سه ایده، سه تناقض، شاید هم نه!

متن سخنرانی :
اسم من هانا است. و یک‌ اسم قرینه است. منظور لغتی است که چه از چپ و چه از راست خوانده شود، فرقی ندارد، البته اگر بدانید چه‌جوری نوشته می‌شود! ولی موضوع این است --
(خنده حضّار)
اسم همه اعضای خانواده من قرینه است. یک جورهایی رسم است. داریم: مام [مادر] دَد [پدر]) —
(خنده حضّار)
نَن [مادربزرگ]، پاپ [پدربزرگ]
(خنده حضّار)
و، برادرم کایاک [قایق]
(خنده حضّار)
اینطوری‌هاست! این فقط یک شوخی کوچک بود.
(خنده حضّار)
من دوست دارم صحبتم را با شوخی شروع کنم چون که کمدین هستم. تا الان دو چیز هست که شما در مورد من می‌دانید: اینکه اسمم هاناست و کمدین هستم. وقت تلف نمی‌کنم. این‌هم سومین چیزی که باید در مورد من بدانید: من فکر نمی‌کنم که خودم شایستگی بیان آنچه در ذهنم است را داشته باشم. روش جسورانه‌ای برای شروع صحبت‌هایم است، بله، اما حقیقت دارد. من همیشه سختی‌ بسیار زیادی برای تبدیل تفکراتم به حرف‌هایم داشته‌ام. پس به نظرمی‌آید اینجاکمی تناقض وجود دارد، که کسی مثل من که در صحبت کردن خیلی بد است، توانسته‌ است استندآپ کمدین باشد. ولی همین است. همین است. این اتفاقی است که افتاده.
من اول استندآپ کمد ... کمد ... می‌بینید؟ می‌بینید؟ می‌بینید؟
(خنده حضّار)
من وقتی اولین باراستندآپ کمدی را امتحان کردم، نزدیک به سی سال داشتم، و‌ برخلاف اینکه از لحاظ آسیب‌شناسی خجالتی، کم‌حرف با اعتماد به‌نفس پایین بودم و هرگز قبل از آن میکروفنبه دست نگرفته بودم، می‌دانستم که به محض اینکه [به سمت صحنه] راه بیفتم و دربرابر تماشاگران بایستم، و قبل از اینکه اولین جوکم را تعریف کنم، می‌دانستم که واقعاً استدآپ را دوست دارم، و استندآپ هم من را دوست دارد. ولی پیش خودم، نمی‌توانستم بفهمم چرا. چگونه می‌توانستم در چیزی که خیلی بدم، آنقدر خوب باشم؟
(خنده حضّار)
اصلاً متوجه نمی‌شدم، نمی‌توانستم دلیلش را بفهمم. تا زمانی که، توانستم!
الان، قبل از اینکه به شمادلیلش را توضیح دهم، دلیل اینکه چگونه می‌توانستم در چیزی که خیلی بدم، آنقدر خوب باشم، بگذارید راجع به تناقض دیگری یا شما صحبت کنم، اینکه به شما بگویم درست موقعی که توانستم علتش را بفهمم، تصمیم گرفتم کمدی را کنار بگذارم. و حالا قبل از اینکه راجع بهآن گربه مخالف، که وسط کبوترهای افکارتانپرت کردم، توضیح دهم بگذارید این را هم بگویم: ترک کمدی، شروع حرفه کمدی من شد!
(خنده حضّار)
یعنی، واقعاً شروعش بود، تا حدی که بعد از ترک کمدی، به کمدینی تبدیل شدم که همه در موردش در کل کره زمین بحث‌ می‌کردند، چرا که به نظر می‌رسد برنامه‌ریزی برایدوران بازنشستگیم هم حتی بدتر از بیان کردن ذهنم بودم!
تا اینجای بحث کل کاری که انجام دادم، به غیر از چند اطلاعات جزئیو پراکنده از شرح‌ حالم، غیرمستقیم به شما سه ایده‌ای را کهمی‌خواهم امروز با شما مطرح کنم، گفته‌ام. و آن را از طریق بیانسه تناقض اجرا کرده‌ام: یک، من در صحبت کردن بد هستم، من در صحبت کردن خوب هستم؛ من [کارم] را ترک کردم،[کارم] را ترک نکردم. سه ایده، سه تناقض. حالا اگر شما نمی‌دانید چرا تنها دو موضوع در لیست، به اصطلاح، سه‌تایی من است
(خنده حضّار)
لازم است یادآوری کنم که این دقیقاً یک لیست متناقض است. حواستان باشد!
(خنده حضّار)
دوستانم در TED، به من توصیه کردند کهبا این وقت کوتاه برای سخنرانی، بهتراست فقط به توضیحیکی از ایده‌هایت بپردازی. و‌من گفتم خیر!
(خنده حضّار)
آنها چی می‌دانند؟
برای اینکه به شما توضیح دهم چرا من به نصیحت خیلی خوبشان توجهی نکردم، می‌خواهم شما را ببرم به قبل، اول سخنرانی، یا دقیق‌تر، به بخش شوخی اسم‌های قرینه. حالا، آن شوخی از حیله مورد علاقه من در بین کمدین‌ها استفاده می‌کند، قانون سه‌تایی، آنجایی که شما جمله‌ای می‌گویید، و درباره آن توضیحاتی می‌دهید؛ با به کارگرفتن یک لیست. تمام اعضای خانواده من اسم قرینه دارند: مام، دَد، نَن، پاپ. دو ایده اولیه لیست، الگوییرا ترسیم می‌کنند، و آن الگو انتظاری را در پی‌ دارد. و بعد موضوع سوم، -اینجاست- کایاک! چی؟ این همان قانون سه‌تایی است. یک، دو، سوپرایز! ها‌ها [خنده]
(خنده حضّار)
اما این قانون نه تنها برای نوشتن کارهای من ضروری است، بلکه درمورد روش ارتباط برقرارکردن من هم نقش اساسی دارد. پس من روشم را به خاطر هیچ‌کس عوض نمی‌کنم، حتی TED، که خود کلمه TED، همین‌جا می‌گویم، هرحرفش حرف اول یک ایده است فناوری [یا تکنولوژی برای T]،سرگرمی [یا انترتینمنت برای E] و خُل‌ها[یا دیک‌هد برای D]
(خنده حضّار)
هر بار کار می‌کند، مگر نه؟ [اشاره به قانون سه‌تایی]
ولی شما، به عنوان استدآپ کمدین، به چیزی بیش از شوخی احتیاج داریدتا کمدین حرفه ای باشید و شما باید بتوانید روی مرز باریکبین جذاب بودن و قانع‌کننده بودن راه بروید. و من فهمیدم که مؤثرترین روشبرای تولید میزان جذابیت مورد احتیاج من و مهار شخصیت قانع‌کننده‌ام، ازطریق شوخی نیست، بلکه از طریق داستان است. پس روش استندآپ من پر از داستان است: داستان بزرگ شدنم،داستان بیرون آمدنم [از حصار دورم]، داستان سؤاستفاده شدن از من،به خاطر اینکه نه تنها زن بودم، بلکه زنی هیکلی، با تمایلات همجنسگرایانه. اگر کارهایم را دراینترنت می‌بینید، سری به نظرات کاربران در زیر بزنید، برای مثال در بحث سؤاستفاده.
(خنده حضّار)
الان در این قسمت بحث، زمان تغییر و رفتن به دنده دو است، و من داستانی می‌گویم در مورد تمام آنچه تا اینجا برایتان گفته‌ام.
در آخرین روزهای زندگی مادر بزرگم، اطرافش شلوغ بود، تعداد زیادی جمع بودند، چون مادربزرگ من، مادربزرگی محبوب از یک خانواده‌ بزرگ و دوست‌داشتنی بود. اگر تا الان متوجه ارتباطات نشدید، باید بگویم که من هم عضو همان خانواده هستم! خوش‌شانس بودم که توانستم از او خداحافظی کنم، در روزی که از دنیا رفت. ولی چون او دیگر در آن آخرین ساعاتدرحال تنیدن پیله خود بود، کمی حالت خداحافظی یک‌طرفه داشت. پس من به مسائل خیلی زیادی فکر کردم، مسائلی که مدت‌ها بودبه آنها فکر نکرده بودم، مثل نامه‌های که برای مادربزرگم می‌نوشتم اولین روزهایی که وارد دانشگاه شده بودم، نامه‌های پراز داستان‌ها و تمثیل‌های خنده دار که من برای سرگرمی او به آنها آب و تاب می‌دادم. و یادم هست که چقدر برایم سخت بود برایش از اضطراب و ترسی بگویم که در درونم پر بود وقتی سعی داشتم که زندگی کوچکم را به دنیایی که به نظرم خیلی خیلی بزرگ بود بسط دهم. ولی یادم می‌آمد که آن نامه‌ها به من حس راحتی می‌داد، چون آن را با مادربزرگم در ذهنم می‌نوشتم. ولی هرچه دنیا بیشتر و بیشتر پیچیده می‌شد، و توانایی من برای مهار آن کمتر می‌شد، و نه بیشتر، من دیگر برایش نامه‌ای ننوشتم. چون فکر می‌کردم که زندگی من دیگر برای مادربزرگم خواندنی نیست.
مادربزرگم نمی‌دانست که من همجنسگرا هستم، و حدود شش ماه قبل از اینکه فوت کند، بدون هیچ مقدمه‌ای، از من پرسید که آیا دوست‌پسر دارم. یادم هست که در آن لحظه در حال کلنجار برای گرفتن تصمیم منطقی بودم، که به او چیزی در این مورد نگویم. من این‌کار را کردم، چون می‌دانستم او به اواخر عمر خود نزدیک است، و زمان من با او محدود است، و من نمی‌خواستم با او درمورد تفاوت‌هایمان صحبت کنم. می‌خواستم در مورد نقاط مشترکمان صحبت کنیم. پس موضوع را عوض کردم. و آن موقع، به نظر تصمیم منطقی می‌آمد. ولی حالا که نشسته بودم و شاهد بودم که زندگی او ناگزیر به آخرین لحظاتش رسیده است، نمی‌توانستم از این فکر فرار کنم که تصمیمم اشتباه بود که با او در مورد بخشی اززندگیم صحبت نکرده بودم. ولی هم‌زمان هم می‌دانستم که دیگرفرصتم را از دست داده‌ام، و به قول مادربزرگم که همیشه می‌گفت، «خوب دیگر این همه بخشی از سوپ است. برای درآوردن پیاز خیلی دیر شده است.»
(خنده حضّار)
و من به آن فکر کردم، و به این که چگونه در بچگی باید با پیازهای زیادی مواجه می‌شدم، به عنوان یک همجنسگرا در ایالتی که همجنسگرایی غیرقانونی بود. و با این فکر، می‌توانستم بفهمم کهچرا تا این اندازه در هیولای شرم درونی خودم پیچیده شده بودم. و با همه این‌ها، من به ترس‌هایم فکر می‌کردم: خشونت، سؤاستفاده و یا تجاوز به من. ‌در بین هجمه تمام فکرها، یک فکر، یک سؤال، مدام در ذهنم تکرار می‌شد که من هیچ جوابی برایش نداشتم: هدف از ماهیت انسانی من چیست؟
از بین تمام اعضای خانواده‌ام، بیشترینحس نزدیکی را به مادربزرگم داشتم. منظورم این است که بیشترین ویژگی‌های مشترک را داشتیم. الان البته نه خیلی، مرگ واقعاً انسان‌ها را تغییر می‌دهد. — ولی این
(خنده حضّار)
حالت طنزی بود که مادربزرگم داشت. حال، انسانی که من بیشترین حسنزدیکی به او در تمام دنیا را داشتم یک مادر بود، مادربزرگ، مادر مادربزرگ و مادر مادر مادربزرگ. و من؟ آخرین شاخه در شجره خانوادگیم بودم. درحالی که مطمئن نبودم که هنوز به تنه وصل هستم. هدف از ماهیت انسانی من چیست؟
یک سال بعد از مرگ مادر بزرگم، اوج دوران شکوفایی خلاقیت در زندگی من بود. فکر می‌کنم که دلیلش این بود که افکار متمرکز من بیشتر از افکار پریشان بود. رویه افکار من خطی نیست. من افکار بصری دارم. افکارم را می‌بینم. نه افکار تصویری‌ای دارم، و نه ذهنم گالری ثابتی ازمجموعه منظم افکار است. شبیه این است که من زبان همیشه در حال تغییرهیروگلیفی در اختیار داشتم، که خودم تکمیلش کرده‌ام و کاملاً آن را متوجه می‌شوم و می‌توانم عمیق با آن فکر کنم. ولی با ترجمه کردن آن مشکل دارم. من نمی‌توانم نقاشی، طراحی، مجسمه سازی و یا حتی خیاطی کنم، و از نظر نوشتن کلمات، خیلی بد نیستم اما فرایند ترجمه، خیلی برایم پیچیده است، و فکر نمی‌کنم که[ترجمه] حق مطلب را ادا کند. و از نظر توانایی‌ام، برای بیان افکار خودم،همانطور که گفتم، خیلی قوی نیستم. سخنرانی همیشه برایم حس ناکافی از یک عکس ثابت از کل زندگی درون من است. منظورم این است، من خیلی بیشتراز آنچه می‌توانم بیان کنم، مسائل را درک می‌کنم.
یک سال قبل از اینکه مادربزرگم فوت کند، من رسما مبتلا یه اوتیسم تشخیص داده شدم. این برای من، خبرخیلی خوبی بود، [چون] همیشه فکر می‌کردم که نمی‌توانم زندگی‌ام را مثل یک آدم معمولی رتخ وفتخ کنم چون من افسرده و مضطرب بودم. ولی درواقع مسأله این بود که من افسرده و مضطرب بودم، چون نمی‌توانستم زندگی‌ام را مثل یک انسان معمولی رتخ و فتخ کنم، چون من انسان معمولی نبودم، و این را نمی‌دانستم، این به این معنی نیست کهالان هیچ مشکلی ندارم. هر روز برای من کمی تقلا است، اگر بخواهم صادق باشم. ولی حداقل الان می‌دانم که تقلا چیست، و آن آدمی معمولی شدن از نو نیست. برای من، تقلا فرار از طوفان نیست. بلکه پیدا کردن دل طوفان، به بهترین نحوی که می‌توانم است.
حال، جدا از راه‌های معمول پیدا کردن آرامش— تکرار زیاد رفتار، افکار دائم وسواسی من راه عجیب دیگری برایپیدا کردن دل طوفان دارم: استدآپ کمدی. و اگر شما شواهد بیشتری می‌خواهیدبله، من از نظر عصب شناسی متفاوت هستم. من در انجام کارهایی که برای دیگران خیلی وحشتناک است، آرامم. من این بالا، تقریبا شبیه یک مرده هستم [از نظر آرامش]
(خنده حضّار)
تشخیص بیماری، باعث نزدیک شدنم به آن چیزی از من شد که قبلاً هرگزقادربه درکش نبودم. بُعد ناهنجار من، ناگهان متناسب شد، و برای یک مدت، ازاعتماد به نفس تازه‌ای که در ذهنم داشتم، سرم گیج می‌رفت ولی بعد از مرگ مادربزرگ، آن اعتماد به نفس تخریب شد، چراکه الان غصه خوردنم، از طریق فکر کردن بود. و در آن افکار غصه‌دار، ناگهان، خیلی واضح می‌توانستم ببینم، عمیقا چقدرتنها هستم و تنها بوده‌ام! هدف از ماهیت انسانی من چیست؟
به این فکر افتادم که چقدر اوتیسم واختلال استرسی پس از سانحه شبیه به هم هستند و کم کم نگران شدم، چون من هر دو را داشتم. آیا هیچوقت می‌توانم آن‌ها را حل کنم؟ همیشه به من گفته شده بود که راه گذر از آسیب روانی، از طریق روایت پیوسته بود. من روایت پیوسته‌ای داشتم، ولی هنوز تحت تاثیر آسیب روانی بودم. همه، بخشی از سوپ من بودندولی طعم پیاز هم در آن زننده بود. و در همان زمان بود که من فهمیدم، که من داستان‌هایم را برای خنداندن می‌گویم. من داشتم سعی می‌کردم تاریکی‌هارا حذف کنم، دردها را بپوشانم و برای راحتی مخاطبانم، آسیب‌ها را پیش خودم نگاه دارم. من بقیه را با خنداندن به هم نزدیک می‌کردم و در عین حال خودم عمیقاً از بقیه جدا بودم. هدف از ماهیت انسانی من چیست؟ من جوابی برایش نداشتم . ولی یک ایده داشتم. ایده این که حقیقتم را بگویم. تمامش را. نه تنها گفتن خنده ها بلکه شرح واقعی و کامل دردهای ناشی از این آسیب را. و فکر کردم که بهترین راه از طریق اجرای کمدی بود.
و همان کار را انجام دادم. کمدیی نوشتم که خیلی به لب مطلب احترام نمی‌گذشت، آن خطی که از یک کمدین توقع می‌رودتا روایت کند و نهایتاً به قلقلک منجرشود. و آنجا توقف نکردم. از آن خطوط عبور کردم و به انتهای درک استعاره‌ای مخاطبم رفتم. من نمی‌خواستم آنها را بخندانم، می‌خواستم نفسشان را حبس کنم و به آنها شُک وارد کنم، تا بتوانند به داستان من گوش کنندو درد مرا بکشند، به عنوان یک انسان،نه به عنوان جمعیتی تهی‌مغز خندان. و همین کار را کردم و آن را نَنِت[عنوان اجرایی از همین سخنران] نامیدم. تا الان خیلی‌ها--
(تشویق حضار)
تا الان خیلی‌ها گفته‌اند که نَنِت اجرای کمدی نیست. با وجود اینکه می‌توانم با آنها موافق باشم که این قطعاً یک اجرای کمدی نیست ولی آنها باز هم اشتباه می‌کنند.
(خنده حضّار)
چون چارچوب تفسیر آنها به نحوی است که انگار من در طنز شکست خورده‌ام. من در طنز شکست نخوردم. من هر چه را که از کمدی می‌دانستم برداشتم، تمام حقه‌ها، ابزارها، دانسته‌ها، تمامشان را برداشتمو با آنها ساختار کمدی را شکستم. شما نمی‌توانید ساختارکمدی را با کمدی بشکنید اگر در کمدی شکست خورده باشید. چکش شما سست باد.
(خنده حضّار) (تشویق)
نکته من این نبود. نکته به سادگی شکستن ساختار کمدی نبود. نکته این بود که ساختار کمدی شکسته شودتا بتوانم آن را دوباره بسازم و شکل دهم، اصلاحش کنم به چیزی که گنجایش بهتری داشته باشد، باید می‌توانستم با بقیه مطرح کنم، و منظور من از اینکه گفتم من از کمدیاستعفا دادم، همین بود
و اینجاست که شما می‌پرسید: «باشد خیلی عالی است، ولی آن سه ایده چه بودند؟ هنوز کمی نامشخص است.»
خوشحالم که تظاهر کردم که شما پرسیدید!
(خنده حضّار)
الان مطمئنم که تعدادی از شما تا الان فهمیده‌اید که آن سه ایده چه بودند. جمعیت باهوشی اینجا هستند، از هر نظر، پس من انتظار دیگری جز این ندارم. اما شما ممکن است از این واقعیت کهمن سه ایده ندارم شگفت‌زده شوید. من به شما گفتم که سه ایده دارم،اما دروغ بود. این کاملا یک گمراهی بود — من خیلی بامزه هستم. چیزی که جایش انجام دادم این بود که تعدادکمی از ایده‌هایم را به عنوان دانه برداشتم، و همه را در زمان صبحت کردنم پخش کردم. و چرا این کار را کردم؟ خوب در‌واقع جدا از شوخی و قلقلک، به چیزی منتهی شد که همیشهمادربزرگم می‌گفت. « باغ مهم نیست. باغبانی است که نقش اصلی را دارد.» و‌نَنِت درستی این واقعیت مبرهن را به من آموخت. من کاملا انتظار داشتم کهبا شکستن قید و بندهای کمدی و تعریف داستانهایم با تمام واقعیت‌ها و دردهایش بیشتر به مرزهای زندگی و هنر،هردو، نزدیک شوم. منتظرهزینه‌های گفتن حقیقت خود بودم ومشتاقانه حاضر به پرداختش بودم. ولی این آن چیزی نبود که اتفاق افتاد. دنیا مرا از خود نراند. بلکه برعکس نزدیکترم کرد. من از طریق اجرای جدا بودن،اتصال را پیدا کردم. و مدتی زیادی طول کشید تا من بفهمم که چیزی که در وسط این تناقض است، در این تناقض هم وجود دارد که چرا من می‌توانم در چیزی که در آن بد هستم، آنقدر خوب باشم
می‌بینید، در جهان واقعی، برای حرف زدن با مردم مشکل دارم، چرا که با وجود تفاوت ذهنی من با دیگران، فکر کردن گوش کردن، صحبت و تحلیل اطلاعات جدید را در آن واحد برایم مشکل کرده بود. ولی روی صحنه، احتیاج نیست فکر کنم. من از خیلی قبل‌تر فکرهایم را کرده‌ام. مجبور نیستم گوش کنم، این وظیفه شماست!
(خنده حضّار)
و در واقع مجبور هم نیستم حرف بزنم، برای اینکه اگر رو راست بگویم،من بازگویی می‌کنم. پس تنها چیزی که باقی می‌ماند، این است که نهایت تلاشم را بکنم که اتصال خردمندانه‌ای با مخاطبانم ایجاد کنم. و اگر تنها یک چیز باشد که تجربه «نَنِت» به من آموخته باشد، این است که آن اتصال تنها به منوابسته نیست، شما هم در آن نقش دارید. ممکن است که «نَنِت» از من شروع شده باشد، ولی الان او در ذهن‌های دیگری در کل جهان زندگی و رشد می‌کند، ذهن‌هایی که من با آنها ارتباطی ندارم. ولی به آنها اعتماد دارم و متصل هستم. و از این جهت، او، خیلی از من بزرگ‌تر است، درست مثل علت وجود انسانی، خیلی از همه ما بزرگ‌تر است. از آن هر جور دوست دارید استفاده کنید!
ممنونم و سلام!
(تشویق حضار)

دیدگاه شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *