شروین نولاند از درمان با الکتروشوک میگوید
متن سخنرانی :
من خیلی دوست داشتم همان کاری را بکنم که اولین بار کردم، که یک موضوع امیدوارکننده انتخاب کنم. بار پیش، من دربارهی مرگ و مردن حرف زدم. این بار میخوام دربارهی بیماریهای روانی صحبات کنم. اما این سخنرانی باید فنی باشه، بنابراین دربارهی درمان با الکتروشوک سخن خواهم گفت. (خنده)میدونید، از زمانی که انسان شواهدی یافت که برخی از آدمهایی که میشناسه، همقطارانش، میتونن متفاوت باشند، میتونن عجیب باشند، افسرده باشند یا آنچه که ما امروز به نام شیزوفرنی میشناسیم، ایمان داشت که اینگونه بیماری بایستی از سوی ارواح شیطانی به بدنش حلول کرده. بنابراین، روش درمان این بیماریها در زمانهای گذشته، یه جورایی، راندن این ارواح خبیثه بوده، و این همونطور که میدونید، همچنان ادامه داره.
اما بهره بردن از کشیش کافی نبود. هنگامیکه داروها، در حدود ۴۵۰ پیش از میلاد، به دست بقراط و یارانش، نسبتا علمی شدند، هنگامیکه داروها، در حدود ۴۵۰ پیش از میلاد، به دست بقراط و یارانش، نسبتا علمی شدند، تلاش کردند به دنبال گیاهان دارویی بگردند، گیاهانی که به اصطلاح ارواح خبیثه را از روح برانند. بنابراین، گیاهان ویژهای را یافتند که میتونست تشنج ایجاد کند. و دانش گیاهشناسی، کتابهای گیاهی تا اواخر قرون وسطی، و رنسانس سرشار از نسخههاییست که موجب تشنج میشن تا ارواح ناپاک را برانند.
سرانجام، در سدهی شانزدهم، یک پزشک به نام تئوفوراستوس بومباستوس آرئولوس فن خوخنهایم، که پاراکلئوس صداش میکردن، نامی که شاید برخی از مردم اینجا باهاش آشنا باشند- (خنده)- خوبه، پاراکلئوس پیر دریافت که میتونه درجهی تشنج را بوسیله میزان مشخصی از کافور برای تولید تشنج، پیشبینی کند. دریافت که میتونه درجهی تشنج را بوسیله میزان مشخصی از کافور برای تولید تشنج، پیشبینی کند. میتونید تجسم کنید که سراغ کمدتون برید، یک نفتالین بردارید، و وقتی احساس افسردگی میکنید یه دونه بالا بندازید؟ بهتر از پروزاک است، اما من توصیه نمیکنم.
اما آنچه در سدهی هفدهم و هجدهم میبینیم پژوهش مستمرست برای یافتن داروهایی به جز کافور که همان کارکرد را داشته باشند. خب، همزمان بنجامین فرانکلین سر برآورد، و او در اثر برخورد آذرخش به بادبادکش چیزی نزدیک به تشنج را تجربه کرد. و او در اثر برخورد آذرخش به بادبادکش چیزی نزدیک به تشنج را تجربه کرد. و بسیاری از مردم به این فکر افتادند که از الکتریسیته برای ایجاد تشنج استفاده کنند.
و حالا تا حدود ۱۹۳۲ پیش میایم، هنگامیکه سه روانپزشک ایتالیایی، مطالعات گستردهای روی درمان افسردگی داشتند، نظرشان به این جلب شد که بیمارانشون، که صرع داشتند، که اگر صرع داشتند -یک سری از حملات صرع، که بسیاری از آنها پشتسرهم رخ میداد، اغلب افسردگی را از میان میبرد. نه تنها از میان میبرد، بلکه ممکنست که هرگز برنگردد. بنابراین بسیاری از مردم علاقمند به ایجاد تشنج شدند، گونههای کنترل شدهای از تشنج.
و اندیشیدند: «خب، ما الکتریسیته داریم، ما یکی رو به برق وصل میکنیم. معمولا موهاشون سیخ میشه و آدمها دچار لرزش شدید میشد.» بنابراین، آنها این روش را روی چند خوک آزمودند، و هیچ خوکی کشته نشد. پس، آنها به ادارهی پلیس رفتند و گفتند، «ما میدونیم اطراف ایستگاه قطار رم، ارواح سرگردانی( چندین مجنون) وجود دارد، که زیرلب چرند و پرند میگن. میتونید یکی از آنها را برای ما بیارید؟» یکی که، به قول ایتالیاییها، «کاگوتز» باشه. پس آنها این «کاگوتز» را پیدا کردند، یک مرد ۳۹ ساله که شیزوفرنی شدید و غیرقابل درمانی داشت، که معروف بود، ماهها بود که معروف بود که خودش رو خراب میکرد، هیچ حرف معنیداری از دهنش خارج نمیشد، و آنها او را به بیمارستان آوردند. سپس این سه روانپزشک، پس از حدود دو یا سه هفته بررسی و مشاهده، روی یک میز خواباندندش، و گیجگاهش را به منبع کوچکی از جریان برق وصل کردند. آنها فکر کردند: «خًب، ما ۵۵ ولت را، در دو-سوم ثانیه آزمایش میکنیم. این هیچ بلایی سرش نمیاره.» و این کار را انجام دادند.
خُب، من از اینجا به بعد را از زبان یک شاهد مستقیم نقل میکنیم، که ۳۵ سال پیش اینها را برای من حکایت کرد، زمانی که من برای یک پژوهش شخصی دربارهی این چیزها فکر میکردم. زمانی که من برای یک پژوهش شخصی دربارهی این چیزها فکر میکردم. او گفت: «این طفلک» -به یاد داشته باشید که او حتی بیهوش هم نشده بود- «پس از این حملهی شدید تشنج، راست نشست، رو به این سه نفر کرد و گفت، شما سه تا عوضی خیال دارید چه غلطی با من بکنید؟» (خنده) آخ که اگه میتونستم این را به ایتالیایی بگم.
خب، خیلی خوشحال بودند، چون او در این هفتههای مشاهده یک کلام منطقی هم از دهنش در نیومده بود. بنابراین آنها دوباره او را به برق وصل کردند، و این بار آنها ۱۱۰ ولت را به مدت نیم ثانیه آزمایش کردند. و در برابر چشمان شگفتزدهی آنها، پس از پایان آزمایش، یه جوری صحبت کرد که انگار کاملا خوب شده. او مدت کوتاهی از هوش رفت، آنها یک سری درمان براش تجویز کردند، و او واقعا درمان شد. اما البته، شیزوفرنی طی چند ماه برگشت.
اما آنها دراینباره مقالهای نوشتند، و همه در غرب شروع به استفاده از الکتریسیته کردند تا مردم مبتلا به شیزوفرنی یا افسردگی شدید را به تشنج وادارند. برای شیزوفرنیها کار زیادی از آن بر نیامد، اما در دههی ۳۰ و میانهی دههی ۴۰ کم و بیش روشن شد که درمان با تشنج الکتریکی بسیار بسیار در درمان افسردگی موثره. که درمان با تشنج الکتریکی بسیار بسیار در درمان افسردگی موثره.
و البته، در آن روزها، هیچ داروی ضد افسردگی وجود نداشت، و بسیار بسیار محبوب شد. آنها مردم را بیهوش میکردند، بهشون تشنج دادند، اما مشکل اساسی این بود که هیچ راهی برای فلج کردن ماهیچهها وجود نداشت. بنابراین مردم حملههای شدید واقعی را از سر میگذراندند. استخوانها میشکست. به ویژه در مردم مسن و آسیبپذیر، نمیشد ازش استفاده کرد. و بعد در دههی ۱۹۵۰، اواخر دهه ۱۹۵۰، به اصطلاح آرامبخشهای ماهیچه توسط داروسازها کشف شد، و سبب شد که بتونید یک تشنج کامل را القا کند، یک تشنج مغزی الکتریکی -شما میتونستید آن را روی امواج مغزی رصد کنید- بدون ایجاد هیچ تشنجی در بدن به جز اندکی انقباض ناگهانی در انگشتان پا. پس دوباره، بسیار بسیار محبوب شد و بسیار بسیار سودمند.
خب، میدونید، در دههی ۶۰، نخستین ضدافسردگی به بازار روانه شد. توفرانیل اولیاش بود. در اواخر دهه ۷۰، و دهه ۸۰، داروهای دیگری هم بود، و بسیار موثر بودند. و گروههای حقوق بیماران به نظر حسابی خشمگین بودند دربارهی چیزهایی که مشاهده کرده بودند. بنابراین نسخهی تشنج الکتریکی، و درمان الکتروشوک پیچیده شد، اما در ده سال اخیر دوباره پدیدار شد. و دلیل این نوزایی اینه که احتمالا حدود ده درصد مردم، که افسردگی شدید دارند، به هیچی پاسخ نمیدن، فرقی نمیکنه چه کاری براشون انجام بشه.
حالا، چرا دارم این قصه را در این جلسه براتون تعریف میکنم؟ این قصه را برای شما میگم، چون درواقع از زمانی که ریچارد صدام کرد و ازم خواست دربارهی - او از همهی سخنرانها این را خواست- درباره چیزی حرف بزنم که برای مخاطبان جدید باشه، چیزی که هرگز دربارهاش حرف زده نشده، دربارهاش نوشته نشده، داشتم واسه این لحظه نقشه میکشیدم. دلیل واقعی اینه که من مردی هستم، که حدود ۳۰ سال پیش، زندگیش توسط دو دوره طولانی درمان الکتروشوک نجات داده شد. و بذارید براتون این قصه را تعریف کنم.
من در دهه ۱۹۶۰ ازدواج کرده بودم. استفاده از واژهی بد شاید دست کم گرفتن آن سال باشه. وحشتناک بود. مطمئنم که در این تالار به اندازهی کافی آدم مطلقه وجود داره که بتونه کینه و خشم آن زمان من را درک کنه. وقتی کودکی سختی هم از سر گذرونده باشی، و یک بلوغ دشوارتر- کاملا به فقر مربوط نبود، اما چیزی شبیه به آن. دورانی بود که در خانوادهای بزرگ میشدم که هیچ کس انگلیسی حرف نمیزد، هیچکس نمیتونست به انگلیسی بخونه و بنویسه. دورانی که با مرگ و بیماری و کلی چیزهای دیگرهمراه بود. من اندکی مستعد افسردگی بودم.
خلاصه، همینطور که اوضاع بدتر میشد، و وقتی ما دیگر واقعا از هم متنفر شدیم، به صورت تدریجی در یک دورهی یکی دوساله به افسردگی دچار شدم، تلاش میکردم که ازدواجم را نجات بدم، که به سوی گریزناپذیری غیر قابل نجات بود. در آخر، من همهی جراحیهای بزرگم را، برای ساعت ۱۲ یا یک بعدازظهر برنامهریزی میکردم، چون نمیتونستم پیش از ساعت ۱۱ از جام بلند شم. و هرکسی که افسردگی را تجربه کرده باشد میداند که چه حسی دارد. من حتی نمیتونستم پتو را از روم کنار بزنم.
خب، تو در یک مرکز پزشکی دانشگاهی هستی، جایی که همه همدیگر را میشناسند، و این موضوع پیش همکارام فاش میشد، بنابراین ارجاعات به من رو به کم شدن گذاشت. هنگامیکه ارجاعاتم کمتر شدند، من به وضوح بیشتر و بیشتر افسرده شدم تا اینکه دیدم، خدای من، من دیگر نمیتونم کار کنم. و البته، فرقی هم نمیکرد چون من دیگر بیماری نداشتم.
بنابراین، با توصیهی پزشکم، من خودم را به بخش مراقبتهای ویژهی روانی بیمارستان دانشگاهمون معرفی کردم. و همکارانم، آنهایی که من را از زمان دانشکده میشناختند در آن موقعیت بهم گفتند: «نگران نباش .مقطعیه، شش هفته دیگه دوباره به اتاق عمل برمیگردی. همهچیز دوباره عالی میشه.» خب، میدونید جنون گاوی چیه؟ معلوم شد که جنون گاوی خیلی شایعه. من آدمهایی را میشناسم که با دروغهایی مثل این برای همیشه در آنجا ماندند. (خنده) خب من یکی موارد شکستشان بودم.
اما به این سادگیها هم نبود. چون در آن زمان من از واحد خارج شده بودم، هیچ کارکردی نداشتم. من به سختی میتونستم دو متر جلوترم را ببینم. هنگام راه رفتن تلوتلو میخوردم. من به زانو درآمده بودم. به ندرت حمام میرفتم. گاهی ریشم را نمیزدم. وحشتناک بود. و معلوم بود -نه برای من، چون در آن زمان دیگر هیچچیز برای من معلوم نبود- که من نیاز به بستری دراز مدت داشتم در آن جای هراسناک که اسمش را گذاشته بودند بیمارستان روانی. خب، من در ۱۹۷۳، در بهار ۱۹۷۳، معرفی شدم به انیستیتو لیوینگ، که در آن زمان اسمش بود مرکز بازپروری هارتفورد. این مرکز در سدهی هجدهم پایهگذاری شده بود، بزرگترین بیمارستان روانپزشکی در ایالتِ کِنِتیکت، البته به جز بیمارستانهای بزرگ دولتی که در آن زمان وجود داشت.
و آنها هرچه در چنته داشتند را آزمودند. آنها روانپزشکی معمول را امتحان کردند. هر دارویی که در آن زمان در دسترس بود را آزمایش کردند. و آنها حتما تورفانیل و چیزهای دیگر را -ملاریل و خدا میدونه چه چیزهایی را- امتحان کردند. هیچ چیزی رخ نداد، جز اینکه من از یکی از این چیزها زردی گرفتم. و سرانجام، چون من در کِنِتیکت شناخته شده بودم، تصمیم گرفتند که بهترست با کادر ارشدشان مشاوره کنند. همهی بالادستیها جمع شدند، و من بعدها فهمیدم چه اتفاقاتی افتاده.
همه فکرهاشون را روی هم ریختند و تصمیم گرفتند که هیچ کاری نیست که بشه برای جراحی انجام داد که خودش را از دنیا جدا کرده، که هیچ کاری نیست که بشه برای جراحی انجام داد که خودش را از دنیا جدا کرده، کسی که در آن زمان غرق شده بود در نه فقط افسردگی و احساس بی ارزش بودن و بیکفایتی، نه فقط افسردگی و احساس بی ارزش بودن و بیکفایتی، بلکه با اندیشهی وسواس گونه، وسواس فکری دربارهی تصادفات مقارن. و تعداد مشخصی بودند که هر بار که میدیدمشان، من را به طرز وحشتناکی از کوره به در میبردند -هر نوعی از آداب و رسوم، واقعا بد بود، چیز افتضاحی بود. یادتون میاد وقتی بچه بودید، و خودتون را وادار میکردید که روی خط راه برید؟ خب، من مرد بالغی بودم که همهی این تشریفات را داشتم، و به جایی رسید که من دچار ضربان قلب شدم، ترسی وحشیانه در سرم رخنه کرده بود. این نقاشی اثر ادوارد مانش را دیدید، «جیغ» را میگم. هر لحظه یک جیغ بود. غیرممکن شده بود. بنابراین به این نتیجه رسیدند که درمانی وجود نداره، هیچ شفایی درکار نیست. اما یک درمان وجود داشت، که دراصل در اوایل دهه ۱۹۴۰ در بیمارستان هارتفورد از درمانهای پیشتاز بود، و میتونید تصور کنید که آن چه بود. برش برداری (لوبوتومی) پیشین مغز. بنابراین تصمیم گرفتند -دوباره، من این را نمیدانستم، و بعدها فهمیدم- که تنها چیزی که میتونه برای این مرد ۴۳ساله انجام بشه جراحی برش برداریست. که تنها چیزی که میتونه برای این مرد ۴۳ساله انجام بشه جراحی برش برداریست. که تنها چیزی که میتونه برای این مرد ۴۳ساله انجام بشه جراحی برش برداریست.
خب، مانند همهی بیمارستانها، دستیاری بود که مسئول پروندهی من بود. ۲۷ سالش بود، و دو یا سه بار در هفته با من دیدار میکرد. و در آن زمان سه-چهار ماهی میشد که من در آنجا بستری بودم. و او از بالاسریها تقاضای ملاقات کرد، و آنها موافقت کردند که باهاش دیدار کنند چون در آنجا خیلی خوشنام بود. به گمان آنها او آیندهی بسیار درخشانی داشت.
او پاشنههاش را ور کشید و به آنها گفت، «نه، من این مرد را بهتر از همهی شما میشناسم. من بارها و بارها به دیدارش رفتم. شما تنها هرازگاهی او را دیدید. شما گزارشها و اینجور چیزها را خواندید. من واقعا صادقانه ایمان دارم که مشکل اساسی در اینجا افسردگی حاد ست، و همهی وسواس فکری از اینجا ناشی میشه. و شما حتما میدونید که اگر لبهبرداری را انجام بدید چه اتفاقی میافته. همهی نتایج در هر طیفی، از نسبتا بد، تا وحشتناک ترین آنها رخ خواهد داد. اگر همهی تلاشش را بکند، هیچ وسواس فکری دیگر براش پیش نیاد، و احتمالا دیگر افسرده نباشد، عواطفش کِرخت میشه، هرگز نمیتونه دوباره جراحی کنه، و هرگز آن پدر دوست داشتنی که برای دو فرزندش بود، نخواهد شد، زندگیاش زیر و رو میشه. اگر نتایج عادی را بگیره سرنوشتش مثل فیلم 'دیوانهای از قفس پرید' رقم میخوره و شما این را میدونید، تمام زندگیاش را گیج و منگ میماند.»
خب، او گفت: «نمیتونیم یک دوره شکدرمانی را امتحان کنیم؟» و میدانید چرا موافقت کردند؟ میخواستند دلش را به دست بیارن. با خودشون گفتند: «خب، ده جلسه تجویز میکنیم. و کمی زمان از دست میدیم. این که چیزی نیست. فرقی نمیکنه.» بنابراین ده جلسه تجویز کردند، و اولین دوره- ضمنا دورهی متعارف، شش تا هشت جلسهای بود و هنوز هم شش تا هشت جلسهایست. من را به سیمها وصل کردند، بیهوشم کردند، بهم آرامبخش ماهیچهای دادند. بار ششم کار نکرد. هفتم هم کار نکرد. بار هشتم کاری از پیش نبرد. در نُهم، متوجه شدم- و این فوقالعاده بود که من میتونستم چیزی را بفهمم - متوجه یک تغییر شدم. و در ده، تغییر واقعی را حس کردم.
و او برگشت پیششون، و آنها با ده تای دیگر موافقت کردند. دوباره، همهی آنها -گمونم حدود شش یا هشت نفر بودند- فکر میکردند که هیچ اثری نخواهد داشت. فکر میکردند که این یک تغییر موقتیست. اما، در شانزدهمی، در هفدهمی، نگو و نپرس، تغییرات بنیادی در آنچه من احساس میکردم رخ داده بود. در هجدهمی و نوزدهمی، من شبها میتونستم بخوابم. و سر بیستمی، میتونستم حس کنم، واقعا میتونستم حس کنم که از پسِش برمیام، که حالا من آنقدر قوی هستم که با نیروی اراده، میتونم وسواس فکریام را دور بریزم. میتونم افسردگی را دور کنم.
و هرگز فراموش نکردم -هرگز فراموش نخواهم کرد - در حالی که در آشپزخانهی بخش ایستاده بودم، روز یکشنبه از ژانویه ۱۹۷۴ بود، در آشپزخانه ایستاده بودم و با خودم فکر میکردم: «حالا قدرت این را دارم که این کار را بکنم.» به نظر میرسید سیمهای انبوهی که در سرم چنبره زده بود قطع شدند و میتونستم به روشنی فکر کنم. اما من یک قاعده لازم دارم. چیزی که وقتی شروع به فکرکردن وسواسی میکنم به خودم بگم. اما من یک قاعده لازم دارم. چیزی که وقتی شروع به فکرکردن وسواسی میکنم به خودم بگم. خب، طرفدارهای گیلبرت و سالیوان [آهنگساز و نویسنده اپرا] در این تالار «اپرای رودیگور» را یادشونه، و حتما مارگارت دیوانه در این اپرا را به یاد میارن، و به یاد دارن که او با کسی ازدواج کرده بود به نام سِر دِسپارد مارگاتروید. و به یاد دارن که او با کسی ازدواج کرده بود به نام سِر دِسپارد مارگاتروید. مارگارت در این نمایش، هر پنج دقیقه یک بار خل میشد، و سِر مارگاتروید بهش گفت: «ما باید واژهای پیدا کنیم که تورا به واقعیت برگرداند، و نازنینم، این واژه 'بیزینگاستوک' خواهد بود.» پس هروقت او یک کمی قاطی میکرد، سِر میگفت: «بیزینگاستوک!» و مارگارت میگفت: «بیزینگاستوک، گرفتم.» و برای مدتی آرام میگرفت.
خب، راستش من اهل برانکس هستم. من نمیتونم بگم «بیزینگاستوک». اما من یک چیز بهتر دارم که خیلی هم سادهست. اینه: «اَه، خفه بابا!» (خنده) خیلی بهتر از «بیزینگاستوک» است، دست کم برای من. و جواب داد -خدای من، جواب داد. هرگاه که من شروع کنم به فکر کردن وسواسی- دوباره، یک بار دیگر، پس از ۲۰ جلسه شکدرمانی به خودم میگم: «اَه، خفه بابا.» و همهچیز رو به بهبودی گذاشت، و در عرض سه یا چهار ماه، از بیمارستان مرخص شدم، و به گروه جراحان پیوستم، جایی که میتونستم با آدمهای دیگر گروه کار کنم، نه در نیوهون، اما تقریبا نزدیک به آنجا. من سه سال آنجا ماندم. و در پایان سال سوم، به نیوهون برگشتم، و در آن زمان دوباره ازدواج کرده بودم. من همسرم را با خودم آوردم، تا دراصل مطمئن بشم که میتونم این تجربه را از سر بگذرانم. فرزندانم برگشتند که با ما زندگی کنند. و پس از آن ما صاحب دو فرزند دیگر هم شدیم. شغلمم را نجات دادم، حتی بهتر از آنی شد که پیشتر بود. دوباره به دانشگاه برگشتم و شروع به نوشتن کتاب کردم. خب، میدونید، زندگی فوقالعادهای داشتم. الان، همونطور که گفتم، نزدیک سی ساله. من جراحی را حدود شش سال پیش کنار گذاشتم و همونطور که بیشترتان میدانید، یک نویسندهی تمام وقت شدم. اما زندگیم خیلی هیجانانگیز بوده، خیلی شاد بوده.
هرچند وقت یک بار باید بگم: «اَه، خفه بابا!». هراز چندگاهی، کمی افسرده و وسواسی میشم. خب، من کاملا ازش رها نشدم. اما این جواب داده. همیشه جواب داده. چرا بعد از این همه سال که هرگز از این موضوع حرف نزدم، تصمیم گرفتم تعریفش کنم؟ راستش، آنهایی از شما که بعضی از این کتابها را میشناسند میدانند که یکیشون دربارهی مرگ و مردن است، یکی دربارهی بدن انسان و روح انسانست، یکی دیگر درباره اینه که چرا اندیشههای مرموز همش در ذهنهامون هستند، و اینا همشون مربوط به تجربههای شخصی من هستند. هرکسی هنگام خواندن این کتابها ممکنه فکر کنه -من هزاران نامه از آدمهایی که این فکر را میکنند دربارهی آنها دریافت کردم- -من هزاران نامه از آدمهایی که این فکر را میکنند دربارهی آنها دریافت کردم- که بر اساس تصویری که من از تاریخچهی زندگیام در این کتابها ارایه دادم، تاریخ زندگی دوران کودکیام، من کسی هستم که بر ناملایمات چیره شدم. من کسی هستم که شوکران تلخ کودکی فاجعهبارم را نوشیدم من کسی هستم که شوکران تلخ کودکی فاجعهبارم را نوشیدم و نه تنها آسیبی ندیدم بلکه نیرومند شدم. من راهش را پیدا کردم، بنابراین میتونم به مردم را پند بدم پندهایی از مرگ و مردن، پس میتونم از عرفان و روح بشری داد سخن بدم.
و همیشه از این احساس گناه کردم. همیشه احساس کردم که دارم دغلکاری میکنم چون خوانندگان من آنچه که امروز به شما گفتم را نمیدانند. معلومه که بعضی افراد در نیوهون از این خبر دارند. اما اغلب مردم نمیدانند. بنابراین یکی از دلایلی که به اینجا آمدم که ازش حرف بزنم اینه که -رک و پوستکنده، خودخواهانه- خودم را سبک کنم و بذارم فاش بشه که یک ذهن بیدردسر آن کتابها را ننوشته. اما مهمتر از آن، به گمان من، این حقیقتست که نسبت بسیار بالایی از مخاطبان کمتر از سی سال دارند، و البته بسیاری دیگر هم هستند، که بیش از سی سال دارند. برای مردم کمتر از سی سال، و به نظر من تقریبا همهی شما -میخوام بگم همهی شما- یا در آستانهی یک شغل باشکوه و هیجانانگیز هستید یا همین حالا چنین شغلی دارید: هرچیزی ممکنه براتون پیش بیاد. همه چی عوض میشه. اتفاقات رخ میدن. ممکنه چیزی از دل کودکی برگرده تا شما را شکار کنه. ممکنه از ریل خارج بشید. امیدوارم این برای هیچکدام از شما پیش نیاد، اما احتمالا برای درصد کوچکی از شما اتفاق میافته.
و برای آنهایی که این رخ نمیده، ناملایماتی بر سر راه خواهد بود. اگر من با جانفرسایی روح، عاری از روح، آنطور که در دههی ۱۹۷۰ بودم، و بدون هیچ امیدی به درمان، دست کم تا جایی که یک گروه از باتجربهترین روانپزشکان تشخیص داده بودند، اگر من تونستم راه نجات از اینها را پیدا کنم، باور کنید، هر کسی میتونه از هر فلاکتی که در زندگیاش هست، نجات پیدا کنه. باور کنید، هر کسی میتونه از هر فلاکتی که در زندگیاش هست، نجات پیدا کنه.
و برای کسانی که مسنتر هستند، کسانی که شاید نه چیزی به بدی این را گذراندند، و برای کسانی که مسنتر هستند، کسانی که شاید نه چیزی به بدی این را گذراندند، اما لحظات سختی در زندگی داشتند، شاید جایی همهچیزشان را از دست دادند، مانند من، و همهچیز را از صفر شروع کردند، حرفهای من به نظرشان خیلی آشنا میاد. بهبود وجود دارد. رستگاری حقیقت داره. رستاخیز هست. درهر جامعهای داستانهایی از رستاخیز وجود داره که تا حالا نقل شده، و این تنها به خاطر خیالبافی ما دربارهی احتمال رستاخیز و شفا نیست، و این تنها به خاطر خیالبافی ما دربارهی احتمال رستاخیز و شفا نیست، بلکه این درواقع اتفاق میافته. و بسیار هم اتفاق میافته.
شاید محبوبترین داستان رستاخیز، خارج از حیطهی داستانهای مذهبی، افسانهی ققنوس است، داستانی کهن از ققنوس، که هر پانصد سال، از خاکسترش دوباره متولد میشه تا زندگیاش را ادامه بده، زندگیای حتی زیباتر از آنچه پیش از این بوده. ریچارد، خیلی سپاسگزارم.