اندرو سالمون: عشق بورز، تحت هر شرایطی
متن سخنرانی :
"حتی در خالصترین شرایط غیر مذهبی، همجنسگرایی نشانگر سواستفاده قوه جنسیست. جایگزین رقتبار درجه دویی برای واقعیت است-- پرواز رقتباری از زندگی است. و بدین ترتیب، سزاوار هیچ شفقتی نیست استحقاق هیچ همدلی بعنوان اقلیتی رنج کشیده را ندارند، و شایستگی هیچ تلقی به جز یک بیماری خطرناک را ندارد."این بریدهای مجله تایم در سال ۱۹۶۶ است هنگامی که من سه ساله بودم. و سال گذشته، رئیس جمهور ایالات متحده از ازدواج همجنسگرایان حمایت کرد.
( تشویق تماشاگران)
و پرسش من این است که چگونه از آنجا به اینجا رسیدم؟ چگونه یک بیماری به یک هویت تبدیل شد؟
هنگامی که حدود شش سال داشتم، با مادر و برادرم به یک مغازه کفشفروشی رفتم. وقتی خرید کفش تمام شد، فروشنده به ما گفت که هریک از ما میتوانیم یک بادکنک به خانه ببریم. برادرم یک بادکنک قرمز خواست، و من یک بادکنک صورتی. مادرم گفت فکر میکند بهتر است که یک بادکنک آبی بگیرم. اما گفتم که من قطعا بادکنک صورتی رنگ را میخواهم. و به من یادآوری کرد که رنگ مورد علاقه من آبی است. این حقیقت که در حال حاضر رنگ مورد علاقهام آبیست، و هنوز هم همجنسگرا هستم.-- ( خنده تماشاگران) هم نشانی است از نفوذ مادرم و هم محدویتهای آن.
( خنده تماشاگران)
( تشویق تماشاگران)
هنگامی که کوچک بودم، مادرم میگفت، "عشقی که تو به فرزندانت داری مثل هیچ احساسی در دنیا نیست. و تا زمانی که فرزندی نداری، نمیدانی که این احساس چیست." وقتی بچه بودم به نظرم این بهترین تعریف جهان بود که او ممکن بود درباره مادری برای من و برادرم به زبان بیاورد. و هنگامی که نوجوان بودم، فکر میکردم که من گِی (همجنسگرا) هستم و احتمالا نمیتوانم خانواده داشته باشم. و وقتی که او این جمله را میگفت مضطربم میکرد. بعد از اینکه همجنسگرایی من فاش شد، وقتی که او گفتن این جمله را ادامه میداد، عصبانی میشدم. گقتم،"من گِی هستم، و هیچ راهی برای اینکه مرا (به پدر بودن) هدایت کند وجود ندارد. و می خواهم گفتن این حرف را تمام کنی."
حدود بیست سال پیش، سردبیرانم در نشریه نیویورک تایمز از من خواستند که در مورد فرهنگ ناشنوایی مقالهای بنویسم. ترجیح دادم که از خیلی عقب شروع کنم. من ناشنوایی را کاملا یک بیماری تلقی میکردم. مردم بیچاره ای که نمیتوانند بشنوند. آنها فاقد حس شنوایی بودند، و ما برایشان چه میتوانیم بکنیم؟ سپس من پا به دنیای ناشنوایان گذاشتم. به انجمنها و باشگاههای ناشنوایان رفتم. من اجرای تئاتر و شعرخوانی ناشنوایان را تماشا کردم. حتی به مسابقه دختر شایسته ناشنوایان آمریکا در نشویل، ایالت تنسی رفتم جایی که مردمش از برگزاری این مسابقه آبکی جنوبی شکایت میکنند.
( خنده تماشاگران)
هرچه که عمیقتر و عمیقتر در دنیای ناشنوایی غوطهورمیشدم، بیشتر متقاعد میشدم که ناشنوایی یک فرهنگ است و این که افراد در دنیای ناشنوایی میگویند، "ما فقدان شنوایی نداریم، بلکه ما در یک فرهنگ عضویت داریم،" چیزی را میگفتند که ماندگار بود. اما این فرهنگ من نبود، به ویژه نمیخواستم که عجله کنم و به آن ملحق شوم، اما آن را به عنوان یک فرهنگ و افرادی که عضو آن بودند را درک کردم و پذیرفتم، این احساس به اندازه فرهنگ لاتین یا فرهنگ همجنسگرایان و یا فرهنگ یهودی ارزشمند بود. این احساس شاید حتی به اندزه فرهنگ آمریکایی معتبر بود.
