“برایان گُلدمن”: دکترها هم مرتکب اشتباه میشوند. آیا میتوانیم در این مورد حرف بزنیم؟
متن سخنرانی :
من فکر میکنم ما باید در مورد یک بخش از فرهنگ پزشکی، که نیاز به تغییر دارد، کاری بکنیم. و من معتقدم این کار از یک پزشک شروع میشود و آن پزشک من هستم. و شاید من به اندازه کافی مشغول طبابت بوده ام که بتوانم قسمتی از اعتبار غلط خودم را برای انجام دادن این کار از دست بدهم.قبل از اینکه لُب کلام را بگویم بگذارید از بیسبال شروع کنیم چرا که نه؟ نزدیک آخرهایش ( بازی های لیگ) هستیم و داریم به مسابقات جهانی نزدیک میشویم. همه ما بیسبال دوست داریم، مگر نه؟ (خنده حضار) بیسبال پر از آمار و ارقام جالب است. و صدها مورد از این ارقام در بیسبال هست. فیلم "مانی بال" تا چند وقت دیگر به روی پرده سینما می آید که کلا در مورد آمار و استفاده از آمار برای ساختن یک تیم بیسبال عالی است.
من میخواهم روی یک شاخص آماری تمرکز کنم که امیدوارم خیلی از شماها درباره آن بدانید. اسم این شاخص، متوسط تعداد ضربه به توپ بیسبال ( بتینگ ) است پس وقتی میگوییم 300 ، ضربه زننده 300 تایی این به این معناست که بازیکن ضربه زننده به طور مطمئنی سه ضربه درست، از ده ضربه زده است. یعنی با هر یک از این سه ضربه، توپ را به بیرون از محدوده فرستاده، توپ افتاده، حریف موفق به گرفتن آن نشده، و هرکسی که سعی کرده آن را به خانه اول ( فیرست بیس) پرتاپ کند موفق نبوده. و بازیکن دونده ( رانر) کاملا امن بوده. سه تا از ده تا آیا میدانید یک بازیکن 300 تایی چه لقبی دارد؟ در لیگ برتر بیسبال آمریکا ؟ خوب، خیلی خوب. شاید حتی منتخب. آیا میدانید یک بازیکن 400 تایی را چه صدا میکنند؟ توجه کنید این بازیکن بازیکنی است که از ده ضربه، چهار ضربه موفق دارد. افسانه ای افسانه ای در حد "تد ویلیامز" آخرین بازیکن لیگ برتر آمریکا که موفق شد بالای 400 ضربه در طول یک فصل بزند.
حالا اجازه بدهید برگردیم به دنیای پزشکی من جایی که من خیلی راحتترم، یا شاید بعد از گفتن چیزی که میخواهم به شما بگویم کمی کمتر احساس راحتی کنم فرض کنید که آپاندیس دارید و به یک جراح معرفی شدید که یک جراح آپاندیسیت 400 تایی است. (خنده حضار) یک جای کار مشکل دارد ، اینطور نیست؟ حالا فرض کنید شما در یک محله از یک جای دور افتاده زندگی میکنید و یک نفر هست که به شدت مورد علافه شماست و دچار انسداد عروق کرونر قلبی است و دکتر خانواده شما این شخص مورد علاقه شما را به یک متخصص قلب و عروق معرفی میکند. که یک جراح 200 تایی است. ولی، ولی میدونید ؟ امسال خیلی بهتر شده، او در حال برگشت به اوج است. و حالا یک جراح 257 تایی شده. یک جای کار لنگ میزند.
ولی من میخواهم یک سوال از شما بپرسم. شما فکر میکنید متوسط ضربه موفق برای یک جراح عروق، یا یک پرستار یا یک جراح ارتوپد، یک متخصص زنان و زایمان، یک متخصص اورژانس باید چقدر باشد؟ هزار (صد در صد)، بسیار عالی. حالا ، واقعیت این است که ، هیچ کس در تمام دنیای پزشکی نمیداند یک جراح خوب یا یک پزشک یا یک متخصص اورژانس چند ضربه موفق باید داشته باشد. البته کاری که ما میکنیم این است که تک تک آنها، از جمله خود من را میفرستیم به اجتماع با یک راهنمایی، کامل باش به هیچ عنوان هرگز و هرگز، اشتباه نکن. ولی جزئیات و اینکه چطور میخواهی اینکار را بکنی را خودت حل کن.
و این پیامی بود که من در دوران تحصیل در دانشکده پزشکی درک کردم. من یک دانشجوی دارای وسواس فکری عملی بودم. در دبیرستان یک بار یکی از همکلاسی هایم گفت برایان گلدمن برای خون دادن هم باید درس بخواند. خنده حاضرین و واقعا هم همینطور بود من در اتاق زیر شیروانی کوچک خودم درس خواندم در مجتمع پرستاران بیمارستان تورنتو نه خیلی دور از اینجا. و همه چیز رو حفظ کردم. سر کلاس آناتومی محل شروع و جهت هرکدام از ماهیچه ها هر شاخه ی هر رگ که از آئورت منشعب میشد تشخیص های افتراقی معمول و غیر معمول را حفظ کردم. من حتی تشخیص افتراقی در چگونگی دسته بندی اسیدوز لوله کلیوی را میدانستم و تمام مدت، دانسته های بیشتر و بیشتر انباشته می کردم.
و کارم رو خوب انجام دادم و با مدرک درجه عالی فارغ التحصیل شدم، همراه با تمجید و تعریف. و از دانشکده با این تصور بیرون آمدم که اگر همه چیز را حفظ می کردم و همه چیز را میدانستم، یا تا جایی که امکان داشت، نزدیک به همه چیز را میدانستم، در اینصورت از اشتباه کردن مبری بودم. و این فرضیه درست بود برای مدتی، تا زمانی که من خانم دراکر را ملاقات کردم
زمانی که خانم دراکر به بخش اورژانس آورده شد من به عنوان دستیار در دوره رزیدنسی در یک بیمارستان آموزشی در تورنتو مشغول بودم و در یک قالب چرخشی به بخش قلب و عروق فرستاده شده بودم. و کار من این بود که، وقتی که کارکنان اورژانس یک جلسه مشاوره یرای یک بیمار تشکیل میدادند، آن مریض را در بخش اورژانس معاینه کنم. و به پزشک معالج گزارش بدهم. پس من خانم دراکر را معاینه کردم، او به نفس نفس افتاده بود و وقتی گوش کردم، نفس او با صدای خس خس همراه بود، و وقتی با گوشی به صدای سینه اش گوش دادم، متوجه صدای ترق ترقی از دو طرف شدم، که به من میگفت که او دچار نارسایی احتقانی قلب شده است این حالتی است که در آن قلب نارسا کار میکند و به جای اینکه تمام خون در جهت صحیح پمپ شود، کمی از خون در شش می ماند، ششها از خون پر میشوند، و به همین دلیل است که دچار آن نفس نفس زدن میشوید.
و تشخیص این بیماری کار سختی نبود. من تشخیص را انجام دادم و شروع به درمان کردم. به او آسپیرین دادم. به او داروهایی دادم تا از فشار روی قلبش کم کنم. و برای اینکه مایعات اضافی را دفع کند، به او داروهایی دادم که به آنها دیورتیک، ادرار آور میگوییم، و طی مدت یک ساعت و نیم ، دوساعت بعدی او شروع به خوب شدن کرد و من احساس خیلی خوبی داشتم و در آن زمان اولین اشتباه را کردم: من او را به خانه فرستادم.
در واقع، من دو اشتباه دیگر هم کردم. من اورا بدون صحبت کردن با پزشک معالج به خانه فرستادم. من تلفن را برنداشتم و کاری را که باید انجام میدادم، یعنی زنگ زدن به پزشک و چک کردن موضوع با او تا اینکه او هم شانس معاینه مریض را برای خودش داشته باشد را انجام ندادم. و او بیمار را می شناخت، او می توانست جزئیات بیشتری در مورد بیمار مطرح کند. شاید من این کار را با یک دلیل خوب انجام دادم. شاید من نمیخواستم یک دستیار پر دردسر و وقت گیر باشم شاید میخواستم آنقدر موفق باشم و آنقدرتوانایی مسئولیت پذیری داشته باشم که این کار را میکردم و میتوانستم بدون اینکه مجبور باشم با پزشک معالج تماس بگیرم از عهده مریض های او بر بیایم
اشتباه دوم من بدتر بود وقتی او را به خانه فرستادم یک صدای درونی را که به من میگفت "گلدمن این فکر خوبی نیست. این کار را نکن" نشنیده گرفتم در حقیقت، آنچنان اعتماد به نفس پایینی داشتم که از پرستاری که از خانم دراکر مراقبت میکرد، پرسیدم: "مشکلی نیست اگر بفرستمش خونه ؟" و پرستار کمی فکر کرد و با اطمینان و خونسردی گفت: نه فکر میکنم خوب بشه چنان واضح به یاد دارم که انگار دیروز بود.
پس من برگه های ترخیص مریض را امضا کردم، و یک آمبولانس آمد، متخصصین اورژانس آمدند تا اورا به خانه ببرند. و من برگشتم به بخش برای ادامه کارم تمام آن روز، آن بعد از ظهر، یک احساس نگرانی خوره مانند دائمی در شکمم داشتم ولی به کارم ادامه دادم در انتهای روز، وسایلم را جمع و جور کردم و از بیمارستان خارج شدم. و به سمت پارکینگ رفتم تا ماشینم را بردارم و به خانه بروم همان موقع، کاری را کردم که معمولا نمیکنم. سر راهم به خانه، قدم زنان از بخش اورژانس رد شدم
و آنجا بود که یک پرستار دیگر، نه آن پرستاری که از خانم دراکر قبلا مرافبت میکرد، یک پرستار دیگر سه کلمه به من گفت سه کلمه ای که اکثر دکتر های اورژانسی که من میشناسم از آن خوف دارند البته دیگر پزشکان نیز از آن می ترسند ولی در مورد پزشکان اورژانس یک مسئله خاص وجود دارد و آن این که ما مریض ها را به سرعت برق و باد معاینه میکنیم. آن سه کلمه اینها هستند: یادت می آید؟ همان پرستار دیگر خیلی حق به جانب پرسید. "مریضی که فرستادی خونه یادت می آد؟" "خوب اون برگشته " دقیقا با همین لحن
خوب بله او برگشته بود او برگشته بود و رو به موت بود حدود یک ساعت پس از رسیدن به خانه بعد از اینکه من به خانه فرستادمش، او از هوش رفت و خانواده اش با اورژانس تماس گرفتند و متخصصین او را به بخش اورژانس برگرداندند. فشار خون او پنجاه بود، که به منزله شوک شدید است. و او تقریبا نفس نمیکشید و کبود شده بود کارکنان اورژانس نهایت تلاش خود را کردند به او داروهایی دادند تا فشار خونش را بالا ببرند. به دستگاه تنفس مصنوعی وصلش کردند
من شوکه شده بودم و با تمام وجود ترسیده بودم بعد وارد یک دوره پر از فراز و نشیب احساسی و دلهره و نگرانی شدید شدم چون بعد از اینکه وضعیت او پایدار شد، به آی سی یو انتقالش دادند و من با تمام نا امیدی، امیدوار بودم که برگردد. و بعد از دو سه روز، کاملا مشخص بود که او هیچوقت بیدار نخواهد شد او دچار ضایعه مغزی دائمی شده بود و خانواده او جمع شدند و طی هشت، نه روز توانستند با اتفاقی که افتاده بود کنار بیایند و سر روز نهم بود که گذاشتند برود خانم دراکر یک همسر، یک مادر و یک مادر بزرگ
میگویند هیچوقت اسامی بیمارانی که فوت میکنند را فراموش نمیکنی و من برای اولین بار مجبور به لمس این واقعیت شدم طی چند هفته ی بعد، خود خوری کردم و برای اولین بار این شرمساری مضر که در فرهنگ پزشکی ما هست را این احساس انزوا و تنهایی را تجربه کردم واین، آن احساس سالم شرمندگی که همه دارند نیست، نه برای اینکه نمیتوانید در مورد این موضوع با همکارانتان صحبت کنید. شما آن احساس سالم را میشناسید، که وقتی به یک دوست صمیمی در مورد نگه داشتن یک راز خیانت میکنید و بعد گیر می افتید و با دوست صمیمیتان رو در رو میشوید و جر و بحث های تندی میکنید ولی آخر سر تمام آن حس بیمار گونه شرمندگی شما را راهنمایی میکند و شما با خود میگویید، دیگر هیچوقت این اشتباه را نخواهم کرد. و جبران میکنید و هیچوقت آن اشتباه را تکرار نمیکنید. این احساس شرم، احساس آموزنده است.
احساس شرم مضری که من از آن صحبت میکنم آن احساسی است که به شما حالت تهوع شدید میدهد آن احساسی است که میگوید، نه تنها کاری که کردی بد بود، بلکه تو خودت ذاتا بد هستی. و این احساسی بود که من داشتم و این نتیجه رفتار پزشک معالج نبود، اتفاقا او فوق االعاده بود او با خانواده مریض صحبت کرد، و من مطمئنم که خیلی مسائل را راحت تر کرد و مطمئن شد که من دادگاهی نشوم و من مدام از خودم این سوالات رو میپرسیدم چرا از پزشک معالج سوال نکردم؟ چرا مریض را به خانه فرستادم؟ و در بدترین لحظاتم : چرا آن چنان اشتباه احمقانه ای کردم؟ چرا پزشکی خواندم؟
قطعا، آهسته آهسته این احساس سبکتر شد. کم کم احساسم بهتر شد، و در یک روز ابری، که آفتاب از بین شیار کوچکی بین ابرها شروع به پدیدار شدن کرد با خودم فکر کردم شاید یک روز توانستم خوب بشوم. و با خودم قراری گذاشتم که اگر تلاشم را برای کامل و بدون اشتباه بودن دو برابر کنم و دیگر هیچوقت اشتباه نکنم بی زحمت، آن ندا های درونی و خودخوری ها را متوقف کن. و متوقف شدند و دوباره مشغول به کار شدم و بعد آن اتفاق دوباره تکرار شد.
دو سال بعد که من پزشک اورژانس بودم. در یک بیمارستان دولتی درست در شمال تورنتو یک مریض بیست و پنج ساله با گلودرد را معاینه کردم سرمان شلوغ بود، و من هم کمی عجله داشتم مدام به این قسمت اشاره میکرد. داخل حلق او را نگاه کردم، کمی صورتی بود. و به او یک نسخه برای پنیسیلین دادم و مرخصش کردم. و حتی وقتی داشت از در بیرون میرفت، هنوز به گلویش اشاره می کرد
و دو روز بعد که برای شیفت بعدی اورژانس برگشتم رئیسم از من خواست که در دفترش خصوصی صحبت کنیم، و سپس سه کلمه گفت : یادت می آید؟ "یادت می آید آن مریضی را که برای گلو درد معاینه کردی؟" خوب مشخص شد که، او مشکل عفونت گلو نداشت. او یک بیماری بالقوه مهلک به نام اپیگلوتیت داشت. شما میتوانید با گوگل پیدایش کنید. این یک عفونت هست ولی نه عفونت گلو، بلکه عفونت راه هوایی فوقانی، که در واقع میتواند جلوی نفس کشیدن را بگیرد. و خوشبختانه او فوت نکرد. به او آنتی بیوتیک تزریقی دادند و بعد از چند روز خوب شد. و من دوباره همان دوره شرمگین بودن و خودخوری و خود اتهامی را طی کردم و بعد از اینکه احساس پاک شدگی کردم به کار برگشتم تا اینکه آن اتفاق دوباره تکرار شد، دوباره و دوباره و دوباره
در یک شیفت اورژانس دو بار ، متوجه آپاندیسیت مریض ها نشدم و این اشتباه واقعا خیلی هنر میخواهد مخصوصا که در بیمارستانی مشغول باشی که همزمان چهارده نفر در شیفت شب مشغول به کار باشند. در هر دو مورد، آنها را به خانه نفرستادم و تصور نمیکنم هیچگونه قصوری در مراقبت از آنها شده بود. یکی را که فکر می کردم سنگ کلیه دارد فرستادم برای عکسبرداری از کلیه، که نتیجه نرمال بود همکار من که مشغول معاینه مجدد بیمار بود، متوجه سفتی در قسمت راست و پایین زیر شکمی شد و به جراحان خبر داد. مورد دیگر دچار اسهال شدید بود دستور مایعات دادم تا آب از دست رفته را جایگزین شود و از یکی از همکارانم درخواست کردم که مجددا معاینه اش کند و او این کار را کرد و وقتی متوجه سفتی در ناحیه راست و پایین زیر شکمی شد، به جراحان اطلاع داد. در هر دو مورد، آنها عمل کردند و به خیر گذشت ولی هر دفعه، این موارد مثل خوره به جان من افتادند.
من خیلی دوست دارم بتوانم به شما بگویم که بدترین اشتباهات من فقط در پنج سال اول طبابتم رخ دادند همانطور که خیلی از همکاران من میگویند، چنین حرفی ، ... شعر محض است. (خنده حاضرین) بعضی از شاهکار های من در پنج سال گذشته اتفاق افتاده اند. تنها، شرمسار و بدون پشتوانه مشکل اینجاست: اگر من نتوانم رو راست باشم و در مورد اشتباهاتم صحبت کنم، اگر نتوانم یک صدای درونی پیدا کنم که به من بگوید واقعا چه اتفاقی افتاد، ( به جای تهمت های پشت سر هم) چطور میتوانم موضوع را با همکارانم در میان بگذارم؟ چطور میتوانم در مورد اشتباهم به آنها آموزش بدهم، تا آنها هم همان کار را تکرار نکنند؟ اگر قرار بود وارد یک اتاق شوم -- مثل همین الان، واقعا می دانم چه تصوری از من دارید.
آخرین باری که شنیدید کسی در مورد شکست بعد از شکست و باز شکست صحبت کند کِی بود؟ اوه بله، به یک مهمانی شبانه (کوکتل پارتی) میروید و آنوقت شاید در مورد یک دکتری از جای دیگر چیزی بشنوید ولی شما هیچ دکتری را پیدا نخواهید کرد که در مورد اشتباهات خودش با شما صحبت کنند. اگر قرار بود وارد یک اتاق پر از همکارانم بشوم و از آنها بخواهم که از من حمایت کنند و شروع به گفتن چیزهایی که الان بهتون گفته ام میکردم، احتمالا قبل از اینکه واقعا معذب بشوند و احساس ناراحتی کنند ، موفق به تمام کردن حتی دو تا از این خاطرات نمی شدم یک نفر پیدا میشد و یک جک تعریف میکرد موضوع را عوض میکردند و از این مسائل میگذشتیم و در واقع، اگر من و همکارانم می دانستیم که یکی از همکاران اورتوپدمان در بیمارستان ما، اشتباها پای سالم مریض را قطع کرده است باور کنید، حتی به سختی میتوانستیم در چشمان او نگاه کنیم
این سیستمی است که ما داریم یک سیستم بر اساس انکار کامل هرگونه اشتباهی سیستمی که در آن دو نوع موقعیت برای قرار گرفتن هست موقعیت کسانی که اشتباه میکنند و آنهایی که اشتباه نمیکنند کسانی که نمیتوانند با کمخوابی کنار بیایند و آنهایی که میتوانند کسانی که نتیاج افتضاح به بار می آورند و کسانی که نتایج عالی میگیند و تقریبا همانند یک عکس العمل از روی تعصب اعتقادی است مانند پادتن هایی که شروع به حمله به آن شخص میکنند ما فکر میکنیم که اگر کسانی را که اشتباه میکنند از دایره پزشکی بیرون بیاندازیم باقی مانده، چه چیزی جز یک سیستم امن و بی اشتباه است.
ولی دو مشکل در این طرز فکر هست. در این دوران بیست سال و اندی که در روزنامه نگاری و پخش برنامه پزشکی در رادیو و تلویزیون گذرانده ام یک تحقیق شخصی در مورد قصور و اشتباهات پزشکی انجام داده ام تا تمام چیزهایی که میتوانم را در این مورد بیاموزم از اولین مقاله ای که در ستاره تورنتو نوشتم تا برنامه تلوزیونی " روپوش سفید، هنر سیاه." و چیزی که من آموخته ام این است که اشتباهات قطعا در همه جا رخ می دهند ما در سیستمی کار می کنیم که اشتباهات هر روز رخ می دهند، سیستمی که، از هر ده دارو یک دارو یا در بیمارستان اشتباه داده شده است یا مقدار آن اشتباه است سیستمی که در آن عفونت های انتقال یافته در بیمارستان روز به روز بیشتر و باعث مرگ و صدمه میشوند در این کشور، نزدیک به بیست و چهار هزار نفر از اشتباهات پزشکی قابل پیشگیری فوت می کنند. در آمریکا، موسسه پزشکی تخمینش را در صد هزار نفر ثابت نگاه داشته. در هر دو مورد، اینها آمارهای خام و کم تخمین زده شده، هستند چرا که ما واقعا موشکافانه و آنطور که باید به این مشکل نمی پردازیم
و ماجرا این است که در یک سیستم بیمارستانی که اطلاعات پزشکی هر دو تا سه سال یکبار، دو برابر می شوند ما نمیتوانیم پا به پای این سیستم حرکت کنیم. کم خوابی قطعا همه گیر است. ما نمیتوانیم از شر آن راحت شویم ما روشهای تشخیص و قضاوت خود را داریم من میتوانم یک سابقه بی عیب از یک بیمار با درد سینه را بگیرم، حالا همان مریض با درد سینه را در نظر بگیرید ولی اشک آلود و خیلی پرحرف و کمی هم بوی الکل به نفسش اضافه کنید، و ناگهان سابقه ای که میگیرم با گره خوردن به نوعی حس تحقیر ، تغییر میکند من از این دو مریض سابقه یکسان نمیگیرم من یک ربات نیستم کارها را هر دفعه عین هم انجام نمیدهم و بیماران من هم ماشین نیستند آنها علائم بیماریشان را به یک شکل بیان نمیکنند. با در نظر گرفتن تمام این مسائل، اشتباهات مطمئنا اجتناب ناپذیر هستند. بنابراین اگر یک سیستم مثل همان سیستمی که مرا آموزش داده را در نظر بگیرید و تمام کارکنان مستعد اشتباه را تک تک تصفیه کنید خوب اصلا کسی باقی نمی ماند.
شما قضیه افرادی که میل ندارند در مورد بدترین اشتباهاتشان صحبت کنند را به یاد دارید؟ در برنامه تلوزیونی ام، "روپوش سفید، هنر سیاه" گفتن این جمله را جا انداخته ام: بدترین اشتباه من اینطور بود که ... به همه این جمله را میگویم از متخصصین اورژانس تا یک رئیس بخش قلب و عروق "بدترین اشتباه من اینطور بود که ..." و میکروفون را به سمت آنها میگیرم و میپرسم : در مورد شما چطور؟ و گونه ها یشان سرخ می شود خودشان را عقب تر میکشند، به پایین نگاه میگنند و آب دهنشان را به سختی قورت می دهند و شروع به گفتن داستان هایشان می کنند آنها میخواهند که داستان هایشان را بگویند، میخواهند این داستانها را منتقل کنند که قادر به گفتنش باشند، " ببینید اشتباهاتی که من کردم را تکرار نکنید " چیزی که احتیاج دارند محیطی است که در آن بتوانند چنین کاری را انجام دهند چیزی که احتیاج دارند یک فرهنگ پزشکی تحول یافته است و این تحول اول از یک پزشک شروع می شود
پزشک تحول یافته یک انسان است، خودش میداند که یک انسان است، و این را قبول میکند، او به اشتباه کردنش افتخار نمیکند ولی سعی می کند از اتفاقی که می افتد درسی بگیرد تا بتواند به یک نفر دیگر هم یاد بدهد او تجربیات خودش را با دیگران قسمت میکند و حامی دیگرانی است که در مورد اشتباهاتشان صحبت میکنند، او به اشتباهات دیگران هم اشاره میکند نه به آن روشِ: مچت را گرفتم بلکه به صورت دوستانه و حمایت گونه تا به نفع همه باشد و او در جایی مشغول است که این حقیقت که آدم ها این سیستم را اداره میکنند در فرهنگ پزشکی آنجا ، جا افتاده است و وفتی آدم ها یک سیستم را اداره میکنند، هر از چند گاهی اشتباه هم میکنند پس سیستم با ایجاد نسخه جدید از خودش تکامل می یابد تا تشخیص آن اشتباه هایی که آدم ها ناگزیر مرتکب میشوند را راحت تر کند پس سیستم به صورت دوستانه ای قوی تر می شود در چنین جایی هر کسی که ناظر سیستم بهداشت و درمان است عملا میتواند به چیزهایی که میتواننداشتباه باشند اشاره کند و بابت این کار تشویق هم بشود و علی الخصوص وقتی من و افرادی مثل من اشتباه میکنیم بابت آشکار کردن این اشتباهات تشویق هم می شویم.
اسم من برایان گلدمن است من یک پزشک تحول یافته هستم من یک انسان هستم، من اشتباه میکنم از این بابت متاسفم ولی من تلاش میکنم که یک درس بگیرم تا آنرا به دیگران هم منتقل کنم. هنوز نمی دانم در مورد من چطور فکر میکنید در هر صورت میتوانم با این موضوع کنار بیایم.
و اجازه دهید حرف هایم را با سه کلمه از خودم تمام کنم یادم می آید
(تشویق حاضرین)