کالین پاول: بچه ها به اصول و قوانین نیاز دارند
متن سخنرانی :
کاری که می خواهم امروز بعد از ظهر انجام دهم کمی با روال معمول متفاوت است. اگر به دنبال سیاست خارجی هستید، می توانید با تماشای، چه می دانم، برنامه ی راشل مادو (مجری برنامه ی سیاسی) یا یک نفر دیگر از آن خبردار شوید. اما -- (خنده ی حاضرین) --می خواهم دربارهی جوانان و اصول و قوانین صحبت کنم، جوانان و اصول و قوانین. بعد از ظهر چهارشنبه ی پیش در مدرسه ای دربروکلین نیویورک بودم، بعد از ظهر چهارشنبه ی پیش در مدرسه ای دربروکلین نیویورک بودم، در دبیرستان "کریستو رای" که توسط "جیسوییتس" اداره می شود. و با گروهی از دانش آموزان در حال صحبت، و بررسی شرایط آن ها بودم. آن ها در سه طرف، به دور من نشسته بودند. می بینید که تقریباً تمام آن ها از اقلیت های قومیتی هستند. می بیند که دکور اتاق خیلی ساده است. این ساختمان یک مدرسه ی قدیمی در نیویورک است، چندان پر زرق و برق نیست. آن ها هنوز از تخته سیاه و سایر خرت و پرت ها استفاده می کنند. و در حدود ۳۰۰ دانش آموز در این مدرسه درس می خوانند، و این مدرسه چهار سال پیش افتتاح شده است، و دارد اولین سری دانش آموزانش را فارغ التحصیل می کند. بیست و دو دانش آموز دارند فارغ التحصیل می شوند، و همهی آن ۲۲ نفر به کالج می روند. تقریباً همه ی آن ها تنها با یک نفر دیگر زندگی می کنند، تقریباً همه ی آن ها تنها با یک نفر دیگر زندگی می کنند، معمولاً مادر یا مادر بزرگ، و تنها همین، و آن ها برای تحصیل، و به دست آوردن اصول و قوانین به این جا آمده اند. و آن ها برای تحصیل، و به دست آوردن اصول و قوانین به این جا آمده اند.
من این عکس را از آن جا گرفتم، و هفته ی گذشته در صفحه ی فیس بوکم گذاشتم، و یک نفر برای آن نظری گذاشت که می گفت، "هی، چرا این جوان را مجبور کرده ای این طور خبردار بایستد؟" اما بعدش نوشته بود، "در عوض خوش تیپه." (خنده ی حاضرین)
او به این خاطر خوش تیپ به نظر می رسد که بچه ها نیاز به اصول دارند، و حقه ای که برای ظاهر مدرسه ام به کار می برم این است که بعد از موعظه ی کوتاهم برای بچه ها، از آن ها می خواهم تا سؤالاتشان را از من بپرسند، و وقتی دستانشان را بالا می برند، می گویم، " بیا جلو"، و آن ها را مجبور می کنم بیایند و جلوی من بایستند. آن ها را مجبور می کنم که مثل یک سرباز خبردار بایستند. دستانشان را صاف کنارشان بگیرند، سر هایشان بالا، چشم هایشان باز، نگاه به روبرو، و سؤالشان را با صدای بلند بپرسند طوری که بقیه هم بشنوند. نه این که شل و ول بایستند، نه با شلوارهای آویزان، و کار هایی از این قبیل. (خنده ی حاضرین) و این آقای جوان، که نام او -- منظورم فامیل او کروز است -- خیلی از این کار خوشش آمد. این عکس را در صفحه ی فیس بوکش گذاشت و خیلی سریع همه جا پخش شد. (خنده ی حاضرین) خب مردم فکر می کنند من به این بچه سخت گرفتم. نه، در اصل ما کمی تفریح می کنیم. من سال هاست که دارم این کار را انجام می دهم، و هر چه آن ها جوان تر باشند، بیشتر بهشان خوش می گذرد.
هر وقت به گروهی از بچه های شش یا هفت ساله برمی خورم، مجبورم راهی برای ساکت نگه داشتن آن ها پیدا کنم. می دانید که معمولاً خیلی سر و صدا می کنند. بنابراین پیش از این که آن ها را وادار کنم خبردار بایستند بازی کوچکی با آن ها می کنم.
بهشان می گویم، "خوب گوش کنید. در ارتش، وقتی می خواهند توجه سربازان را جلب کنند، دستوری می دهند به نام "خبردار." یعنی همه ساکت باشند و توجه کنند. گوش کنند. فهمیدید؟"
"اوهوم، اوهوم، اوهوم." "بیایید شروع کنیم. همه شروع کنند به پچ پچ کردن." و اجازه می دهم به مدت ده ثانیه حرف بزنند و ناگهان می گویم، "خبردار!"
"ها!" ( خنده حضار)
"بله ژنرال. بله ژنرال."
این کار را با بچه های خودتان تمرین کنید. باور کنید نتیجه می گیرید. (خنده حضار) حتماً باور نمی کنید.
اما به هر حال، این بازی است که انجام می دهم، و ظاهراً آن را از تجربیات خدمت در ارتش به دست آورده ام. چون قسمت اعظم دوران زندگی بزرگسالی ام را با نوجوانان، که آنان را نوجوانان مسلح می نامم، کار کرده ام. ما آن ها را به ارتش می آوریم، و اولین کاری که انجام می دهیم این است که آن ها را در محیطی با اصول و قوانین قرار می دهیم، و به آن ها را به ترتیب درجه ارزش می دهیم، آن ها را مجبور می کنیم همگی یک نوع لباس بپوشند، سر آن ها را می تراشیم تا همگی یک شکل به نظر برسند، تا مطمئن شویم که تنها ملاک برتری آن ها بر یکدیگر درجه ی آن هاست. ما به آن ها آموزش می دهیم چگونه به راست و چپ نگاه کنند (حرکتی نظامی)، تا بتوانند از دستور ها اطاعت کنند و عواقب نافرمانی از قوانین را بفهمند. این کار به آن ها اصول و قوانین را می آموزد. و بعد ما کسی را به آن ها معرفی می کنیم که به سرعت از او متنفر خواهند شد، ارشد گروهان. و آن ها از او متنفر خواهند شد. ارشد گروهان سر آن ها فریاد می کشد، و به آن ها می گوید کار های مزخرفی انجام دهند. اما بعد به مرور زمان اتفاق خیلی جالبی می افتد. وقتی این اصول و قوانین جا افتادند، وقتی آن ها دلیل تمام دستور هایی که بهشان داده شده فهمیدند، وقتی آن ها فهمیدند، "مامانت این جا نیست، بچه جون. من بدترین کابوس عمرت هستم. من پدر و مادرتم. و همینه که هست. فهمیدی، بچه جون؟ خوبه، وقتی از تو سؤالی می پرسم، تنها سه جواب برای گفتن وجود داره: بله، قربان؛ نه، قربان؛ نه، ببخشید، قربان. شروع نکن به توضیح دادن این که چرا یادت رفته کاری رو انجام بدی. فقط بله، قربان؛ نه، قربان؛ نه، ببخشید، قربان."
"تو اصلاح نکردی." "اما قربان --"
"نه، برای من توضیح نده امروز صبح چند دفعه صورتتو بریدی. دارم میگم صورتتو اصلاح نکردی."
"نه، ببخشید، قربان." "پسر حرف گوش کن، زود یاد می گیری."
اما باور نمی کنید که وقتی اصول و قوانین را به آن ها آموختید، چه کار هایی می توان با آن ها انجام داد. اما باور نمی کنید که وقتی اصول و قوانین را به آن ها آموختید، چه کار هایی می توان با آن ها انجام داد. در عرض ۱۸ هفته، آن ها یک برتری پیدا می کنند. آن ها مرد می شوند. و می دانید، آن ها کم کم از ارشد گروهان حساب می برند و هرگز او را فراموش نخواهند کرد. آن ها کم کم به او احترام می گذارند. و ما به اصول و قوانین و احترام بیشتری در زندگی فرزندانمان نیاز داریم. و ما به اصول و قوانین و احترام بیشتری در زندگی فرزندانمان نیاز داریم.
من زمان زیادی را با گروه های جوانان گذرانده ام، و حرف من با مردم این است، "آموزش از کجا آغاز می شود؟" ما همیشه درباره ی این صحبت می کنیم که، "مدرسه ها باید تعمیر شوند. باید برای معلم ها اهمیت بیشتری قائل شد. باید سیستم های کامپیوتری بیشتری در مدارس نصب کرد. باید همه چیز را اینترنتی کرد."
اما این ها راه حل تمامی مشکلات ما نیستند. این ها تنها راه حل بخشی از مشکلات ما هستند. اما راه حل واقعی این است که وقتی فرزندمان را به مدرسه می بریم، اصول و قوانین را از همان اول در قلب و روح او جا بیندازیم.
یادگیری از کجا آغاز می شود؟ آیا از کلاس اول دبستان شروع می شود؟ نه، نه، آموزش از همان اولین باری آغاز می شود که یک کودک درون آغوش مادرش به صورت او نگاه می کند و می گوید، "آه، این باید مادر من باشد. او کسی است که به من غذا می دهد. آره، وقتی حالم خیلی خوب نیست، او از من مراقبت می کند. زبانی که یاد می گیرم زبان اوست." و در آن لحظه آن ها تمام زبان های دیگری را که آن کودک در آن سن می تواند یاد بگیرد از او می گیرند، و در آن لحظه آن ها تمام زبان های دیگری را که آن کودک در آن سن می تواند یاد بگیرد از او می گیرند، اما به مدت سه ماه، تنها او در زندگی آن بچه است. و کسی که این کار را انجام می دهد، چه مادرش باشد و چه مادربزرگش، هر کسی که می خواهد باشد، این زمانی است که آموزش کودک شروع می شود. این زمانی است که برقراری ارتباط با جهان شروع می شود. .این زمانی است که عشق شروع می شود. این زمانی است که اصول و قوانین شروع می شوند. این زمانی است که شما شروع به تأثیر گذاشتن بر روی آن بچه می کنید که "تو بی نظیری، تو با تمام بچه های جهان فرق می کنی. و ما برای تو قصه می گوییم." بچه ای که برایش قصه نگفته باشند وقتی به مدرسه می رود در خطر است. همین طور بچه ای که رنگ ها را نشناسد یا نداند چطور ساعت را بخواند، نداند چطور بند کفشش را ببندد، نداند چطور کار های ساده ی روزمره اش را انجام دهد، و نداند چطور کاری را انجام دهد که مربوط به چیزی می شود که از بچگی در ذهن من فرو کرده اند: حواس. حواست به رفتارت باشه! حواست به برخوردت با بزرگ تر هات باشه! حواست به حرفت باشه! این گونه بچه ها به طور شایسته ای بزرگ می شوند. و من دیدم که نوه هایم وقتی بزرگ تر می شدند و پیشرفت می کردند، بچه هایم با ناراحتی می گفتند، آن ها دقیقاً مثل ما رفتار می کنند. می دانید، شما روی آن ها تأثیر می گذارید.
و این راه درست آماده کردن بچه ها برای تحصیل و مدرسه است. و من با تمام توانم تلاش می کنم تا این پیغام را به مردم بدهم که ما به آمادگی پیش از دبستان نیاز داریم، ما به مراقبت از کودکان پیش از به دنیا آمدنشان داریم. آموزش حتی پیش از به دنیا آمدن کودک آغاز می شود، و اگر شما این کار را انجام ندهید، به مشکل بر خواهید خورد. ما در بسیاری از جوامع و مدارسی که بچه ها برای اولین بار خود را در کلاس اول می بینند، ما در بسیاری از جوامع و مدارسی که بچه ها برای اولین بار خود را در کلاس اول می بینند، و بسیار هیجان زده هستند به مشکل بر می خوریم، آن ها با یک کیف کولی کوچک به مدرسه آمده اند و آماده ی چیز های جدیدند، و ناگهان می فهمند مانند بقیه ی کلاس اولی ها نیستند، که کتاب ها را می شناسند، برایشان داستان خوانده شده، و الفبا را بلدند. و در کلاس سوم، بچه هایی که این اصول و قوانین و حواس جمعی را از اول نداشته اند، و در کلاس سوم، بچه هایی که این اصول و قوانین و حواس جمعی را از اول نداشته اند، کم کم می فهمند که آن ها از همکلاسی هایشان عقب افتاده اند، و بعد چه کار می کنند؟ شروع می کنند به نشان دادن رفتار های نامناسب. آن ها رفتار های نامناسبی بروز می دهند، و در آینده به زندان خواهند رفت، یا از مدرسه اخراج خواهند شد. این قابل پیش بینی است. اگر شما در کلاس سوم مهارت خواندن را تا حد مناسبی کسب نکرده باشید، در سن ۱۸ سالگی به احتمال زیاد به زندان خواهید افتاد، و ما در آمریکا بالا ترین میزان زندانیان را داریم زیرا برای فرزندانمان بستر شروع مناسبی را فراهم نمی کنیم.
