دیوید هافمن درباره ی از دست دادن همه چیز صحبت می کند.

متن سخنرانی :
نه روز پیش من یک آتش سوزی داشتم. آرشیوم شامل: 175 فیلم، نگاتیوهای 16 میلیمتریم، تمام کتابهایم، کتابهای پدرم همه را جمع آوری کرده بودم -- من یک گردآورنده ی بزرگ بودم، به شدت -- از دست رفت. من فقط بهش نگاه کردم و نمیدانستم چه کار کنم یعنی، این -- آیا من وسایلم بودم؟ من در زمان حال زندگی می کنم -- من عاشق "آلان" هستم.
من آینده را گرامی می دارم. و به من در زمان کودکی چیزِ عجیبی آموخته شده بود، مثل اینکه باید یک چیزِ خوب از یک چیزِ بد بسازید. باید یک چیزِ خوب از یک چیزِ بد بسازید. اون اتفاق بد بود. پسر، من __ سرفه می کردم. مریض بودم. این لنز دوربینم هست. اولیش -- همان که باهاش 35 سال پیش باب دیلن (Bob Dylan) را فیلم گرفتم. اون فیلم خوبم بود. "پادشاه، موری" ("King, Murray") برنده ی جایزه ی فستیوال فیلمِ کَن در 1970 -- تنها پرینتی که ازش داشتم. این مقاله هامه.
همه ی این در 20 دقیقه اتفاق افتاد -- 20 دقیقه. وحی بهم شد. یه چیزی بهم شد. "باید یک چیز خوب از یک چیز بد بسازی." شروع کردم به گفتنِ این به دوستام، همسایه هام، خواهرم. در ضمن اون "Spuntik" هست، پارسال اجراش کردم. "Sputnik" در مرکزشهر بود، نگاتیوش. هیچوقت دست نخورد. اینها مقداری دیگر از چیزهایی هستند که من در فیلم Sputnik استفاده کردم، که دو هفته ی دیگر در نیویرک اکران می شود، مرکز شهر. به خواهرم زنگ زدم، به همسایه ها زنگ زدم، گفتم بیاید بگردید. اون میز منه. میزی که 40 سال صرف ساختنش کردم. می دونید، همه چیز. اون دخترم Jean هست. اون اومد. اون یک پرستار در سن فرانسیسکو هست.
"بگردید"، من گفتم. "خورده ریزها. من تیکه ها و خورده ریزها رو میخوام." این ایده به ذهنم رسید: زندگی تیکه ها و خورده ریزها که من روش تازه شروع به کار کردم -- پروژه ی بعدیمه. اون خواهرمه. اون عکسها رو ردیف کرد. چون من گردآورنده ی بزرگ عکسهایی بودم که باور داشتم حرفهای زیادی برای گفتن دارند. و آنها بعضی از عکسایی هستند که -- یک چیزِ خوبی درباره ی عکسهای سوخته بود. من نمی دانستم. من بهش نگاه کردم -- گفتم "اوه، آیا این بهتر است از --" این درخواست من در "جیمی دولیتل" ("Jimmy Doolittle") بود. من این فیلم رو برای تلویزیون ساختم. این تنها کپی ای بود که داشتم -- تکه هایی ازش. ایده درباره ی زن.
پس من شروع کردم بگم "هی مرد، تو خیلی چیزها هستی! تو می تونستی به خاطر این گریه کنی". من نکردم. من به جاش گفتم "من یه چیزی ازین خواهم ساخت، شاید سال بعد ..." و من قدر این لحظه رو می دونم که روی این سن بیام، جلوی این همه آدم که همین طوری هم به من کلی تصلی بخشیدن، و به افراد تد بگم: من به خودم افتخار می کنم. که یک چیز بد رو می گیرم، متحولش می کنم، و چیزِ خوبی ازش خواهم ساخت. همه ی این تکه ها. این عکس اصلی آرتور لیپزیگ (Arthur Leipzig) هست که عاشقشم. من جمع آورنده ی بزرگ رکورد (موسیقی) بودم. رکوردها دوام نیاوردند. پسر، جدا، فیلم می سوزد، فیلم می سوزد. یعنی، این فیلم 16 میلیمتری بود. نگاتیوها از بین رفته اند.
این نامه ی پدرم به منه که بهم گفته بود که با دختری ازدواج کنم که در 20 سالگی باهاش ازدواج کردم. این هم من و دختر منِ. اون هنوز آنجاس. اتفاقا امروز صبح اونجا بود. این خونه ی منه. خانواده ام در هتل هیلتون در Scotts Valley زندگی می کنند. این همسرمه، هایدی، که به اندازه ی من خوب با قضیه کنار نیامد. بچه هام Davey و Henry. پسرم، Davey، در هتل دو شب گذشته.
پس پیام من به شما دوستان، در سه دیقه ی من، این است که فرصت در میان گذاشتنِ این با شما را قدر می دانم. من بر خواهم گشت. من عاشق بودن در تد هستم. من آمدم که زندگی کنم و زندگی می کنم. این دید من از پنجره ام بیرون Santa Cruz در Bonny Doon. 35 مایل دورتر از اینجا. از همگی متشکرم.
(تشویق)

دیدگاه شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *