راهنمای خورهها برای یادگیری هر چیزی بصورت آنلاین
متن سخنرانی :
اين نقشه ايالت نيويورك است كه در ١٩٣٧ از سوىكمپانى جنرال درفتينگ درست شد. نقشهای بینهایت مشهور میان خورههای نقشه نگارى، چون اين پايين در قعر كوههاى كتاسکیل، شهر کوچکی به اسم روسکو هست-- در واقع، آسانتر بود اگرآن را در این بالا میگذاشتم-- اینجا روسکو هست و درست آن بالاراک لند ، نیویورک قرار دارد، و درست بالای آن هم شهر کوچک اَگلو، نیویورک است. اَگلو، نیویورک میان نقشه نگارهاخیلی معروف است، چون شهری کاغذی است. همچنین بعنوان دام حق طبع و نشر هم معروف است. نقشه نگارها-- چون نقشه من از نیویورک و نقشه شما نیویورک بسیار شبیه هم خواهند بود،از لحاظ شکل نیویورک-- اغلب نقشه نگارها مکانهای جعلی،را وارد نقشههایشان میکنند، تا از حق حق طبع و نشر خود محافظت کنند. چون اگر یکی از مکانهای جعلی منروی نقشه شما ظاهر شود، میتوانم کاملا مطمئن شوم که شما از من دزدی کردید. اَلگو سرهمی از حروف اولیه از دو یاروی هست که این نقشه را ساختند، ارنست آلپرز و اتو [جی.] لیندبرگ، و آنها این نقشه را در ۱۹۳۷ منتشر کردند. دههها بعد، راند مک نلی نقشهای را منتشر کرد که اَلگو، نیویورک در آن بود،دقیقا در همان تقاطع دو جاده خاکی در وسط ناکجاآباد. خب، میتوانید شادی جنرال درفتینگسر این موضوع را تصور کنید. آنها فورا به رندی مک نلی زنگ زدند و گفتند، "مچت رو گرفتیم! اَلگو، نیویورک،بالا ساختگیه و کار خودمونه. یک جای ساختگی. یک شهر کاغذی. تا پاپاسی آخر اموالترو ازت بعنوان جریمه میگیریم." و رند مک نلی میگوید،"نه، نه، نه،نه، اَلگو واقعی است." چون مردم به رفتن سر آن تقاطع سر دو جاده خاکی ادامه می دادند-- (خنده) در وسط ناکجا اباد، به دنبال جایی که اسمش اَلگو باشد-- کسی جایی را ساختبه اسم اَلگو، نیویورک. (خنده) جایی با پمپ بنزین، فروشگاه ودو تا خانه در نوک آنجا. (خنده) و خب این اتفاق برای یک رمان نویس استعارهای وسوسه انگیز است، چون همه ما دوست داریم باور کنیم که آن چیزهایی که روی کاغذ مینویسیم قابلیت تبدیل به دنیای حقیقی شدن را دارند،جایی که در آن حقیقتا زندگی میکنیم، چیزی که بخاطرش کتاب سوممرا " شهرهای کاغذی" نامیدم. اما برایم جالبتر از رسانهای که در آن این اتفاق میفتد، خود این پدیده است. گفتن این که جهان نقشههای ما را شکل میدهد، آسان است، نه؟ مثل شکل کلی جهان که آشکارا بر نقشههای ما تاثیر میگذارد. اما آنچه بیش از همه برایم جالبتر است طریقهای است که ما جهان را به واسطه ترسیمنقشه جهان تغییر میدهیم. چون قطعا دنیا جای متفاوتی بوداگر شمال این پایین بود. و جهان حقیقتا جای متفاوتی بود اگر آلاسکا و روسیه در کنارههایمتضاد نقشه نبودند. و جهان جای متفاوتی میشد اگر میخواستیم اروپا را دراندازه واقعی آن نشان دهیم. جهان بواسطه نقشههای ما از جهان تغییر میکند. روشی که انتخاب میکنیم-- به نحوی،بنگاه نقشهنگاری شخصی ما هستند که همچنین نقشه زندگیهای ما را شکل میدهد، و بعد آن در عوض زندگیهای ما را شکل میدهد. به باور من آنچه نقشهاش را میکشیمزندگیمان را تغییر میدهد. و منظورم اصلا مثل این شبکه فرشتههای مخفی اپرا نیست،(بنگاه خیریهای که هدفش تشویق افرادبه ایجاد تغییر در زندگی دیگران است.) یا بی خیال سرطان به راه خودتان فکر کنید. اما واقعا متعقدم درحالیکه نقشهها بهشما نشان نمیدهند در زندگیتان به کجا خواهید رفت، نشان میدهند که شاید به کجا بروید. شما بندرت به جایی میرود که روی نقشه فردیتان نباشد. خب وقتی بچه بودم، دانشآموز افتزاحی بودم. معدلم همیشه خیلی پایین بود. و فکر کنم دلیل این که چنین دانشآموز وحشتناکی بودم این است که حس میکردم تحصیلاتهم جز آن مجموعه موانعی است که پیش رویم سبز شده بود، و برای رسیدن به بزرگسالیباید از رویشان میگذشتم. و واقعا نمیخواستم سراین موانع را پشت سر بگذارم. چون کاملا قراردادی بنظر میرسیدند، پس اغلب انجامشان نمیدادم، و بعد میدانید آدمها تهدیدم میکردند، آنها من را چنین حرفهایی تهدید میکردند،" که اینها برات سابقه میشه،" یا " هیچوقت شغل خوبی نخواهی داشت!" من شغل خوب نمیخواستم! وقتی یازده یا دوازده سالم بوداینطور بود که آدمهایی با شغل خوب، صبح خیلی زود از خواب بلند میشدند. (خنده) و مردانی که شغلهای خوبی داشتند،یکی از چیزهای خوبی که انجام دادند بستن یک تکه پارچه خفه کنندهدور گردنشان بود. بعبارتی بخودشان افسار میزدند، و سرکار میرفتند، شغلشان هر چه که بود. این دستورالعمل یک زندگی شاد نبود. این آدمها-- در تخیل دوازده ساله نماد زدهام -- کسانی بودند که یکی از کارهاییکه هر روز صبح انجام میدادند خفه کردن خودشان بود، آنها مسلما نمیتوانستند خوشحال باشند. پس چرا باید از این موانع میگذشتم و به آن پایان میرسیدم؟ پایان وحشتاکی است؟ و بعد وقتی کلاس دهم بودم،به این مدرسه رفتم؛ مدرسه ایندین اسپرینگز،یک مدرسه شبانه روزی کوچک بیرون از بیرمنگام، آلاباما. و به یکباره من یاد گیرنده شدم. و من یاد گیرنده شدم،چون خودم را در اجتماع یاد گیرندهها یافتم. خود را در احاطه کسانی یافتم که مشارکت و روشنفکری را گرامی میداشتند، و کسانی که به من آموختند مشارکتنکردن دو پهلوی من با صرفا گفتن این که "چقدر با حاله" بامزه یا زیرکانه نبود، اما در عوض واکنشی ساده و غیرقابل توجه به مشکلات خیلی پیچیده و جالب بود. و بنابراین شروع کردم به یادگرفتن،چون یاد گرفتن با حال بود. یاد گرفتم که برخی مجموعههای نامحدود هستندکه بزرگتر از مجموعههای نامحدود دیگرند، و آموختم که مصرع ۵ ضربی ایامبیک چیستو این که چرا به گوش آدمها خوش آهنگ است. آموختم جنگ داخلی، مناقشهای ملی گرا بود، کمی فیزیک یاد گرفتم. آموختم همبستگی را بانسبت علت و معلول اشتباه نگیرم-- همه این چیزها، راستش، در واقع باعث غنی شدنمبنای روزانه زندگیم شدهاند. و حقیقت دارد که من از اکثر آنها برای "شغلم" استفاده نمیکنم، اما این چیزی نیست کهدربارهاش حرف بزنم. درباره نقشه نگاری است. فواید نقشه نگاری چیست؟ میدانید مثل پیشروی درسرزمینی میماند و این که فکر کنیم، " آن تکه از زمین را ترسیم خواهم کرد،" و بعد فکر میکنیم، " شاید سرزمینهایبیشتری برای ترسیم کردن باشد." و آن زمانی بود که یادگیری واقعا برایم شروع شد. صحت دارد که من معلمهایی داشتمکه هیچوقت بیخیال من نشدند، و من بخاطر داشتن چنین معلمهایی بسیار خوش شانش بودم، چون اغلب باعث میشدم فکر کننددلیلی برای سرمایهگذاری در من نداشتند. اما خیلی از آموختههای من در دبیرستان بخاطر اتفاقات داخل کلاس نبود، بخاطر ماجراهای خارج از کلاس درس بود. برای مثال، میتوانم برایتان بگویم که " نوعی نور مایل هست، بعد از ظهرهای زمستان-- که آزاردهنده است، مثل سنگینیآهنگهای کلیسای جامع--" نه بخاطر این که وقتی در دبیرستان بودم امیلی دیکنسن حفظ کرده بودم، اما وقتی دبیرستانی بودم یک دختری بود به اسم آماندا،و من ازش خوشم میامد، و او عاشق اشعار امیلی دیکسن بود. دلیلی که میتوانم به شما بگویم هزینه فرصت چقدر است، این است که یک روز وقتی مشغول بازی کردنسوپرماریو روی مبلم بودم، دوستم امئت تو امد و گفت، " چقدر وقت گذاشتی سوپر ماریو بازی کنی؟" و من گفتم، " نمی دانم، حدود شش ساعت؟"و او گفت، "میدانی اگه آن شش ساعت را در بسکین رابینز کار کرده بودی، ۳۰ دلار در آورده بودی، پس یک جورهایی، فقط ۳۰ دلار پرداخت کردی که سوپرماریو بازی کنی." و من این شکلی بودم، "معامله را میپذیرم." (خنده) اما آموختم هزینه فرصت یعنی چه؟ و در راستای مسیر، نقشه زندگیام بهتر شد. بزرگتر شد؛ حاوی مکانهای بیشتر شد. چیزهای بیشتری برای رخ دادن داشت، شاید آیندههای بیشتری داشته باشم. یک فرایند یادگیری رسمی و سازماندهی شده نبود، و خوشحالم که آن را بپذیرم. جورواجور بود و غیریکدست،کلی چیز که بلد نبودم ایده کانتور را من شاید بدانمو شما هم بدانید که برخی مجموعههای نامتنهای بزرگتراز برخی دیگر مجموعههای نامتنهاهی هستند اما واقعا حساب دیفرانسیل و انتگرالپشت آن را نمیفهمیدم. من شاید بدانم هزینه فرصت چیست، اما قانون بازده نزولی را نمیدانستم. اما بهترین چیز درباره تصور اینکه آموختن مثل نقشه نگاری است، عوض این که آموختن راموانع قراردادی فرض کنیم که باید از رویشان بپریم، این است که کمی از خط ساحلی را میبینید و باعث میشود که بخواهید بیشتر ببینید. و خب حالا حداقل کمی بیشتر ازاین حسابهایی که زیربنای همه آن چیزهاست میدانم. خب یک اجتماع یادگیری در دبیرستان داشتم، بعد رفتم به یک کالج دیگر و بعد هم به یکی دیگر، وقتی در مجلهای به اسم "بوک لیست" شروع به کار کردم، آنجا دستیار بودم، و اطرافم پر بوداز آدمهای بسیار با مطالعه. و بعد یک کتاب نوشتم. و مثل همه نویسندهها کهرویای انجامش را دارند، فورا از کارم استعفا دادم. (خنده) و برای اولین بار از زمان دبیرستان، خودم را بدون یک اجتماع یادگیری یافتمو عجب بدبختی بود. ازش متنفر بودم. در طی این دوره دو سالهکتابهای خیلی زیادی خواندم. کتابهایی درباره استالین خواندم، و کتابهایی درباره این که چطورازبکها بعنوان مسلمان شناسایی شدند، و من کتابهایی خواندمدرباره نحوه ساخت بمبهای اتم، اما خب حسم این بود که موانع خودم را داشتم خلق میکردم، و بعد از رویشان میپریدم،عوض این که هیجان بخشی از آن جامعه یادگیرندهها،اجتماعی از آدمها را داشته باشم که با هم در بنگاه نقشه نگاریمشارکت داشتند در جهت درک بهتر ونقشه برداری از جهان اطراف ما. و بعد در ۲۰۰۶، با شخصی آشنا شدم. نامش زی فرانک است. راستش او را واقعا ندیدم، فقط در اینترنت بود. زی فرانک در آن زمان، شوی را اجرا میکردبه اسم، " شوی با زی فرانک"، و آن شو را کشف کردم، و همین بهانهای شد برای برگشت مجدد من به اجتماع یادگیرندهها. اینجا زی دارد درباره لاس وگاس صحبت میکند: (ویدئو) زی فرانک: لاس وگاس در وسطیک بیابان داغ و عظیم ساخته شد. تقریبا همه این چیزهایی کهاینجا هست از جاهای دیگر آورده شده-- انواع صخرهها، درختان و آبشارها. این ماهیها هم محاله که مال اینجا باشند. در مغایرت با صحرای سوزانیکه این محل را احاطه کرده، همینطور این