آنچه شش سال اسارت در مورد ترس و ایمان به من آموخت
دیگران همیشه میگفتن که من آدم شجاعی هستم. وقتی بچه بودم،از بلندترین درختها بالا میرفتم، و بدون ترس و لرز به هر حیوونی نزدیک میشدم. از چالشها خوشم میاومد. پدرم همیشه میگفت، "فولاد مرغوب در برابر هر حرارتیطاقت میاره." و من وقتی به عرصهی سیاست کلمبیا وارد شدم،
فکر میکردم میتونم در برابرهر حرارتی طاقت بیارم. من میخواستم به فساد پایان بدم؛ میخواستم رابطه بین سیاستمداران وقاچاقچیان مواد مخدر رو قطع کنم. دلیل اولین پیروزیم در انتخابات، این بود که از سیاستمداران فاسدی، که نمیشد بهشون نزدیک شد، نام بردم. من همینطور از ارتباط رییسجمهور با کارتلهای مواد مخدر حرف زدم. از اونجا تهدیدها شروع شد. مجبور شدم یک روز صبح، بچههای خردسالم رومخفیانه، با ماشین ضدگلولهی سفیر فرانسه به فرودگاه بفرستم. چند روز بعد، خودم هدف حمله قرار گرفتمولی جون سالم به در بردم. سال بعد، مردم کلمبیا با بالاترین میزانبه من رای انتخاب کردن. فکر میکردم مردم من رو به خاطرشجاعتم تشویق میکنن. خودم هم فکر میکردم شجاعم. ولی نبودم.
موضوع این بود که تا اون موقع هرگز ترس واقعی رو تجربه نکرده بودم. در روز ۲۳ فوریه ۲۰۰۲ همهچیز تغییر کرد. در اون زمان، من کاندیدای انتخاباتریاست جمهوری در کلمبیا بودم و وقتی در حال تبلیغ برنامههای کمپین انتخاباتیم بودم، توسط گروهی از مردان مسلح بازداشت شدم.
اونها لباس و یونیفرم نظامیبه تن داشتن. به چکمههاشون نگاه کردم؛ لاستیکی بودن. و من میدونستم که چکمههای ارتش کلمبیا چرمی هستن. فهمیدم که اینها چریکهای FARC هستن. بعد از اون لحظه،همهچی خیلی سریع اتفاق افتاد. سردستهشون دستور توقف ماشین رو داد. در همین لحظه، پای یکی از افرادشرفت روی مین و به هوا پرتاب شد. او به حالت نشسته فرود اومد، درست روبهروی من. با هم چشم تو چشم شدیم
و همونموقع بود که اون مرد جوونمتوجه شد: چکمهی لاستیکیش درحالیکهپاش هنوز توش بود از بدنش جدا شده بود وجای بسیار دورتری افتاده بود. (آه) اون شروع کرد دیوانهوار فریاد زدن. و واقعیت اینه که من احساس کردم -- مثل همین الان،چون اون احساسات دوباره برام زنده شدهن -- در اون لحظه احساس کردمچیزی در درونم در حال شکستنه و ترس او داره من رو آلوده میکنه.
ذهنم خالی شد و دیگه نمیتونستمفکر کنم؛
فلج شده بودم. بالاخره وقتی تونستم واکنش نشون بدم، به خودم گفتم، "اینها من رو میکشن، و من با بچههام خداحافظی نکردهم." وقتی داشتن من رو به عمیقتریناعماق جنگل میبردن، سربازان FARC به من اعلام کردن که اگر دولت باهاشون مذاکره نکنه، من رو میکشن. و من میدونستم که دولت مذاکره نخواهد کرد. از اونجا به بعد، من هرشب با ترس خوابیدم -- عرق سرد به بدنم مینشست، میلرزیدم، دلدرد داشتم، و بیخوابی به سرم میزد. ولی بدتر از اینها،اتفاقی بود که داشت برای ذهنم میافتاد، حافظهم داشت پاک میشد:تمام شماره تلفنها،
آدرسها، اسم آدمهایی که برام عزیز بودن، حتی اتفاقات مهم زندگیم. و بنابراین، شروع کردم به شک کردن به خودم،شک کردن به سلامت روانم. و با این شک ناامیدی اومد، و با ناامیدی افسردگی اومد. من از تغییرات وحشتناک رفتاریرنج میبردم و این فقط منحصر به پارانویادر لحظههای وحشت نبود. بیاعتمادی بود، نفرت بود، و همینطور نیاز شدیدی به کشتن یک نفر. این رو وقتی فهمیدم که من رو با زنجیری که دور گردنم بودبه یک درخت بسته بودن. اون روز من رو وسط بارون شدید استوایی، تمام روز بیرون نگه داشتن. یادم میاد به شدت احتیاج داشتمبرم دستشویی. "هرکاری که داری، جلوی من میکنی، پتیاره،" نگهبان با فریاد اینها رو به من گفت. و من در اون لحظه تصمیم گرفتم که بکشمش.
