آنچه من به عنوان یک زندانی در کره شمالی آموختم
متن سخنرانی :
اخیرا در نشریه تجاری هاروارددرباره اینکه نسل جوان کارگر چه میخواهند مطلبی خواندهام. چیزی که توجه من را به خود جلب کرد این بودفقط در مورد موثر بودن صحبت نکنید، بلکه موثر واقع شوید. من از شما کمی بزرگتر هستم، شاید خیلی بزرگتر از شما، زمانی که در کالج بودم، هدفی داشتم. برای کسانی که تحت بی عدالتی زندگی می کردند، می خواستم موثر واقع شوم؛ به همین دلیل یک مستند ساز شدم، و همین باعث شد به مدت ۱۴۰ روز در کره شمالی زندانی شوم.۱۷ مارچ ۲۰۰۹ بود. این روز برای همه جشن سنت پاتریک است، اما برای من روزی بود،که زندگیام را دگرگون کرد. من و تیمم درحال ساخت مسندیاز پناهندگان کره شمالی بودیم که زندگی مشقت باری در چین دارند. ما در مرز بودیم. آخرین روز فیلمسازی ما بود. هیچ حصارکشی سیمخاردار و یا تابلویی که نشان دهد اینجا مرز است وجود نداشت. اما آنجا جایی بود که بسیاریاز پناهندگان از آن بعنوان راه فرار استفاده میکردند. هنوز زمستان بود، و رودخانه یخزده بود. زمانی که ما در وسط رودخانه یخزده بودیم، داشتیم از شرایط آب و هوای سردفیلم میگرفتیم همچنین از محیطی که کرهایها برای آزادیشان مجبور بودند با آن رو به رو شوند. ناگهان یکی از هم تیمیهایم فریاد زد، " سربازها! " به عقب نگاه کردم، دو سرباز کوچک با تفنگ و یونیفرم سبز، داشتند ما را تعقیب میکردند. ما به سرعت پا به فرار گذاشتیم. دعا میکردم که به سرم شلیک نکنند. و در این فکر بودم که، اگر پاهای من در خاک چین باشد، نجات پیدا خواهم کرد. و موفق هم خواهم شد به خاک چین برسم. در آن هنگام، همکارم "لورا لینگ" را دیدم که زانو زده است. نمیدانستم در آن لحظه چه کار کنم، اما میدانستم که نمیتوانم او را تنها بگذارم وقتی که گفت:"ایونا، نمیتوانم پاهایم را حس کنم."
در یک چشم به هم زدن، ما توسطاین دو سرباز کرهای محاصره شدیم. آنها خیلی از ما بزرگتر نبودند، اما عجین شده بودند که ما را به پایگاهشان ببرند. خیلی برای کمک، فریاد و التماس کردم به این امید داشتم که یک نفر از چین ما را ببیند. در برابر سرباز مسلح سماجت به خرج میدادم. به چشمانش نگاه کردم. یک پسر بچه بود. ناگهان، اسلحهاش را بلند کردتا به من ضربه بزند، اما دیدم که شک و تردید داشت. چشمهایش میلرزید. و اسلحهاش هنوز رو به آسمان بود. فریاد زدم، "باشه، باشه، با شما خواهم آمد." و بلند شدم.
وقتی که به پایگاهشان رسیدیم، در فکر بدترین سناریوهای ممکن بودم، که همکارم نتواست خودش را کنترل کند. گفت: "ما دشمن هستیم." حق با او بود: ما دشمن بودیم. و منم قرار بود مثل آنها ترسناک باشم. باخودم تجربیات عجیب وغریبی به همراه داشتم. این بار، یک سرباز کت خود را به من داد تا گرم شوم، چون با یکی از سربازها درگیر شدم کتم را در رودخانه یخ زده، گم کردم.
من به شما خواهم گفت که منظورم ازتجربههای عجیب و غریب چیست. من در کره جنوبی بزرگ شدهام. کره شمالی همیشه برای ما دشمن بوده است، حتی پیش از تولدم. شمال و جنوب پس از اتمام جنگ داخلی کره، ۶۳ سال است که در صلح است. من دردهه های ۸۰ و ۹۰ در کره جنوبی بزرگ شدم، و در رابطه با کره شمالیبه ما تبلیغات سیاسی آموخته میشد و داستانهای مصور بسیاری شنیدیم همانند: پسربچهای که توسطجاسوسان کره شمالی فقط به این دلیل که گفته بود:"کمونیستهارا دوست ندارم." وحشیانه کشته شد. یا سریال کارتونی را نگاه میکردم که در آن پسر جوان اهل کره جنوبیخوک بزرگ ،قرمز وچاق را که در آن زمان نشان دهنده اولین رهبرکره شمالیها بود، شکست میداد. شنیدن چندین و چند باره همچین داستانهای وحشتناکی یک کلمه را در ذهن جوان تزریق میکند: " دشمن." و در برخی موارد فکر میکنم،من آنها را تخریب کردهام و مردم کره شمالی را با رهبرانش برابر دانستهام.
حالا، برگردم به موضوع بازداشت شدنم. دومین روز بود که در یک سلول بودم. از زمانی که آن سوی مرز بودمخواب به چشمانم نیامده بود. نگهبان جوانی به سلولم آمد و یک تخم مرغ کوچک آب پز به من داد و گفت: " این به شما توان ادامه دادن را میدهد." میدانید این شبیه چیست؟ دست نوازشگر مهربانانه از سوی دشمنتان هر بار که با من مهربان بودند،فکر میکردم بعد مهربانیشان بدترین چیز در انتظارم است. یک افسر متوجه عصبی بودن من شد. او گفت: " فکر میکنید همه ما مثل آن خوکهای قرمز بودیم؟" به کارتونی اشاره کرد که نشانتان دادم. هر روز مانند یک جنگ روانی بود. شش روز هفته بازپرس مرا مجبور میکرد پشت میز بشینم و به اجبار بارها و بارهادرباره سفرم، کارم، بنویسم. تا اعترافی را که خودشانمیخواستند، نوشتم.
بعد از سه ماه حبس، دادگاه کره شمالی من را به ۱۲ سال کار در اردوگاه کار اجباری محکوم کرد. بنابراین در اتاقم نشستمو منتظر ماندم تا منتقل شوم. در آن لحظه، واقعا هیچ کاری از دستم بر نمیآمد، پس به دو زن نگهبان توجه کردم وگوش کردم ببینم درمورد چه صحبت میکنند، نگهبان A مسنتر بود، و انگلیسی خوانده بود. و به نظر میرسید از یک خانوادهثروتمند است. او اغلب لباسهای رنگی میپوشید، و عاشق خودنمایی کردن بود. نگهبان B جوانتر بود، و واقعا آوازخوان خوبی بود. او عاشق خواندن آوازهای سلین دیون بود."قلب من ادامه خواهد داد"-- گاهی اوقات خیلی زیاد میخواند. او نمیدانست که چطوری داردمن را شکنجه میدهد.
(خنده حضار)
و این دختر مثل هر دختر جوان دیگریصبحها زمانی زیادی را صرف آرایش کردن و میکاپ میکرد. و آنها عاشق تماشا کردنفیلم درام چینی بودند، یک محصول با کیفیت بهتر. به یاد دارم نگهبان B گفت: "من بعد از تماشای این دیگر نمیتوانم به برنامههای تلویزیونی خودمان نگاه کنم." او بخاطر نقد شوهای تلویزیونی کشورش مورد مذمت و سرزنش قرار گرفت. نگهبان B از نگهبان A آزاد اندیشتر بود، و هر زمانی که نظرات خود را بیان میکردتوسط نگهبان A مذمت و سرزنش میشد.
یک روز،همه همکاران زن را دعوت کردند-- من نمیدانستم آنها از کجا به زندان ما میآیند، آنها من را به اتاق نگهبانیشان دعوت کردند و پرسیدند در آمریکا روابط جنسی یک شبه وجود دارد؟!
(خنده حضار)
اینجا کشوری است که در اماکن عمومی حتی به زوج های جوان اجازه داده نمی شود دست همدیگر را بگیرند. واقعا نمیدانم این خبرها از کجا به گوششان رسیده است. هر بار قبل از اینکه چیزی بگویمخجالت می کشیدند و می خندیدند. فکر کنم همه فراموش کرده بودیمکه من زندانی آنها بودم و مثل این بود که به دوباره به دوران دبیرستانم برگردم. و همچنین پی بردم که این دختران نیزبا تبلیغات سیاسی و کارتون هایی علیه کره جنوبی و آمریکا بزرگ شده اند. ودرک کردم این عصبانیت ها ازکجا آب می خورد. اگر این دختران با این نوع آموزش هابزرگ شوند، که ما دشمن هستیم. طبیعی است که از ما متنفر باشند. همانند من که از آنها می ترسیدم. در آن هنگام، علی رغم ایدولوژی هایی که ما را ازهم جدا کرده بود همه ما شبیه دخترانی بودیم که بعضی ازعلایق شان را باهم در میان میگذارند.
بعد از اینکه به خانه برگشتم.این داستان ها را برای رئیسم در Current TV بازگو کردم. اولین عکس العمل اش این بود: "چیزی در مورد سندروم استکهلم شنیدی؟ " بله، خیلی واضح حس ترس، تهدید و تنش ما بین خود و بازپرس را آن هنگام که در مورد سیاست بحث میکردیم به یاد دارم. به هیچ عنوان حرف همدیگر را نمیفهمیدیم. اما با این وجود قادر بودیمزمانی که در مورد زندگی روزمره یا خانواده و اهمیت آینده فرزندانمان صبحت میکردیم، همدیگر را درک کنیم.
حدود یک ماه قبل از بازگشتم به خانه بود. که به شدت مریض شدم. نگهبان B برای خداحافظی کنار اتاق من ایستاده بود، چون داشت زندان را ترک می کرد. وقتی که مطمئن شد که کسی ما را نگاه نمیکند و یا کسی فال گوش نایستاده است، به آرامی گفت: "امیدوارم حالت بهتر شود و به زودی پیش خانوادهات برگردی." این گونه مردمانی هستند-- افسری که کتش را به من داد، نگهبانی که به من تخم مرغ آبپز تعارف کرد، نگهبانانی که از من درباره قرار ملاقاتعاشقانه در آمریکا سوال میپرسیدند-- اینها چیزهایی هستند که مناز کره شمالی به یاد دارم: شبیه ما انسانند. من و آنها سفیران کشورمان نبودیم اما بر این باورم ما نماینده نژاد بشر بودیم.
حالا من به خانه و زندگیام برگشتهام. در طی زمان خاطرات این مردم تار خواهد شد و من اینجا هستم جایی که میبینم و میشنومکره شمالی آمریکا را خشمگین میسازد. متوجه شدم که چقدر آسان است دوباره به آنها لقب دشمن بدهم. اما باید خودم را به یاد داشته باشمهنگامی که آنجا بودم قادر بودم در چشمان دشمن بیش از نفرت انسانیت را ببینم.
متشکرم.
(تشویق حضار)