سوآمی دینندا سرسوتی: آیین مهربانی
بچهای که به دنیا میآید برای مدَت بسیار طولانیای مصرف کننده است. او نمیتواند آگاهانه ببخشد او بیپناه است، حتی نمیداند که چطور زنده بماند، با وجود این که غریزهی زنده بودن به او اعطا شده است. محتاج کمک مادر و دایهاش است و خیلی بیچارهتر از آن است که بخواهد به کسی که از او مراقبت میکند شک کند. او مجبور است کاملاً تسلیم باشد، همانند کسی که خود را پزشک متخصص بیهوشی میکند.
تسلیم
او میبایست کاملاً تسلیم باشد. لازمهی این کار یک دنیا اعتماد است لازمهی این کار این است که فرد مورد اعتماد از اعتمادی که به او شده سوء استفاده نکند. اندک اندک که بچه بزرگ میشود کم کَمک میفهمد که کسی به او اعتماد کرده بود آنقدرها هم قابل اعتماد نبوده او حتی از کلمة تجاوز خبری ندارد. پس به ناچار خودش را سرزنش میکند سرزنش-بیصدای خود که رفعاش خیلی مشکل است سرزنش-بیصدای خود
کم کمک بچه بزرگسال میشود تا اینجا او یک مصرف کنندهی صِرف بوده است، اما بزرگ شدن یک انسان وابسته به ظرفیت او در شفقت بر خلق است در بخشیدن به دیگران است هیچکس نمیتوانند بخشنده باشد، مگر آن که احساس امنیت کند احساس بزرگواری کند احساس کند: که آن چه دارم بس است
مهربانی
مهربانی و بخشندگی شوخی نیست به این آسانیها نیست. باید یک بزرگی خاصی را در درون خودتان حس کنید عظمتی که از «خود» شما ناشی شده نه از ثروت شما نه از قدرت شما نه از هیچ کدام از مقامهایی که در اجتماع به شما نسبت داده میشود بزرگی باید از «خود» آدمی ناشی شود خود… خودی که از آن آگاهید آن خود را باید یک بزرگی.. یک عظمتی در بر بگیرد وگرنه، شفقت بر خلق خیالی بیش نیست
شما ممکن است گاهی بخشنده باشید اما بخشندگیتان بیشتر ناشی از تحریک احساسات همدلانهتان باشد تا از حس شفقت بر خلق خدا را شکر که ما احساس همدلی داریم و از رنج دیگران رنج میبریم.
در بازی فینال تنیس ویمبلدون دو حریف سخت مشغول رقابت اند. هرکدامشان دو ست را بردهاند هر کدامشان میتواند قهرمان شود. تمامِ عرقهایی که تا به حال ریختهاند، هیچ اهمیتی ندارد یکی از آنها برنده خواهد شد. رسم تنیسبازها این است که هر دو باید به سمت تور بیایند و با هم دست بدهند. برنده بالا و پایین میرد و زمین را میبوسد، پیراهنش را طوری پرت میکند که انگار کسی منتظر آن است! (صدای خنده) و او باید به سمت تور بیاید اما همین که به تور میرسد میبینید که چهرهاش کاملاً عوض میشود. انگار که دلش میخواست هرگز برنده نشده بود چرا؟ حس همدلی…
این قلب انسان است. هیچ انسان قلبداری از این یکدلی بیبهره نیست قید و بندهای هیچ مذهبی آن را از بین نمیببرد هیچ فرهنگی، هیچ ملتی و هیچ ناسیونالیزمی نمیتواند به آن دست بزند چون این همدلی است… و ظرفیت همدلی پنجرهای است برای ارتباط با مردم شما کاری میکنید و زندگی کسی تغییر میکند حتی کلمات، حتی زمان.
شفقت هرگز تعریف صلبی نداشته است ما شفقتِ هندی نداریم. ما شفقتِ آمریکایی نداریم. شفقت، ورای ملت است، ورای جنسیت است، ورای سن و سال است چرا؟ چون در درون همه وجود دارد. همه آن را-گهگاه- تجربه میکنند
ولی، چیزی که ما دربارهاش صحبت میکنیم این شفقت گاه و بیگاه نیست شفقت واقعی گهگاهی نیست. هیچکس به فرموده شفیق نمیشود. شما نمیتوانید به کسی بگویید «لطفاً مرا دوست داشته باش» عشق چیزیست که شما کشف میکنیدش عشق یک عمل نیست، البته در زبان انگلیسی، یک عمل هم هست بعداً راجع به این توضیح خواهم داد.
بزرگ بودن
پس آدم باید یک نوع عظمت را کشف کند من امکانپذیریِ بزرگ بودن را توضیح خواهم داد این چیزی است که که در حصارِ تجربه همهی ما هست. حتا در یک زندگی تراژیک لحظهی کوچک کمتعداد و دور از همی وجود دارد، که انسان در آنها خوشحال است و شخصی که خوشحال است، حتا اگر خوشحالیش از یک نمایش طنز باشد خودش را و طرحی که خودش را در آن پیدا میکند را میپذیرد
این یعنی تمام عالم تمامی چیزهای دانسته و نداسته. همهی آنها کاملاً مورد پذیریشاند زیرا که شما عظمت را در درون خودتان کشف میکنید سوژه، من، و اوبژه، عالم و ما فیها در وحدت ذوب میشوند، تجربهای است که هیچکس نمیتواند بگوید، «من از آن محروم بودهام» تجربهای عمومی و در دسترس همه
آن تجربه اینرا اثبات میکند که، با وجود تمامِ محدودیتها همهی خواستهها، آرزوها، ناکامیها، و همهی کارتهای اعتباری اخراج شدنها، و نهایتاً کچلیهای شما! شما میتوانید خوشحال باشید. نتیجهی منطقی این است که برای خوشحال بودن لازم نیست به آرزوهایتان برسید شما دقیقاً همانقدر خوشحال هستید، همانقدر عظمت دارید که میخواهید داشته باشید
هیچ انتخابی در این مورد وجود ندارد. این به ما میفهماند که عظمت نمیتواند با شما فرق داشته باشد نمیتواند شما را کم داشته باشد الزاماً خود شماست. شما نمیتوانید در عین حال که بخشی از یک کل هستید کامل هم باشید لحظهی شادمانی شما این حقیقت را آشکار میکند این فهم را. شاید من کل هستم شاید حق با سوامی است
شاید حق با سوامی است. اینجاست که شما زندگی جدیدتان را شروع میکنید و از اینجا به بعد است که همهچیز معنیدار خواهد شد. من دیگر دلیلی برای سرزنش کردن خودم نخواهم داشت. اگر کسی بخواهد خودش را سرزنش کند یک میلیون دلیل پیدا خواهد کرد، بلکه هم بیشتر اما اگر من بگویم که با وجود محدودیتهای جسمیام که اگر سیاه است سفید نیست، و اگر سفید است سیاه نیست، هرطوری که به جسم نگاه کنید محدود است. محدود.
دانش شما محدود است، سلامتی شما محدود است، و بنا براین، قدرت محدود است، شادمانی هم محدود خواهد بود شفقت هم محدود خواهد بود. همه چیز محدود خواهد بود. شما نمیتوانید به شفقت دستور بدهید مگر اینکه بینهایت شوید، و هیچکس نمیتواند بینهایت شود، شما یا هستید یا نیستید. تمام. و هیچراهی برای بینهایت بودن وجود شما هم باقی نمیماند
اما با وجود همهی محدودیتها تجربهی شخصی شما میگوید که شما کل هستید و کلیت، حقیقت شماست، وقتی شما با جهان مرتبط میشوید. اول عشق است. وقتی شما با جهان مرتبط میشوید. ظهور پویای آن کلیت، چیزیست که ما به آن عشق میگوییم چیزی که خودش تبدیل به شفقت میشود اگر آن هدفی که شما خود را با او ربط دادهاید بتواند آن شور را فرا خواند. آن هم تبدیل میشود به بخشندگی، به داد و دهش. شما خود را ابراز میکنید، چون دارای شفقتاید.
برای کشف کردن شفقت، شما باید مهربان باشید. برای کشف ظرفیت بخشندگی شما باید ببخشید و به اشتراک بگذارید. هیچ راه میانبری وجود ندارد. این مثل شنا کردن با شنا کردن میماند. شما شنا کردن را با شنا کردن یاد میگیرید نمیتوانید روی اسفنج تمرین شنا کنید و بعد بپرید توی آب. (صدای خنده) شما شناگری را با شنا کردن میآموزید. دوچرخهسواری را با دوچرخهسواری میآموزید. شما آشپزی را با آشپزی کردن یاد میگیرید، و با داشتن اشخاصی همدرد پیرامونتان که غذایی که پختهاید را بخورند! (صدای خنده)
پس چیزی که من میگویم این است «تقلید کن تا یاد بگیری» (صدای خنده) شما باید این کار را بکنید. جد من هم همین را میخواست شما باید آن را با عمل کردن یاد بگیرید شما باید شفقت بورزید.
هیچ فعلی برای کلمهی شفقت وجود ندارد ولی برای کلمهی شفقت قیدی وجود دارد که برای من بسیار جالب است. شما عمل شفیقانه انجام میدهید اما چهطور میتوانید شفقت بورزید اگر دارای شفقت نباشید؟ اینجاست که شما تقلید میکنید. تقلید میکنید تا یاد بگیرید. این سرود ایالات متحدهی آمریکاست! (صدای خنده)
تقلید میکنید
تقلید میکنید تا یاد بگیرید. شما طوری شفقت میورزید که گویی شفقت دارید، دندانهایتان را به هم بسایید تمام وجودتان را به این سمت ببرید و اگر بلدید که دعا کنید، خب دعا کنید! درخواستِ شفقت کنید. «به من توفیق شفقت بر خلق عطا کن» این کار را بکنید. شفقت را کشف خواهید کرد. و اندک اندک یک حس شفقت نسبی را احساس خواهید کرد و اندک اندک، اگر تعلیمات درستی داشته باشید، میفهمید که شفقت، آن ظهورِ پویا از حقیقت خودتان است؛ که وحدت است، که کُلیت است، و همان چیزیست که شما هستید.
با این کلمات، از شما سپاسگذارم. (تشویق)