سپس دوست یکی از دوستانم صاحب دختری کوتوله شد. هنگامی که دخترش به دنیا آمد، ناگهان با پرسشهایی مواجه شد که حالا برای من کاملا شدت و قوت پیدا میکردند. او با این سوال مواجه بود که با این کودک چه باید بکند. آیا او باید بگوید،" تو کاملا مثل بقیه هستی و فقط کمی کوتاه تری؟ " و یا سعی بر ساختن نوعی هویت کوتولهای برای او بکند، و در جامعه کوتولههای آمریکا مشارکت کند، و نسبت به انچه که برای کوتوله ها اتفاق میافتد آگاه شود؟
و ناگهان فکر کردم، بیشتر کودکان ناشنوا از پدر و مادرهای شنوا متولد میشوند. این پدر مادرهای شنوا تمایل دارند که برای معالجه آنها تلاش کنند. این افراد ناشنوا در دوران بزرگسالی به شکلی اجتماعات خودشان را کشف می کنند. بیشتر افراد همجنسگرا از پدرو مادرهای دگرجنسگرا متولد میشوند. این پدر مادرهای دگرجنسگرا اغلب از فرزندان همجنسگرایشان میخواهند آنچه را پیشه کنند که به نظر آنان جریان اصلی جهان است، و این افراد همجنسگرا مجبورند بعدتر هویتشان را کشف کنند. و این دوستم بود که با این پرسشها درباره هویت دختر کوتولهاش مواجه شده بود. و من فکر کردم، باز هم: خانوادهای که خود را عادی قلمداد میکند بچهای دارد که به نظر غیرعادی است. و به این ایده اندیشیدم که در واقع دو نوع هویت وجود دارد.
هویت عمودی، که نسل به نسل از والدین به کودک میرسد. چیزهایی مثل قومیت، غالبا ملیت، زبان و اغلب مذهب. این چیزها را فرد با والدین و کودکان خود مشترک دارد. با اینکه گاهی برخی از اینها میتوانند مشکلاتی به بار آورد، ولی تلاشی برای علاج آنها نمیشود. شما میتوانید مدعی شوید که در ایالت متحده -- با وجود رئیس جمهور فعلی ما-- رنگین پوست بودن سختتر است. و در عین حال، کسی سعی نمی کند تضمین کند که نسل آتی کودکانی که از آمریکاییهای آفریقایی تبار و آسیایی متولد میشوند پوست سفید رنگ و موی زرد داشته باشند.
انواع دیگر هویت نیز هستند که فرد آنها را از یک گروه همتا می گیرد. و من آنها را هویت افقی مینامم. زیرا گروه همتا یک تجربه افقی است. این هویتها برای پدر و مادرفرد بیگانهاند و فرد آنها را زمانی پیدا میکند که همتا و همشانان خود را ببینید. این هویتها، هویت های افقی، همواره مردم سعی می کنند که آنها را معالجه کنند.
و من میخواستم ببینیم به چه شکلی مردمی که این جور هویتها را دارند باا آنها رابطه خوب برقرار میکنند. به نظرم سه سطح پذیرش وجود دارد که میبایستی به وقوع بپیوندد. پذیرش فردی، پذیرش خانوادگی، و پذیرش اجتماعی. و همیشه اینها با هم اتفاق نمیافتند.
خیلی اوقات، افرادی که چنین شرایطی را دارند بسیار عصبانی هستند زیرا احساس میکنند که پدر و مادرشان آنها را دوست ندارند، در حالی که آنچه اتفاق میآفتد آن است که والدین آنها را نمیپذیرند. عشق چیزی است که بصورت ایدآل بیقید و شرط در رابطه بین یک پدر یا مادر با فرزند است. اما پذیرش چیز زمانبری است. پذیرش همواره زمان نیاز دارد.
یکی از کوتولهها که باهاش آشنا شدم نامش کلینتون براون است. هنگامی که متولد شد تشخیص داده شد که او مبتلا به کوتولگی دیاستروفیک است( بیماری که استخوانهای بیمار به هم میپییچد) یک بیماری بسیار فلجکننده، به پدر و مادرش گفته شد که او هرگز نخواهد توانست راه برود، هرگز حرف نخواهد زد، و هیچ توانایی هوشی ندارد، و احتمالا او هرگز حتی آنها را نخواهد شناخت. و به آنها پیشنهاد شده بود که کودک را در بیمارستان بسپارند تا او بتواند در بیمارستان به آرامی بمیرد.
مادرش گفت که اینکار را نخواهد کرد. و پسرش را به خانه برد. با اینکه او توفیق تحصیلی و مالی زیادی نداشت، بهترین پزشک در کشور برای معالجه کوتولگی دیستروفیک را یافت و کلینتون را به او سپرد. کلینتون در دوره کودکیش، ۳۰ جراحی عمده داشت. و تمامی این مدت را در بیمارستان بود در حالیکه مراحل درمان را طی میکرد، و در نتیجه او الان میتواند راه برود.
و زمانی که در بیمارستان بود، برای او آموزگارانی فرستادند تا برای کارهای مدرسه به او کمک کنند. کلینتون سخت کار کرد چونکه کار دیگری نداشت که انجام دهد. و به سطحی از تحصیلات رسید که هیچ یک از اعضای خانوادهاش به آن نرسیده بود. در حقیقت او اولین فرد در خانوادهاش بود که به کالج رفت، جایی که او در محیط دانشگاه زندگی میکرد و خودرو ویژهاش را میراند که سازگار با شرایط غیرعادی بدنش بود.
مادرش برایم تعریف کرد که یک روز به خانه آمد-- و به کالج نزدیک خانه رفت-- او گفت،" آن خودروی آشنا را دیدم در پارکینک یک میکده پارک شده بود.( خنده تماشاگران) "با خودم فکر کردم، آنها ۶ فوت قد دارند،و او سه فوت قد دارد. دو آبجو برای آنها مثل چهار تا آبجو برای کلینتون است." گفت: "میدانستم که نمیتوانم وارد شوم و مزاحمش بشوم، اما به خانه رفتم، و هشت تا پیغام روی تلفن همراهش گذاشتم." او گفت،" سپس فکر کردم، اگر زمانی که او متولد شد کسی به من می گفت که نگرانی آینده من این خواهد بود که او با همکلاسیهایش الکل بنوشد و رانندگی کند --"
( تشویق تماشاگران)
به او گفتم،" فکر میکنی چه کردی که به او کمک کرد تا تبدیل به چنین آدم جذاب، موفق وفوقالعادهای بشود؟" و او گفت،" من چه کردم؟ فقط عاشقش بودم. کلینتون همواره نوری در دل داشت. و من و پدرش خوششانس بودیم که اولین کسانی بودیم که این نور را دیدم."
میخواهم بریدهای از یک روزنامه دیگر در دهه شصت را نقل کنم. این یکی از سال ۱۹۶۸ است-- مجله ماهانه آتلانتیک، صدای آمریکای آزاد-- نوشته یک بایواتیکیست مهم (کسی که مفاهیم اخلاقی کشفیات جدید علوم زیستشناسی را بررسی میکند). او گفته، "هیچ دلیلی وجود ندارد برای احساس گناه در مورد واگذاشتن یک کودک مبتلا به سندروم داون (عقب مانده ذهنی)، چه پنهان کردنش در یک آسایشگاه باشد و چه احساس مرگ برای آنها. این ناراحت کننده است- بله- وحشتناک است. اما هیچ حس گناهی را به همراه ندارد. گناه واقعی ناشی از صدمه به یک انسان ناشی میشود، و یک عقبمانده، انسان نیست."
برای پیشرفت عظیمی که کردهایم جوهر زیادی خرج نوشتن شده برای بهبود وضع افرادهمجسگرایان. تغییری که نگرش ما باعث شده هر روز در سرفصل خبرهاست. اما ما فراموش کردهایم که به افرادی که تفاوتها دیگری داشتند چگونه نگاه میکردیم. چگونه به افرادی که معلول بودند نگاه میکردیم، چگونه غیر انسانی با مردم برخورد میکردیم. و تغییری که حاصل شده، که تقریبا به همان میزان بنیادیست، چیزیست که ما خیلی به آن توجه نمیکنیم.
یکی از خانوادههایی که من با آنها مصاحبه کردم، تام و کرن روباردز، که از گذشتهشان گفتند، هنگامی که به عنوان نیویورکیهای جوان موفق اولین فرزندشان مبتلا به سندروم داون تشخیص داده شد. آنها فکر کردند که امکانات آموزشی موجود برای پسرشان چیزی نیست که باید باشد، بنابراین تصمیم گرفتند که مرکز کوچکی را ایجاد کنند-- دو کلاس که با تعداد اندکی پدر و مادرهای دیگر تاسیس کردند برای آموزش کودکان مبتلا به سندروم داون. و طی سالها این مرکز رشد کرده و به مرکزی به نام کوک سنتر Cooke Center, تبدیل شده، که اکنون در آنجا هزاران هزار کودکان مبتلا به ناتوانایی ذهنی در حال آموزش هستند.
از زمانی که داستان ماهنامه آتلانتیک منتشر شد تاکنون، امید به زندگی افراد مبتلا به بیماری داون سه برابر شده است. تجربه مبتلایان به بیماری داون شامل کسانیست که بازیگر هستند، کسانی که نویسنده هستند، برخی از آنها توانایی آن را دارند که کاملا مستقل زندگی کنند.
خانواده رابردز کارهای زیادی در این خصوص انجام دادهاند. بهشان گفتم آیا از این موضوع متاسف هستید؟ آیا آرزو میکردید که فرزندتان دچار بیماری داون نبود؟ ایا آرزو میکردید که هرگز نمیشنیدید که فرزند تان بیمار است؟ بطرز جالبی پدر کودک بیمار گفت، " خُب برای دیوید ، پسرمان، من تاسف میخورم، زیرا برای دیوید، بودن در دنیا مشکل است، و دلم میخواست که میشد زندگی بهتری به او داد، اما فکر میکنم اگر تمامی کسانی را که به بیماری داون مبتلایند را از دست بدهیم این یک فاجعه خواهد بود."
و کرن روباردز به من گفت،" من هم مثل تام فکر میکنم. برای دیوید، اگر به من بود ظرف یک لحظه به او زندگی راحتتری میدادم. اما در مورد خودم اگر بخواهیم صحبت کنم-- خوب ، ۲۳ سال پیش که او به دنیا آمد هرگز بر این باور نبودم که که به این مرحله برسم-- در مورد خودم میگویم، این مرا بسیار بهتر و بسیار مهربانتر و بسیار هدف دارتر در تمامی عمرمم کرده، من شخصا، آن را با هیچ چیز در دنیا عوض نمیکنم."
ما در مرحلهای زندگی میکنیم که پذیرش اجتماعی برای این موارد وخیلی از موقعیت های دیگر بالا و بالاتر میرود و رو به افزایش است. و در عین حال ما در لحظه ای زندگی میکنیم که توانایی ما برای از بین بردن اینگونه شرایط تا به حدی رسیده که هرگز آن را تصور نمیکردیم. اکنون بیشتر نوزادان ناشنوا در ایالات متحده قسمت حلزونی گوش برایشان کاشته میشود، که درمغزشان گذارده شده و به یک دستگاه گیرنده متصل است، و به آنها اجازه میدهد که برگردانی از شنوایی با استفاده از تکلم دهانی را بدست اورند. آمیختهای که در موش BMN-111، آزمایش شده است در جلوگیری از فعال شدن ژن آکندروپلازی(ژنی که عامل بیماری کوتولگیست) موثر است. آکندروپلازی رایجترین شکل بیماری کوتولگیست، و موشهایی که دارای ژن اکندروپلازی هست و این ماده را دریافت کردند، تا اندازه طبیعی و کامل رشد میکند، و آزمایش این دارو برای انسان نیز نزدیک است. آزمایشات خونی نیز در حال پیشرفتاند که با قطعیت بالاتر و در دوران اولیه بارداری علائم بیماری داون را تشخیص میدهند، و برای مردم این را آسانتر و آسانتر میکند تا بارداری را برطرف کنند، و یا به آن خاتمه دهند.
بنابراین ما هم پیشرفت اجتماعی و هم پیشرفت پزشکی و درمانی داریم. و من به هردو اینها باور دارم. معتقدم پیشرفتهای اجتماعی فوق العاده ، معنیدار و عالی هستند، وهمین عقیده را در مورد پیشرفتهای پزشکی دارم. اما فکرمیکنم هنگامیکه یکی از این دو با دیگری همخوان نباشد تراژدی رخ میدهد. هنگامی که من تعامل این دو را در شرایطی مانند سه موقعیتی را که شرح دادم میبینیم، گاهی فکر میکنم موقعیتی شبیه به آن لحظاتی از یک اپرای بزرگ پیش میآید که قهرمان داستان به عشقش نسبت به معشوق پی میبرد درست در همان لحظهای که معشوق بر تخت خفته و هدر میرود.
( خنده تماشاگران)
ما باید با هم در مورد راه های درمان فکر کنیم. خیلی اوقات پرسشی که والدین دارند این است که، ما جه اعتباری به فرزندانمان میدهیم، و چه چیزی را در آنها درمان میکنیم؟
جیم سینکلر، فعال برجسته بیماری درخودماندگی (اوتیسم)، گفت، "هنگمی که پدر و مادری میگویند که ' آرزو میکردم که فرزندم بیماری اوتیسم نداشت ،' چیزی که آنها واقعا می گویند این است که آرزو میکردم که این بچه وجود نداشت و در عوض کودکی دیگری که بیماری اوتیسم نداشت را داشتم." قرائت دوبارهی این چیزیست که در هنگام سوگواری موجودیتمان میشنوید. چیزیست که در زمانی که برای شفا دعا میکنیم میشنوید-- زمانی که آخرین آرزوی شما این است این است که روزی ما محو شویم غریبه هایی را که میتوانید آنها دوست داشته باشید به پس چهرههای روند." این دیدگاه بسیار افراطیست، اما این به حقیقتی اشاره دارد که این افراد با زندگی که دارند درگیرهستند و درمان یا تغییر و یا رفع آن را نمیخواهند. آنها میخواهند همان کسی که باشند که به دنیا آمدند تا آن کس باشند.
یکی از خانواده هایی که من با آنها برای این پروژه مصاحبه کردم خانواده دیلان کلیبالد بود که یکی از عاملان کشتار دبیرستان کلمباین( در سال ۱۹۹۹ در ایالت کلرادوی) بود. زمان زیادی را برد تا آنها را متقاعد کنم تا با من صحبت کنند، و بالاخره روزی موافقت کردند، آنها پر از داستانهای و موضوعاتی بودند که از گفتن آنها نمیتوانستند خوداری کنند. اولین آخر هفتهای که با آنها گذراندم-- اولین از آخر هفتههای بسیاری که با آنها بودم-- بیش از ۲۰ ساعت گفتگو ضبط کردم.
و یکشنبه شب، ما بسیار خسته بودیم. در آشپزخانه نشسته بودیم. سو کلیبالد شام را آماده میکرد. و من گفتم،"اگر دیلن الان اینجا بود، میدانی چه سوالی از او میپرسیدی؟" و پدرش گفت،" البته که میدانم. میخواهم از او بپرسم که فکر میکرد دارد چه غلطی میکند." و سو به زمین خیره شد، و برای دقیقهای فکر کرد. بعد سرش را بالا آورد و گفت، "ازاو میخواستم که مرا ببخشد برای اینکه مادرش بودم و هرگز نفهمیدم که در ذهن او چه میگذرد."
چند سال بعد که با او شام میخوردم-- یکی از دفعاتی زیادی که با هم شام خوردیم-- او گفت" میدانی، اوایل که این اتفاق افتادهبود، آرزو میکردم که هرگز ازدواج نکرده بودم و فرزندی نداشتم. اگر به اوهایو نرفته بودم و با تام سر راه هم قرار نمیگرفتیم، این بچه وجود نداشت و این اتفاق وحشتناک نمیافتاد. اما بعدا احساس کردم که من فرزندانم را خیلی دوست دارم و نمیخواهم زندگی بدون آنها را تصور کنم. تصدیق میکنم رنجی که آنها برای دیگران سبب شدند نابخشودنی است، اما دردی که برای من سبب شدند قابل بخشش است." "بنابراین در عین اینکه تصدیق میکنم دنیا جای بهتری میبود اگر دیلن هرگز به دنیا نمیآمد، اما معتقدم که برای من بهتر نمیبود."
برایم حیرتانگیز بود که چطور همه این خانوادهها با این فرزندان و این مشکلات، مشکلاتی که بیشترشان حاضر بودند برای جلوگیریشان هر کاری بکنند، در تجربه فرزند داشتن این همه معنا یافتهاند. بعد فکر کردم، همه ما که فرزند داریم عاشق فرزندانمان هستیم با همه کاستیها و معایبشان. اگر ناگهان فرشته باشکوهی از سقف وارد اتاق نشیمن من شود و پیشنهاد کند که فرزندان مرا ببرد و در عوض فرزندان بهتر- مودبتر، بامزهتر، بهتر، یا باهوشتری بدهد-- به فرزندانم میچسبم و دعا میکنم که این منظره وحشتناک دور شود. و در نهایت احساس میکنم همانطوری که ما قابلیت احتراق لباس راحتی را در کوره آزمایش میکنیم تا مطمئن شویم کودکمان هنگام عبور از کنار اجاق آتش نمیگیرد، داستان خانوادههایی که این تفاوتهای افراطی را بازگو میکنند تجربه جهانی فرزند داری را منعکس میکند، که همواره به این صورت است که گاهی آدم به کودک خود نگاه میکند و فکر میکند، تو از کجا پیدایت شد؟
( خنده تاشاگران)
معلوم میشود درحالی که هر یک از این تفاوتها به شکل منفرد وجود دارد-- خانوادههای زیادی هستند که با اسکیزوفرنی درگیرند، خانواده هایی زیادی هستند که کودکانشان دگرجنسگونه (ترنسجندر) هستند، خانواده های زیادی هستند که کودکان نابغه دارند-- که از خیلی جهات نیز با چالشهای مشابه روبرو هستند-- در هر یک از این دستهها خانواده های زیادی هستند-- اما اگر به این فکر کنید که تجربهی گفتگو درباره تفاوت در درون خانواده همان چیزی است که مردم به آن اشاره میکنند، آنوقت است که متوجه میشوید که این تقریبا یک پدیده جهانی است. تازه، معلوم میشود که این تفاوتهای ما و برداشت ما از تفاوت است که ما را به هم پیوند میدهد.
زمانی که روی این پروژه کار میکردم تصمیم گرفتم بچهدار شوم فراد زیادی شگفتزده شدند و گفتند، " اما چگونه میتوانی تصمیم به بچهدار شدن بگیری آن هم وسط مطالعه دراین باره که هر چیزی میتواند برعکس از آب دربیاید؟" گفتم، "من روی مسئله همه آنچه که ممکن است برعکس از آب درآید کار نمیکنم. من در حال مطالعه بر این هستم که حتی وقتی همه چیز به نظر اشتباه است، چقدر عشق میتواند در میان باشد." من در حال مطالعه بر این هستم که حتی وقتی همه چیز به نظر اشتباه است، چقدر عشق میتواند در میان باشد."
درباره مادر کودکی معلول که دیده بودم بسیار فکر کردم، کودکی به شدت معلول که به علت غفلت پرستار درگذشت. هنگامی که خاکستر او دفن شد، مادرش گفت، " من اینجا به خاطر دو خسران طلب آمرزش و دعا میکنم، یکی به خاطر کودکی که میخواستم و دیگری به خاطر پسرم که عاشقش بودم." متوجه شدم که هرکسی ممکن است عاشق هر کودکی باشد تنها اگر اراده این کار را داشته باشد.
همسر من پدر بیولوژیکی دو کودک است که مادرانشان دوستان او و زنان همجنسگرا در مینیاپلیس هستند. یکی از دوستان نزدیکم در کالج، طلاق گرفته بود و میخواست بچهدار شود. اینطوری شد که من و او حالا یک دختر داریم، و حالا مادر و دختر در تگزاس زندگی میکنند. من و شوهرم پسری داریم که همیشه پیش ما زندگی میکند و من پدر بیولوژیکیاش هستم، و مادر واسطه برای بارداری او لورا بود، مادر لزبین اُلیور و لوسی در مینیاپلیس.