آخرین فصل کتابی که نوشته ام "نتیجه ی یک شروع خوب" است. نتیجه ی یک شروع خوب. هر بچه ای باید شروع خوبی در زندگیش داشته باشد.
برتری من این بود که شروع خوبی در زندگیم داشتم. من دانش آموز خوبی نبودم. من در یک مدرسه ی دولتی در نیویورک بودم، و درسم اصلاً خوب نبود. من تمامی کارنامه های دوران مهد کودک تا کالجم در نیویورک را دارم. من تمامی کارنامه های دوران مهد کودک تا کالجم در نیویورک را دارم. وقتی داشتم اولین کتابم را می نوشتم به آن ها نیاز داشتم. می خواستم ببینم حافظه ام درست کار می کند یا نه، و، خدای من، درست کار می کرد. (خنده ی حاضرین) همه جا پشت سر هم بد ترین نمرات را می گرفتم. و نهایتاً از شر مدرسه خلاص شدم، و با معدل ۷۸/۳ به سیتی کالج نیویورک رفتم، که البته با چنین معدلی اجازه ی ورود به آن کالج را نداشتم، و بعد رشته ی مهندسی را شروع کردم، که تنها شش ماه طول کشید. (خنده ی حاضرین) بعد در رشته ی زمین شناسی مشغول شدم، "سنگ مال منگه." فکر می کردم این رشته خیلی ساده است. و بعد دانشکده ی افسری را پیدا کردم. من کاری را پیدا کردم که به خوبی انجامش می دادم و عاشقش بودم، من گروهی از جوانان مثل خودم را پیدا کردم که احساسی مانند من داشتند. و پس از آن تمامی زندگی من وقف دانشکده ی افسری و ارتش شد. من همه جا به بچه ها می گویم، در این حین که بزرگ می شوید و این اصول و قوانین درون شما رشد پیدا می کند، همیشه به دنبال کاری باشید که به خوبی انجام می دهید و عاشق آن هستید، و وقتی کاری را پیدا کردید که هر دوی این ویژگی ها را داشت، وای، شما به سعادت رسیده اید. و این داستان من بود. و این چیزی بود که من پیدا کردم.
دیگر مدیران سیتی کالج نیویورک داشتند از بودن من در آن جا خسته می شدند. من به مدت چهار و نیم و تقریباً پنج سال آن جا مانده بودم، و نمراتم به هیچ وجه جالب نبودند، و با مدیران کالج به مشکلاتی برخورده بودم. بنابراین آن ها گفتند، "اما او در دانشکده ی افسری خودش را نشان داده است. ببینید، او در این زمینه بهترین نمرات را گرفته است ولی در هیچ زمینه ی دیگری نمره ی خوبی نداشته است." پس آن ها گفتند، "ببینید، بیایید نمرات او در دانشکده ی افسری را در میانگین کلی نمراتش تأثیر دهیم تا ببینیم چه می شود." و آن ها این کار را کردند، و در نتیجه معدل من را تا ۲ بالا برد. (۲ از ۴، حداقل نمره ی قبولی است) (خنده ی حاضرین) آره. (خنده ی حاضرین) (تشویق حاضرین) آن ها گفتند، "این برای یک شغل دولتی به اندازه ی کافی خوب است. او را به ارتش ببرید. ما دیگر او را نخواهیم دید. هرگز او را نخواهیم دید." بنابراین آن ها مرا به ارتش منتقل کردند، و ناگهان، چند سال بعد، من به عنوان یکی از بهترین دانش آموزانی سیتی کالج نیویورک تا به حال داشته است شناخته شدم. (خنده ی حاضرین) من همیشه به جوانان می گویم، مهم نیست که شما زندگی را چطور آغاز می کنید، کاری که شما با زندگی می کنید آینده ی شما را مشخص می کند، مهم نیست که شما زندگی را چطور آغاز می کنید، کاری که شما با زندگی می کنید آینده ی شما را مشخص می کند، و این نعمت به شما داده شده است که در سرزمینی زندگی کنید که، مهم نیست از کجا شروع کرده اید، شما فرصت هایی دارید بنابراین تا جایی که به خودتان باور داشته باشید، به جامعه و کشورتان باور خواهید داشت، و باور خواهید داشت که می توانید پیشرفت کنید و به خودتان آموزش دهید. و این کلید موفقیت است.
