تاریخ فراموش شده اوتیسم
اما صبر کنید -- مگر کذب مقالهای کهموجب درگرفتن بحث و جدلهای مربوط به همبستگی اوتیسم و واکسن شد افشا نشد، مگر ادعاهای آن را پس نگرفتند و مجله پزشکی بریتانیا آن را تقلب عمد معرفی نکرد؟ آیا بیشتر افراد اهل علم نمیدانند این نظریه که واکسن مسبباوتیسم است چرند است؟ من فکر میکنم بیشتر شما این را میدانید، اما میلیونها پدر و مادر در سراسر جهان همچنان میترسند که واکسن کودکانشان رادر معرض خطر ابتلا به اوتیسم قرار دهد.
چرا؟ دلیلش این است. این یک نمودار برآورد شیوع اوتیسم است که نشان میدهد این بیماری در طول زمان روندی رو به افزایش داشته است. در بیشتر طول قرن بیستم، اوتیسم یک بیماری فوق العاده نادرمحسوب میشد. اندک روانشناسان و متخصصان اطفالی که مطالبی درباره آن به گوششان خورده بود هم امکان داشت تمامطول خدمت حرفه ای خود را بدون دیدن حتی یک مورد سپری کنند. برای چندین دهه، تخمین نرخ شیوع ثابت ماند، فقط سه یا چهار مورد در هر ده هزار کودک. اما سپس، در دهه ۱۹۹۰، صعود موشک وار ارقام آغاز شد. نهادهای خیریه مانند نهاد"اوتیسم سخن میگوید" به طور معمول از اوتیسم به عنوان یک بیماری همه گیر یاد میکنند، به گونهای که انگار میتوان آن را از کودکی دیگر در دیزنی لند گرفت.
خوب جریان چیست؟ اگر واکسن علت اوتیسم نیست، پس چیست؟ اگر از دست اندرکاران مراکز کنترل بیماری در آتلانتا بپرسید جریان چیست، معمولاً به عباراتی مانند "وسیع شدنمعیارهای مبتلا تشخیص دادن افراد" و "بهبود در پیدا کردن موارد مبتلا" برای توضیح این ارقام رو به افزایشاتکا میکنند. اما این نوع حرف زدن برای تسکین ترس مادری جوان که در جستجوی علائم برقراری تماس چشمی چهره کودک دو ساله خود را میکاود کار چندانی از پیش نمبرد. اگر معیارهای تشخیص میبایستوسیعتر میشدند، چرا از اساس اینقدر مختصر بودند؟ چرا تا پیش از دهه ۱۹۹۰ موارد مبتلا به اوتیسم اینقدر سخت پیدا میشدند؟
پنج سال پیش، تصمیم گرفتم برای کشفپاسخ این پرسشها تلاش کنم. فهمیدم آنچه رخ داده است بیش از آنکه به پیشرفت آهسته و محتاطانه علم مربوط باشد از قدرت اغواگریِ قصه گویی ناشی شده است. در بیشتر طول قرن بیستم، پزشکان در مورد اینکه اوتیسم چیست و چگونه کشف شدیک داستان واحد میگفتند، اما این داستان اشتباه از آب درآمد، و عواقب ناشی از آن همچنان بر سلامت عمومی جهانیتاثیری مخرب دارد. داستان دوم و دقیقتری از اوتیسم هم وجود داشت که در پستوهای تاریک ادبیات بالینی گم و فراموش شده بود. این داستان دوم همه چیزرا در مورد اینکهچگونه به اینجا رسیدیم و بعد از این باید کجا برویمبه ما میگوید.
داستان اول با یک روانپزشک کودکدر بیمارستان جان هاپکینز به نام لئو کانر شروع میشود. در سال ۱۹۴۳، کانر مقاله ای در توصیفیازده بیمار کوچک منتشر کرد که به نظر میرسیددر جهانهایی شخصی و محرمانه سکونت دارند و آدمهای اطرافشان، حتی والدین خودشان را نادیده میگیرند. آنها میتوانستند خود را برای ساعتها با تکان دادن دستها در مقابل صورتشان سرگرم کنند، اما مسائل کوچکی مانند جا به جا شدن اسباببازی مورد علاقهشان بدون هشدار قبلیاز محل معمول وحشتزدهشان میکرد. بر اساس آن بیمارانی که بهدرمانگاهش برده میشدند، کانر به این باور رسید کهاوتیسم بسیار نادر است در دهه ۱۹۵۰، به عنوان برجستهترینمتخصص جهان در این حوزه اعلام کرد کمتر از ۱۵۰ مورد واقعیاز این سندرم دیده است در حالی که در همان دوران مراجعانی مشکوک به ابتلا از مناطقی به دوردستی آفریقای جنوبی نیز داشت. در واقع این مساله تعجب آور نیست، زیرا معیارهایی که کانر برایتشخیص اوتیسم درافراد تعیین کرده بود به طرز باورنکردنی محدود و گزینشی بودند. برای مثال، او صلاح نمی دانست کودکان دارای صرع مبتلا به اوتیسم تشخیص داده شوند. اما در حال حاضر می دانیم کهصرع در اوتیسم بسیار معمول است. او یک بار با تکبر گفت نه مورداز ده کودکی را که دیگر پزشکان به عنوان کودک دارای اوتیسمبه دفترش ارجاع داده بودند بدون تایید اوتیسم برگشت داده است.
کانر آدم باهوشی بود، اما تعدادی از نظریههایشدرست از آب درنیامد. او اوتیسم را به صورت گونهای بیماری روانیشیرخواران طبقه بندی کرد که والدین سرد و نامهربانعامل ایجاد آن هستند. او میگفت این کودکان از لحاظ احساسی مرتب در یخچالینگه داشته شده بودند که یخش آب نمیشد. در عین حال کانر متوجه شد که بعضی از بیماران کوچکش تواناییهای ویژهای داشتندکه به طور یکجا در حوزههایی خاص مانند موسیقی، ریاضی و حافظه جمع شده بود. یک پسر در درمانگاه او پیش از اینکه به دو سالگی برسد میتوانست ۱۸ سمفونی را از یکدیگر تشخیص بدهد. وقتی مادرش یکی از صفحههایمورد علاقه اش را میگذاشت، او به درستی اعلام میکرد، مثلاً "بتهوون!" اما کانر این تواناییها رابه حساب نمی آورد. با این ادعا که این بچهها، صرفاً داشتندچیزهایی را که از والدین پرافاده خود شنیده بودند به خودشانبرمیگرداندند، چرا که حاضر بودند برای کسب تائید آنها دست به هر کاری بزنند. در نتیجه، اوتیسم برای خانوادهها به مایه شرم و ننگ تبدیل شد، و دو نسل از کودکان دارای اوتیسم به خاطر خیر و صلاح خودشان برای همیشه به نهادها فرستاده شدند، و به طور کلی از چشم جهان محو شدند.
به طرز شگفت آوری، تا دهه ۱۹۷۰ هنوز کسی نظریه کانر مبتنی بر نادر بودناوتیسم را محک نزده بود. لورنا وینگ یک روانشناس شناختی در لندن بود که فکر میکرد نظریه کانر در رابطه بافرزند پروری یخچالی همانطور که به من گفت "جداً احمقانه" است. او و همسرش جان آدمهایگرم و با محبتی بودند، و یک دختر به شدت مبتلابه اوتیسم به نام سوزی داشتند. لورنا و جان میدانستند بزرگ کردن کودکی مانند سوزی بدون خدمات حمایتی، آموزش و پرورش استثنایی، و دیگر منابعی که بدون تشخیص رسمی کودکبه عنوان فرد مبتلا قابل دسترسی نیستند چقدرسخت است. برای اینکهبه خدمات بهداشت ملی نشان بدهند منابع بیشتری برای کودکان دارای اوتیسمو خانواده های آنها مورد نیاز است،
لورنا و همکارش جودیت گولد تصمیم به انجام کاری گرفتند که میبایست ۳۰ سال پیش انجام میشد. آنها بررسی شیوع اوتیسم در جمعیت عمومی را آغاز کردند. آنها سنگ فرشهای ناحیهای در حومه لندن به نام کمبروِل را در تلاش برای پیدا کردن کودکان دارایاوتیسم در آن اجتماع زیر پا گذاشتند. آنچه مشاهده کردند به وضوح نشان دادمدل کانر واقعاً بیش از حد محدود بوده است، در حالی که اوتیسم واقعی بسیاررنگارنگتر و متنوعتر بوده است. بعضی از کودکان اصلاًقادر به صحبت کردن نبودند، در حالی که دیگران به تفصیل در موردشیفتگی خود نسبت به فیزیک نجوم، دایناسورها و یا شجره نامه خانواده سلطنتیسخن سرایی میکردند. به عبارت دیگر، به قول جودیت،این کودکان در جعبه های تمیز و مرتب جا نمیگرفتند، همچنین تعداد زیادی از آنها را یافتند، بسیار بیشتر از آنچه بر اساس مدل یکپارچه و غیر منعطف کانر قابل پیش بینی بود.
در ابتدا، درک و قبول آنچه دادههایشاننشان میداد برایشان آسان نبود. چطور امکان داشت پیش از این هیچ کسمتوجه این کودکان نشده باشد؟ اما بعد لورنا به ارجاعی به یک مقالهبرخورد که در سال ۱۹۴۴ در آلمان منتشر شده بود، یک سال پس از مقاله کانر، و سپس فراموش شده، و همراه خاکستر دوران مخوفی کههیچ کس نمیخواست آن را به یاد بیاورد یا در مورد آن فکر کند به خاک سپرده شده بود. کانر از این مقاله رقیب مطلع بود، اما تعمداً در اثر خودش از اشاره به آن خودداری کرده بود. مقاله حتی هرگز به زبان انگلیسیهم ترجمه نشده بود، اما خوشبختانه، شوهر لورنازبان آلمانی میدانست، و آن را برای او ترجمه کرد.
آن مقاله داستان دیگریاز اوتیسم ارائه میداد. نویسنده آن مردی به نام هانس اسپرگر بود، که در دهه ۱۹۳۰ ترکیبی از یککلینیک و مدرسه شبانه روزی را در وین اداره میکرد. ایدههای اسپرگر در مورد آموزشکودکان دارای توان یادگیری متفاوت حتی بر اساس معیارهای معاصر همپیشرو و ترقی خواهانه محسوب میشود. صبحها در درمانگاه او با کلاسهایورزش با موسیقی آغاز میشد، و بعد از ظهر یکشنبهها کودکان نمایش اجرا میکردند. به جای اینکه والدین را برایایجاد اوتیسم سرزنش کند، اسپرگر اوتیسم را یک ناتوانیمادام العمر و چندعلتی معرف کرد که نیازمند انواع حمایتهاو تسهیلات دلسوزانه در تمام طول زندگی شخص است. او به جای اینکه در کلینیک خودکودکان را به چشم بیمار ببیند، آنها را اساتید کوچولوی خودش مینامید، و در توسعه روشهای آموزش و پرورش ویژه آنها از ایشان کمک میگرفت. به ویژه، اسپرگر اوتیسم رایک پیوستار متنوع میدانست که گستره شگفت آوری از انواع استعدادهای درخشان و نیز ناتوانیها را در بر میگیرد. او معتقد بود اوتیسم و ویژگیهای مربوط به آن بین مردم رایج هستند و همیشه همینطور بوده است، زیرا جنبههایی از این پیوستار را درکهن الگوهای آشنای فرهنگ عامه میدید مانند نقش دانشمند معذب در جمع و استاد حواس پرت. او تا جایی پیش رفت که بگوید، به نظر میرسد برای موفقیت در علم و هنر، یک ذره اوتیسم ضروری است.
لورنا و جودیت متوجه شدند که کانر در رابطه با نادر بودن اوتیسم نیز به اندازه مقصر دانستن والدیندر ایجاد آن در اشتباه بوده است. طی چندین سال آتی، آنها بی سر و صدا با انجمنروانپزشکی آمریکا کار کردند تا معیارهای تشخیص رابه گونه ای گسترش بدهند که منعکس کننده تنوع آنچه "طیف اوتیسم" نامیدند باشد. در اواخر دهه ۱۹۸۰ و اوایل ۱۹۹۰، تحولات ایجاد شده توسط آنهاتاثیر خود را گذاشت، و موجب شد مدل محدود کانر جای خود را به مدل گستردهو پرشمول اسپرگر بدهد.
البته این تحولات در خلاء اتفاق نمی افتاد. تصادفاً، مادامی که لورناو جودیت در پشت صحنه برای اصلاح معیارها مشغول کار بودند، مردم در سراسر جهان داشتند برای اولین باریک فرد بزرگسال دارای اوتیسم را میدیدند. قبل از اینکه "مرد بارانی" در سال ۱۹۸۸ روی پرده برود، تنها محفلی کوچک و محدود از متخصصانمی دانستند اوتیسم چگونه است، اما پس از اینکه اجرای فراموش نشدنیداستین هافمن در نقش ریموند بابیت برای "مرد بارانی" چهار جایزه اسکاربه ارمغان آورد، متخصصان اطفال، روانشناسان، معلمان و پدر و مادرها در سراسر جهان فهمیدند اوتیسم چگونه است.
بر حسب اتفاق، در همان زمان، اولین آزمونهای بالینی آسان برایتشخیص اوتیسم معرفی شد. دیگر کسی مجبور نبود برای سنجش فرزندشبه آن محفل کوچک متخصصان دسترسی داشته باشد.
ترکیبی از "مرد بارانی"، تحول معیارها، و معرفی این آزمایشها نتیجه ای شبکه ای و فراگیر داشت، و کولاکی از آگاهی نسبت به اوتیسمبه راه انداخت. تعداد افراد مبتلا شروع کرد به اوج گرفتن، درست همانطور که لورنا و جودیت پیش بینی کرده بودند،در واقع امیدوار بودند، و به این ترتیب افراد دارای اوتیسمو خانوادههای آنها بالاخره توانستند حمایت و خدماتی راکه سزاوارش بودند دریافت کنند.
سپس اندرو وِیکفیلد آمد و این رشد فزاینده راگردن واکسنها انداخت، یک داستان ساده، قدرتمند، و به طرز فریبندهای باور کردنی که به اندازه نظریه کانر در مورد نادر بودن اوتیسم اشتباه بود.
اگر برآورد فعلی CDC، مبتنی بر اینکه یک مورد از هر ۶۸ کودک درآمریکا بر روی طیف قرار دارد، درست باشد، افراد دارای اوتیسم یکی از بزرگترینگروههای اقلیت جهان هستند. در سالهای اخیر، افراد دارای اوتیسمدر اینترنت گرد هم آمدهاند تا این تصور را باطل کنند که آنها معماهایی هستند که بناست با پیشرفت غیرمنتظره پزشکی بعدی حل بشوند، به همین منظور اصطلاح"تنوع عصب شناختی" را ابداع کردهاند تا گونههای مختلف قوه شناختبشری را ارج بگذارند.
یک راه برای درک تنوع عصب شناختی این است که شناخت بشر رابه صورت سیستم عامل ببینیم. صِرف اینکه یک کامپیوتر دارای سیستم عاملی غیر از ویندوز است به این معنا نیست که خراب است. بر مبنای استانداردهای افراد دارای اوتیسم،مغز انسانهای معمولی به راحتی از مسیر اصلی خود خارج میشود، به طرز وسواس گونهای اجتماعی است، و از کمبود توجه به جزئیات رنج می برد. البته هیچ شَکی نیست که،برای افراد دارای اوتیسم سخت است در جهانی زندگی کنند کهبرای آنها ساخته نشده. [هفتاد] سال بعد، ما هنوز کاملاًبه بینش اسپرگر نرسیدهایم، که معتقد بودند که "درمان" بازدارندهترینجنبه های اوتیسم در واقع معلمهای فهیم، کارفرماهای منعطف، جوامع حمایتگر، و پدر و مادرهایی جستجو کرد که به تواناییهایبالقوه کودکان خود ایمان دارند.
یک مردِ مبتلا به اوتیسم به نامزوشا زسک یک بار گفت، "برای هدایت مسیر کشتی بشریت به مسیردرست به کلیه دستها بر سکان نیازمندیم." همچنان که به سوی آیندهاینامعلوم در حرکت هستیم، نیاز داریم که تمام گونههای هوش بشری روی سیارهمان برای مقابله با چالشهایی که به عنوان یک جامعه با آنهامواجه هستیم با یکدیگر همکاری کنند. هدر دادن هر مغزیبرای ما گران تمام خواهد شد.
متشکرم.
(تشویق حضار)