و روزها، نقشه میکشیدم، منتظر فرصت مناسب بودم،راه مناسبی برای اینکه این کارو انجام بدم، در حالی که پر از نفرت بودم، پر از ترس بودم. بعد ناگهان، از جا بلند شدم، از این حال بیرون اومدم، و با خودم فکر کردم: "من قرار نیست یکی از اونها بشم. من قرار نیست آدمکش بشم. هنوز اونقدر آزادی دارم
که تصمیم بگیرم میخوام کی باشم." اونجا بود که فهمیدم ترس من رو با خودم مواجه کرده. ترس من رو مجبور کرد که انرژیهام رو تنظیم کنم، نقاط اوجم رو تنظیم کنم. من یاد گرفتم که مواجهه با ترس میتونه مسیری به سمت رشد باشه. وقتی دربارهی اینها حرف میزنماحساسات زیادی در من بیدار میشن، ولی وقتی به عقب برمیگردم، میتونم قدمهایی که برداشتم تا اینکارو انجام بدم رو تشخیص بدم. میخوام سه تا از این قدمها رو باشما به اشتراک بگذارم. قدم اول هدایت شدن به وسیلهی اصولم بود.
برای اینکه متوجه شدم که در میانهی وحشتو قفل شدن ذهن، اگر از اصولم پیروی کنم، کار درست رو انجام دادهم. یادم میاد اولین شب در اون اردوگاهی که چریکها ساخته بودن وسط جنگل، با ستونهایی به بلندی ۳.۵ متر، سیم خاردار، برجهای دیدهبانی در چهار طرف، و مردان مسلحی که ۲۴ ساعتهتفنگ به سمت ما نشانه رفته بودن. در اون صبح، اولین صبح، یه عده از افرادشون اومدنو داد میزدن که:
"شمارش! شمارش!" هم سلولیهای من وحشتزده از خواب پریدن، و شروع کردن به ترتیب شماره خودشون رومعرفی کردن. ولی وقتی نوبت به من رسید، من گفتم، "اینگرید بتانکور. اگه میخواین بدونین اینجا هستم یا نهمن رو با اسمم صدا بزنین." خشم نگهبانها قابل مقایسه با خشم گروگانهای دیگه نبود، چون مشخصا اونها ترسیده بودن -- همهمون ترسیده بودیم -- و اونها ترسشون از این بود که نکنه به خاطر من تنبیه بشن. ولی برای من، فراتر از ترس، نیاز به دفاعاز هویتم وجود داشت که نگذارم اونها من رو به یک چیز بیارزشیا یک عدد تبدیل کنن. این یکی از اصولم بود: دفاع کردن از اونچه من کرامت انسانی میدونستم. ولی اشتباه نکنین: چریکها حرفهایتر از این حرفها بودن اونها خیلی خوب همهچیز رو تحلیل میکردن سالها آدمربایی کرده بودن و به تکنیکهایی رسیده بودن
که بتونن ما رو بشکنن، شکستمون بدن، ما رو متفرق کنن. و بنابراین، قدم دوم این بود که یاد بگیرم چطوراعتماد حمایتگونه ایجاد کنم یاد بگیرم چطور میشه متحد شد. جنگل مثل یک سیارهی دیگه میمونه. دنیاییه پر از سایهها، باران، همهمهی میلیونها حشره -- مورچههای majiña، مورچههای فشنگی. در مدتی که در جنگل بودم روزی نبودکه تنم خارش نداشته باشه.
و البته، رطیلها، عقربها،و آناکوندا ... یک بار با یه آناکوندای ۷ متری مواجه شدم که میتونست من رو در یک لقمه بخوره. پلنگها ... ولی میخوام بهتون بگم هیچکدوم از این حیوانات به اندازهی انسانها به ما آسیب نرسوندن. چریکها ایجاد رعب و وحشت میکردن. شایعهپراکنی میکردن. بین گروگانها عامل خیانت، حسادت،
نفرت، و بدگمانی میشدن. اولین باری که برای مدت طولانیاز اردوگاه فرار کردم به همراه لوچو بود. لوچو دو سال بیشتر از من اونجا گروگان بود. ما تصمیم گرفتیم خودمون رو با طناب به همدیگه ببندیم تا توانش رو داشته باشیمکه خودمون رو توی اون آب تیره پایین ببریم آبی که پر بود از ماهیهای پیرانا و تمساح. کاری که میکردیم این بود که در طول روزلای درختان حَرا پنهان میشدیم و شبها، بیرون میاومدیم، میرفتیم توی آب، و شنا میکردیم و میذاشتیم جریان آب ما رو ببره. این کار چندین روز ادامه پیدا کرد.
ولی لوچو مریض شد. اون دیابت داشت، و به کمای دیابتی رفت. بنابراین چریکها تونستن ما رو گیر بندازن. ولی بعد از اونچه با لوچو تجربه کردم، بعد از اینکه تجربهی مواجهه با ترس،وقتی با هم متحد بودیم رو تجربه کردم هیچ تنبیهی، هیچ خشونتی،هیچچیز -- دیگه نمیتونست ما رو از هم جدا کنه. چیزی که مشخصه اینه که بازی کردن چریکها با ما آنچنان آسیبی به ما زده،
که حتی هنوز، بین گروگانهای اون زمان تنش باقی مونده، که نتیجهی تمام اون سمپاشیهاییه که چریکها میکردن. قدم سوم برای من خیلی مهمه، و یک هدیهستکه میخوام به شما بدم. قدم سوم اینه که یاد بگیریم ایمان رو پرورش بدیم. بذارید اینطوری توضیح بدم: جون فرانک پینچائو یک افسر پلیس بود که بیش از هشت سال بودگروگان گرفته شده بود. او بین ما به ترسوترین معروف بود. ولی پینچو -- من "پینچو" صداش میکردم -- پینچو تصمیم به فرار گرفت. و از من خواست کمکش کنم. تا اون موقع من دیگه یه مدرک فوق لیسانس تو تلاش برای فرار داشتم. (خنده حضار) پس ما کارمون رو شروع کردیمولی یه مشکلی بود،
چون اول پینچو باید شنا کردنیاد میگرفت. و ما مجبور بودیم تمام این آمادهسازیها رو کاملا مخفیانه انجام بدیم. به هرحال، وقتی بالاخرههمهچیز آماده شد، یک روز بعدازظهر پینچو اومد پیش منو گفت، "اینگرید، تصور کن من توی جنگلام، و دارم همینطوری دور خودم میچرخمو نمیتونم راه رو پیدا کنم. اونموقع چیکار کنم؟" "پینچو، گوشی تلفن رو برمیداری، و به اونی که اون بالا نشسته زنگ میزنی." "اینگرید، تو که میدونی من به خدااعتقاد ندارم." "برای خدا مهم نیست. او به هرحال کمکت میکنه." (تشویق حضار) اون شب تا صبح بارون اومد.
صبح روز بعد، اردوگاه با آشوب از خواب بیدار شد، چون پینچو فرار کرده بود. اونها مجبورمون کردن اردوگاه رو خالی کنیم،و قدمرو بریم. همینطور که قدمرو میرفتیم، سردسته چریکها بهمون خبر داد کهپینچو مرده، و بقایای جسدش رو پیدا کردهن، که توسط آناکوندا خورده شده بوده. هفده روز گذشت -- و باور کنید من هر روزش رو شمردمچون برای من عین شکنجه بودن. ولی روز هفدهم، خبر از رادیو پخش شد: پینچو آزاد بود و معلومه که زنده بود. و این اولین چیزی بود که گفت: "من میدونم کسانی که با من گروگانگرفته شده بودند دارن صدامو میشنون. اینگرید،
من کاری که بهم گفته بودی رو کردم.
به اونی که اون بالا نشسته زنگ زدم، و او برای من یه گروه گشتزنی فرستادکه من رو از جنگل نجات دادن." اون لحظهی فوقالعادهای بود، چون ... معلومه که ترس مُسریه. ولی ایمان هم همینطوره. ایمان یک چیز عقلانی یا احساسی نیست. ایمان یک جور تمرین ارادهست.
یک جور اصله که از اراده میاد. اون چیزیه که به ما اجازه میدههرآنچه هستیم رو -- ضعفهامون رو، سستیمون رو،
به توان و قدرت تبدیل کنیم. این یک دگرگونی واقعیه. این اون چیزیه که به ما قدرت میده
که در مواجهه با ترس بایستیم
اونچه از اون بالاتر و اونچه فراتر هست رو ببینیم.
امیدوارم این رو در خاطرتون نگه دارید
چون من میدونم همهی ما نیاز داریم با اون قدرتی که در درونمون هستارتباط برقرار کنیم برای مواقعی که قایقمون توی طوفانگیر افتاده. خیلی، خیلی، خیلی، خیلی سال گذشت تا من تونستم به خونهم برگردم. ولی وقتی ما رو با دستبند سوار هواپیما میکردن که بالاخره ما رو از جنگل بیرون ببرن، همهچیز به همون سرعتی اتفاق افتادکه در لحظهی ربودن من اتفاق افتاده بود. در یک لحظه، سردستهی چریکها رو پایین پای خودم دیدم، درحالیکه جلوی دهنش رو بسته بودن، و فرماندهی تیم نجات، داشت فریاد میزد: "ما ارتش کلمبیا هستم! شما آزادید!" اون فریادی که از گلوی همهی ما بیرون اومد وقتی آزادیمون رو دوباره به دست آوردیم
هنوز که هنوزه درون من رو میلرزونه. حالا، میدونم اونها میتونن بین همهی ما تفرقه بندازن، میتونن با ایجاد ترس همهی ما رو به بازی بگیرن. رای "نه" به همهپرسی صلح در کلمبیا،
Brexit (طرح خروج بریتانیا از اتحادیهی اروپا) ایدهی ساخت یک دیواربین مکزیک و ایالات متحده آمریکا افراطیگری اسلامی -- اینها همه نمونههای استفادهی سیاسی از ایجاد ترس برای جدا کردن ما و به کار گرفتن ما هستن. همهی ما ترس رو احساس میکنیم. ولی همهی ما میتونیم جلوگیری کنیماز این که به کار گرفته بشیم با استفاده از منابعی که داریم --اصولمون، اتحاد، ایمان. درسته، ترس قسمتی از وجود بشره، و وجودش برای بقا لازمه. ولی بالاتر از تمام اینها، برای هرکدوم از ما نوعی راهنماست که با اون هویت و شخصیتمون رو میسازیم. واقعیت داره، من ۴۱ سالم بودوقتی برای اولین بار ترس رو احساس کردم، و ترسیدن تصمیم من نبود. ولی این تصمیم من بود که با اون ترس چه کنم. شما زنده خواهید موند اگر با ترس و لرز گوشهای بخزین. اما میتونین که به ترس غلبه کنین، از جاتون بلند شین، بالهاتون رو باز کنین، اوج بگیرین، به بالا و بالا و بالا و بالاتر پرواز کنین تا به ستارهها برسین، همونجایی که همهمون میخوایم بریم.
متشکرم. (تشویق حضار)