اما این ها با یک شروع خوب شروع می شوند. اگر ما این شروع خوب را به تمام بچه ها ندهیم، اگر ما بر روی سنین پایین سرمایه گذاری نکنیم، در آینده به مشکلاتی بر خواهیم خورد. این دلیل داشتن آمار اخراج از مدارس به میزان ۲۵ درصدی در کل جامعه، و آمار تقریباً ۵۰ درصدی مربوط به اقلیت هایی که در مناطق فقیرنشین زندگی می کنند می باشد، و آمار تقریباً ۵۰ درصدی مربوط به اقلیت هایی که در مناطق فقیرنشین زندگی می کنند می باشد، زیرا آن ها شروع خوبی در زندگی نداشته اند.
شروع خوب من در زندگی تنها بودن در یک خانواده ی خوب نبود، یک خانواده ی خوب، اما خانواده ای که به من می گفت، "خوب گوش کن، ما در سال های ۱۹۲۰ و ۱۹۲۴ با قایق های حمل موز به این کشور آمدیم. "خوب گوش کن، ما در سال های ۱۹۲۰ و ۱۹۲۴ با قایق های حمل موز به این کشور آمدیم. ما مثل سگ هر روز داخل کارخانه ی پارچه بافی کار کردیم. ما این کار را انجام نمی دهیم تا تو بتوانی معتاد بشوی یا خودت را داخل دردسر بیندازی. و به اخراج شدن از مدرسه حتی فکر هم نکن." اگر من به خانه می رفتم و به خانواده ی مهاجرم می گفتم، "می دانید، من از مدرسه رفتن خسته شدم و از آن جا اخراج شدم،" آن ها می گفتند، "ما هم تو را اخراج می کنیم. ما یک بچه ی دیگر می آوریم." (خنده ی حاضرین)
آن ها از تمامی پسرعمو هایم و خانواده ی بزرگ مهاجران که در "برونکس جنوبی" زندگی می کردند انتظاراتی داشتند، آن ها از تمامی پسرعمو هایم و خانواده ی بزرگ مهاجران که در "برونکس جنوبی" زندگی می کردند انتظاراتی داشتند، اما آن ها از ما انتظارات خیلی بیشتری داشتند. آن ها چیزی را مثل خنجر در قلب ما فرو کرده بودند، یک جور حس شرم: "مایه ی شرم این خانواده نشو." گاهی اوقات در دردسر می افتادم، و وقتی پدر و مادرم به خانه می آمدند، من در اتاقم منتظر می ماندم تا ببینم چه اتفاقی می افتد، و می نشستم و به خودم می گفتم، "خیلی خب، ببین، این کمربند را بگیر و مرا کتک بزن، اما، محض رضای خدا، این خنجر "مایه ی شرم خانواده شدن" را در قلبم فرو نکن." وقتی مادرم چنین حرفی به من می زد مرا بسیار ناراحت می کرد.
من همین طور ارتباطات گسترده ای داشتم. بچه ها به برقراری ارتباط نیاز دارند. بچه ها نیاز دارند که بخضی از یک گروه باشند، یک خانواده، یک جامعه. در مورد من این گروه شامل عمه هایم می شد که در آپارتمان های کوچک زندگی می کردند. نمی دانم چه تعداد از شما اهل نیویورک هستید، اما قبلاً از این آپارتمان های کوچک وجود داشت، و این زنان همیشه با یک تکه لباس شسته شده از پنجره هایشان آویزان بودند. و این زنان همیشه با یک تکه لباس شسته شده از پنجره هایشان آویزان بودند. آن ها هیچ وقت کار دیگری انجام نمی دادند. (خنده ی حاضرین) من، خدایا...، من در این خیابان ها بزرگ شدم، و آن ها همیشه همان جا بودند. آن ها هیچ وقت دست شویی نمی رفتند. هیچ وقت پخت و پز نمی کردند. (خنده ی حاضرین) آن ها هیچ وقت کار دیگری انجام نمی دادند. اما آن ها ما را به تحرک وا می داشتند. آن ها ما را به تحرک وا می داشتند. و اهمیت نمی دادند که شما دکتر یا وکیل یا ژنرال ارتش می شدید، و اهمیت نمی دادند که شما دکتر یا وکیل یا ژنرال ارتش می شدید، و آن ها هیچ وقت انتظار نداشتند کسی در خانواده شان ژنرال شوند، تنها انتظار آن ها این بود که درس بخوانیم و به کاری مشغول شویم.
"این مزخرفات را درباره ی استعداد و علاقه تحویل ما نده. کاری گیر بیاور و از این خانه برو بیرون. و این کار را هر چه زود تر انجام بده. تا بعد بتوانی از ما مراقبت کنی. این وظیفه ی تو است."
و بدین ترتیب، به شدت نیاز داشتیم که این فرهنگ را به خانواده هایمان بازگردانیم، تمام خانواده ها. و بدین ترتیب، به شدت نیاز داشتیم که این فرهنگ را به خانواده هایمان بازگردانیم، تمام خانواده ها. و این بسیار مهم است که تمامی شما، امروز، در این جا، که انسان های موفقی هستید، و مطمئنم که خانواده و فرزندان و نوه های فوق العاده ای دارید، اما این کافی نیست. شما باید تلاش و حمایت کنید تا بچه هایی مانند آقای کروز پیدا کنید که اگر در زندگی آن ها اصول و قوانین را وارد کنید موفق خواهند شد، اگر شما حمایت کنید، اگر آن ها را تربیت کنید، اگر روی باشگاه های پسران و دختران سرمایه گذاری کنید، اگر بر روی سیستم مدرسه تان کار کنید، و مطمئن شوید سیستم مدرسه را به بهترین حالت ممکن رسانده اید، و نه تنها مدرسه ی فرزند خودتان، بلکه مدارس بالای شهر در "هارلم" (محله ای فقیرنشین)، نه تنها مدارس پایین شهر "مونتسوری" در "وست ساید" (محله ی ثروتمند نشین). همه ی ما باید به این کار متعهد باشیم. و ما تنها بر روی بچه ها سرمایه گذاری نمی کنیم. ما بر روی آینده ی خود سرمایه گذاری می کنیم.
ما در نسل آینده کشوری از اقلیت ها و اکثریت ها خواهیم بود. ما در نسل آینده کشوری از اقلیت ها و اکثریت ها خواهیم بود. کسانی که ما اقلیت می خوانیم در حال تبدیل شدن به اکثریت هستند. و ما باید مطمئن شویم که آن ها برای تبدیل شدن به اکثریت آماده هستند. ما باید مطمئن شویم که آن ها برای فرماندهی کشور بزرگمان آماده اند، ما باید مطمئن شویم که آن ها برای فرماندهی کشور بزرگمان آماده اند، کشوری که مثل هیچ کشور دیگری نیست، کشوری که هر روز مرا به حیرت وا می دارد، کشوری که پر تب و تاب است. ما به سادگی با هم جر و بحث می کنیم. این روش کار این سیستم است. آمریکا کشوری با تضاد هایی بی شمار، اما مرکز تجمع ملت هاست. از هر قومی در این کشور هست. از هر قومی به این کشور آمده اند. ما ملت مهاجرینیم. به همین دلیل به قوانین مهاجرت مناسبی نیازمندیم. این مسخره است که برای پذیرفتن کسانی که می خواهند به این جا بیایند و بخشی از این ملت باشند، قوانین مناسب مربوط به مهاجرت نداشته باشیم، یا این که می توانیم آن ها را با تحصیلات مناسبی به کشورشان بفرستیم تا به مردمشان کمک کنند تا از فقر نجات پیدا کنند. یکی از داستان هایی که دوست دارم برای شما تعریف کنم درباره ی علاقه ی من به رفتن به محله ی دوران کودکیم در نیویورک و قدم زدن در خیابان "پارک" در یک روز زیبا و لذت بردن از همه چیز و دیدن مردم مختلف از سراسر جهان است. و لذت بردن از همه چیز و دیدن مردم مختلف از سراسر جهان است. اما من همیشه مجبورم گوشه ای بایستم و یک ساندویچ سوسیس از یک دکه ی سوسیس فروشی سیار بگیرم. یک ساندویچ مزخرف بوگندو. (خنده ی حاضرین) و مهم نیست کجا هستم یا چه کار می کنم، حتماً این کار را می کنم. حتی وقتی وزیر امور خارجه بودم این کار را انجام می دادم. من از خانه ام در "والدورف آستوریا" بیرون می رفتم -- (خنده ی حاضرین) -- در خیابان راه می رفتم، به خیابان ۵۵ می رفتم، و به دنبال یک دکه ی سوسیس فروشی سیار می گشتم. در آن زمان، من پنج محافظ شخصی در اطرافم داشتم و سه ماشین پلیس جلو تر از ماشینم حرکت می کردند تا مطمئن شوند وقتی به خیابان "پارک" می روم هیچکس مرا خفت نمی کند. (خنده ی حاضرین) و وقتی می خواستم یک ساندویچ سوسیس بخرم، صاحب دکه شروع به آماده کردن آن می کرد، و بعد به اطرافش نگاه می کرد به محافظ های شخصی و ماشین های پلیس -- "من گرین کارت دارم! من گرین کارت دارم!" (خنده ی حاضرین) "مشکلی نیست، مشکلی نیست."
اما الآن تنها هستم. تنها هستم. هیچ محافظی ندارم، هیچ ماشین پلیسی ندارم. هیچ چیزی ندارم. اما ساندویچ سوسیسم را می خورم.
همین هفته ی پیش یک ساندویچ خوردم. آن روز سه شنبه بعد از ظهر، پایین میدان "کلمبوس" رفتم. و همان اتفاق همیشگی افتاد. من رفتم و سفارش یک ساندویچ هات داگ دادم، و صاحب دکه آن را پیچید، و همین که کارش تمام شد، گفت، "تو را می شناسم. تو را در تلویزیون دیدم.
تو، اگر اشتباه نکنم، ژنرال پاول هستی."
"بله، درسته." "اِه ..."
من پول را به صاحب دکه دادم.
"نه، ژنرال. من این پول را از شما نمی گیرم. پول آن قبلاً به من پرداخته شده است. آمریکا این پول را به من داده است. من هیچ وقت فراموش نمی کنم از کجا آمده ام. اما الآن یک آمریکایی هستم. متشکرم، آقا."
من این سخاوت را پذیرفتم، به راه رفتن در خیابان ادامه دادم، و در این فکر فرو رفتم، خدایا، این همان کشوریست که پدر و مادرم ۹۰ سال پیش همین طور به آن مهاجرت کردند.
بنابراین ما همچنان همان کشور جذاب و بی نظیر را داریم، اما این کشور پر از جوانانی است که از هر سرزمینی در جهان به آن مهاجرت کرده اند. اما این کشور پر از جوانانی است که از هر سرزمینی در جهان به آن مهاجرت کرده اند. و به عنوان یک شهروند جامعه وظیفه ی ما در قبال کشور بی نظیرمان این است و به عنوان یک شهروند جامعه وظیفه ی ما در قبال کشور بی نظیرمان این است که مطمئن شویم هیچ بچه ای فراموش نخواهد شد.
خیلی متشکرم.
(تشویق حاضرین)