زندگی با هدف

متن سخنرانی :
خیلی ها ازم می پرسن، چی درباره ی کتابت بیشتر از همه متعجبت می کنه؟ و من می گم، اینکه تونستم بنویسمش. هرگز نمی تونستم تصورش رو هم بکنم -- خوابش رو هم نمی دیدم -- من حتی خودمو یه نویسنده نمی دونم. و خیلی ها ازم می پرسن، فکر می کنی چرا اینهمه آدم خوندنش؟ این کتاب هنوزم حدود یک میلیون نسخه در ماه فروش داره. و فکر می کنم دلیلش اینه که تهی بودن معنوی یه بیماری جهانگیره. به باور من، همه ی ما در اعماق وجودمون بر این باوریم که "معنی زندگی باید بیش از این چیزا باشه." صبح از خواب بیدار شو، برو سر کار، برگرد خونه و تلویزیون تماشا کن، بخواب، صبح از خواب بیدار شو، برو سر کار، برگرد خونه و تلویزیون تماشا کن، بخواب، آخر هفته به مهمونی برو. خیلی ها می گن "من دارم زندگی می کنم." نخیر، زندگی نمی کنی -- تو فقط وجود داری. فقط وجود داری. من بر این عقیده ام که یه خواست درونی وجود داره. من به حرفی که کریس زد، اعتقاد دارم. معتقدم که انسان تصادفی بوجود نمیاد. پدر و مادر ممکنه برای بدنیا آوردن انسان برنامه ای نداشته باشن، اما خدا داره. پدر و مادر ممکنه تصادفی باشن؛ شکی درش نیست. اما فکر نمی کنم هیچ بچه ای تصادفی باشه.
و فکر می کنم تک تک شماها اهمیت دارید. برای خدا اهمیت دارید؛ برای تاریخ اهمیت دارید؛ برای جهان هستی اهمیت دارید. و فکر می کنم تفاوت بین اونچه از نظر من سطح زنده مانی، موفقیت و اهمیت زندگی است، در اینه که پی ببریم چرا به این دنیا پاگذاشتیم. من آدمای زیادی رو می بینم که بسیار باهوشند، و می گن "آخه چرا نمی تونم به مشکلاتم پی ببرم؟" و آدمای موفق زیادی رو می بینم، که می گن "چرا نمی تونم موفق تر باشم؟ چرا احساس می کنم خودم نیستم؟ چرا احساس می کنم باید وانمود کنم از اون چیزی که هستم، بیشترم؟" به نظر من همه ی اینها برمی گرده به موضوع معنا، اهمیت و هدف. برمی گرده به موضوع: چرا اینجام؟ برای انجام چه کاری اینجام؟ از اینجا به کجا خواهم رفت؟ اینا نه بحث های دینی -- بلکه بحث های انسانی است.
می خواستم پیش از اینکه مایکل صحبت کنه بهش بگم که خیلی ازش بابت کاری که می کنه سپاسگزارم، چون کار منو خیلی راحت می کنه. من بعنوان یه کشیش، آدمای غیرعادی زیادی رو می بینم. و به این نتیجه رسیدم که آدمای غیرعادی همه جا هستن، نه فقط در دین. البته دیندارهای غیرعادی فراوانن. غیرمذهبی های غیرعادی داریم، باهوش های غیرعادی، احمق های غیرعادی. آدمایی پیدا می شن -- یه خانومی چند روز پیش اومد پیشم، و یه تیکه کاغذ سفید در دست داشت -- مایکل، این یکی باب خودته -- و گفت "تو این چی می بینی؟" به کاغذ نگاهی انداختم و گفتم "هیچ چی." گفت "من عیسی رو می بینم،" و زد زیر گریه و رفت. با خودم گفتم، باشه. آآ خوش به حالت. (خنده)
وقتی کتابم پرفروش ترین کتاب تو سه سال گذشته شد، منم یه جورایی با یه بحران کوچیک مواجه شدم. اینکه دلیلش چی می تونه باشه؟ چراکه پول هنگفتی عایدم کرد. وقتی پرفروش ترین کتاب دنیا رو می نویسی، خروارها پول گیرت میاد -- و توجه زیادی رو بهم جلب کرد که هیچ کدوم رو نمی خواستم. وقتی کلیسای سدلبک رو پایه گذاشتم، 25 ساله بودم. سال ۱۹۸۰ با یه خانواده ی دیگه شروع کردم. و تصمیم گرفتم هیچ وقت تو تلویزیون ظاهر نشم، چونکه نمی خواستم آدم مشهوری بشم، نمی خواستم به قول معروف یه "مبلغ مذهبی تلویزیونی" بشم -- من برای این کار ساخته نشدم. و ناگهان، ثروت و شهرت فراوانی بدست آوردم. فکر نمی کنم -- این یه جهان بینیه، و به عقیده ی من، هرکسی دارای جهان بینیه.
هرکسی زندگیشو رو یه چیزی شرط بندی می کنه. شما هم زندگیتونو رو یه چیزی شرط بندی کردید -- فقط بهتره چرایی شرط بندی روی اون چیز رو بدونید. پس هرکس زندگیشو رو یه چیزی شرط بندی می کنه، و من وقتی شرط بندی کردم، براین باور بودم که عیسی همونی بود که می گفت. اما هرکسی -- عقیده ی من اینه که توی یه جامعه ی کثرت گرا -- هر کسی روی یه چیزی شرط بندی می کنه. و وقتی کلیسا رو پایه گذاری کردم، هیچ برنامه ای برای اونچه امروز انجام می ده، نداشتم. و وقتی این کتاب رو نوشتم، و ناگهانی معروف شد، با خودم گفتم دلیل اینهمه معروفیت چیه؟ چون همونطوری که در آغاز گفتم، فکر نمی کنم پول و شهرتی که بدست میارید برای ارضای خودتونه. اصلا به این اعفقاد ندارم. و وقتی کتابی می نویسید که جمله ی نخستش اینه که "این درباره ی تو نیست"، و وقتی که ناگهان پرفروش ترین کتاب تاریخ می شه، باید بفهمی که حتما درباره ی تو نیست. فهمیدنش هم کار دشواری نیست. پس برای چیه؟
و من شروع کردم به اندیشیدن درباره ی چیزی که "مسئولیت درقبال ثروت" و "مسئولیت درقبال قدرت" می ناممش. پس من اساسا براین عقیده ام که رهبری یه نوع مسئولیته. اگه در زمینه ای پیشگام هستید -- در بازرگانی، در سیاست، در ورزش، در هنر، در دانش، در هر زمینه ای -- چنین مقامی به شما تعلق نداره؛ بلکه امانتی است نزدتون. برای نمونه، من به همین دلیل به حفظ محیط زیست معفقدم. این سیاره متعلق به من نیست. پیش از بدنیا اومدنم مال من نبوده. و پس از مرگم متعلق به من نخواهد بود. من فقط ۸۰ سال تو این دنیا هستم و بعدش از اینجا می رم.
چند روز پیش تو یه مناظره ی تلویزیونی شرکت کرده بودم، و طرف مقابل منو به چالش کشیده بود و می گفت "کشیش رو چه به حفظ محیط زیست؟" و من ازش پرسیدم "قبول داری که انسان ها مسئولیت دارن که از دنیا جای بهتری برای نسل آینده بسازن؟ فکر نمی کنی که ما وظیفه داریم که محیط زیست رو جدی بگیریم؟" و اون گفت "نه." گفتم "نه؟" "بذار روشن تر ازت بپرسم. فکر نمی کنی که انسان ها -- اصلا دین رو فراموش کن -- فکر نمی کنی که بعنوان انسان، وظیفه داریم که از این سیاره مراقبت کنیم و اون رو صحیح و سالم تحویل نسل آینده بدیم؟" گفت "نه. مسئولیت ما بیشتر از گونه های دیگه نیست." وقتی واژه ی "گونه" رو به زبون آورد، جهان بینی خودشو آشکار کرد. می گفت "مسئولیت من در قبال حفظ محیط زیست بیشتر از یه اردک نیست." من می دونم که ما خیلی وقتا شبیه اردک رفتار می کنیم، ولی اردک نیستیم. اردک نیستیم. ما مسئولیم -- این جهان بینی منه. پس باید به جهان بینی خودتون پی ببرید.
مشکل اینجاست که بیشتر مردم اصلا به این موضوع فکر نمی کنن. هیچوقت بطور واقعی جهان بینی شون رو ارزیابی نمی کنن و می گن "این چیزیه که من بهش اعفقاد دارم. و این هم دلیلشه." من به شخصه ایمان کافی برای بی خدا بودن ندارم. اما شما ممکنه داشته باشید. جهان بینی شما هر چیز دیگه ای تو زندگیتون رو تحت الشعاع قرار می ده، چراکه تصمیماتون رو تحت الشعاع قرار می ده؛ روابطتون رو تحت الشعاع قرار می ده؛ میزان اعتمادتون رو تحت الشعاع قرار می ده. در واقع همه چیز زندگیتون رو تحت الشعاع قرار می ده. آنچه ما باور داریم -- همه شما اینو می دونید -- تعیین کننده ی رفتارمونه، و رفتار مون تعیین کننده ی اون چیزیه که در زندگی می شیم.
بهرحال، این ثروت و شهرت سرازیر شد تو زندگیم و با خودم گفتم باهاشون چیکار کنم؟ در ابتدا من و همسرم تصمیم گرفتیم در پنج جا خرجش کنیم. گفتیم "نخست اینکه خرج خودمون نمی کنیمش." اما نرفتم باهاش یه خونه ی بزرگتر بخرم. من خونه ای برای پذیرایی از مهمونام ندارم. هنوز همون فوردی رو می رونم که چهار سال پیش خریدم. تصمیم گرفتیم اون پول رو خرج خودمون نکنیم. دوم اینکه دیگه از کلیسا حقوقی نگرفتم. سوم اینکه همه ی حقوقی رو که کلیسا تو 25 سال گذشته بهم داده بود حساب کردم و برگردوندم. این کار رو کردم چون نمی خواستم هیچ کس فکر کنه که کاری رو که انجام می دم بخاطر پوله -- اصلا اینطور نیست. درواقع، من بشخصه هرگز کشیشی رو ندیدم که بخاطر پول کار کنه. می دونم این یه حرف کلیشه ایه، ولی من تا حالا یه همچین کشیشی ندیدم. باور کنید راه های آسون تری برای پولدار شدن وجود داره.
کشیش ها ۲۴ ساعت شبانه روز آماده به خدمتن. درست مثل پزشکا. من امروز یه خورده دیر راه افتادم، دلم می خواست دیروز میومدم اینجا، چون پدر زنم ۴۸ ساعت آخر زندگیشو می گذرونه و بزودی از سرطان خواهد مرد. کسیه که زندگیشو کرده -- الان در نیمه ی دهه ی ۸۰ زندگیشه -- و داره با آرامش می میره. شاید ندونید، ولی آزمون جهان بینی شما در این نیست که در مواقع شادی چیکار می کنید بلکه اینه که در خاکسپاری چه می کنید. و من بعنوان کسی که دست کم در صدها خاکسپاری شرکت کرده بهتون می گم که تاثیر زیادی روتون می ذاره. تاثیر زیادی روی اعتقاداتتون میذاره.
پس همه ی حقوقی که گرفته بودیم رو پس دادیم، و سپس سه بنیاد برپا کردیم در ارتباط با برخی مشکلات بزرگ دنیا: بیسوادی، فقر و بیماری های فراگیر -- بویژه ایدز -- و این سه بنیاد رو بنا کردیم و پول رو تو اونا ریختیم. آخرین کاری که کردیم پرداخت "عشریه ی معکوس" بود. بدین معنا که وقتی من و همسرم ۳۰ سال پیش ازدواج کردیم، شروع به پرداخت عشریه کردیم که یکی از اصول انجیله که می گه ۱۰ درصد درآمدت رو به خیریه بده و در راه دیگران خرج کن. پس شروع به این کار کردیم و هر سال ۱ درصد به عشریه مون اضافه کردیم. یعنی سال نخست زندگی مشترک ۱۱ درصد، سال دوم ۱۲ درصد، سال سوم ۱۳ درصد، و به همین منوال پیش رفتیم. چرا این کار رو کردم؟ چون هروقت که پولم رو صرف این کار می کنم، از بند مادیگرایی تو زندگی رها می شم. مادیگرایی همش حول بدست آوردن می چرخه -- هر چی می تونی بیشتر بیاندوز، مالت رو دودستی بچسب، گور پدر دیگران. همش حول اندوختن ماله. و ما فکر می کنیم زندگی خوب یعنی ظاهر خوب -- برامون از همه چی مهمتره -- ظاهر خوب، احساس خوب و دارا بودن. اما زندگی خوب به این نیست. من همیشه آدم هایی رو می بینم که این چیزا رو دارن، و لزوما شاد نیستن. اگه پول واقعا انسان رو خوشبخت می کرد، پس پولدارترین آدما تو دنیا، باید خوشبخت ترین باشن. و من بشخصه می دونم که این صحت نداره. صحت نداره.
بنابراین زندگی خوب به معنی ظاهر خوب، احساس خوب یا ثروتمندی نیست؛ بلکه زندگی خوب یعنی خوب بودن و کار خوب کردن. یعنی فداکاری. بزرگی در زندگی از مقام بدست نمیاد، چراکه همیشه یه نفر هست که مقامش بالاتر از ماست. از ارتباط جنسی بدست نمیاد. از درآمد بدست نمیاد. بلکه از خدمت کردنه که می شه به بزرگی رسید. با فداکاریه که زندگی معنا پیدا می کنه، و به بزرگی می رسیم. و به عقیده ی من، خدا ما رو اینطوری برنامه ریزی کرده. پس ما شروع کردیم به انفاق، و حالا پس از ۳۰ سال، من و همسرم عشریه ی معکوس می دیم -- ۹۰ درصد می بخشیم و با ۱۰ درصد امرار معاش می کنیم. این درحقیقت بخش آسانش بود. قسمت دشوارش این بود که با این همه شهرت چکار کنم؟ چون از اینجا و اونجا هی برام دعوتنامه میومد. همین تازگی یه تور سخنرانی یکماهه در سه قاره ی مختلف داشتم. نمی خوام دربارش صحبت کنم، ولی شگفت انگیز بود. و با خودم می گم با اینهمه شهرتی که این کتاب نصیبم کرده، چیکار کنم؟
و در مقام یه کشیش، شروع کردم به خوندن انجیل. یه فصلی در انجیل هست به نام نیایش ۷۲، که دعای سلیمانه برای قدرت و تاثیر گذاری بیشتر. وقتی این نیایش رو می خونید خیلی خودخواهانه و خود پسندانه به نظر می رسه. اینطور به نظر میاد که، می گه "خدایا، به من شهرت بده." این چیزیه که از خدا می خواد. می گه "ازت می خوام که مشهورم کنی. ازت می خوام که نام منو شهره ی آفاق کنی. ازت می خوام که بهم قدرت بدی. ازت می خوام معروفم کنی. ازت می خوام بهم قدرت تاثیر گذاری بدی." و در مقام دعا بسیار خودستایانه به نظر میاد. تا اینکه همه ی نیایش و همه ی فصل رو تا آخر می خونید. و سپس می گه "تا شاه" -- سلیمان در آن زمان در اوج قدرت اسرائبل، پادشاه این سرزمین بود -- "تا شاه بتونه غمخوار بیوه ها و یتیمان، پشتیبان افسردگان، مدافع بی دفاعان، تیماردار بیماران، حامی فقرا، و زبان گویای غریبه ها و اسیران باشه." در اصل، داره درباره ی همه ی به حاشیه رانده شدگان جامعه صحبت می کنه.
و همئنطور که این رو می خوندم، بهش نگاه کردم و با خودم فکر کردم، منظور این نیایش اینه که هدف قدرت، پشتیبانی از کسانیه که قدرت و مقام ندارن. هدف قدرت، تقویت حس خودپسندی یا افزایش ارزش خالص نیست. راستی، ارزش خالص انسان با ارزش انسانیش فرق می کنه. ارزش انسان به چیزای ارزشمندی که داره نیست؛ بلکه به چیزای کاملا متفاوتی بستگی داره. بنابراین، هدف قدرت و مقام، پشتیبانی از اوناییه که از قدرت و مقام بی بهره اند. و باید اعتراف کنم که آخرین باری رو که به بیوه ها و یتیما اندیشیدم، به یاد ندارم. این جور آدما تو حوزه ی کاری من نیستن. کلیسای من تو یکی از مناطق ثروتمند آمریکاست -- یه سری محله های اختصاصی که افراد متفرقه رو راه نمی دن. کسایی که میان اونجا همه مدیرن و دانشمند. اگه پنج سال هم برم و بیام، اصلا ممکن نیست یه آدم بی خانمان ببینم. اصلا سر راهم سبز نمی شن. اما ۱۳ مایل اونطرف تر تو سانتا آنا تعداد زیادی از این آدما یافت می شن. پس تصمیم گرفتم که هر چی پول و قدرت دارم صرف کمک به اونایی کنم که هیچ یک رو ندارن.
یه داستان تو انجیل هست درباره ی موسی. باور داشته باشید یا نه -- اصلا بحال من فرقی نمی کنه. اما موسی، اگه فیلم "ده فرمان" رو دیده باشید، موسی به درخت سوزانی بر می خوره، و خدا از اون طریق باهاش حرف می زنه. خدا می گه "موسی، چی تو دستته؟" فکر می کنم این یکی از مهمترین پرسش هاییه که می شه از یه نفر پرسید. چی تو دستته؟ موسی می گه "یه چوبدسته. یه چوبدست چوپانی." و خدا می گه "بندازش زمین." و اگه فیلم رو دیده باشید، می دونید که چوبدستی رو میندازه و تبدیل می شه به مار. و بعد خدا می گه "برش دار." برش می داره و دوباره تبدیل می شه به چوبدست. وقتی اینو خوندم با خودم فکر کردم چه معنیی می تونه داشته باشه؟ واقعا معنیش چیه؟ خوب من یه چیزایی می دونم. نخست اینکه خدا هیچوقت برای خودنمایی معجزه نمی کنه. هرگز این کار رو نمی کنه که دیگران بگن "وای، چه باحال." راستی، خدای من خودش رو تو نون پنیری نشون نمی ده. خدا اگه بخواد ظاهر بشه، تو نون پنیری ظاهر نخواهد شد.
(خنده)
خوب؟ کاری که مایکل می کنه رو بخاطر همین دوست دارم، چون زحمت خرافات ستیزی رو از رو دوش من برمی داره. خدای من توی فواره ی آب خودش رو نشون نمی ده. روش های بهتر و موثرتری داره برای اینکه هر کاری می خواد، انجام بده. اما برای خودنمایی معجزه نمی کنه.
دوم اینکه، اگه خدا از انسان سوالی می پرسه، پاسخ رو از پیش می دونه. پر واضحه که اگه خداست پس منظورش اینه که سوالی که می پرسه برای مصلحت شماست، نه خودش. پس می گه "چی تو دستت داری؟" تو دست موسی چی بود؟ یه چوبدست چوپانی. ازتون می خوام به این تیکه بدقت گوش بدید.
اون چوبدست نماد سه چیز در زندگی موسی بود. نخست، نماد هویتش بود. موسی چوپان بود و چوبدست، نماد شغلش. من یه چوپانم. چوبدست نمادی از هویت و حرفه اش بود. دوم، نه فقط نماد هویتش بود، بلکه نماد درآمدش هم بود، چراکه همه ی داراییش گوسفنداش بودن. اون روزا هیچ کس حساب بانکی، یا کارت اعتباری یا اوراق مشارکت نداشت. همه ی داراییش خلاصه می شد در گله هاش. پس چوبدست نماد هویت و درآمدش بود. و سوم، نماد قدرتش بود. با چوبدست چوپانی چیکار می شه کرد؟ خوب، می شه باهاش گوسفندا رو به هر روشی که شده از یه نقطه به نقطه ی دیگه برد. یا به زبون خوش یا با سیخ و سنبه. پس خدا بهش می گه "ازت می خوام هویتت رو زمین بذاری. تو دستت چیه؟ هویتت، درآمدت و قدرتت. تو دستت چیه؟" و بهش می گه "اگه چوبدستت رو زمین بذاری، من بهش زندگی می دم. یه کاری می کنم که هرگز تصورش رو هم نمی تونی بکنی." و اگه فیلم "ده فرمان" رو دیده باشید، همه ی اون معجزات بزرگ مصر بواسطه ی چوبدست موسی رخ می دن.
پارسال از من دعوت شد که در بازی ستارگان NBA سخنرانی کنم. در حین صحبت با بازیکنا، چون همه ی تیم های NBA و NFL و دیگر تیم ها براساس کتاب من یه دوره ی ۴۰ روزه ی هدف یابی رو می گذرونن، و ازشون پرسیدم "چی تو دستتونه؟ چی تو دستتونه؟" "یه توپ بسکتبال، و این توپ نماد هویت شماست. شما یه بازیکن NBA هستید. نماد درآمد شماست. شما از این توپ کوچیک پول زیادی می سازید. و نماد قدرتتونه. و گرچه سال های زیادی در NBA نخواهید بود، اما مادام العمر بازیکن NBA خواهید ماند. و این قدرت تاثیرگذاری بسیاری به شما می ده. پس با این چیزایی که بهتون اعطا شده چیکار می خواید بکنید؟"
و فکر کنم دلیل اصلی من برای حضور در اینجا امروز، و سخنرانی با شما انسان های باهوش حاضر در TED، اینه که ازتون بپرسم "تو دستتون چی دارید؟" چیه که به شما اعطا شده؟ استعداد، پیشینه ی درخشان، دانش، آزادی، شبکه [هایی از دوستان بانفوذ]، فرصت، ثروت، ایده، خلاقیت. با این چیزایی که بهتون اعطا شده دارید چیکار می کنید؟ این از نظر من پرسش اصلی زندگیه. این از نظر من معنای اصلی هدفمندیه. من تو کتابم درباره ی این صحبت می کنم که هر یک از ما چگونه برای انجام کارای مشخص، برنامه ریزی شدده ایم. رسیدن به این حد از بزرگی، نیازمند برخورداری از هدیه های معنوی، جرات، توانایی، شخصیت و تجربه است. اینا هستند که شما رو شکل می دن. و اگه می خواید بدونید که با زندگیتون باید چیکار کنید، باید یه نگاه به شکلتون بندازید و از خود بپرسید که برای چه کاری برنامه ریزی شده اید. چرا خدا باید شما رو برای کاری برنامه ریزی کنه و بعد نخواد بهش عمل کنید؟ اگه برای این ساخته شدید که مردم شناس بشید، مردم شناس می شید. اگه برای این ساخته شدید که گاوشکر دریا باشید، کاوشگر دریا می شید. اگه برای دلالی برنامه ریزی شده باشید، دلال می شید. اگه برای نقاشی برنامه ریزی شده باشید، نقاش می شید.
آیا می دونستید وقتی خودتون باشید خدا لبخند می زنه؟ وقتی بچه هام کوچیک بودن -- الان همشون بزرگ شدن و صاحب چند تا نوه هستم -- می رفتم تو اتاق و کنار تختشون می نشستم، و خوابیدنشون رو تماشا می کردم. و بدن های کوچیکشون رو نگاه می کردم که بالا و پایین می رفتن، بالا و پایین. و بهشون نگاه می کردم -- این تصادفی نیست. بالا و پایین می رفتن -- و فقط با نگاه کردن بهشون شاد می شدم. بعضی ها به غلط فکر می کنن که خدا فقط وفتی "کارهای معنوی" می کنیم، خوشحال می شه، مثل کلیسا رفتن یا کمک به نیازمندا، یا اعتراف به گناهان یا چیزایی از این قبیل. اما حقیقت اینه که چیزی که خدا رو شاد می کنه اینه که شما خودتون باشید. چرا؟ چون شما رو خلق کرده. و وقتی کاری رو انجام بدید که براش ساخته شدید، می گه "آفرین پسرم، آفرین دخترم، که داری از استعداد و توانایی که بهت دادم، استفاده می کنی." پس نصیحت من به شما اینه که به چیزی که تو دستتونه نگاه کنید -- هویت، قدرت و درآمدتون -- و بگید "اینا متعلق به من نیست. بلکه برای بهبود وضعیت دنیاست."
سپاسگزارم.

دیدگاه شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *