آلبرتو کایو: هیچ آدم به درد نخوری وجود نداره
متن سخنرانی :
من بیست و یک سال در افقانسان بودم. من برای صلیب سرخ کار میکنم و فیزیوتراپیست هستم. من برای صلیب سرخ کار میکنم و فیزیوتراپیست هستم. کارم ساخت دست و پا است-- خوب این کاملا درست نیست. ما کارهای بیشتری از اون انجام میدیم. ما برای بیماران، افغانی های معلول ، اول توانبخشی و سپس پیوستن مجدد به جامعه را فراهم میکنیم. افغانی های معلول ، اول توانبخشی و سپس پیوستن مجدد به جامعه را فراهم میکنیم. افغانی های معلول ، اول توانبخشی و سپس پیوستن مجدد به جامعه را فراهم میکنیم. این طرح بسیار منطقیست ، اما همواره اینطور نبوده. این طرح بسیار منطقیست ، اما همواره اینطور نبوده. برای سالها ما تنها برای آنها اندامهای مصنوعی را فراهم میکردیم. برای سالها ما تنها برای آنها اندامهای مصنوعی را فراهم میکردیم. سالها زمان برد تا این طرح تبدیل به چیزی که الان هست شد. سالها زمان برد تا این طرح تبدیل به چیزی که الان هست شد.علاقمندم امروز برایتان داستانی تعریف کنم، داستان یک تغییر بزرگ را، علاقمندم امروز برایتان داستانی تعریف کنم، داستان یک تغییر بزرگ را، و داستان افرادی که این تغییر را ممکن ساختند. و داستان افرادی که این تغییر را ممکن ساختند. من در سال ۱۹۹۰به منطور کار در یک بیمارستان برای قربانیان جنگ به افغانستان رفتم. من در سال ۱۹۹۰به منطور کار در یک بیمارستان برای قربانیان جنگ به افغانستان رفتم. من در سال ۱۹۹۰به منطور کار در یک بیمارستان برای قربانیان جنگ به افغانستان رفتم. من در سال ۱۹۹۰به منطور کار در یک بیمارستان برای قربانیان جنگ به افغانستان رفتم. نه تنها برای قربانیان جنگ، بلکه برای هر نوع بیماری بود. نه تنها برای قربانیان جنگ، بلکه برای هر نوع بیماری بود. من همچنین برای جایی که ما آن را اُرتوپدی مینامیم کار میکردم. من همچنین برای جایی که ما آن را اُرتوپدی مینامیم کار میکردم. اینجا مکانیست که ما پاها را درست میکنیم. در آن زمان خودم را در موقعیت عجیبی یافتم. در آن زمان خودم را در موقعیت عجیبی یافتم. در آن زمان خودم را در موقعیت عجیبی یافتم. احساس کردم برای این شغل زیاد آماده نیستم. احساس کردم برای این شغل زیاد آماده نیستم. چیزی زیادی برای یادگیری بود. چیزهای زیادی برای من تازه بودند. اما شغل فوق العاده ای بود. اما به محض اینکه جنگ تشدید شد، توانبخشی فیزیکی تعطیل شد. اما به محض اینکه جنگ تشدید شد، توانبخشی فیزیکی تعطیل شد. چیزهای زیاد دیگری برای انجام دادن بود. خُب مرکز اُرتوپدی تعطیل شد زیرا توانبخشی فیزیکی در اولویت نبود. خُب مرکز اُرتوپدی تعطیل شد زیرا توانبخشی فیزیکی در اولویت نبود. خُب مرکز اُرتوپدی تعطیل شد زیرا توانبخشی فیزیکی در اولویت نبود. این یه احساس عجیب بود . به هر حال میدونید، هر دفعه که من درباره این موضوع صحبت میکنم -- این برای اولین بار نیست -- ولی یه هیجانه. این چیزیه که از گذشته ها میاد 21 سال ازش گذشته ولی هنوز در خاطر من هست. 21 سال ازش گذشته ولی هنوز در خاطر من هست.
به هر صورت در سال ۱۹۹۲، مجاهدین افغانستان را گرفتند. به هر صورت در سال ۱۹۹۲، مجاهدین افغانستان را گرفتند. و مرکز اُرتوپدی بسته شده. من واسه کار برای بیخانمان ها انتخاب شدم، برای آوارگان. من واسه کار برای بیخانمان ها انتخاب شدم، برای آوارگان. اما یه روز، چیزی اتفاق افتاد. من در راه برگشت از محل توزیع مواد غذایی در یک مسجد بودم من در راه برگشت از محل توزیع مواد غذایی در یک مسجد بودم جایی که صدها نفر در شرایط بسیار وحشتناکی چمباته زده بودند. جایی که صدها نفر در شرایط بسیار وحشتناکی چمباته زده بودند. میخواستم بروم خونه. رانندگی میکردم. میدونید وقتی میخواهی چیزی را فراموش کنی، نمیخواهی اونا رو ببینی، میدونید وقتی میخواهی چیزی را فراموش کنی، نمیخواهی اونا رو ببینی، فقط میخواهی بری تو اتاقت و در را از پشت ببندی و بگی ، "کافیه دیگه". فقط میخواهی بری تو اتاقت و در را از پشت ببندی و بگی ، "کافیه دیگه". یه بمب نزدیکی خودرو من افتاد-- خوب به اندازه کافی دور بود ولی صداش خیلی بلند بود. یه بمب نزدیکی خودرو من افتاد-- خوب به اندازه کافی دور بود ولی صداش خیلی بلند بود. در خیابان همه ناپدید شدند. خودرو ها هم ناپدید شدند. خم و قایم شدم. و فقط یک موجود در وسط جاده باقی موند. و فقط یک موجود در وسط جاده باقی موند. یه مرد روی یک صندلی چرخدار بود که نا امیدانه تلاش میکرد که دور شود. یه مرد روی یک صندلی چرخدار بود که نا امیدانه تلاش میکرد که دور شود.
خوب، باید اقرار کنم که من بطور خاص آدم شجاعی نیستم، اما نتونستم او را نادیده بگیرم. خوب، باید اقرار کنم که من بطور خاص آدم شجاعی نیستم، اما نتونستم او را نادیده بگیرم. خوب، باید اقرار کنم که من بطور خاص آدم شجاعی نیستم، اما نتونستم او را نادیده بگیرم. خُب خودرو را نگه داشتم و برای کمک رفتم. خُب خودرو را نگه داشتم و برای کمک رفتم. مرد بدون پا بود و فقط یک بازو داشت. مرد بدون پا بود و فقط یک بازو داشت. و در پشت اویه کودک بود ، پسرش بود، با صورتی قرمز که در تلاش برای هل دادن پدرش بود. با صورتی قرمز که در تلاش برای هل دادن پدرش بود. بنابراین، من او رو به مکان امنی بردم. پرسیدم ،" در این شرایط بیرون چه میکنید؟" پرسیدم ،" در این شرایط بیرون چه میکنید؟" گفت ،" کار میکنم" تعجب کردم ، چه کاری؟ و سپس سوال احمقانه تری پرسیدم: " چرا پروتز نداری؟ چرا پای مصنوعی نداری؟" " چرا پروتز نداری؟ چرا پای مصنوعی نداری؟" او گفت " صلیب سرخ بسته شده." بدون اینکه فکر کنم بهش گفتم ، " فردا بیا ما برایت یک جفت پا فراهم میکنیم." " فردا بیا ما برایت یک جفت پا فراهم میکنیم." اسم اون مرد محمود بود، و و اسم کودک رفیع، اونجا را ترک کردند. اسم اون مرد محمود بود، و و اسم کودک رفیع، اونجا را ترک کردند. سپس گفتم، آه خدای من چی گفتم؟ مرکزبسته است و هیچ یک از کارکنان نیستند. مرکزبسته است و هیچ یک از کارکنان نیستند. شاید ماشین آلات خراب شده باشند. چه کسی برای او پا میسازه؟ امیدوار بودم که او نیاد. و این خیابانهای کابل در اون روزهاست. و این خیابانهای کابل در اون روزهاست. خوب گفتم، " بهش کمی پول میدهم."
و روز بعد، به مرکز اُرتوپدی رفتم. و روز بعد، به مرکز اُرتوپدی رفتم. و با دربان صحبت کردم، آماده بودم بگویم، و با دربان صحبت کردم، آماده بودم بگویم، گوش کن اگر یه کسی با این مشخصات فردا آمد، لطفا بهش بگو که این یه اشتباه بود. گوش کن اگر یه کسی با این مشخصات فردا آمد، لطفا بهش بگو که این یه اشتباه بود. کاری نمیشه کرد. و مبلغی بهش بده." کاری نمیشه کرد. و مبلغی بهش بده." ولی محمود و پسرش قبلا اونجا بودند. و اونها تنها هم نبودند. اونجا 15 یا شاید 20 نفر مثل او منتظر بودند. چند تا از کارمندها هم اونجا بودند. در میان آنها دستیار اصلی من، نجم الدین هم اونجا بود. در میان آنها دستیار اصلی من، نجم الدین هم اونجا بود. و دربان به من گفت، "آنها هر روز میآیند تا ببینید مرکز باز شده باشد یا نه." و دربان به من گفت، "آنها هر روز میآیند تا ببینید مرکز باز شده باشد یا نه." گفتم " نه ما باید از اینجا دور شویم. نمیتونیم اینجا بمونیم." گفتم " نه ما باید از اینجا دور شویم. نمیتونیم اینجا بمونیم." بمباران میشد --خیلی نزدیک نبود-- اما میتونیستید صدای بمب را بشنوید. بنابراین " نمیتونیم اینجا بمونیم، این خطرناکه. این ضروری نیست." بنابراین " نمیتونیم اینجا بمونیم، این خطرناکه. این ضروری نیست." ولی نجم الدین به من گفت ، "گوش کن ما اینجایم. حداقل متونیم شروع به تعمیر پروتزهای آسیب دیده مردم کنیم، و شاید سعی کنیم برای افرادی مثل محمود هم کاری کنیم." و شاید سعی کنیم برای افرادی مثل محمود هم کاری کنیم." گفتم ، " نه لطفا (ادامه نده) ما نمیتونیم این کار را بکنیم. این واقعا خطرناکه. ما کارهای دیگری دارم که انجام دهیم. " اما اونها مصمم بودند. وقتی شما بیست نفر را در جلوی خودت داری که بهت نگاه میکنند اما اونها مصمم بودند. وقتی شما بیست نفر را در جلوی خودت داری که بهت نگاه میکنند اما اونها مصمم بودند. وقتی شما بیست نفر را در جلوی خودت داری که بهت نگاه میکنند و تو کسی هستی که باید تصمیم بگیری ...
خُب ما شروع به تعمیر کردیم. یکی از فیزیوتراپها گزارش داد که محمود میتونه یه جفت پا داشته باشه، اما نه بلافاصله. یکی از فیزیوتراپها گزارش داد که محمود میتونه یه جفت پا داشته باشه، اما نه بلافاصله. یکی از فیزیوتراپها گزارش داد که محمود میتونه یه جفت پا داشته باشه، اما نه بلافاصله. یکی از فیزیوتراپها گزارش داد که محمود میتونه یه جفت پا داشته باشه، اما نه بلافاصله. پا ورم کرده بود و زانو عفونت داشت، پا ورم کرده بود و زانو عفونت داشت، و او به آماده سازی طولانی احتیاج داشت. باور کنید که نگران بودم زیرا من قانون را شکسته بودم. باور کنید که نگران بودم زیرا من قانون را شکسته بودم. داشتم کاری را میکردم که نمیبایستی بکنم. داشتم کاری را میکردم که نمیبایستی بکنم. و عصر ، رفتم که با مدیر در ستاد مرکزی صحبت کنم و به اونها گفتم-- دروغ گفتم-- و عصر ، رفتم که با مدیر در ستاد مرکزی صحبت کنم و به اونها گفتم-- دروغ گفتم-- و عصر ، رفتم که با مدیر در ستاد مرکزی صحبت کنم و به اونها گفتم-- دروغ گفتم-- به اونها گفتم ، " گوش کنید ما قصد داریم چند ساعت در روز فقط برای تعمیر چند مورد مرکز را باز کنیم." به اونها گفتم ، " گوش کنید ما قصد داریم چند ساعت در روز فقط برای تعمیر چند مورد مرکز را باز کنیم." به اونها گفتم ، " گوش کنید ما قصد داریم چند ساعت در روز فقط برای تعمیر چند مورد مرکز را باز کنیم." شاید بعضی از اونا اینرا الان بشنوند.
(خنده تماشاگران)
خُب ما شروع کردیم. من هرروز برای بی خانمانان کار میکردم. من هرروز برای بی خانمانان کار میکردم. و نجم الدین اونجا میموند، و همه کارها رو انجام میداد و از بیماران گزارش میداد. و نجم الدین اونجا میموند، و همه کارها رو انجام میداد و از بیماران گزارش میداد. او به من میگفت، " بیماران می آیند." میدونستیم بیماران زیادی به دلیل ممانعت جنگ، نمی توانند بیایند، میدونستیم بیماران زیادی به دلیل ممانعت جنگ، نمی توانند بیایند، اما مردم میآمدند. و محمود هم هر روز میآمد. به آرامی هفته پس از هفته پاهایش بهبود می یافت. به آرامی هفته پس از هفته پاهایش بهبود می یافت. به آرامی هفته پس از هفته پاهایش بهبود می یافت. بخش اصلی یا بُن پروتزها ساخته شد، و او توابخشی فیزیکی را شروع کرد. بخش اصلی یا بُن پروتزها ساخته شد، و او توابخشی فیزیکی را شروع کرد. بخش اصلی یا بُن پروتزها ساخته شد، و او توابخشی فیزیکی را شروع کرد. او با عبور از خط مقدم ( جنگ) هر روز می آمد. او با عبور از خط مقدم ( جنگ) هر روز می آمد. چند بار من از خط مقدم عبور کردم ،از مسیری که محمود و پسرش عبور میکردند. چند بار من از خط مقدم عبور کردم ،از مسیری که محمود و پسرش عبور میکردند. بهتون بگم ، کاری شیطانی بود که من شگفت زده شده بودم که او میتونست هر روز اون را انجام بده. بهتون بگم ، کاری شیطانی بود که من شگفت زده شده بودم که او میتونست هر روز اون را انجام بده.
ولی در نهایت روز بزرگ رسید. محمود با پاهای جدیدش مرخص میشد. محمود با پاهای جدیدش مرخص میشد. ماه آوریل بود، یه روز زیبا را به خاطر میارم. ماه آوریل بود، یه روز زیبا را به خاطر میارم کابل در ماه آوریل بسیار زیباست، پر از گلهای رز، پر از گُله. کابل در ماه آوریل بسیار زیباست، پر از گلهای رز، پر از گُله. نمیتونستیم داخل خونه رو با اون همه کیسه های شنی کنار پنجره ها تحمل کنیم. نمیتونستیم داخل خونه رو با اون همه کیسه های شنی کنار پنجره ها تحمل کنیم. خیلی غم انگیز و تاریکه. ما یک محل کوچک را در باغ انتخاب کردیم. و محمود پروتزهایش را گذاشت و دیگر بیمارن نیز گذاشتند، و محمود پروتزهایش را گذاشت و دیگر بیمارن نیز گذاشتند، برای آخرین بار قبل از اینکه مرخص شوند ، شروع به تمرین کردند. برای آخرین بار قبل از اینکه مرخص شوند ، شروع به تمرین کردند.
ناگهان مجاهدین شروع به جنگ کردند. دو گروه از مجاهدین شروع به جنگ کردند. میتونستیم صدای فشنگها را که در هوا حرکت میکردند بشنویم. میتونستیم صدای فشنگها را که در هوا حرکت میکردند بشنویم. بنابراین همه ما به سرعت به طرف پناهگاه رفتیم. بنابراین همه ما به سرعت به طرف پناهگاه رفتیم. محمود پسرش را برداشت و من هم شخص دیگری را. هر کسی چیزی را برداشت و دویدیم. هر کسی چیزی را برداشت و دویدیم. میدونید ۵۰ متر میتونه راه طولانی باشه اگر شما کاملا در معرض (خطر) باشید. میدونید ۵۰ متر میتونه راه طولانی باشه اگر شما کاملا در معرض (خطر) باشید. ولی ما موفق شدیم به پناهگاه برسیم. همه ما در داخل پناهگاه له له میزدیم، برای لحظه ای نشستم و شنیدم که رفیع به پدرش میگفت، " پدر تو از من تند تر دویدی." برای لحظه ای نشستم و شنیدم که رفیع به پدرش میگفت، " پدر تو از من تند تر دویدی." ( خنده تماشاگران) و محمود گفت، البته که من میتونم. من میتونم بدوم و تو میتونی به مدرسه بروی. دیگری نیازی به اینکه همه روز را با من باشی و صندلی چرخدار مرا هل بدی نیست. دیگری نیازی به اینکه همه روز را با من باشی و صندلی چرخدار مرا هل بدی نیست. کمی بعد ما آنها را به خانه بردیم. و هرگز فراموش نخواهم کرد که محمود و پسرش با هم راه میرفتند و هرگز فراموش نخواهم کرد که محمود و پسرش با هم راه میرفتند صندلی چرخدار خالی را هل میدادند. و سپس فهمیدم که توابخشی و توابخشی فیزیکی یک اولویته. و سپس فهمیدم که توابخشی و توابخشی فیزیکی یک اولویته. شان و کرامت انسانی نمیتواند برای زمان بهتری صبر کند.
از اون روز تا به حال ما هرگز یک روز هم نبستیم. خوب گاهی ما برای چند ساعتی متوقف میشدیم، اما هرگز دوباره اون را نبستیم. خوب گاهی ما برای چند ساعتی متوقف میشدیم، اما هرگز دوباره اون را نبستیم. یکسال بعد دوباره محمود رو دیدم. در وضعیت خوبی بود-- کمی لاغرتر. او نیاز به عوض کردن پروتز هایش داشت-- یه جفت پروتز جدید میخواست. او نیاز به عوض کردن پروتز هایش داشت-- یه جفت پروتز جدید میخواست. درباره پسرش ازش سوال کردم. بهم گفت ،" او مدرسه است و بسیار خوبه." اما متوجه شدم که میخواد چیزی بهم بگه. خُب ازش سوال کردمُ" موضوع چیه؟ " او عرق میریخت. به وضوح خجالت زده بود. جلو من ایستاده بود، و سرش پائین بود. جلو من ایستاده بود، و سرش پائین بود. جلو من ایستاده بود، و سرش پائین بود. بسیار ممنونم. و حالا به من کمک کن تا دیگه گدائی نکنم." این شغلش بود. " بچه هام دارند بزرگ میشوند. من خجالت میکشم. " بچه هام دارند بزرگ میشوند. من خجالت میکشم. نمیخوام بچه هام توسط همکلاسی هاشون مسخره بشن." نمیخوام بچه هام توسط همکلاسی هاشون مسخره بشن." گفتم ، خوب. فکر کردم ، چقدر پول تو جیبم دارم؟ که بهش مقداری پول بدم. این آسون ترین راه بود. اون فکرم را خوند، و گفت ، " من یه شغل خواستم " اون فکرم را خوند، و گفت ، " من یه شغل خواستم " سپس او چیزی اضافه نمود که من هرگز برای بقیه عمرم فراموش نخواهم کرد. سپس او چیزی اضافه نمود که من هرگز برای بقیه عمرم فراموش نخواهم کرد. او گفت، " من یه آدم به دردنخور هستم، اما اگر بهم کمک کنی، او گفت، " من یه آدم به دردنخور هستم، اما اگر بهم کمک کنی، من آماده ام که هر کاری انجام دهم، حتی اگر لازم باشه که روی زمین سینه خیز برم." من آماده ام که هر کاری انجام دهم، حتی اگر لازم باشه که روی زمین سینه خیز برم." وبعد نشست. من هم نشستم، پوستم -از شدت احساسات- مثل پوست مرغ شده بود.
بدون پا و تنها با یک دست، بی سواد و بدون مهارت-- چه شغلی میشد بهش داد؟ بدون پا و تنها با یک دست، بی سواد و بدون مهارت-- چه شغلی میشد بهش داد؟ بدون پا و تنها با یک دست، بی سواد و بدون مهارت-- چه شغلی میشد بهش داد؟ بدون پا و تنها با یک دست، بی سواد و بدون مهارت-- چه شغلی میشد بهش داد؟ نجم الدین بهم گفت، خوب ما یک جای خالی در کارگاه نجاری داریم. نجم الدین بهم گفت، خوب ما یک جای خالی در کارگاه نجاری داریم. گفتم ، چی؟ وایستا " خوب آره، ما باید تولید پا رو افزایش بدیم. نیاز داریم که یه نفر را برای چسب زدن و پیچ کردن کف پاها استخدام کنیم. نیاز داریم که یه نفر را برای چسب زدن و پیچ کردن کف پاها استخدام کنیم. ما باید تولید رو افزایش بدیم." "معذرت میخوام چی؟" نمیتونستم باور کنم. و سپس او گفت، "نه، ما میتونیم میز کار را تغییر دهیم و سپس او گفت، "نه، ما میتونیم میز کار را تغییر دهیم شاید یه صندلی مخصوص اونجا بگذاریم، یه سندان مخصوص، یه منگنه مخصوص و شاید هم یه پیچ گوشتی الکترونیکی." یه سندان مخصوص، یه منگنه مخصوص و شاید هم یه پیچ گوشتی الکترونیکی." گفتم، "گوش کن این احمقانه اس. و حتی فکر کردن بهش هم بی رحمانه اس. گفتم، "گوش کن این احمقانه اس. و حتی فکر کردن بهش هم بی رحمانه اس. این یه خط تولیده و خیلی سریعه. این بی رحمیه، که شغلی به او پیشنهاد کنیم که میدونیم نمیتونه انجام بده." این بی رحمیه، که شغلی به او پیشنهاد کنیم که میدونیم نمیتونه انجام بده." این بی رحمیه، که شغلی به او پیشنهاد کنیم که میدونیم نمیتونه انجام بده." اما با نجم الدین نمیشه بحث کرد. بنابراین به تنها نتیجه ای که تونستم برسم این بود که سر یه چیزی با هم توافق کنیم. بنابراین به تنها نتیجه ای که تونستم برسم این بود که سر یه چیزی با هم توافق کنیم. تنها یک هفته -- فقط یک هفته این رو امتحان میکنیم، نه یک روز بیشتر. یک هفته بعد، محمود سریعترین فرد در خط تولید بود. یک هفته بعد، محمود سریعترین فرد در خط تولید بود. به نجم الدین گفتم "این یه کلکه. نمیتونم باور کنم." تولید ۲۰ درصد افزایش یافته بود. گفتم، "این یه کلکه، این یه کلکه" سپس خواستم که صحتش را نشون بدهند. حقیقت بود.
نظر نجم الدین این بود که محمود میخواد چیزی رو ثابت کنه. فهمیدم که دوباره من اشتباه کردم. فهمیدم که دوباره من اشتباه کردم. محمود به نظر بلندتر میآمد. به خاطر میارم که محمود پشت میز کار نشسته بود و لبخند میزد. او مرد جدیدی بود، دوباره بلند قامت. او مرد جدیدی بود، دوباره بلند قامت. البته، فهمیدم که چی اون را بلندتر کرده-- البته، فهمیدم که چی اون را بلندتر کرده-- بله، پاهای او بود، خیلی ممنونم-- اما اولین گام ، این عزت و کرامت بود. اما اولین گام ، این عزت و کرامت بود. او عزت و کرامت انسانیش را بازیافته بود. از این شغل سپاسگزارم. خُب البته، فهمیدم. و سپس ما سیاست جدیدی اتخاذ کردیم-- خط مشی جدید کاملا متفاوت بود. ما تصمیم گرفتم تا جایی که امکان دارد معلولین را استخدام کنیم ما تصمیم گرفتم تا جایی که امکان دارد معلولین را استخدام کنیم و آنها را برای هر شغل ممکنی آموزش دهیم. این تبدیل به خط مشی ای شد که ما اون رو " تبعیض مثبت " مینامیم. این تبدیل به خط مشی ای شد که ما اون رو " تبعیض مثبت " مینامیم.
میدونید چیه؟ این برای همه خوبه. همه از این منفعت میبرند -- البته ، کارکنان چونکه هم شغل دارند و هم عزت و کرامت انسانی. البته ، کارکنان چونکه هم شغل دارند و هم عزت و کرامت انسانی. البته ، کارکنان چونکه هم شغل دارند و هم عزت و کرامت انسانی. همچنین برای تازه واردان. ۷ِ۰۰۰ نفر در سال هستند که برای اولین بار می آیند. ۷ِ۰۰۰ نفر در سال هستند که برای اولین بار می آیند. باید چهره این افراد را ببینید هنگامی که میفهمند کسانی که به اونها کمک میکنند مثل خودشان هستند . باید چهره این افراد را ببینید هنگامی که میفهمند کسانی که به اونها کمک میکنند مثل خودشان هستند . باید چهره این افراد را ببینید هنگامی که میفهمند کسانی که به اونها کمک میکنند مثل خودشان هستند ، اونها را میبینی که متعجبند. چهره هایشان را میبینید. و تعجب به امید مبدل میشود. و این برای من آسونه که کسی را آموزش دهم که قبلا تجربه معلول بودن را داشته. و این برای من آسونه که کسی را آموزش دهم که قبلا تجربه معلول بودن را داشته. اونها خیلی سریعتر یاد میگرفتند-- انگیزه، همدلی ای که آنها میتوانند با بیمار ایجاد کنند کاملا متفاوته، کاملا همدلی ای که آنها میتوانند با بیمار ایجاد کنند کاملا متفاوته، کاملا دیگه مرد از کار افتاده ای وجود نداره.
افرادی مثل محمود عوامل تفییر هستند. افرادی مثل محمود عوامل تفییر هستند. و هنگامی که شروع به تغییر میکنی نمیتوانی متوقف شوی. استخدام افراد، بله ولی همچنین ما شروع به برنامه ریزی پروژه های وام های کوچک و آموزش و پرورش کردیم. ولی همچنین ما شروع به برنامه ریزی پروژه های وام های کوچک و آموزش و پرورش کردیم. و هنگامی که شروع میکنی ، نمیتونی متوقف شوی. آموزش حرفه ای میگذاری، آموزش خانگی برای کسانی که نمیتوانند به مدرسه بروند میگذاری. فیزیوتراپی نه تنها میتونه در مرکز ارتوپدی انجام بشه بلکه میتونه در خونه افراد هم انجام بشه. فیزیوتراپی نه تنها میتونه در مرکز ارتوپدی انجام بشه بلکه میتونه در خونه افراد هم انجام بشه. همیشه راه بهتری برای انجام هر چیزی هست. این نجم الدینه که با کت سفیده. نجم الدین هولناک، اونه. من از افرادی مثل نجم الدین، محمود و رفیع خیلی یا گرفتم. من از افرادی مثل نجم الدین، محمود و رفیع خیلی یا گرفتم. اونها معلمین من بوند.
یه آرزو دارم یه آرزوی بزرگ، این راه و روش کار کردن و فکر کردنه یه آرزو دارم یه آرزوی بزرگ، این راه و روش کار کردن و فکر کردن در کشورهای دیگه هم انجام شود. کشورهای زیادی مثل افغانستان در جنگ هستند. این ممکنه و خیلی هم مشکل نیست. همه اونچه که باید انجام دهیم اینه که به مردمی که قرار بهشون کمک کنیم گوش بدیم، همه اونچه که باید انجام دهیم اینه که به مردمی که قرار بهشون کمک کنیم گوش بدیم، همه اونچه که باید انجام دهیم اینه که به مردمی که قرار بهشون کمک کنیم گوش بدیم، و اونها را بخشی از فرایند تصمیم گیری کنیم، و البته سپس آن را مطابقت داده و تعدیل کنیم. و اونها را بخشی از فرایند تصمیم گیری کنیم، و البته سپس آن را مطابقت داده و تعدیل کنیم. و اونها را بخشی از فرایند تصمیم گیری کنیم، و البته سپس آن را مطابقت داده و تعدیل کنیم. این آرزوی بزرگ منه.
خوب فکر نکنید که تغییرات در افغانستان تمام شده؛ اصلا اینطور نیست، ما تغییرات را ادامه خواهیم داد. اخیرا ما یک طرح را شروع کرده ایم یه طرح ورزشی-- بسکتبال برای استفاده کنندگان از صندلی چرخدار. ما صندلیهای چرخدار را همه جا میبریم. ما چند تا تیم در بخشهای اصلی افغانستان داریم . در ابتدا وقتی اناجولیانا بهم گفت، میخواهیم اینرا شروع کنیم، در ابتدا وقتی اناجولیانا بهم گفت، میخواهیم اینرا شروع کنیم، در ابتدا وقتی اناجولیانا بهم گفت، میخواهیم اینرا شروع کنیم، من تردید کردم. گفتم، "نه،" میتونی تصور کنی. گفتم، "نه ، نه، نه، نمی تونیم." و سپس سوال همیشگی را پرسیدم: "آیا این یک اولویت است؟ آیا واقعا این ضروریست؟" حالا باید من رو ببینید. من هرگز یه جلسه آموزشی را از دست نمیدم. درست قبل از مسابقه خیلی عصبیم. و من رو باید در طول مسابقه ببینید. من مثل یه ایتالیایی واقعی فریاد میزنم.
( خنده تماشاگران)
بعدی چیه؟ چه چیزی قراره که تغییر کنه؟ خوب هنوز نمیدونم، اما مظمئن هستم نجم الدین و دوستانش، از قبل اینو توی ذهنشون دارند. خوب هنوز نمیدونم، اما مظمئن هستم نجم الدین و دوستانش، از قبل اینو توی ذهنشون دارند. خوب هنوز نمیدونم، اما مظمئن هستم نجم الدین و دوستانش، از قبل اینو توی ذهنشون دارند.
این داستان من بود. بسیار از شما سپاسگزارم.
( تشویق تماشاگران)