چطور دوباره شروع کردم به نوشتن آهنگ
متن سخنرانی :
(موسیقی) همه چیز در گاسپل نوشته شدهدختر مجدلیه برای نیایش می آید
اما ذهنش مشوش است
وقتی میبیند که گور خالی است
حصیر لوله شده
اثری از جسد نیست
در تاریکی و سرما
وقتی در را باز می کند
تصویری نامقدس می بیند
مردی تنها با هاله ای از نور
که خود را از تپه جلجتا رسانده
سراسیمه ای قدسی وار
اما شایدهنوز به او برسد
حضرت، بگو کجا می روی
و چرا با این همه عجله؟
مانعم نشو، زن وقت برای تلف کردن ندارم
چرا که فردا ظهر قایقی برایم به آب می اندازند
و باید تا قبل از سپیده دم آنجا باشم
اوه، نباید جا بمانم
جوانان منتظرم هستند
جز این چرا خداوند رستاخیزم کرد؟
چون چیزی جلودارم نخواهد بود. باید عبور کنم
از میان این طوفان
در دهان تندباد دریا
باشد که فرشتگان مراقبم باشند
اگر همه چیز نابود شود
و آخرین کشتی برود
غرش زنجیرها
و شکستن الوارها
صدایی در انتهای جهان در گوش هایت
همچنان که کوهی از فولاد راهی دریا می شود
و آخرین کشتی حرکت می کند
من متولد شدم و بزرگ شدم در یک بارانداز و لنگرگاه کشتی در شهری کوچک در ساحل شمال شرقی انگلیس. بعضی از اولین خاطراتم مربوط به کشتی های غول پیکری است که ته خیابان مان را سد می کردند، برای مدت زیادی از سال جلوی خورشید را هم می گرفتند. هر روز به چشم کودکی که من بودم، می دیدم که هزاران مرد از تپه پایین می آمدند تا در بارانداز کار کنند. همان مردان را می دیدم که هر شب راهی خانه هایشان می شدند. باید بگویم که لنگرگاه اصلا جای دلپذیری برای زندگی در همسایگی نبود. یا حتی برای کارکردن. لنگرگاه پرسروصدا بود، و خطرناک، بسیار آلوده و سمی با سابقه ای هولناک از نظر سلامت و امنیت.
علی رغم تمام این ها، مردان و زنانی که روی کشتی ها کار می کردند از کارشان فوق العاده احساس غرور می کردند، که قابل توجیه هم بود. بعضی از بزرگترین کشتی هایی که تاکنون روی کره زمین خلق شده ته خیابانی که من زندگی می کردم ساخته شده اند.
پدربزرگم نجار کشتی بود، و به عنوان یک بچه از آنجایی که گزینه های شغلی زیادی در شهرمان وجود نداشت، با نگرانی فکر می کردم که آیا سرنوشت من هم همان خواهد بود. مصمم بودم که چنین نخواهد شد. من رویاهای دیگری داشتم، نه الزاما رویاهایی دست یافتنی، اما در هشت سالگی، یک نفر گیتاری به من داد. قدیمی و درب و داغان بود با پنج سیم کهنه داشت و از کوک دررفته، اما خیلی زود یادگرفتم گیتار بزنم و فهمیدم که دوستی برای تمام عمرم پیدا کرده ام، شریک جرم و همدستی در برنامه ام برای فرار از آن فضای سورئال صنعتی.
خب، می گویند اگر آدم درباره چیزی زیاد رویاپردازی کند، آن اتفاق می افتد. یا آن بود، یا آن که من زیادی خوش شانس بودم، اما این رویایم بود. در رویاهایم این شهر را ترک می کردم، درست مثل آن کشتی ها، که وقتی به آب می افتادند، دیگر برنمی گشتند. رویا می دیدم که ترانه هایی خواهم نوشت، و آن ترانه ها را خواهم خواند برای آدم های زیادی از سراسر دنیا، در رویاهایم می دیدم که پول فراوانی دستمزد خواهم گرفت، که مشهور می شوم، که با زنی زیبا ازدواج خواهم کرد، بچه دار می شوم، خانواده تشکیل می دهم، خانه ای بزرگ در روستا می خرم، سگ می آورم، شراب می اندازم، جوایز متعدد گرمی می گیرم، دیسک های پلاتینیوم، و چیزی که فکرش را بکنید. تا حالا که بد نبوده، نه؟ (خنده حاضران)
و بعد یک روز، آهنگ دیگر نیامد، درست است که قبلا در مراحلی دچار شده ای به بن بست ذهنی نویسنده، هر چند گذرا، اما این یکی مزمن است. هر روز، یکی پس از دیگری، با یک صفحه خالی مواجه می شوی، و هیچ چیز نمی آید. بعد روزها تبدیل به هفته، و هفته ها تبدیل به ماه می شوند، و خیلی زود ماه ها سال می شوند و ماحصلی که ارائه می دهی بسیار اندک است. از ترانه و آهنگ خبری نیست. پس شروع می کنی به سوال کردن از خودت. چه کرده ام که خدایانی را آزرده کردم که اینطور ترکم کردند؟ آیا قریحه آهنگسازی از من گرفته شده به همان آسانی که به من اعطا شده بود؟ یا شاید چیز دیگری هست-- یک دلیل روانشناختی عمیق تر. همیشه یک عهد «فاوستی» وجود داشت. تو مورد ستایش قرار گرفته ای برای افشای درونی ترین فکرهایت، عواطف شخصی ات روی کاغذ محض سرگرمی دیگران، محض تجزیه و تحلیل، نظارت دیگران، و شاید به انداه کافی حریم خصوصی ات را اعلام کرده ای.
اما در عین حال، اگر به کارت نگاه کنی، می شود گفت که بهترین کارت اصلا درباره خودت نبوده، درباره یک نفر دیگر بوده؟ آیا بهترین کارت زمانی بود که از خودخواهی ات فاصله گرفتی، و گفتن درباره خودت را کنار گذاشتی، و داستان فرد دیگری را گفتی، فردی که شاید صدایی ندارد، وقتی همدلانه، خود را جای او گذاشتی برای مدتی یا جهان را از دریچه چشم او نگاه کردی؟
می گویند، هر چه که میدانی را بنویس. اگر دیگر نمی توانی از خودت بنویسی، پس از که می نویسی؟ طرفه اینجاست که همان فضایی که سخت تلاش کردم تا از آن فرار کنم، و جامعه ای که کم و بیش ترک کرده بودم و خودم را از شرش تبعید کرده بودم باید همان فضایی می شد، باید همان جامعه ای می شد که مجبور بودم به آن مراجعه کنم تا سرچشمه الهام گم شده ام را بیابم.
و به محض این که چنین کردم، به محض این که تصمیم گرفتم جامعه ای را تجلیل کنم که از آن آمده ام و داستان آنان را بگویم، ترانه ها شروع کردند به آمدن، سرزنده و سریع. من آن را نوعی تهوع پرتابی توصیف کرده ام، سیلی از ایده ها و شخصیت ها و صداها، از مصرع ها و بیت ها و تمامی ترانه ها یکی شدند، و در مقابلم قرار گرفتند انگار که تا قبل از آن در درونم حبس شده بودند برای سالهای بسیار زیاد. یکی از اولین چیزهایی که نوشتم فهرست اسامی بود از افرادی که می شناختم، و آنها شخصیت هایی شدند در یک جور درام سه بعدی، که توضیح می دادند کی هستند و چه می کنند، امیدها و ترس هایشان از آینده را می گویند.
این جکی وایت است. او سرکارگر لنگرگاه است.
اسم من جکی وایته و سرکارگر لنگرگاهم، در این لنگرگاه با جکی درنیفت. مثل ورق آهن سختم، وای بر تو اگر دیر کنی وقتی که می خواهیم قایقی را روی امواج بهاری بیاندازیم. حالا می توانی با آرزوی بهشت بمیری، اما قبلش باید شیفتت را تمام کنی، انتظار دارم تا نفس آخر هوای ما را داشته باشید، طوری که اگر سنت پیتر هم در دروازه اش از شما بپرسد که چرا دیر کردید، جواب بدهید که که باید ساختن یک کشتی را تمام می کردید. ما قایق و کشتی های جنگی ساختیم
برای علیا حضرت ملکه، تانکر غول پیکر ساختیم برای اوناسیس، و هر چیز دیگری که فکرش را بکنید، ما حجیم ترین کشتی ها را ساختیم که جهان تا به حال به خود دیده
♪ و تنها حیاتی که ارزش شناختن دارد، زندگی در لنگرگاه است
فولاد در انبار، روح آهنین
کشتی را سرهم و حی و حاضر می کنند
در جایی که قبلا تنه کشتی بود
و نمی دانیم چه خواهیم کرد
اگر این لنگرگاه را بفروشند
چرا که تنها حیاتی که ارزش شناختن دارد، زندگی در لنگرگاه است♪
(تشویق حاضران)
بنابراین، با تصمیم به نوشتن درباره دیگران به جای خودم، کنایه عمیق ترش این است که گاهی آدم بیش از آن که بخواهد، خودش را برملا می سازد. اسم این ترانه «چکمه های مرد مرده» است، که بیان می کند که می گوید کار پیدا کردن چقدر سخت است، به عبارت دیگر، تنها وقتی در لنگرگاه کار گیرت می آید که یک نفر دیگر بمیرد. یا شاید پدرت می توانست تو را به داخل رد کند به عنوان کارآموز در ۱۵ سالگی . اما گاهی عشق پدر می تواند سؤ تعبیر شود به کنترل کردن و متقابلا، جاه طلبی پسر ممکن است خیالبافی های دست نیافتننی به چشم بیاید. (موسیقی)
♪ این چکمه های کار را در دست من می بینی
حالا باید اندازه ات باشد، پسرم
بیگرشان، هدیه من هستند
چرا پایت نمی کنی؟
مرد پیرت خوشش می آید از این که ببنید
تو روزی با این چکمه ها راه می روی
و جای خودت را بین مردهایی پیدا می کنی
که روی بارانداز کار می کنند
این چکمه های مرد مرحوم، با آن که کهنه است و زوار در رفته
وقتی یک نفر در این دنیا به دنبال کار و مکان است
و وقتش رسیده که در جایی ریشه بدواند
و با چکمه رفیق پیرش پا به رودخانه بگذارد
گفت: «پسرم، دارم می میرم و خواست
آخرین کار را برایش انجام دهی
تو یک نهال نازکی، ولی فکر می کنی درختی
اگر می خواهی دانه شکوفا شود
اول باید بگذاری ریشه کند
اول یک پا، بعد پای دیگر را بگذاری
چکمه های پیرمرد»
چکمه های پیرمرد مرحوم، با آن که کهنه هستند و زوار در رفته
وقتی کسی در این دنیا به دنبال کار و مکان است
و وقتش رسیده که ریشه بدواند
و با چکمه های پیرمرد به رودخانه بزند
گفتم: «چرا باید همچین غلطی بکنم؟
چرا قبول کنم؟»
وقتی که دستان پیرمرد همه چیزم بوده
از وقتی که یادم می آید
نه این که با مهربانی اش لوسم کرده باشد
می دانی
من نقشه خودم را دارم و می خواهم از این جا بروم
سپتامبر که به سن برسم
این چکمه های پیرمرد مرحوم، راهشان را تا پایین دره بلدند
می توانند خودشان تا آن جا بروند، و احتمالا این کار را هم خواهند کرد
گزینه های زیادی دارم، راه های بی شمار دیگری دارم
و شما هیچ وقت مرا نخواهید دید که این چکمه های پیرمرد مرحوم را پایم کنم
چطور شد که فکر کرد
اگر عاقبتم مثل او شود خوشبخت خواهم بود
وقتی که حتی دو پنی هم از خودش نداشت
یا لگنی شکسته که در آن بشاشد
برای من هم همین را می خواست
این وصیت آخرش بود؟
او گفت: «می خواهی چه غلطی بکنی؟»
گفتم: «هر چیزی غیر از این!»
چکمه های پیرمرد مرحوم راهشان را تا پایین دره بلدند
می توانند خودشان خودشان تا آن جا بروند، و احتمالا هم همین کار را خواهند کرد
اما من همراهشان نخواهم بود، چون که من یک طرف دیگر می روم
اینجا دیگر برایم بس است، خودم تصمیم می گیرم
وقتی که تنها دارایی ات صلیبی است بر دیوار
هیچ از تو نمی خواهم، ابدا هیچ نمی خواهم
نه مستمری، نه اعانه، وقتی که تمام زندگی ات همین است
این را در کله ات فرو کن، من مثل تو نیستم
دیگر حرفی ندارم، دیگر بحثی در کار نخواهد بود
و آرزوی دیدن من با چکمه های مرد مرحوم را به گور می بری♪
(تشویق حاضران)
متشکرم.
هر وقت که کشتی بزرگی را به آب می انداختند، افراد مهمی را از لندن دعوت می کردند که با قطار بیایند و سخنرانی کنند بطری شامپاین روی بدنه کشتی بشکنند کشتی را درون آب هل دهند اول به رودخانه و بعد به دریا. گاهی می شد که در مراسم مربوط به کشتی های خیلی مهم، فردی از خانه سلطنتی را دعوت می کردند، دوک ادینبورو، پرنسس ان یا دیگری. و فراموش نکنید، دیر زمانی نیست که خانواده سلطنتی در انگلیس دارای نیروی شفابخش جادویی قلمداد می شدند. کودکان مریض را در وسط جمعیت بالا نگاه می داشتند تا سعی کند دست بزند به شنل پادشاه یا ملکه تا شفا یابند از یک مریضی مهلک. در مورد من مسئله مریضی مطرح نبود، اما همه مان خیلی هیجان زده بودیم.
یک روز شنبه است، روز به آب انداختن کشتی، و مادرم بهترین لباسم را تنم پوشانده. خیلی از این که با مادرم باشم خوشحال نیستم. همه بچه ها بیرون در خیابان هستند، و همه مه پرچم های کوچک بریتانیا داریم تا در هوا تکان دهیم در بالای تپه، موتور سیکلت های تشریفات نمایان می شوند. در میان موتور سیکلت ها، یک رولز-رویس سیاه رنگ بزرگ است. درون رولز-رویس ملکه مادر است. رویداد بزرگی است. صف مشایعین در حرکت است و با سرعتی پیوسته به سوی خیابان من می آید، و همان طور که به خانه ما نزدیک می شود، من مشتاقانه و با جدیت شروع می کنم به تکان دادن پرچمم، و ملکه مادر همینجا است. او را می بینم، و او هم ظاهرا من را می بیند. او مشخصا من را نگاه می کند. دست تکان می دهد، و لبخند می زند. و من با جدیت بیشتری پرچمم را تکان می دهم. آنی بین ما پدید می آید، بین من و ملکه مادر. او من را نگاه می کند. و بعد می رود.
خب، من از مرضی شفا پیدا نکردم. در واقع برعکس. آلوده شدم. آلوده یک ایده شدم. من به این خیابان تعلق ندارم. نمی خواهم در این خانه زندگی کنم. نمی خواهم سرنوشتم به لنگرگاه منتهی شود. می خواهم در آن اتومبیل باشم. (خنده حاضران) زندگی بزرگتری می خواهم. حیاتی می خواهم ورای این شهر. زندگی می خواهم که عادی نباشد. این حق من است. این حق من است، به همان میزان که حق اوست (ملکه). خب، حالا اینجا هستم در تد، و قرار است که آن داستان را بگویم، و گمان می کنم خوب است این نکته واضح را بگویم که ارتباط ذاتی و دوجانبه ای هست میان داستان گویی و جامعه، میان جامعه و هنر، میان جامعه و علم و تکنولوژی، میان جامعه و اقتصاد. به باور من این تئوری انتزاعی اقتصادی که نیازهای جامعه را انکار می کند یا میزان تاثیری را انکار می کند که جامعه بر اقتصاد می گذارد، کوته بینانه، بی رحم و غیرقابل دفاع است.
(تشویق حاضران)
واقعیت این است که، چه یک ستاره راک باشی یا یک جوشکار در بارانداز، یا قبیله نشینی در شمال آمازون، یا ملکه انگلیس، آخر سر، همه ما سوار یک قایق هستیم.
♪ نوکرها سراپا غرق در خشم اند
ملکه را می بینی که برای خودش تاکسی می گیرد تا دم ایستگاه
همان جا که بارکش ها تعجب می کنند از این که ملکه چمدان سلطنتی ندارد
ملکه و دو سگ کوچکش را ته واگن روانه می کند
چرا که قطار پر است از نجیب زاده های اروپا
و هیچ یک به سازشگری شهره نیست
سر صندلی ها دعواست
«ببخشید، علیا حضرت
اما آنجا، جای منه، برگردید سر جای خودتون!»
«اما کجا می روند؟»
باربرها بحث می کنند
«چرا می روند نیوکاسل و نمی ترسند از این که دیر کنند
چون قراره وقتی مد بالاست، قایقی را به رود تاین بیاندازند
افراد از همه جا می آیند، از دور و نزدیک
دالایی لامای معروف
و پونتیف رم
از همه جای اروپا آمده اند و هیچکس خانه نمانده
دوشز کورنوال و شاهزاده ولز هم هستند
که با کلاه و کت دنباله دارش معذب و ناراحت به نظر می رسد
خب، بلیط ندارند
ببین، این فقط توضیح اضافی است
وقت خرید نبود و آدم باید بر اوضاع مسلط بشود
چون یا به لنگرگاه می رویم یا سر از زندان درمی آوریم
وقتی که آخرین کشتی راهی شود
غرش زنجیرها
و طنین الوارها
صدای انتهای دنیا در گوش هایت
وقتی که کوهی از آهن راه دریا در پیش می گیرد
و آخرین کشتی راهی می شود
و هر چه که قولش را داده ای
هر کاری که کرده ای
و هرچه که در زندگی شده ای
به نام پدر، به نام پسر
و فارغ از کش و قوس هایی که در زندگی چشیده ای
روی زمین یا در بهشت یا زیر خورشید
وقتی که آخرین کشتی راهی می شود
آه، غرش زنجیرها
و طنین الوارها
صدای انتهای دنیا در گوش هایت
وقتی کوهی از آهن راه دریا در پیش می گیرد
و آخرین کشتی راهی می شود♪
از این که به ترانه ام گوش دادید سپاسگزارم. متشکرم. (تشویق حاضران)
متشکرم.
خب، اگر بلدید همراهی کنید. (موسیقی) (تشویق حاضران)
♪ یک لاشه کشتی
جزیره ای گمشده در دریا
یک روز تنهای دیگر
من تنهای تنها،
تنهایی که هیچ کس تحملش را ندارد
پیش از آن که درهم بشکنم نجاتم دهید
پیغام کمک برای دنیا خواهم فرستاد
پیغام کمک برای دنیا خواهم فرستاد
امیدوارم به دست کسی برسد
امیدوارم به دست کسی برسد
امیدوارم به دست کسی برسد
پیغامم در بطری
پیغامم در بطری
یک سال از وقتی که یادداشتم را نوشتم می گذرد
باید از همان اول این را می دانستم
که تنها امید می تواند نگهم دارد
عشق می تواند زندگیت را سروسامان دهد
اما عشق می تواند قلبت را هم بشکند
پیغام کمک برای دنیا خواهم فرستاد
پیغام کمک برای دنیا خواهم فرستاد
امیدوارم به دست کسی برس
امیدوارم به دست کسی برسد
امیدوارم به دست کسی برسد
پیغامم در بطری
پیغامم در بطری
پیغامم در بطری
پیغامم در بطری
امروز صبح بیرون رفتم
باور نمی کنم چی دیدم
میلیاردها بطری را
موج به ساحل کشانده بود
مثل این که من در تنهایی، تنها نیستم
صدها میلیون آشغال دیگر
دنبال خانه می گردند
پیغام کمک به دنیا خواهم فرستاد
پیغام کمک به دنیا خواهم فرستاد
امیدوارم کسی بگیرد
امیدوارم کسی بگیرد
امیدوارم کسی بگیرد
پیغامم را در بطری
پیغامم را در بطری
پیغامم را در بطری
پیغامم را در بطری♪
حالا از شما می خواهم که بعد از من بخوانید خب، بخش بعدی. خیلی آسان است. همگی بخوانید. بریم.
♪ پیغام کمک می فرستم. حالا همگی.
حاضران: پیغام کمک می فرستم
پیغام کمک می فرستم
حاضران: پیغام کمک می فرستم
پیغام کمک می فرستم
حاضران: پیغام کمک می فرستم
پیغام کمک می فرستم
حاضران: پیغام کمک می فرستم
می فرستم
پیغام کمک می فرستم
پیغام کمک می فرستم
پیغام کمک می فرستم
پیغام کمک می فرستم
اووووووووووو♪
متشکرم TED. شب به خیر.
(تشویق حاضران)