چهارشعر قدرتمند درباره بیماری پارکینسون و پیر شدن

متن سخنرانی :
وقتی فقط سه یا چهار ساله بودم، عاشق شعر شدم، با وزن و آهنگ کلام، با قدرت استعاره و تشبیه، شعر ذات ارتباط است -- نظم، عصاره. و بعد از این همه سال،اشعاری که امروز می خوانم از کتاب هفتم اشعارم است که به تازگیبه اتمام رسیده.
خوب، پنج سال پیش، بیماری پارکینسون در من تشخیص داده شد. با اینکه هنوز درمانی قطعی برای این وجود ندارد، پیشرفتهای درمانیواقعاً قابل توجه است. اما می توانید تصور کنیدکه ترسیدم وقتی فهمیدم زنان به شکلی عمده از آزمایش هایپژوهشی کنار گذاشته شده اند، در حالی که یافته های پزشکیبا در نظر گرفتن جنسیت نشان داده که ما در واقع مردان کوچکی نیستیم --
(خنده حضار)
که تصادفا دستگاه تناسلیمتفاوتی دارند. پزشکی منطبق بر جنسیتبرای مردان هم خوب است.
اما خودت را به چالش می‎کشی، همراه با میلت به «بله گویی»که یاد گرفته ای تا التماس کنی از راه توجه های احساسی و در کارهایت، و هر دو در حالی که به انرژی نیاز دارندمولد انرژی هستند. بنابراین به عنوان فعال حقوق زنان، کار خودرا با بنیاد بیماری پارکینسون آغاز کردم -- که همان PDF.org است -- تا حرکتی برای تعیین جایگاه زنان در مسیرمقابله با بیماری پارکینسون ایجاد کنم. و به عنوان یک شاعر، کارم رابا عنوان این موضوع شروع کردم، که برای من غم انگیز، مضحک،و گاهی حتی شادی بخش بود. من با پارکینسون احساس نقصان نمی کنم؛ احساس می کنم عصاره ام را می گیرد، و من واقعا به زنی که قطره قطره به آنتبدیل می‎شوم علاقه ‎مندم.
«هیچ نشانی از تقلا نیست»
کوچک شدن نیازمند پررویی است: آرام منتظر شدن در اتاق انتظار پزشک و تماشای آینده ای که می آید و می رود، می بینی که خم می‎شود؛ به تو خیره است در حالی که تو چشم از او می‎گردانی. کمیابی یک معامله است: لبخندی کوتاه، تاییدی کنایه آمیز.
تو در این محله کودکی تازه واردی. هر کسی اینجا زمانی خود تو بوده. و تو هنوز می‎آموزی که کوچک شدن نیازمند بزرگی روح است. هنوز با محیط منطبق نشده ای: پذیرفتن کمکی آزار دهنده از کسانی کهدوستت دارند؛ کنار رفتن و رها کردن، اما نه تسلیم شدن.
به سختی محتویات بطری "مرا بنوش" راسر کشیده‎ای، و کوچک شدن خود را احساس کرده‎ای. اکنون، اثاثیه آشنا محو می شوند، کف اتاق کج شده و دستگیره در را تنهابا تلاش دو دست می‎چرخانی. این کوچک شدن نیاز به صبری عظیم دارد: خواب کوتاه شبانه‎ات، دست خط ، صدا و قدت.
بیشتر به یک زن بسیار کوچک شباهت داری تا یک عارف بودایی، که بی سر و صدابا کم می‎سازد. کم همیشه بیش نیست. اما در این فضای در حال خالی شدن،کورسویی از فضا، در حال نمایان شدن است. اینجا در پس دو چشم آنهایی که عادت کرده اند فضایی است که بعضی آن را خوار شدن می‎نامند.
این، مکانی است برای اشعار بی ترحم، تحفه برای وجودیکه قبلا نادیده گرفته شده، که در غوغای روزمره غرق شده است. اینجا هر حرکتی نیازمند قصدی است، و زنده به آگاهی است. هیچ چیز خودکار نیست.
می توانی آن را در فشار دادنیک کلید مشاهده کنی، بازویی که آستین را می کشد، تعادلی سخت در محدوده شبوقتی که در تاریکی تقلا می کنی شاهکاری از شجاعت و تواضع، که شک دارد آیا آنها صمیمانهانضباطی سخت را تمرین می کنند، آیا وجود ماورائی آگاهی خستگی ناپذیری دارد؟
چه توانی اینجا نادیده گرفته شده، این رقصندگان لرزانی که تلاش شکفت انگیزی می کنند برای کارهایی که بی ارزش انگاشته می شود. چه زیبایی پنهانی اینجاست، در اینها، آدمهای صدا مخملی و افلیج من؛ که ماسکی از متانت بر چهره دارید. برای کوچک شدن به عظمت لازم است، پس خم شو در برابر چنین ایستادگی زیبایی.
(تشویق حضار)
متشکرم.
این یکی "در اهدای مغزم به دانش"نام دارد.
( خنده حضار)
ممنونم. ورق هایی که خیال مومنین راراحت می کنن را رها کن. خونت را به همه اهدا می کنی:کلیه ها، قرنیه چشمها، کبد، ششها، بافت، قلب، رگ، همه چیز را.
عجیب است که این مغز متواضع هیچوقت ارزش بی همتایش را در تحقیق نمی دانست شاید نجات کسی دیگر از آنچه هستگرچه مطمئن نیستند که می توانم. از خودم تعریف کردم.
پس فرم ها را پر می کنی، و پاسخ ها را می کاوی، حیران از این روح شاد.
و تکه تکه ام کن، ببرم،و روی صفحه پخشم کن. ببین که چه می خواهم به تو بگویم.
به دستم آور، یادم بگیر، مرورم کن،زیر ذره بین، چشمانت را تنگ کن، اگر توانسته ام اشاره ای کنم آن را آشکار کن.
لطفا تلاشت را بکن،خرمن مرا درو کن، نشانه ها را ندبال کن. مغر خوبی بودم در زندگی. این مغزتعهداتش را انجام داده.
تکه تکه ام کن، ببرم،و روی صفحه پخشم کن. رنگم کن، توضیحم بده، از ساغرم بنوش. به اشتراکم بگذار، مرا بشنو:
به کارم بگیربه کارم بگیر می خواهم همبسترم شوی.
(تشویق حضار)
( پایان تشویق)
و این یکی را « نور جان» نامیده ام.
تابیدن از درون، تنها راه امنی است تا از ماده تاریک عبور کنی. برخی اشکال حیات -- نوعی از قارچ ها ،حلزون ها، عروس دریایی، کرم ها -- شب تابند، و آدمها هم همینطور؛ ما نور فرو سرخ می تابیماز درون مشعشع مان. و مصیبت این است که خود نمی بینیم.
ما انعکاس را می بینیم. ما زیست تابش را می خواهیمتا رنگ های واقعی مان را نشان دهیم. زیرا، روشنایی بیرونی آن را عوض می کند. وقتی جاذبه نور را منحرف می کند، کهکشان های غول آسامثل تلسکوپ می مانند، تصویر های پشتشان را مانندکمان های کم نور، دراز می کنند -- اثر بزرگنمایی مانند دیدن نور کم چراغ های خیاباناز میان لیوانی شراب.
با یکی دو لیوان شراب راهم را می یابم انگار نقشی مستانه بازی می کنم؛ انگار، مسحور عشقی یک سویه ام زنده مثل نقاشی های «ترنر»که تلسکوپ هابل در اطراف کاویده، می توانم در خیابان های شهر تلو تلو بخورم بدون آنکه عابرانی که خیره می شوندرا عصبی کنم.
هر قدر می خواهی خیره شو. اگر بیاندیشی، راه رفتن،حتی ایستادن، غیر منطقی است -- این چیز های کوچک، پاها! --
( خنده حضار )
مخصوصا وقتیبدن یک نفر دیگر خام نیست.
( خنده حضار )
به علاوه، مخلوق افراط و بیش خواهی، همیشه فکر می کردمآپولو زیبا و کسل کننده است، و کمی هم دست و پا چلفتی. آدمهای احساساتی متعادل نیستند.
تعادل، به معنی دیگر،نقطه قوتم نبوده. اما از موضوع منحرف شدم. که این روزها بیشتر و بیشتر می شود، انحراف به نظر، مستقیم ترین مسیر است از جایی که خود را گم یا پیدا کرده ام جدای از محل، فکر، نوبت و زمان.
پایت را اینطوری بگذار،به چرخیدنت توجه کن: خیلی نرم، یک چرخش باعث افتادنت می شود. کمی تامل کن و خود را از مخاطبین خلاص کن، از بازیگران خداحافظی کن. نور جان چیزی است که به یک لامپ تنها که از سقف صحنه لخت تئاترر خالی آویزان است می گویند.
در تئاتر خالی چنین شبی، راه می روی تا درخششی بیرونی را نبینی، این آخرین مبارزه برای پیروزی است، این، تنها چراغ راهی است که به تاریکی درون اشاره می کند و بگذار مابقی شروع شود، این ذره بینی است که ازمیانش خود و دیگران را می بینی آراسته با لکه ای درخشان از گناه آغازین: از درون بتاب.
( تشویق حضار)
و این آخری است.
« این ساعت تاریک»
۴ صبح، آخر تابستان باران دارد قطع می شود، هنوز قطره، قطره از برگ های پهن هستاس آبی که در باغ دیده نمی شود می چکد، پا برهنه، با دقتروی سنگ های نرم و صاف، نیازی به نور ندارم، راه را می دانم، روی تختی از نعنا خم شده ام، مشتی از خاک مرطوب زمین، با دست بدنبال یک صندلی ام، شالی پهن می کنم و می نشینم، هوای سبز و مرطوب شهریور را تنفس می کنم.
این ساعتی کوتاه و خلوت است قبل از آنکه روزنامهمانند نارنجکی در راهرو فرو افتد، تلفن جیغ زند و صفحه کامپیوترچشمک زند و روشن شود.
در این ساعت: شعری در سر، خاکی در دست: سرشار از چیزی بی نام. این ساعت، وقتی که خون خونم استخوان استخوانم،کودکی که اکنون مرد شده -- غریبه، صمیمی،نه دور اما جدا -- آرام گرفته، بدون ترانه هایی در رویا وقتی که عشق ، آرامدرمیان بازوانش خوابیده.
تا به اینجا بیاید، در این لحظه زندگی کرده: سبکی بی حد. تراکم ستارگان تاریک به رنگ عقیق تیره. یک اپرای کاردینال تجربی، و بعد مرثیه ای برای کبوتر صبح. سیاهی به خاکستری سوسو می زند؛ اشیاء پدیدار می شوند، با سایه هایی در پی؛ شب پیربه سوی روشنایی می رود. و شهر به جنبش می آید.
و سحر ها و شب ها، ظهر های توخالیدیگری خواهد بود. احتمالا راهم را گم می کنم. لغزش و سقوطی خواهد بود، لعنتی در تاریکی. هر چه بیاید، در این ساعت هیچ چیز مهم نبود، همه اش بی تابانه عزیز است.
و وقتی روزهای روشن را رها کردم، آنهایی که دوستم داشتندهر از چندی سوگواری میکنند، بگذار یادشان باشدکه این زمان ساعت من بود -- این ساعت تاریک، عالی -- و بخند.
متشکرم.
( تشویق حضار)

دیدگاه شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *