیکیه، کدومشون بوبا؟ چندتا از شما فکر میکنه که اون کیکیه و اون یکی بوبا؟ دستتون رو بالا ببرید. خب، یکی دو تایی جهش ژنتیکی توی جمع هست. (خنده حاضرین) چندتا از شما فکر میکنه که اون بوباست، اون یکی کیکی؟ دستتون رو بالا ببرید. 99 درصد از شما.
حالا، هیچکدومتون مارشیان نیستین، چطوری تونستین انجامش بدین؟ بخاطر اینه که شما همتون دارید از متصل بودن مناطق -- انتزاع همحسی -- استفاده میکنید به این معنیه، وقتی شما میگید اونی که انحنای تیزی داره کیکی است، در قشر شنوایی، نورونهای شنوایی تحریک میشن، کیکی انحنای تصویری اون شکل دندانهدار رو -- انحنای ناگهانی -- مجسم میکنه. حالا این خیلی مهمه، چون چیزی که مشخص میکنه اینه که مغز شما درگیر یک فرایند اولیهاس-- دقیقا مثل یه وهم و خیال احمقانهاس، ولی فوتونهای چشم دارن این شکل رو میسازن، و سلولهای مویی شنوایی در گوش دارن الگوهای شنوایی رو تحریک میکنن، ولی مغز قادره که نتیجه مشترک این بین رو استخراج کنه. این یه فرم ابتدایی از استعارهاس، و ما الان میدونیم که این در قسمت فوزیفرم جایروس مغز اتفاق میافته بخاطر اینکه وقتی اون قسمت آسیب میبینه، این افراد قدرت تشخیص بوبا و کیکی رو از دست میدهند، ولی همچنین اونها قابلیت بکارگیری استعاره رو هم از دست میدن.
وقتی ازش میپرسی، "همه اون درخششها و برقها طلا نیستند" یعنی چی؟ وقتی ازش میپرسی، "همه اون درخششها و برقها طلا نیستند" یعنی چی؟ بیمار جواب میده، "خوب دلیل نمیشه که چون فلزی و براقه، طلا باشه". باید چگالی مخصوصش اندازه گرفته بشه، خب؟ بنابراین اونها کلا معنی استعارهای و کنایهآمیز رو از دست میدن. خب، اندازه این منطقه در انسانها نسبت به پستانداران رده پایین حدودا هشت برابر بزرگتره، خب، اندازه این منطقه در انسانها نسبت به پستانداران رده پایین حدودا هشت برابر بزرگتره، یه اتفاق خیلی جالب داره توی منطقه انگولار جایرس میفته، چون چهارراهیه بین شنوایی، بینایی و حس لامسه، و اندازهاش در انسانها بزرگتر شده-- و یه اتفاق جالب داره اونجا میفته. و من فکر میکنم اون منشا خیلی از تواناییهای منحصر به فرد انسانها مثل انتزاع، استعاره و خلاقیته. و من فکر میکنم اون منشا خیلی از تواناییهای منحصر به فرد انسانها مثل انتزاع، استعاره و خلاقیته. همه این سوالها که فیلسوفها برای هزاران سال اونها رو مطالعه میکردند، ما دانشمندان با عکس برداری از مغز، مطالعه بیماران و پرسیدن سوالات بجا کشف کنیم. متشکرم. (تشویق حاضرین) بخاطرش متاسفم. (خنده حاضرین)