آدمها. در اینجا همه چیز بدور از تاریخچه واقعیشانو بدور از آدمهایی که آنها را متفاوت تجربه کردهاند،از نو ساخته میشود. گاهی هم اصلاحاتی در آنها داده میشود-- در اینجا دلیلی برای دلتنگ شدنتان وجود ندارد. این نیویورک برای من همانی هستکه برای بقیه هم هست. همه چیز خارج از بافت هستو این به معنای هر چیزی ممکن است: مرکز رویدادها، پارک خودکار ماشین، اکواریوم شارک ریف. این ساخت مکان میتواند یکی از بزرگترین دستاوردهای جهان باشد. چون کسی به اینجا تعلق ندارد و بلعکس. همانطور که امروز صبح داشتم در این حوالیقدم میزدم، متوجه شدم بیشتر ساختمانها آینههای بزرگی داشتند کهآینه را به صحرا انعکاس میدادند. اما برخلاف اکثر آینهها، که نمایی از بیرون به شما ارائه میدهند این آینهها خالی بودند. جان گرین: باعث میشه دلتنگ روزهایی شوم که میتوانستیم شاهد پیکسلها در ویدئوهای آنلاین باشیم. (خنده) زی فقط یک روشنفکر عمومی عالی نیست،او همچنین یک سازنده اجتماع برجسته است، و اجتماع گرد آمده از آدمها در اطرافاین ویدئوها ساخته شده است به طریقههای مختلف، جامعهایاز یادگیرندهها بحساب میامد. با همکاری هم با زی فرانک شطرنج بازی کردیمو او را شکست دادیم. ما خودمان را برای بردن یک مرد جوان به سفر جادهای در سراسر ایالات متحده سازماندهی کردیم. ما زمین را تبدیل به یک ساندویج کردیم، با داشتن یک کسی که تکهای از نانی را در یک سر زمین نگه داشته و دقیقا در نقطه مقابل آن، کسی دیگری را داریمکه تکهای دیگر نان را نگه میدارد. پی به احمقانه بودن این ایدهها بردم،اما خوب اینها همینطور "ایدههای یادگرفتنی" هستند، و این خب برایم خیلی هیجان داشت، و اگر آنلاین شوید، اجتماعاتی از این قبیلرا همه جا پیدا خواهید کرد. تگ calculus(حساب و انتگرال) را روی تامبلر دنبال کنید، و بله، افرادی را خواهید دید که درباره آن شکایت می کنند، اما همچنین کسانی را خواهید دیدکه این شکایات را دوباره بازنشر میکنند، و استدلال میکنند که حساب و انتگرالموضوع جالب و زیبایی است، و این هم روشی است برای فکر کردن به مشکلی به نظرتان غیرقابل حل میاید. میتوانید به جاهایی مثل Reddit سربزنيدو زير مجموعههایش را پیدا کنید، مثل از "یک تاریخدان بپرس"یا از "یک دانشمند بپرس"، جایی که توانید از اهالی این رشتهها انواع سوالها را بپرسید، از سوالات جدی گرفته تا احمقانه اما برای من، جالبترین جوامع یادگیرندهها که در اینترنت رشد میکنندالان روی یوتیوب هستند، و باید اعتراف کنم که متعصبم. اما به نظرم از خیلی جهات،صفحه یوتیوب تداعیگر کلاس درس است. برای مثال "Minute Physics" را در نظر بگیرید، یک یارویی درباره فیزیک درس میدهد: (ویدیو) بریم سر اصل مطلب. از ۴ جولای ۲۰۱۴، بوزون هیگزآخرین تکه بنیادی از الگوی استاندارد فیزیک ذرهای است که بطور آزمایشی کشف شده. اما ممکن است بپرسید چرا بوزون هیگز در این الگوی استاندارد، همراه با ذرات بنامیمثل الکترونها و فوتونها و کوارکها است. اگر آنموقع در دهه ۱۹۷۰ کشف نشده بود؟ پرسش خوبی است. دو دلیل اصلی وجود دارد. نخست، درست مثل الکترون کهبرانگیختگی در میدان الکترون است، بوزون هیگز(ذره خدا) تنها ذرهای است کهتحریکی از سازوکار هیگز سرایت کرده به همه جا است. سازوکار هیگز در عوضنقش کاملی را در الگوی ما برای نیرویهستهای ضعیف ایفا میکند. سازوکار هیگز بخصوص در توضیحدلیل ضعیف بودن آن کمک میکند. در ویدئوی بعدی بیشتر راجع بهآن صحبت خواهیم کرد، اما اگر چه نظریه نیروی هستهای ضعیفدر دهه ۱۹۸۰ تایید شد، در معادلات، سازوکار هیگز چنان حل نشدنی با نیرویهستهای ضعیف درهم آمیخته که تابحال از تایید آن بعنوان یک موجودیت مستقل و حقیقی ناتوان ماندهایم. جان گرین: یا در اینجا ویدئوی هست که بعنوان بخشی از برنامهام به اسم "Crash Course" ساختم،که درباره جنگ جهانی اول صحبت میکند: (ویدئو) عامل آنی البته ترور آرشیدوک فرانتس فردیناند اتریشیدر سارایوو بود، در ۲۸ ژوئن ۱۹۱۴ توسط یک ناسیونالیستصربستانی بوسنیایی به دست گاوریلو پرینسیپ. یک نکته که سریع بهش اشاره میکنم: باید توجه کنید که اولین جنگ بزرگقرن بیستم با یک عمل تروریستی جرقه خورد. اگر چه فرانتس فردیناند چندان محبوب عمویش نبود امپراطور فرانتس جوزف --که الان این سبیل هست! اما با اینحال، ترور او منجر به اعلام اولتیماتم از سوی اتریش به صربستان شد، جاییکه صربستان تنها یک بخشو نه تمام درخواستهای اتریش را پذیرفت، و در نتیجه اتریش علیه صربستان اعلام جنگ نمود. و بعد روسیه بخاطر اتحادشبا صربها ارتش خود را به حرکت در آورد. آلمان هم بخاطر اتحادش با اتریش به روسیه گفت دست از این که روسیه در انجامش ناموفق بود، پس بعد آلمانارتش خود را بحرکت درآورد. علیه روسیه اعلام جنگ کرد،با عثمانیها اعلام اتحاد کرد، و بعد علیه فرانسه جنگ اعلام کرد،چون شما فرانسه را میشناسید. (خنده) و این فقط فیزیک و تاریخ جهان نیست که مردم برای یادگیری از طریق یوتیوب انتخاب میکنند. دراینجا ویدئویی هست درباره ریاضیات و تجرید هست. (ویدئو) پس شما من هستید، و باز هم سر کلاس ریاضی هستید، چون شما را هر روز مجبوربه این کار میکنند. و شما دارید درباره، برای مثال، جمع مجموعههای نامتنهایی یاد میگیرید. یکی از مباحث دبیرستان. دست نمیگم که عجیب است، چون موضوع باحالی است،اما آنها بنحوی موفق به گند زدنش میشوند. پس برای همین هست که حدس میزنم مبحث مجموعههای نامتنهایی در فهرست برنامههای درسی هست. پس در نیازی قابل درک برای حواس پرتی، شروع به خط خطی کردن می کنید و بیشتر درباره جمع کلمه "series" (معادل انگلیسی مجموعه) بجای موضوع دم دستی فکر کنید که باید "serieses,""seriese" "seriesen" یا "serii" باشد؟ یا آیا نباید مفرد آن تغییر کند: یک "serie" یا "serum" درست مثل مفرد کلمه sheep در انگلیسی که باید shoop باشد. اما کل مفهوم چیزهای مثل 1/2 + 1/4 + 1/8 + و 1/16 و غیره که به یک نزدیک میشوند، زمانی مفید است که بگویی شما قرار که صفی از فیلها را ترسیم کنید، که هر یک دم آن فیل بعدی را نگه میدارد: فیل نرمال، فیل جوان، بچه فیل، فیل اندازه سگ، فیل اندازه توله سگ، همینطور الی آخرتا به آقای تاسک برسد و ورای آن. که حداقل یک کمی فوق العاده است، چون میتوانید شمار نامتناهیاز فیلها در یک خط قرار دهید و هنوز بتوان کل آن را تو یک برگ کاغذ جا داد. جان گرین: و آخر از همه، دستین را داریم از " Smarter Every Day" (هر روز زیرکتر) که درباره اصل تکانه زاویهای صحبت میکند، و چون یوتیوب هست، گربها مثال خوبی هستند: (ویدئو) هی، منم. دستین. خوش آمدید به "هر روز زیرکتر" احتمالا دیدهاید که گربهها همیشه روی پاهایشان فرود میایند. پرسش امروزاین است: چرا؟ مثل بیشتر پرسشهای ساده،جواب بسیار پیچیدهای دارد. برای مثال، بگذارید این سوال را جور دیگری مطرح کنم: یک گربه چطور از پاهای رو به بالابه پاهای رو به پایین در یک چارچوب قابل ارجاع سقوط پایین میاید بدون این که از اصل تکانه زاویهای تخئطی کند؟ (خنده) جان گرین: در این چهار ویدئو یک چیز مشترک هست: همگی بیش از نیم میلیون بار در یوتیوب تماشا شدهاند. و آنها آدمهایی هستند که سر کلاس درساین کار را نمیکنند، اما چون آنها بخشی از اجتماعاتیادگیری هستند که بواسطه این کانالها دایر میشوند. و قبلا هم گفتم که یوتیوب برایم مثل یک کلاس درس است، و از خیلی جهات هم اینطور است،چون یک معلمی هست-- مثل کلاسهای درس قدیمی میماند:معلم هست، و زیر نظر معلم، دانش آموزانهستند، و همگی با هم مکالمه دارند. و میدان که نظرات یوتیوبشهرت خیلی بدی در جهان اینترنت دارد، اما در واقع، اگر نگاهی به نظرات مربوط به این کانالها بیاندازید، آنچه خواهید یافت آدمهایی هستند کهخود را درگیر موضوع میکنند، با مطرح کردن سوالهای پیچیده و دشوارییکه درباره موضوع است، و بعد آدمهای دیگر به آنسوالات پاسخ میدهند. و چون صفحه یوتیوب اینطور تشکیل شده که آن صفحهایکه دربارهاش برایتان صحبت میکنم دقیقا در همان جایی هست که من با شما حرف میزنم، در همان صفحه بعنوان نظرات شما، شما بطور زنده، واقعی و فعال در مکالمه مشارکت میکنید. و من من معمولا در نظرات هستم،باید با شما مشارکت کنم. و شما این را همه جا میبینید،خوه تاریخ جهان باشد، یا ریاضیات یا علوم. هر چه که باشد. شما همینطور جوانهایی را میبینید که از این ابزارو انواع ژانرهای اینترنت استفاده میکنند به منظور ایجاد محلهاییبرای مشارکت روشنفکری، بجای جداسازی طعنهآمیز که شاید بیشتر ما به میمها و سایر معاهدات اینترنتی نسبت دهیم-- میدانید، " حوصلهاش سررفت. حساب و انتگرال را اختراع کرد." یا هانی بو بو از سرمایه گراییصنعتی انتقاد میکند: [سرمایه گذاری لیبرال بهیچوجهخوبی بشریت نیست. کاملا برعکس؛ وسیله سبعیت است،نیهیلیسم مخرب.] در صورتی که متوجه منظورش نمیشوید... بله. به باور من این فضاها، این جوامع واقعا براینسل جدید یادگیرندهها تبدیل به نوعی از جوامع ترسیمنقشه شدهاند که من وقتی دبیرستان میرفتم داشتم،و بعد هم وقتی کالج میرفتم. و بعنوان یک شخص بزرگسالاین جوامع را دوباره کشف کرده و من مجددا به این جامعه یادگیرندهها معرفی شدهام، و برای ادامه به یادگیریدر دوران بزرگسالی تشویقم کردهاند تا دیگر این حس را نداشته باشم که یادگیری فقط مخصوص جوانها است. وای هارت و "مینوت فیزکز"من را به همه این چیزهای که قبلا نمیدانستم معرفی کرد. و من میدانم که ما همگیدغدغه عطف به دوران سالن پاریسی (نشستهای فلسفی) در عصر روشنفکری (سده هجدهم)را داریم یا میزگرد آلگون کوین( نشستهای روشنفکری در هتلیبه این نام در نیویورک بین سالهای ۱۹۱۹ تا ۱۹۲۹) و آرزو کنیم " اوه، کاش میشد بخشی از آن باشم، کاش میتوانستم به جکهای دورتی پارکر بخندم." اما اینجا هستم که به شما بگویم این مکانها وجود دارد، آنها هنوز هستند. آنها در گوشههایی از اینترنت وجود دارند،جایی که یرمردها جرات سرکشیدن به آنها را ندارند. (خنده) و حقیقتا، حقیقتا باور دارم وقتی کهما اَلگو، نیویورک را در دهه ۱۹۶۰ ابداع کردیم، وقتی که اَگلو حقیقی را ساختیم. تازه در ابتدای مسیر بودیم. متشکرم. (تشویق حضار)