تُنی پُرتر: ندایی برای مردها

متن سخنرانی :
من در نیویورک بزرگ شدم. بین هارلم و برانکس. بعنوان یک پسر، در دورانی که بزرگ میشدم، به ما یاد دادند که مردها میبایست خشن، قوی، دلیر و حکمفرما باشند -- بدون درد، بدون احساسات، به استثناء عصبانیت -- و قطعا بدون ترس -- که مردها مسئول و عهده دارند، بمعنی اینکه زنها نیستند؛ که مردها هدایت میکنند، و شما فقط باید پیروی کنید و هر چه ما میگوییم را انجام دهید؛ که مردها ارشدند و زنها زیردست؛ مردها قوی اند و زنها ضعیف؛ و زنها کمتر ارزش دارند -- دارایي مردها هستند -- صرفا اشیاء هستند، بخصوص بعنوان موضوع جنسی. بعدها متوجه شده ام که اینها همه اجتماعی کردن اشتراکي مردها است، که بهتر بعنوان "در چهارچوب مرد محصور شدن" معروف است. این چهارچوب، دارای تمام عناصرهایی است که مرد بودن را برای ما تعریف میکند. میخواهم اینرا هم بگویم، که بدون شک، چیزهای بسیار عالي، کاملا عالی درباره مرد بودن وجود دارند. ولی هم زمان، چیزهایی وجود دارند که کاملا پیچیده و منحرف هستند. و ما احتیاج به این داریم که دقیقا به این موضوع نگاه کنیم و آنرا به چالش بکشیم ، و واقعا شروع به ویران کردن و دوباره تعریف کردن عقیده ای که آنرا مردانگي میدانیم شویم.
این دو، پسرم کِندال و دخترم جِی هستند. یازده ساله و دوازده ساله اند. کِندال پانزده ماه از جِی بزرگتر است. زمانی بود که همسرم، تَمی، و من بسیار مشغول شدیم و ویم، بَم، بوم: کِندال و جِی. (خنده) و زمانی که آنها پنج و شش ساله بودند، چهار و پنج ساله، جِی میتوانست، گریه کنان بیاد پیشم. مهم نبود که برای چی گریه میکرد، روی زانویم مینشست و آستین پیراهنم را با آب بینیش کثیف میکرد، فقط گریه میکرد. بابا هوات رو داره. این تنها چیز مهمی بود.
ولی از آن جهت، کِندال -- همانطوی که گفتم، او فقط پانزده ماه از جِی بزرگتر است -- میامد پیشم گریه کنان، مثل این میماند که همینکه گریه اش را میشنیدم، ساعتی در من زنگ میزد. شاید به او بیشتر از سی سانیه محل نمیگذاشتم، به این معنی، که تا به من میرسید، من شروع کرده بودم به گفتن چیزهایی مانند: "چرا گریه میکنی؟ سرت را بالا نگه دار. بمن نگاه کن. بهم بگو که چی شده. بگو چی شده. متوجه نمیشم. چرا گریه میکنی؟" و از رنجش نقش و مسئولیت خودم بعنوان اینکه از او مردی بسازم تا بین این رهنمونها، و ترکیباتی که این "چهارچوب مرد" را تعریف میکنند، بگنجد، خود را در حال گفتن چیزهایی پیدا میکردم مانند: "برو تو اتاقت. برو، برو تو اتاقت. بنشین، خودت را رو به راه کن بعد برگرد و با من صحبت کن وقتی که توانستی با من صحبت کنی ؛ مثل..... چی ؟! (حضار: "مرد".) "مثل یک مرد." و او پنج سالش بیش نبود. بارها در طي زندگیم، بخودم میگفتم، "خدای من، من چمه؟ چکار دارم میکنم؟ چرا همچین کاری را کردم؟ به گذشته فکر میکنم. بیاد پدرم.
زمانی در زندگی من بوده که تجربیات بسیار دشواری در خانواده ی ما وجود داشت. برادرم، هِنری، در زمانی که ما نوجوان بودیم، بنحو تراژدي مُرد. همانطوری که گفتم، ما در نیویورک زندگی میکردیم. در آن زمان، در برانکس زندگی میکردیم. و مراسم دفن هِنری در لانگ آیلند بود، حدود دو ساعت بیرون از شهر. همینکه مشغول تدارکات بودیم تا از مراسم برگردیم، ماشینها جفت دستشوییها متوقف شدند که اجازه داده بشه تا همه خودشانرا برای سواري طولانی بسوی شهر آماده کنند. لموزین خالی شد. مادرم، خواهرم، خاله ام، همه از ماشین خارج شدند، ولی من و پردم در داخل لموزین ماندیم. همینکه خانمها پاشون را از ماشین گذاشتند بیرون، پدرم زد زیر گریه. نمیخواست جلوی من گریه کنه. ولی میدانست که بدون گریه نمیتوانست به شهر برگردد، بهتر بود که من این را مشاهده کنم تا اینکه احساساتش را جلوی خانمها نشان دهد. و این مردیست که ده دقیقه ی پیش از آن، پسر نوجوانش را در خاک دفن کرده بود -- من حتی قادر به تصور آن نیستم. چیزی که بیشتر از همه چیز در ذهنم مانده این است که او داشت از من عذر خواهی میکرد که داشت جلوی من گریه میکرد. و همزمان داشت مرا تشویق میکرد، تقویتم میکرد، چون گریه نمیکردم.
همچنین به این نتیجه رسیده ام که این بیمی که ما مردها داریم، این بیمی که ما را فلج کرده است، بیمی است که ما را در این "چهارچوب مردانگی " گروگان گرفته است. بیاد دارم که از یک پسر دوازده ساله، یک بازیکن فوتبال، سؤال کردم که: اگر مربي تیم فوتبالت، جلوی تمامي بازیکننان، بهت بگه که مانند یک دختر بازی میکنی، چه احساسی خواهی داشت؟" توقع این را داشتم که چیزهایی مانند اینکه ناراحت خواهم بود، عصبانی خواهم شد و غیره بگوید. خیر، بمن گفت -- او بمن گفت: "مرا کاملا ویران خواهد کرد." بخودم گفتم "خدایا، اگر دختر بودن ویرانش میکند، پس ما چه چیزی را داریم درباره ی دخترها به او یاد میدهیم؟"
(تشویق حضار)
مرا بسوی زمانی برد که تقریبا دوازده سالم بود. من در یک ساختمان استيجاری در مرکز شهر بزرگ شدم. در برانکس زندگی میکردیم. در ساختمان جنبي ما، پسری زندگی میکرد بنام "جانی". تقریبا شانزده سالش بود، و ما همه تقریبا دوازده سالمان بود -- پسرهای جوانتر. و او دور ور ما جوانترها میگشت. و او بدنبال کارهای بد و بیهوده بود. بچه ای بود که والدینش دائما در تعجب بودند که: "این پسر شانزده ساله ما با این دوازده ساله ها چکار میکنه؟" او ولگرد بود و تمام وقتش را صرف کارهای بد و بیهوده صرف میکرد. یک بچه ی رنج کشیده ای بود. مادرش از زیادی استفاده کردن هروئین مُرد. مادربزرگش داشت او را بزرگ میکرد. از پدرش خبری نبود. مادربزرگش دو جا کار میکرد. زمانهای بسیاری را در خانه بتنهایی سپری میکرد. ولی باید بهتان بگویم که ما پسرهای جوان، با احترام به او نگاه میکردیم. خونسرد و خوشتیپ بود. دخترها همه میگفتند: "چقدر خوشتیپ است." مشغول روابط جنسی بود. همه با احترام به او نگاه میکردیم.
پس یک روز، جلوی خونمون مشغول بکاری بودم -- مشغول بازی کردن -- بدقت یادم نمیاد. از پنجره اش صدایم کرد: "های اَنتونی." در زمان نوجوانیم، مرا اَنتونی صدا میکردند. "های اَنتونی، بیا بالا ." وقتی جانی صدا میزنه، تو باید بری. پس از پله ها دویدم به بالا . همینکه در را باز کرد از من پرسید: "میخواهی؟" من فورا میدانستم که منظورش چیست. با بزرگ شدن در آن زمان، بعلاوه رابطه ما با آن "چهارچوب"، "میخواهی؟" میتوانست فقط دو معنی داشته باشد، روابط جنسی یا مواد مخدره -- و ما مواد مخدره استفاده نمیکردیم. حال، چهارچوب من، کارتم، این کارت مردانه ، بلافاصله به خطر افتاده بود. دو چیز: یک، من هیج وقت روابط جنسی نداشتم. ما مردها درباره آن صحبت نمیکنیم. فقط با عزیزت یا نزدیکترین دوستت، آنهم بعد که آنها را برای راز نگه داشتن آن قسم دادیم، که اولین روابط جنسیت را درمیان میگذاری. با بقیه، جوری رفتار میکنیم که یعنی از سن دو سالگی مشغول روابط جنسی بوده ایم. اولین باری وجود ندارد. (خنده) چیز دیگر این بود که نمیتوانستم به او بگویم که نمیخواهم. آن حتی بدتر بود. ما میبایست همیشه در حال پرسه زدن باشیم. زنها صرفا اشیاء هستند، مخصوصا موضوع جنسی.
بلاخره، نمیتوانستم هیچکدام از آنها را به او بگم. بقول مادرم، داستان بلند را خلاصه کنم. بسادگی به جانی گفتم: "آره." بمن گفت برم توی اتاقش. رفتم توی اتاقش. روی تختش دختر همسایه بود بنام ( شیلا ). شانزده سالش بود. لخت بود. بنظر کنوني من، او عقب افتاده بود، بعضی وقتها از بقیه بیشتر فعال بود. ما یک عالم اسمهای نامناسب برای او داشتیم. بهرصورت، جانی تازه با او یک روابط جنسی داشت. در واقع، ناموس او را تجاوز کرده بود ولی آنرا بعنوان روابط جنسی میدانست. چون، در حالی که شیلا هیج وقت به او نگفته بود نه، او بله نیز نگفته بود.
پس او داشت بمن فرصت همان کار را میداد. وقتی که وارد اتاقش شدم، در را پشت سرم بستم. هی ملت ! باور کنید از ترس سنگ شده بودم! پشت در وایستادم تا جانی نتونه در را باز کنه و ببینه که من داشتم هیچ کاری نمیکردم. زمان طولاني آنجا وایستادم که عملا وقت این بود تا بتوانم کاری کنم. دیگه مشغول سنجیدن اینکه چکار بکنم نبودم، سعی میکردم ببینم چطوری میتونم از آن اتاق فرار کنم. پس با عقل دوازده سالگیم، شلوارم را کندم، و از اتاق آمدم بیرون. داد و بیداد، دیدم که هنگامیکه من در اتاق با شیلا بودم، جانی از سر پنجره بقیه ی بچه ها را صدا کرده بود. پس، اتاق نشیمن پر از پسر شده بود. مانند اتاق انتظار دفتر دکتر. همه از من مبپرسیدند که چطور بود. پاسخ دادم: "خوب بود." و جلوی همه آنها شلوارم را پا کردم و بسوی در رفتم.
تمام اینرا با ندامت شرح میدهم، در آن زمان نیز احساس پشیماني عجیبی داشتم، ولی در تضاد بودم، چون در حالیکه پشیمان بودم، همزمان پر از هیجان بودم، چون کسی متوجه کارم نشد، ولی میدانستم که از اتفاقی که افتاده بود ناراحت هستم. ترس پا فرا گذاشتن از "چهارچوب" کاملا مرا فرا گرفته بود. برای من، خودم و چهارچوبم مهمتر بود تا شیلا و اتفاقی که داشت میافتاد.
ما مردها، مجتمعا آموخته ایم که زنها کم ارزش تر هستند، و آنها را باید بعنوان دارایی و اشیاء قضاوت کرد. ما این را بعنوان معادله ای که برابر با خشونت بسوی زنها است میدانیم. ما مردها، مردهای خوب، اکثریت مردها، پایه ی فعالیتمان کاملا زندگی اجتماعی و اشتراکي است. ما خودمان را بگونه ای سوا از این مشکلات میدانیم، ولی در اصل قسمتی از آنهاییم. میبینید، ما باید بفهمیم که ارزش کمتر، دارایی و پست کردن، همه پایه این روینه غلط هستند و بدون آنها خشونت اتفاق نمیافتد. پس ما هم راه حل هستیم و هم خود مشکلات. مرکز كنترل بيماري و پيشگيري میگوید که خشونت مردها بسوی زنان به درجه مسری در اجتماع رسیده است، و این خشونت، اولین اهمیت بهبودي زنان چه در این کشور و چه کشورهای دیگر میباشد.
خب، میخواهم فقط بگویم، این عشق من است، دخترم جِی. دنیایی را که برای او در نظر دارم، مردها میبایست چطوری در آن رفتار کنند؟ من به کمک شما احتیاج دارم. ما باید با بکوشیم تا ببینیم چطوری پسرانمان را بزرگ کنیم و به آنها مرد بودن را بیاموزیم -- بیاموزیم که حکمفرمایی نکردن بد نیست، احساسات داشتن بد نیست، برابری را ترویج کردن بد نیست، بد نیست که زنان صرفا دوست ما باشند و بس، بد نیست که همدیگر را کامل کنیم، آزادي من بعنوان یک مرد، با آزادی شما بعنوان یک زن پیوسته است.
بیاد دارم که از یک پسر نه ساله سؤالی کردم. از او پرسیدم، "زندگیت به چه وجه میبود، اگر تو وفادار به این "چهارچوب مردانه " نمی بودی ؟ گفت: "آزاد میبودم."
سپاسگذارم.
(تشویق حضار)

دیدگاه شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *