درسهایی از رئیس جمهورهای قبلی
خوب، در واقع، من زندگیمو صرف نگاه به زندگی رئیس جمهور هایی کردم که دیگه زنده نیستن. صبح با آبراهام لینکلن قدم زدم، شب با فکر فرانکلین روزولت به رختخواب رفتم. اما وقتی سعی می کنم و درباره ی چیزایی کهیاد گرفتم فکر می کنم از مفهوم زندگی، ذهنم بی اختیار برمی گرده به سمیناری که وقتی دانشجو بودمدر هاروارد داشتم با روانشناس بزرگ، اریک اریکسون.
او به ما آموخت که غنی ترینو پرترین زندگی ها سعی می کنن در سه زمینه به تعادل درونی برسن: کار، عشق و بازی. و این که برای تلاش در یک زمینهبه دیگری بی توجهی کنی، به معنی قرار دادن خود در معرضافسردگی شدید در سن پیری است. اما تلاش در هر سه به یک میزان، به این معنیه که میشه یه زندگی داشته باشیکه علاوه بر موفقیت، از آرامش هم سرشار باشه.
پس چون دارم داستان میگم،بذارین به گذشته نگاه کنیم به زندگی دو رئیس جمهوری که درباره شونمطالعه کردم تا این نکته رو نشون بدم– آبراهام لینکلن و لیندون جانسون. در مورد اولین زمینه یعنی کار، فکر می کنم چیزی که زندگیآبراهام لینکلن نشون میده اینه که جاه طلبی شدید چیز خوبیه. او به شدت جاه طلب بود. اما این صرفاً برای مقام یا قدرتیا معروفیت یا شهرت نبود– این برای رسیدن به چیزی بودکه در زندگی خیلی ارزش داره چون می تونه دنیا رو جای بهتری برای زندگی بکنه.
به نظر میرسه لینکلن حتی در کودکیرؤیاهای قهرمانانه داشت. او باید به طریقی ازاون همه کار در مزرعه ای که به دنیا اومده بود خلاص می شد. مدرسه رفتن براش ممکن نبود، مگه یکی دو هفته اینجا،یکی دو هفته اونجا. اما هر لحظه که بیکار می شدکتاب میخوند. گفته شده وقتی یه نسخه ازانجیل شاه جیمز به دستش می رسید یا “افسانه های ازوپ،”چنان هیجان زده می شد که نمیتونست بخوابه. نمیتونست غذا بخوره. شاعر بزرگ امیلی دیکینسوندر جایی گفته، “هیچ قایقی نمیتونه مثل یه کتابما رو تا دوردست ها ببره.” چقدر در مورد لینکلن صدق میکنه.
چون با اینکه هرگز به اروپا سفر نکرد، با شاهان شکسپیر به انگلستان واقعی رفت، با شعرهای لرد بایرونبه اسپانیا و پرتقال رفت. ادبیات بهش اجازه داد از محیط خود فراتر بره. اما در سال های اول زندگیافراد بسیاری رو از دست داد طوری که به مرگ خو گرفت. مادرش وقتی که او فقط نه سال داشت فوت کرد؛ تنها خواهرش، سارا،یکی دو سال بعد هنگام زایمان؛ و اولین عشقش، آن راتلِج، در بیست و دو سالگی درگذشت. به علاوه، مادرش در بستر مرگ، این امیدواری رو بهش نداد که در دنیای بعد از مرگ همدیگه رو می بینن. او فقط بهش گفت، “آبراهام، دارم از پیشت میرم،و هرگز برنمی گردم.” در نتیجه او گرفتار این تصوروسواس گونه شده بود که وقتی ما می میریمزندگی ما از بین میره– محو میشه.
اما وقتی بزرگتر شد، آرامش خاصی پیدا کرد بااین نظریه ی یونانی– البته به دنبالش فرهنگ های دیگه هم بودن– که اگه در طول عمرت کار ارزشمندی انجام بدی، میتونی در خاطرات دیگران زنده بمونی. افتخار تو و شهرت تو بعد از مرگ جسم زمینیزنده خواهد ماند. و این هدف ارزشمندستاره ی راهنمایش شد. اونو از افسردگی شدید نجات داد، وقتی سی و دو سه سال داشت.
سه چیز دست به دست دادنتا اونو داغون کنن. نامزدیش با مری تاد را به زد، مطمئن نبود میخواد باهاش ازدواج کنه، اما می دونست که این قضیهچقدر برای مری ویران کننده است. تنها دوست صمیمی او، جاشوا اسپید،داشت از ایلینوی می رفت به کنتاکی برمی گشتچون پدرش فوت کرده بود. و موقعیت سیاسی اشدر مجلس ایالتی داشت تنزل می کرد. چنان افسرده بودکه دوستانش نگران خودکشی او بودند. همه چاقوها و تیغ ها و قیچی ها رواز اتاقش برداشتن. و دوست بزرگش اسپیدبه راه خود رفت و گفت، “لینکلن، تو باید دوباره شروع کنیوگرنه می میری.” او گفت، “بهتر بود همین حالا می مردم، اما هنوز کاری نکردم تا هیچ انسانی به یاد بیاره که من زنده بودم.”
پس با انرژی حاصل از این عقیده،به مجلس ایالتی برگشت. بالاخره یک صندلی در کنگره به دست آورد. سپس دو بار برای سنا تلاش کرد،دو بار شکست خورد. ارنست همینگوی در جایی میگه،”همه در زندگی شکست میخورن، اما بعضیا در اثر شکست قوی تر میشن.” خوب او سپس ملت رو با یهپیروزی غیرمنتظره شگفت زده کرد، در انتخابات ریاست جمهوریدر مقابل سه حریف باتجربه تر، با تحصیلات بسیار بیشتر،رقبایی که خیلی معروف تر بودن. و بعد وقتی در انتخاب سراسری برنده شد، ملت را متعجب تر هم کرد وقتی هر سه رقیب خودش روبه عضویت کابینه درآورد. این کار سابقه نداشت چون همه فکر می کردن، “او در مقایسه با این افرادیه دست نشانده محسوب میشه.” اونها گفتن،”لینکلن، چرا این کارو می کنی؟” او گفت،”ببینید، اینها قوی ترین و تواناترین افراد کشور هستن. کشور در خطره.اونها رو کنارم لازم دارم.” اما شاید دوست قدیمی من لیندون جانسون این حرف رو با حسن نیت کمتری گفته: “بهتره دشمنات داخل چادر باشن وبیرون شاش کنن، تا این که بیرون باشن وداخل شاش کنن.” (صدای خنده حاضرین)
اما به زودی روشن شد آبراهام لینکلن فرمانده ی بلامنازع این گروه سرکش است. چون همه شون به زودی فهمیدند که او مجهز به توانایی های عاطفی ومهارت های سیاسی بی نظیری است که ثابت شد بسیار مهم تر از سوابق ناچیز بیرونی اش هستند. به عنوان مثال، او توانایی فوق العاده ای برای درک احساس و فهم دیدگاه دیگران داشت. او احساسات لطمه دیده ای را ترمیم می کردکه ممکن بود در صورت تشدید به خصومت دائم تبدیل شوند. به راحتی نظر دیگران را می پذیرفت، مسئولیت شکست زیردستانخود را برعهده می گرفت، پیوسته اشتباه های خود را می پذیرفت واز خطاهایش درس می گرفت. این ها صفاتی است که بایددر کاندیداهای مان جستجو کنیم. (تشویق حضار) با نارضایتی های کوچک از کوره در نمی رفت. هرگز تسلیم حسادت یااز سرزنش دیگران متألم نمی شد. و استدلال های محکم خود را ارائه می کرد به شکل محاوره ی عادی، استعاره، داستان. و با زیبایی زبان– تقریباً مثل این بود که شکسپیر و شعری که اودر کودکی آن چنان دوست داشت با روح او عجین شده بود.
در 1863،هنگام امضای اعلامیه ی آزادی، دوست قدیمی خود، جاشوا اسپیدرو به کاخ سفید آورد، و اون مکالمه ی دهها سال پیش رو به یاد آورد،وقتی به شدت افسرده بود. و با اشاره به اعلامیه گفت، “معتقدم، با این کار،بزرگترین آرزوهام به واقعیت تبدیل میشه.” اما وقتی داشت اعلامیه رو امضا می کرد دست خودش بی حس بود و می لرزید چون صبح همون روز در مراسم سال نوبا هزاران نفر دست داده بود. پس قلم رو پایین آورد. گفت، “اگه وجود من فقط یک بار کاری کرده باشه،همین یک کار بوده. اما اگه با دست لرزان امضا کنم، آیندگان خواهند گفت، «تردید داشته.” پس صبر کرد تا وقتی تونستقلم رو به دست بگیره و با قاطعیت و به وضوح امضا کنه. اما حتی در بهترین رؤیاهایش، لینکلن هرگز تصور نمی کرد شهرت او تا کجا خواهد رفت.
وقتی یه مصاحبه با نویسنده ی بزرگ روسیپیدا کردم، هیجان زده شدم، لئو تولستوی، در روزنامه ی نیویورک در اوایل دهه ی ۱۹۰۰ و اونجا، تولستوی از سفر اخیرش میگه به ناحیه ای دوردست در قفقاز، جایی که فقط بربرهای وحشی بودن، که هرگز این بخش از روسیهرو ترک نکرده بودن. اونها با دیدن تولستوی، ازش خواستن قصه ی مردان بزرگ تاریخ رو بگه. او هم گفته بود، “بهشون درباره ی ناپلئون و اسکندر کبیر و فردریک کبیر و ژولیوس سزار گفتم و خوششون اومد. اما قبل از این که تموم کنم،رئیس بربرها ایستاد و گفت، «اما صبر کن، به ما درباره یبزرگترین فرمانده شون نگفتی. میخوایم درباره ی مردی بشنویم که صدای رعدآسایی داشت، مثل طلوع آفتاب می خندید، از جایی به اسم آمریکا اومدکه خیلی از اینجا دوره، که اگه یه مرد جوان بخواد بره اونجا، وقتی به اونجا برسه یه پیرمرد شده. درباره ی اون مرد به ما بگو.درباره ی آبراهام لینکلن به ما بگو.»” او شگفت زده شده بود. هر چی میتونست درباره یلینکلن به اونها گفت. و بعد در مصاحبه گفته بود،”چه چیزی لینکلن رو اینقدر بزرگ کرد؟ حتی بزرگتر از ژنرالی مثل ناپلئون، حتی بزرگتر از دولتمردی مثل فردریک کبیر.” اما بزرگی او، تاریخدان ها توافق دارند، به دلیل شخصیت کامل و ذات بی نقص او بود.
به این ترتیب آن جاه طلبی بزرگ که لینکلن را از کودکی غمبارش همراهی می کردقابل درک است. آن جاه طلبی که به او امکان دادبا پشتکار به آموزش خود بپردازد، از شکست های سیاسی پی در پیعبور کند و تیره ترین روزهای جنگ راپشت سر بگذارد. داستان او باید گفته می شد. اما در مورد دوم،کار نه، بلکه عشق– که شامل خانواده، دوستان و همکاران میشه– این هم نیاز به تلاش و تعهد داره. لیندون جانسونی که من دیدمدر آخرین سالهای زندگی اش، وقتی کمک کردم خاطراتش روبه یاد بیاره، مردی بود که سالهای متمادی رو صرف کار، قدرت و موفقیت فردی کرده بود، که مطلقاً هیچ نشانی از عاطفه یا احساسدر او باقی نمونده بود تا کمکش کنه در روزهایی که دیگه ریاست جمهوری تموم شده.
روابطم با او کمی غیرعادی شروع شد. وقتی 24 سال داشتمبه عنوان “همکار کاخ سفید” انتخاب شدم. یه مهمانی رقص بزرگ تو کاخ سفید بود. اون شب رئیس جمهور جانسونبا من رقصید. چیز زیاد عجیبی نبود– از ۱۶ همکار کاخ سفید فقط سه تا زن بودن. اما او توی گوشم نجوا کرد که میخواد من تو کاخ سفید مستقیماً برای اون کار کنم. اما قضیه به این سادگی هم نبود. چون طی ماههای منتهی به انتخاب شدنم، مثل خیلی از جوونای دیگه،من فعال بودم در حرکت ضد جنگ ویتنام، و یه مقاله علیه لیندون جانسون نوشته بودم، که بدبختانه در مجله ینیوریپابلیک چاپ شد دو روز بعد از رقص در کاخ سفید. (صدای خنده حاضرین) و خلاصه ی مطلب این بود که چطور میشهلیندون جانسون رو از قدرت حذف کرد. (صدای خنده حاضرین) پس مطمئن بودم منو از برنامهبیرون میندازه.
اما او با کمال تعجب گفت، “اوه، بذارین یه سال اینجا بمونه، و اگه من نتونم اونو ببرم،هیچ کی نمی تونه.” خوب در نهایت دیدم دارم تو کاخ سفیدبرای اون کار می کنم. در نهایت اونو تا مزرعه ش همراهی کردمتا کمک کنم اون خاطرات رو به یاد بیاره، هرگز کاملاً متوجه نشدم چرابرای گذروندن اون همه وقت منو انتخاب کرد.
دوست دارم باور کنم به این دلیل بودهکه شنونده ی خوبی بودم. او قصه گوی بزرگی بود. قصه های قدیمی و رنگارنگ. اما این قصه ها یه مشکل داشت، که بعدها فهمیدم،که این بود که نصف اونا واقعیت نداشت. اما به هر حال،محشر بودن. (صدای خنده حاضرین) پس فکر کنم اون قسمت از جاذبه ش برای من این بودکه عاشق گوش دادن به قصه های درازش بودم. اما نگران هم بودم که بخشی از اون نگرانیاین بود که اون موقع یه زن جوون بودم. و او هم کمی به زن دوستی معروف بود. پس دائماً درباره ی دوست پسرهام بهش می گفتم، حتی وقتی هیچ دوست پسری نداشتم.
همه چیز خوب پیش می رفت، تا این که یه روز گفت می خواددرباره ی روابط مون صحبت کنیم. وقتی منو به یه دریاچه در اون حوالی بردوضعیت خوب به نظر نمی رسید، اغلب بهش میگندریاچه ی لیندون بینز جانسون. و شراب و پنیر و رومیزی قرمز شطرنجی– همه جور تله ی عشقی. و شروع کرد، “دوریس، بیشتر از هرزن دیگه ای که تا حالا شناختم…” و دلم ریخت. و بعد گفت، “تو منو به یاد مادرم میندازی.” (صدای خنده حاضرین)
کاملاً دستپاچه شده بودم،تصورم یه چیز دیگه بود. اما باید بگم،هر چه پیرتر میشم، بیشتر متوجه میشمچه فرصت منحصر به فردی داشتم برای صرف اون همه وقتبا یه شیر پا به سن گذاشته. یه قهرمان در هزاران عرصه، سه قانون بزرگ حقوق شهروندی،مدیکر، کمک به آموزش. و در عین حال، در پایان،شکست فاحش در جنگ ویتنام. و چون اون قدری افسرده و آسیب پذیر بود، مسائل را با من طوری مطرح می کردکه هرگز قبل از اون سابقه نداشت وقتی در رأس قدرت می شناختمش– از ترس هاش می گفت،از غصه هاش و نگرانی هاش. و دوست دارم باور کنم که اونویژگی ذاتی من باعث شده تمایل به فهم شخصیت درونی افراددر پشت شخصیت ظاهری اونها داشته باشم، و از اون موقع سعی کردماونو به همه ی کتابهام ببرم.
اما همچنین به یاد درسهایی افتادم که اریک اریکسون سعی کرده بودبه همه ی ما بگه درباره ی اهمیت تعادل در زندگی. چون ظاهراً لیندون جانسون باید همه چیز توی دنیا داشته باشهتا اون سالهای آخر حس خوبی بهش بدن، چون به عنوان رئیس جمهور انتخاب شده بود، اون همه پول داشت تا هر کاری دلش میخواد بکنه؛ یک مزرعه ی بزرگ بیرون شهر داشت،یه پنت هاوس داخل شهر، کشتی های تفریحی، قایق. پیشخدمت هایی که هر لحظهدر خدمتش بودن، و خانواده ای که به شدت دوستش داشتن.
و در عین حال، سالها تمرکزمحضروی کار و موفقیت فردی به این معنی بود که او در بازنشستگیهیچ مایه ای برای تسلای خاطر نداشت در خانواده، در تفریح، در ورزش،یا مشغولیت های دیگر. تقریباً مثل این بود کهحفره ی قلبش چنان بزرگ بود که حتی عشق یک خانواده،بدون کار، نمی تونست پرش کنه. و روحیه ش افت کرده بود،جسمش به قهقرا رفته بود به حدی که به نظر من،به تدریج داشت آماده ی مرگ می شد. تو اون روزهای آخر،گفت خیلی غصه می خورده وقتی می بینه مردم آمریکا به رئیس جمهور دیگه ایفکر می کنن و اونو فراموش می کنن. غم عمیقی تو صداش بود، می گفت باید زمان بیشتریبا بچه هاش می گذروند، و بچه هاشون به نوبت خود(همین نظر رو داشتن.) اما خیلی دیر شده بود. با اون همه قدرت، اون همه ثروت، وقتی در نهایت فوت کرد تنها بود– چیزی که بیشتر ازش می ترسید،به واقعیت بدل شده بود.
اما زمینه ی سوم یعنی بازی، که هرگز یاد نگرفته بود ازش لذت ببره، طی سالها فهمیدم که حتی این زمینه همنیاز به صرف وقت و انرژی داره به قدری که یه سرگرمی، ورزش، عشق به موسیقی، یا هنر، یا ادبیات، یا هر نوع خلاقیت، بتونه آرامش، تجدید قوا و لذت واقعی ایجاد کنه. مثلاً عشق آبراهام لینکلن به شکسپیر اونقدر عمیق بود، که او بیش از صدها شب به نمایش رفت، حتی در روزهای تاریک جنگ. می گفت وقتی چراغها خاموش میشهو نمایشی از شکسپیر شروع میشه، او طی ساعاتی که ارزش زیادی براش داشت خودش رو در زمان شاهزاده هال تصور می کرد.
اما آرامش بیشتر برای او، که لیندون جانسون هرگز تجربه نکرد، عشقی بود که– به طریقی– به طنز داشت، و این احساس که بخش های خنده دار زندگیمی تونه چه تأثیری داشته باشه در کنار بخش های غصه دار. جایی گفته بود که می خنده تا گریه نکنه، که یه قصه ی خوب برای او،بهتر از یه جرعه ویسکی بوده. توان قصه گویی او اولین بار وقتی شناخته شد که در ایلینوی قاضی بود. وکلا و قضات از یه محکمه به محکمه ی بعدی می رفتن، و هر کس متوجه می شد لینکلن اونجاست، از فواصل دور خودش رو می رسوندتا به قصه هاش گوش بده. پشت به آتش می ایستاد و ساعتها با قصه هاش جمعیت رو سرگرم می کرد. و همه ی این قصه ها به بخشی ازگنجینه ی خاطرات او بدل شد، و هر وقت لازم بود اونها رو به یاد می آورد. و این خاطرات مثل انتظاری نیستکه از مجسمه ی مرمری خودمون داریم.
مثلاً یکی از قصه های دلخواهش، مربوط به قهرمان جنگ های استقلال آمریکا،ایتن آلن بود. و اون طور که لینکلن می گفت، آقای آلن پس از جنگ به انگلستان رفته بود. و مردم انگلیس هنوز ناراحت بودن که جنگ رو باختن، پس تصمیم گرفتنکمی اذیتش کنن، با نصب تصویر بزرگی از ژنرال واشنگتن در توالتی که او ببینه. اونا فکر می کرذن او ناراحت میشه از هتک حرمت جرج واشنگتن در یه توالت. اما وقتی او از توالت اومد بیروناصلاً ناراحت نبود. پس بهش گفتن، “جرج واشنگتن رو اونجا دیدی؟” او گفت، “آه، بله، جایخیلی خوبی برای اوست.” اونا گفتن، “منظورت چیه؟” او گفت، “خوب، هیچ چیز بهتر ازدیدن ژنرال جرج واشنگتن باعث نمیشه انگلیسیها خودشون رو خراب کنن.” (خنده حاضرین) (تشویق حاضرین)
میتونین تصور کنین که وقتیوسط یه جلسه ی فشرده ی کابینه باشین– و او صدها قصه از این دست داشت– چاره ای جز آرام شدن ندارین. بین سفرهای شبانه اش به نمایش، قصه هایی که می گفت،و حس فوق العاده اش برای طنز و عشق او به نقل قول از شکسپیر و شعر، او فهمیده بود که این نوع بازیبهش در طول روز کمک می کنه. خود من در زندگی،همیشه ممنونم که یه نوع بازی دارمو اون عشق من به بیس باله. این به من اجازه میده،از شروع آموزش بهاره تا آخر پاییز، چیزی واسه پر کردن ذهن و قلبم داشته باشم غیر از کارم.
همه چیز از وقتی شروع شدکه فقط شش سال داشتم، و پدرم اون هنر جادویی محاسبه ی امتیاز هم زمان با گوش دادن به بازی بیس بالرو به من یاد داد– تا وقتی روزها به سر کارشدر نیویورک می رفت، من براش خلاصه ی بازی های بعدازظهر بروکلین داجرز رو ثبت کنم. حالا شما هم شش ساله هستین و پدرتون هر شب میاد و به شما گوش میده–حالا که می بینم با تمام جزئیات، گزارش تفصیلی همه ی بازیهایی که بعد از ظهر انجام شده. اما پدرم باعث می شد احساس کنمدارم یه قصه ی شگفت انگیز براش میگم. باعث میشه احساس کنینگفته های شما یه قدرت جادویی داره و توجه پدرتون رو جلب می کنه.
در واقع مطمئن هستم هنر فن بیان رو از اون شب نشینی ها با پدرم یاد گرفتم. در اوایل،چنان هیجان زده بودم که داد میزدم، “داجرز برد!” یا “داجرز باخت!” این بود نتیجه ی دو ساعت پرچانگی. (خنده حاضرین) بالاخره فهمیدم باید قصه گفت از ابتدا تا وسط تا آخر. باید بگم عشق من چنان شدید بود اون روزها به بروکلین داجرز که هنگام اولین اعتراف مجبور شدم به دو گناه مربوط به بیس بال اعتراف کنم
اولی وقتی بود که توپ گیر داجرز،روی کامپانلا، به شهر زادگاهم راک ویل سنتر،لانگ آیلند اومد، داشتم برای اولین آیین عشای ربانیآماده می شدم. و به شدت هیجان زده بودم– اولین کسی که بیرون ازابتز فیلد (استادیوم بیسبال) می دیدم.
اما از قضا او در یک کلیسای پروتستانحرف می زد. وقتی به عنوان یه کاتولیک بزرگ شده باشینفکر می کنین اگه تو یه کلیسای پروتستان پا بذارین، در آستانه ی کلیسا قبض روح میشین. با چشمان اشکبار رفتم سراغ پدرم،”چی کار باید بکنیم؟” او گفت، “نگران نباش،اونجا یه کلیسای محلی است. صندلی ها رو جمع میکنن.سخنرانی درباره ی ورزشه. این گناه نیست.” اما وقتی اون شب گذشت،مطمئن بودم که در واقع روح خودم رو فروختم برای این یه شب با روی کامپانلا. (صدای خنده حاضرین) و امکان کفاره دادن هم نبود. پس وقتی برای اولین اعتراف کردماین گناه بر وجدانم سنگینی می کرد. همه چیز رو به کشیش گفتم. او گفت، “مشکلی نیست. مراسم مذهبی نبوده.” اما بعد، بدبختانه گفت،”و دیگه چی، فرزندم؟”
و بعد گناه دوم رو گفتم. سعی کردم قضیه روبا زیاد حرف زدن لوث کنم، آرزوهای بد برای دیگران،طوری که یعنی منظورم خواهرانم بوده. و او گفت،”آرزوی بد برای چه کسی؟” و مجبور بودم بگم که آرزو کردمبعضی بازیکن های نیویورک یانکیز دست و پاشون بشکنه– (صدای خنده حاضرین) — تا بروکلین داجرز بتونه قهرمان لیگ بشه. او گفت،”چند بار این آرزو رو کردی؟” و من مجبور بودم بگم،هر شب وقتی دعا می کردم. (صدای خنده حاضرین) پس او گفت،”بذار بهت چیزی بگم. منم عاشق بروکلین داجرز هستم، اما قول میدم یه روز بالاخره اوناجوانمردانه و بی حرف و حدیث قهرمان میشن. لازم نیست به خاطرشبرای دیگران آرزوی بد بکنی. گفتم، “اوه، بله.” اما خوشبختانه، اولین اعترافم–به یه کشیش عاشق بیسبال! (صدای خنده حاضرین)
خوب با این که پدرمبه خاطر حمله ی قلبی ناگهانی فوت کرد وقتی هنوز بیست و چند سالم بود، قبل از این که ازدواج کنمو سه پسر به دنیا بیارم، خاطرات اونو– و عشقش به بیسبال رو–به پسرام انتقال دادم. حتی وقتی داجرز ما رو ول کردتا به لس آنجلس بیاد، من اعتقادم به بیسبال رو از دست دادمتا وقتی اومدیم به بوستون و طرفدار بی کله ی رد ساکس شدیم. و باید بگم، حتی حالا،وقتی با پسرام میشینم با بلیط های فصل، گاهی چشمهامو جلوی آفتاب می بندم و خودمو تصور می کنم،دوباره یه دختر جوان، کنار پدرم، بازیکنای جوانی خودموروی زمین چمن تماشا می کنم: جکی رابینسون، روی کامپانلا،پی وی ریسی، و دوک اسنایدر.
باید بگم این لحظه ها جادویی هستن. وقتی چشمهامو باز می کنمو پسرامو می بینم در جایی که روزی پدرم می نشست، یه حس وفاداری و عشق نامرئی حس میکنم که پسرامو با پدربزرگشون مرتبط می کنهو اونا هرگز شانس دیدن چهره ش رو نداشتن، اما قلب و روح اونو درک کردن از طریق همه ی قصه هایی که گفتم. و به همین دلیل، در پایان،همیشه باید از این عشق عجیب به تاریخ ممنون باشم، که به من اجازه دادعمری را صرف نگاه به گذشته کنم. اجازه داد از این افراد بزرگ یاد بگیرم درباره ی مبارزه برای مفهوم زندگی. اجازه داد ایمان پیدا کنمکه افرادی که در زندگی خصوصی مون در خانواده هامون دوست داشتیمو از دست دادیم، و چهره های معروفی که در تاریخ مونبهشون احترام میذاریم، درست همون طور کهآبراهام لینکلن می خواست باور کنه، واقعاً میتونن جاودان بمونن،تا وقتی ما متعهد باشیم به اینکه قصه های زندگی مون روبگیم و دوباره بگیم. متشکرم که اجازه دادینمن قصه گوی امروز باشم. (تشویق حاضرین) سپاسگزارم.