(تشویق تماشاگران)
خُب مختصرش میشود پنج والد برای چهار فرزند در سه ایالت.
افرادی هستند که فکر می کنم که وجود خانواده من به نحوی به خانواده آنها صدمه میزند و یا آن را تضعیف و یا تخریب میکند. افرادی هم هستند که فکر میکنند خانوادههایی مانند خانواده من نباید اجازه وجود داشته باشند. من مدل تقلیلی عشق را قبول نمیکنم، تنها عشق افزاینده را قبول دارم. و معتقدم همانطوری که به تنوع گونهها نیاز داریم تا زمین به روال طبیعی خود پیش رود، به تنوع عطوفت و خانواده نیز نیاز داریم تا چرخه محبت را تقویت کنیم.
یک روز بعد از تولد پسرمان، پزشک وارد اتاق بیمارستان شد و گفت نگران است. زیرا پسر ما پاهایش را درست صاف نمیکرد. دکتر گفت که شاید نشانه اشکال مغزی باشد. و تا اندازهای که بچه پاهایش را صاف میکند، پاها نامتقارن هستند، به نظر دکتر این میتوانست نشان از وجود یک تومور باشد. او سر بسیار بزرگی داشت، که دکتر فکر کرد شاید حاکی از هیدروسفالی باشد.
و همانطور که او همه این چیزها را به من میگفت، من احساس میکردم که درونم آب میشود و به زمین میریزد. فکر کردم، من سالهاست روی کتابی کار کردهام درباره اینکه افراد به چه معنویتی دستیافتهاند با تجربه داشتن فرزندانی معلول، و من نمیخواستم یکی از آنان باشم. زیرا آنچه با آن مواجه شده بودم یک بیماری بود. و مانند همه پدر و مادرها از لحظه ابتدای زندگی، میخواستم فرزندم را از بیماری محافظت کنم. میخواستم خودم را هم از بیماری محافظت کنم. در عین حال، از کاری که انجام داده بودم میدانستم که اگر پسرم هر کدام از مشکلاتی را که میخواستیم آزمایش کنیم میداشت، که در نهایت هویت او را تشکیل میداد، و اگر هویت او باشند، هویت من نیز خواهند شد، که آن بیماری قرار است به محض تشخیص، شکل کاملا متفاوتی به خود بگیرد.
بچه را به امآرآی و کت-اسکن بردیم، بچه یکروزه را دادیم تا از شریان او خون بگیرند. احساس درماندگی میکردیم. و پس از پنج ساعت، گفتند که مغز او کاملا سالم است، و تا آن موقع پاهایش را به خوبی صاف میکند. هنگامی که از متخصص پرسیدم اوضاع از چه قرار است، او گفت احتمالا صبح پای بچه دچار گرفتگی عضلات شده بود.
( خنده تماشاگران)
اما فکر کردم که چقدر مادرم درست میگفت. فکر کردم، عشقی که آدم به فرزندش دارد مانند هیچ احساس دیگری در دنیا نیست، و تا زمانی که فرزند ندارید، نمیدانید که این احساس چگونه است.
به گمانم بچهها مرا اسیر کردند آن لحظهای که حس پدری را با فقدان درآمیختم. اما مطمئن نیستم که حس آن لحظه را میتوانستم درک کنم اگر که در این پروژه تحقیقاتی فرونرفته بودم. من با عشقهای عجیب و غریب فراوانی مواجه شدهام، و خیلی طبیعی دچار الگوهای فریبده آن شدم. دیدم که چگونه نور میتواند فرومایهترین آسیبها را منور کند.
در طول این ده سال، مشاهده کردهام و آموختهام شادی دهشتناک ناشی مسئولیت غیرقابل تحمل را، و دیدهام که چطور بر همه چیز پیروز میشود. و در حالی که گاهی فکر میکردم والدینی که با آنها مصاحبه میکردم نادان هستند، و خود را برای تمام عمر اسیر کودکان ناسپاسشان کردهاند و تلاش میکنند از مصیبت هویت بسازند، آن روز فهمیدم که تحقیقاتم برایم قایق کوچکی ساخته و من آمادهام تا با آن به کشتی آنها بپوندم.
سپاسگزارم.
( تشویق تماشاگران)