جاشوا پراگر: در جستجوی مردی که گردنم را شکست

متن سخنرانی :
يك سال پيش ، ماشينى در بيت المقدس كرايه كردم تا مردى را پیدا كنم كه هرگز ملاقات نكرده بودم او كسى بود كه زندگيم را تغيير داده بود. شماره تلفنى نداشتم تا با او تماس بگيرم و بگويم که دارم می‌آيم. آدرس دقيقى هم نداشتم، اما نامش را مى‌دانستم، عابد، مى‌دانستم كه او در شهر ١٥٠٠٠ نفرى كفركارا زندگى می‌كرد، و مى‌دانستم كه، ٢١ سال قبل، درست بيرون از اين شهر مقدس، گردنم را شكست. و اينكه، در صبحى ابرى در ژانويه، راهى شمال شدم با يك شورلت نقره اى تا با پیدا کردن یک مرد، كمى هم آرامش بگیرم.
جاده تمام شد و بيت المقدس را ترك كردم. سپس آن پيچ را دور زدم كه كاميون آبى‌اش، با محموله ٤ تنى از كاشى هاى كف، با سرعتی زياد به گوشه سمت چپ مينى بوس در جايى كه نشسته بودم، بطرز وحشتناكى نزديك شده بود. آنموقع ١٩ ساله بودم. پنج اينچ بلندتر شده بودم و تو هشت ماه حدود ٢٠٫٠٠٠ تا شنا رفته بودم، و شب قبل از سانحه، در بدن جديدم خوشحال بودم، تا ساعتهاى اوليه صبحى در ماه مى با دوستانم بسكتبال بازى كردم. با كف بزرگ دست راستم توپ را نگه داشتم، و موقعيكه دست به حلقه رسيد، احساس نامرئى بودن كردم. توى اتوبوس فكرم به اين بود پيتزايى را كه در زمين برده بودم بگيرم.
نديدم كه عابد داشت ميامد. از صندلى‌ام، به شهر سنگى بالاى تپه اى نگاه مى‌كردم در بالاى يك تپه، درخشان در خورشيد ظهر هنگام، موقعى كه از پشت سر صداى ضربه محكمى آمد، به بلندى و وحشتناكى يك بمب. سرم از پشت روى صندلى قرمزم خورد. پرده گوشم پاره شد. كفشهايم به هوا رفتند. خودم هم پرواز كردم، سرم روى استخوانهاى شكسته تلو مى‌خورد، و موقعيكه فرود آمدم، از گردن به پايين فلج بودم. در ماههاى پيش رو، ياد گرفتم خودم نفس بكشم، سپس بنشينم و بيايستم و راه بروم، اما اكنون بدنم عمودى وار تقسيم شده بود. نيمه فلج بودم، در بازگشت به خانه ام در نيويورك، به مدت چهار سال از صندلى چرخ دار استفاده كردم، همه دوران كالج را.
كالج تمام شد و به مدت يكسال به بيت المقدس برگشتم. در آنجا از صندلى‌ام براى هميشه بلند شدم، به عصايم تكيه دادم، و گذشته را نگاه كردم، از طريق دوستانم كه سرنشين آن اتوبوس بودند و عكسهاى سانحه به همه چيز پى بردم، و موقعيكه اين عكس را ديدم، يك بدن بى حركت و خونى را نديدم. توده‌ى سالمى از باقيمانده عضلات شانه سمت چپ را ديدم، برای زندگیم که از دست رفته بود زاری کردم، براى هر آنچه كه هنوز انجام نداده بودم زاری کردم، و حالا دیگر غيرممكن بود.
و این پس از ان بود كه اظهارات عابد را در روز پس از سانحه خواندم، اينكه از مسير سمت راست بزرگراه به سمت بيت المقدس در حال رانندگى بود. موقع خواندن حرفهايش، سرشار از خشم شدم. نخستين بارى بود كه نسبت به اين مرد احساس خشم مى‌كردم، و از جادوی پندارم ناشى مى شد. روى اين تكه كاغذ زيراكسى، سانحه هنوز اتفاق نيفتاده بود. عابد مى‌توانست فرمانش را به چپ بچرخاند در نتيجه من او را مى‌ديدم كه از بيرون پنجره ام صفيركشان مى‌گذشت و من سالم مى‌ماندم. «مراقب باش، عابد، بپا. يواش برو.» اما عابد يواش نكرد، و روى آن تكه كاغذ زيراكسى، گردنم دوباره شكست، و دوباره، من باقی ماندم بدون عصبانيت.
تصميم گرفتم عابد را پيدا كنم، وقتى سرانجام اين كار را كردم، او به سلام عبريم با چنان بيخيالى جواب داد كه به نظرم آمد منتظر تماسم بوده است. و شايد هم بود. من براى عابد از سوابق قبلى رانندگيش نگفتم-- ٢٧ تخلف تا قبل از سن ٢٥ سالگى، آخريش، عوض نكردن دنده كاميونش به دنده اى پايين در آن روز از ماه مى بود-- ومن برايش از سابقه قبلى ام نگفتم-- از گردن به پايين فلج بودن و لوله ها، آن عدم امنيت و فقدان-- و هنگامى كه عابد به صحبتش درباره اينكه چطور در سانحه آسيب ديده بود، ادامه داد نگفتم كه از گزارش پليس مى‌دانستم كه از آسيب جدى جان به در برده بود. گفتم مى‌خواهم ملاقاتش كنم. عابد گفت كه بايد چند هفته ديگر دوباره زنگ بزنم، و وقتى زنگ زدم، صداى ضبط شده اى به من گفت كه شماره اش قطع شده بود، گذاشتم عابد و تصادف فراموش شوند.
سالهاى زيادى گذشت. با عصا و اتل زانويم و يك كوله پشتى درسفرهايى در شش قاره راه رفتم. در بازى هفتگى سافت بالى كه در سنترال پارك شروع كرده بودم توپ را به سمت بالا پرت مى‌كردم، و توى خانه ام در نيويورك، خبرنگار و نويسنده شدم، صدها هزار كلمه را با يك انگشت تايپ مى‌كردم. دوستى به من خاطر نشان كرد كه همه داستانهاى بزرگم آينه خودم بودند، هر كدام روى زندگى اى متمركز بودند كه در يك لحظه تغيير كرده بود، كه اگر بخاطر سانحه نبود، پس بخاطر بردن ارث ، ضربه چوب، فشار دادن دكمه شاتر، دستگير شدن بود. هر كدام از ما يك قبل و بعد داشتيم. آخرش روى اقبالم كار كرده بودم.
هنوز، عابد خيلى از ذهنم دور بود، وقتى سال گذشته، به اسرائيل برگشتم تا درباره سانحه بنويسم، و كتابى كه بعداً نوشتم، "زندگى نصفه"، تقريباً داشت تكميل مى شد كه تشخيص دادم هنوز مى‌خواستم عابد را ملاقات كنم، و سرانجام فهميدم چرا: تا ازاين مرد اين دو كلمه را بشنوم: "من متاسفم." آدمها بخاطر كمتر از اين هم عذرخواهى مىكنند. و در نتيجه پليسى را پيدا كردم كه تاييد مى‌كرد عابد هنوز جايى در همان شهر زندگى مى‌كرد، و من حالا داشتم با گلدان رُزى زرد رنگی در صندلى عقب به آنجا رانندگى مى‌كردم، تا اينكه ناگهان گلها هديه مسخره اى به نظر رسيدند. اما براى آن مرد عوضى كه گردنت را شكسته بود چه چيزى بايد مى‌خريدى؟ (خنده) در شهر ابوغوش توقف كردم، يك بسته باقلواى تركى خريدم: پسته هايى كه توى گلاب كش ميامد. بهتر.
در بازگشتم به بزرگراه ١، چيزى كه انتظار داشتم را مجسم كردم. عابد بغلم مى‌كرد. عابد به رويم تف مى‌انداخت. عابد مى‌گفت، "من متاسفم." سپس شروع كردم به فكر كردن، همانطور كه خيلى وقتها قبلاً كرده بودم، چطورزندگى ام فرق داشت اگر اين مرد من را زخمى نكرده بود، اگر ژنهاى من تجربه متفاوتى را مى‌گذراندند. من چه كى بودم؟ آيا همان آدم قبل از سانحه بودم، قبل از آن كه اين جاده زندگي ام را مانند عطف كتابى باز دو قسمت كند؟ آيا من بلايى كه سرم آورده شده بود، بودم؟ آيا همه ما نتايج چيزهايى هستيم كه با ما شده است، براى ما شده است، بى وفايى يكى از والدين يا همسر، پولى كه به ارث رسيده است؟ آيا ما در عوض بدنمان، مواهب و قصورات ذاتى آنها بوديم؟ به نظر مى‌رسيد كه ما مى‌توانستيم چيزى بيش از ژنها و تجربه ها نباشيم، اما چطور مى‌شد اين دو را از هم تميز داد؟ همانطور كه ویلیام باتلر ییتس (شاعری ایرلندی) پرسش جهانى یکسانی را مطرح مى‌كند، «آن بدنى كه با موسيقى تاب مى‌خورد، آن نگاهى كه روشنگر است، چگونه مى توانم رقاص را از رقص بازشناسيم؟» به مدت يكساعت رانندگى كرده بودم موقعيكه به آينه عقبم نگاه كردم و نگاه روشنگر خودم را ديدم. نورى كه چشمانم براى همه زمانى كه آبى بوده است، حمل كرده بود. تحريكات و تمايلاتى كه مرا به جلو سوق داده بود تا بعنوان كودكى نوپا تلاش كنم و روى قايقى در درياچه شيكاگو ليز بخورم، همان که من را بعنوان نوجوانى به جلو هل داده بود تا بعد از طوفان توى خليج وحشى كيپ كاد بپرم. اما من همچنين در انعكاس خودم مى‌ديدم كه اگر عابد من را زخمى نكرده بود، الان، با هم احتمالات، يك پزشك و همسر و پدر بودم. كمتر به وقت يا مرگ اهميت مى‌دادم، و، آه، معلول نبودم، از هزاران تيرو فلاخن تقدیر زندگیم رنج نمى بردم. جمع شدن مكرر پنج انگشتم، تراشه‌هاى توى دندان‌هايم كه بخاطر به دندان كشيدن همه آن چيزهايى زيادى بود كه تنها با يك دست نمى توانستم باز كنم. رقاص و رقص نوميدانه در هم مى‌تابيدند.
نزديك ساعت ١١ بود وقتى كه خروجی سمت راست را به سوی شهر آفولا گرفتم، و از كنار معدن سنگ بزرگى گذشتم و به زودى در كفركارا بودم. سوزش عصبى را احساس كردم. اما موسیقی شوپن(آهنگساز لهستانی) از راديو پخش مى‌شد، مازوركاى زيباى شماره هفت، و توى پاركينگى در پمپ بنزين نگهداشتم تا آن را گوش دهم و آرام شوم.
به من گفته شده بود كه در يك شهرعربى، كافي‌ست تنها اسم فرد محلى را بگويى و شناسايى خواهد شد. و من اسم عابد و خودم را مى‌گفتم، عمداً تاكيد مى‌كردم كه براى آشتى اينجا بودم، به مردم توى این شهر مى‌گفتم، هنگامى كه محمد را سر ظهر بيرون اداره پست ديدم. او به من گوش داد.
مى‌دانيد، بيشتر وقتها هنگام حرف زدن با آدمها پيش ميامد كه فكر كنم كجا من تمام شده بودم و معلوليتم آغاز شده بود، چون بسيارى از مردم چيزى را به من مى‌گفتند كه به كس ديگرى نمى‌گفتند. بسيارى گريه مى‌كردند. و يك روز، پس از اينكه زنى را در خيابان ديدم كه همان كار را كرد و من بعداً از او دلیلش را پرسيدم ، به من گفت، بهترين حرفى بود كه مى توانست بگوید، اشكهايش چيزى داشت كه با خوشحال و قوى بودن من ارتباط داشت، اما آسيب پذير هم بود. به حرفهايش گوش دادم. به گمانم حقيقت داشتند. من، من بودم، اما حالا با وجود لنگی پایم ، من بودم و اين كه، به گمانم، چيزى بود كه الان از من، من را مى ساخت.
بهرحال، محمد به من چيزى را گفت كه شايد تا بحال به هيچ غريبه اى نگفته بود. من را به خانه اى از گچ كارى كرم رنگ داشت هدايت كرد، بعد رفت. در حاليكه درباره اين كه چه بگويم ، فكركنان نشسته بودم، زنى با شال و لباس بلند مشكى نزديك شد. از ماشين پياده شدم و گفتم " سلام،" و خودم را معرفى كردم، و او به من گفت كه شوهرش عابد چهار ساعت ديگر از سركار ميامد. عبرى اش خوب نبود، و بعداً اعتراف كرد كه فكر مى‌كرد براى نصب اينترنت آمده بودم. (خنده)
رفتم و ساعت ٤:٣٠ برگشتم، به لطف مناره بالاى جاده كه به من در پيدا كردن راه برگشتنم كمك كرد. و موقعيكه به در جلو نزديك مى شدم، عابد مرا با شلوار جين ، لباس پشمى و عصايمدید، ومن هم عابد را ديدم، مردى با چهره معمولى و هيكلى متوسط. مشكى و سفيد پوشيده بود: دمپايى با جوراب، شلوار گرمكن، پوليور سياه و سفيد، كلاه اسكى كه تا زير پيشانيش كشيده بود. انتظارم را مى‌کشيد. محمد به او زنگ زده بود. و بنابراين يكهو، دست داديم، و لبخند زديم، و من كادويم را به او دادم، و او به من گفت كه در مهمان خانه او شوم، و كنار هم روى مبل پارچه اى نشستيم.
آن عابد بود كه به يكمرتبه دوباره شروع كرد داستان بدبختى كه ١٦ سال قبل از طريق تلفن شروع شده بود. گفت‌، تازه چشمهايش را جراحى كرده بود. مشكلاتى با پهلو و پاهايش نيز داشت، و، آه، دندانهايش را در سانحه از دست داده بود. آيا آیا آرزو کرده بودم که دندانهاش بریزند ؟ عابد سپس برخاست و تلويزيون را روشن كرد تا وقتى كه از اتاق خارج می‌شد، تنها نمانم، و با پولارايدهاى ازسانحه و گواهينامه قديمى اش برگشت.
" خوش تيپ بودم،" گفت،
به ليوان سفالى اش خيره شديم. عابد با آن موهاى مشكى پرپشت و صورت پُر و گردن باريك، در واقع چندان هم خوش تيپ نبود. اين جوانى بود كه در ١٦ مى، ١٩٩٠ ، دو گردن از جمله مال من را شكسته بود، و به مغز يك نفر آسيب وارد كرد و جان يك نفر را گرفت. بيست و يك سال بعد، او حالا از زنش لاغرتر بود، پوست صورتش آويزان بود، و به عابد نگاه مى‌كرد، به جوانى خودش نگاه مى‌كرد، یاد نگاه کردن به آن عکس جوانی خودم افتادم بعد از سانحه، و اشتیاقش را تشخیص دادم.
من گفتم، «آن سانحه زندگی هر دو ما را تغییر داد،»
عابد سپس عکسی از کامیون له شده‌اش را نشانم داد، و گفت که آن سانحه تقصیر راننده اتوبوسی بود که در مسیر چپ به او اجاز سبقت گرفتن را نداده بود. نمی‌خواستم سانحه را با عابد ازسر تکرار کنم. چيزى ساده تری را آرزو می‌كردم: دسر تركيه اى را با دو كلمه عوض كنم و به راهم برگردم. و بنابراین اشاره ای به این نکردم که در اظهارات خودش در صبح پس از سانحه، عابد حتی از راننده اتوبوس حرفی نزده بود. نه، من ساکت بودم. ساکت بودم چون برای حقیقت نیامده بودم. دنبال پشیمانی آمده بودم. و بنابراین حالا دنبال پشیمانی بودم و حقیقت را زیر اتوبوس انداختم.
«درک می‌کنم،» گفتم، «آن تصادف تقصیر تو نبود، اما این که دیگران رنج کشیدند، تو را غمگین می‌کند؟»
عابد سه کلمه را تند گفت. «بله، رنج کشیدم.»
عابد سپس به من گفت که چرا رنج کشیده بود. تا قبل از سانحه زندگی کفرآمیزی داشت، و بنابراین خدا سانحه را برایش مقدر می‌کند، اما حالا، او می‌گفت که مذهبی بود، و خدا از او راضی بود.
پس از اینجا بود که خدا مداخله کرد: اخبار توی تلویزیون درباره لاشه ماشینی بود که ساعتها قبل سه نفر را در طرف شمال کشته بود. ما به لاشه نگاه کردیم.
«عجیب است،» گفتم،
«عجیب است،» موافقت کرد.
به این فکر کردم که آنجا، در جاده ۸۰۴، مقصران و قربانیانی وجود داشت، دو تاهایی که بواسطه سانحه بهم پیوند می‌خوردند. برخی، آن تاریخ را فراموش می‌کردند، همانطور که عابد کرده بود. برخی، بخاطر میاوردند، همانطور که من می‌کردم. گزارش تمام شد و عابد صحبت کرد.
«حیف است،» عابد گفت، «که پلیس در این کشور با رانندگان بد سخت‌گیر نیست.»
گیج شده‌ بودم. عابد حرف قابل‌ توجهی زده بود. آیا به درجه‌ای تاکید داشت که با آن خودش را از سانحه مبرا می‌کرد؟ آیا آن گواه جرم بود، تاکیدی که او باید مدت طولانی‌تری را زندانی می‌شد؟ او شش ماه را در زندان گذرانده بود، گواهینامه کامیونش را بمدت ده سال از دست داده بود. احتیاط را فراموش کردم.
«اِم، عابد،» گفتم، «من فکر می‌کردم قبل از سانحه تو چند مورد تخلف رانندگی داشتی؟»
«خب،» او گفت، «من یکبارمست رانندگی کردم و یکباردیگر هم باعث مرگ کسی در رانندگی شدم» و همینطور ۲۷ تخلف -- عبور از چراغ قرمز، رانندگی با سرعت غیر مجاز، رانندگی در جهت نادرست یک مانع، و بالاخره، سبقت گرفتن با در سراشیبی-- در جاده یک خطی.
پس از آن فهمیدم که مهم نیست که واقعیت چقدر خشن باشد، بلکه انسان آن را در روایتی دلپذیر می‌گنجاند. بُز قهرمان می‌شود. صیاد قربانی می‌شود. و سپس آن موقع بود که فهمیدم عابد هرگز معذرت نمی‌خواست.
من و عابد درحالی که قهوه‌هایمان را میخوردیم نشستیم و نود دقیقه باهم وقت گذراندیم، و او حالا برایم شناخته شده بود. او دیگر بطور خاص مرد بدی و یا بطور خاص مرد خوبی بود. او مرد بسته‌ای بود کسی که در وجودش نسبت به من مهربان بود. با تایید سر به نشانه سنت کلیمی‌ها، به من گفت که من باید ۱۲۰ سال زندگی‌کنم. اما برای من سخت بود با کسی همصدا شوم که خودش را از عمل فاجعه‌باری که انجام داده بود، کاملا مبرا می‌دانست، با کسی که زندگی‌اش چنان ناآزموده بود که گفت فکر می‌کرد دو نفر در آن سانحه کشته شده بودند.
چیزهای بیشتری بود که می‌خواستم به عابد بگویم. می‌خواستم به او بگویم که، اگر قبول می‌کرد که عامل معلولیت من بوده، موضوع تمام می‌شد، به جهت اینکه مردم از افرادی مثل من متعجب می‌شوند وقتی لبخند می‌زنیم باوجود اینکه می‌لنگیم . مردم نمی‌دانند که آنها بدتر از آن را هم زندگی کرده‌اند، این که دل به درد آوردن ضربه محکم‌تری از یک کامیون فراری ( بر روح) وارد می‌کند، این که مشکلات ذهنی هنوز بزرگترهستند، جراحت‌ها روحی، بدتر از یکصد گردن شکسته است. می‌خواستم به او بگویم آن چیزی که بیشتر از همه، باعث می‌شود کسی باشیم که هستیم بیشتر ازهمه ذهن ما یا جسم ما نیست و آن چه که برایمان اتفاق می‌افتد هم نیست، بلکه نحوه واکنش مان به آنچهکه برایمان اتفاق می‌افتد است. ویکتور فرانکل روانپزشک نوشت، «نهایت آزادی بشر، این است: انتخاب نگرش و طرز برخورد فرد درهر موقعیت پیش امده.» می‌خواستم به او بگویم که نه فقط فلج کننده و فلج شده باید رشد کنند، با واقعیت سازگار شوند، بلکه -- مُسن ها، مضطرب ها، مطلقه ها ، طاس ها ویا ورشکسته ها ، همه ما باید رشد کنیم. می‌خواستم به او بگویم که هیچ‌کس نباید بگوید که یک چیز بد، خوب است، این که بگوید یک سانحه از طرف خداست و بهمین خاطر خوب است، یک گردن شکسته خوب است. یک نفر می‌تواند بگوید که یک چیز بد نفرت انگیز است، اما این دنیای طبیعی هنوز افتخارات زیادی دارد. می‌خواستم به او بگویم که ، آخرسر، حکم ما روشن است: ما باید از اقبال بد فراتر رویم. ما باید در خوب باشیم و از خوبی لذت ببریم، از مطالعه ، کار، کاوش‌گری و دوستی-- آه، دوستی-- و جامعه و عشق لذت ببریم.
اما بيشتر از همه، دلم می‌خواست به او چيزى را بگويم كه هرمان ملويل ( رمان‌نویس، شاعر انگلیسی) نوشت، اين كه «براى لذت بردن واقعی از گرماى بدنی، قسمت كوچكى از آن بايد سرد باشد، زيرا هيچ خصوصيتى در اين جهان نيست كه صرفاً نقطه مقابل آن نباشد.» بله، نقطه مقابل. اگر به آن چيزى كه نداريد آگاه باشيد، شايد به راستى نسبت به آنچه كه داريد آگاه باشيد، و اگر خدايان مهربان باشند، شايد شما واقعاً از آنچه که داريد لذت ببريد. آن تک هدیه‌ای باشد که ممکن است شما دریافت کنید اگر شما از شیوه های موجود رنج می‌برید. شما مرگ را می‌شناسید، و بنابراین شاید هر روز صبح را با شیپورآماده باش زندگی، بیدار می‌شوید. بخشی از شما سرد است، و خب شاید بخش دیگرصادقانه از چیزی که قرار است که گرم باشد لذت می‌برد، یا حتی از سرد بودن لذت می‌برد. وقتى يك صبح، سالها پس از سانحه، روى سنگی قدم گذاشتم و زیر پای چپم لذت سرما را حس کردم، عصبها بالاخره بیدار شدند، نشاط بخش بود، خوشی از برف.
اما اين چيزها را به عابد نگفتم. تنها به او گفتم كه او يك مرد را كشته بود، نه دو نفر. به او نام آن مرد را گفتم. و سپس گفتم، "خداحافظ."
متشكرم.
(تشويق) خيلى متشكرم. (تشويق)

دیدگاه شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *