دانیل کانمن: معمای تجربه و حافظه

متن سخنرانی :
این روزها همه در مورد خوشبختی‌ صحبت می‌ کنند. من از کسی‌ خواستم که تعداد کتابهایی را که در پنج ساله گذشته منتشر شده‌اند و کلمهٔ "خوشبختی‌" در عنوان آنها ذکر شده را بشمرد ولی‌ تعداد آنقدر زیاد بود که آنها بعد از شماره ۴۰، از شمردن منصرف شدند. این روزها علاقه زیادی در مورد خوشبختی‌ در میان محققان بوجود آمده است. کلاس‌های زیادی در مورد خوشبختی وجود دارد. همه می‌‌خواهند مردم را خوشبختر (شادتر) کنند. ولی‌ علیرغم همه این تلاشها تله‌ها ی شناختی مختلفی‌ وجود دارد که ... تشخیص درست در مورد خوشبختی‌ را تقریبا غیر ممکن میسازد.
و صحبتهای امروز من بیشتر در مورد این تله‌ها ی شناختی‌ خواهد بود. این هم برای مردم عادی که به خوشبختی خودشان فکر میکنند کاربرد دارد، و هم برای محققانی که در زمینه خوشبختی‌ تحقیق میکنند، زیرا ما محققین هم به اندازهٔ بقیه مشکل داریم. اولین این تله‌ها عدم تمایل به قبول پیچیدگی است. به نظر می‌رسد که کلمهٔ خوشبختی‌ کاربرد خود را از دست داده باشد زیرا ما از آن در خیلی‌ از موارد متفاوت استفاده می‌کنیم. من فکر می‌کنم یک معنی‌ خاص وجود داشته باشد که ما بتوانیم خوشبختی‌ را به آن محدود کنیم ولی‌، روی هم رفته، این چیزیست که باید به آن تسلیم شویم و باید دیدگاه پیچیده‌‌ تری در مورد اینکه "خوشبخت بودن" چیست اتخاذ کنیم. تله ی دوم قاطی‌ کردن تجربه و تصور ما از خوشبختی است: این، فرق بین احساس خوشبختی‌ کردن در زندگی‌ روز مر‌ه و خوشبخت بودن در زندگی یا از زندگی‌ خود راضی‌ بودن است. و این دو، دو موضوع کاملا متفاوتی هستند، ولی‌ ملغمه ی از این دو بعنوان تعریف خوشبختی‌ استفاده میشود. و سومین، اشتباه در تشخیص اهمیّت است، متاسفانه ما نمیتوانیم درمورد هیچ امری که خوشبخت بودن را تحت تاثیر قرار می‌‌دهد فکر کنیم بدون اینکه در تشخیص اهمیت آن دچار اشتباه شویم. منظورم اینه که این یک تله شناختی‌ واقعی‌ است. هیچ راهی‌ برای فرار از آن وجود ندارد.
حالا من می‌خواهم با یک مثال در دربارهٔ کسی‌ شروع کنم که در جلسهٔ پرسش و پاسخ بعد از یک از سخنرانی‌‌های من داستانی را تعریف کرد. داستانش این بود: او گفت که به یک سمفونی گوش میداده است موسیقی‌ بسیار زیبا بوده ولی‌ در آخر آهنگ، یک صدای دلخراش ضبط شده بود. و او با حالتی احساساتی‌ اضافه کرد که، آن صدای دلخراش تمام تجربه او (لذت از موسیقی) را ضایع کرد. ولی‌ واقعا این طور نبود. چیزی که ضایع شده بود خاطرات او از آن تجربه بود. او آن تجربه را داشته است. او ۲۰ دقیقه از آن موسیقی زیبا لذت برده است. ولی‌ آن ۲۰ دقیقه به حساب نمی‌‌آید زیرا برای او فقط یک خاطره مانده بود؛ که آن هم ضایع شد، خاطره تنها چیزیست که او می‌توانست برای خود نگاه دارد.
چیزی که این داستان واقعا به ما می‌گوید، این است که ما به خودمان و بقیه به صورت دو "خود" فکر می‌کنیم. یک خود تجربه کننده، که در زمان حال زندگی‌ می‌کند و زمان حال را می‌‌شناسد، قادر است که گذشته را دوباره زندگی‌ کند، ولی‌ اساسا فقط زمان حال را دارد. این "خود تجربه کننده" است وقتی پزشک سوال می کنند که -- مثلا می‌‌پرسد، "آیا وقتی‌ من این نقطه را دست میزنم احساس درد میکنی‌؟" اما یک "خود به یاد آورنده" وجود دارد و خود به یاد آورنده آنیست که حساب‌ها را نگاه می‌‌دارد و داستان زندگی‌ ما را حفظ می‌کند این "خود به یاد آورنده" است وقتی پزشک ... می‌‌پرسد "اخیراً حالتون چطور بوده؟" یا "سفرتون به آلبانی چطور بود؟" یا چیزی شبیه آن. آنها دو هویت کاملا متفاوت هستند ، خود تجربه کننده و خود به یاد آورنده و اشتباه گرفتن این دو با هم بخشی از مشکل فهم خوشبختی‌ است.
خود به یاد آورنده داستان گوست. که با واکنش اولیه حافظهٔ ما شروع میشود بلا فاصله شروع به کار میکند. ما لازم نیست که تصمیم به داستان گفتن بگیریم. حافظه ما برایمان داستان می‌گوید، یعنی‌، چیزهایی که ما از تجربیاتمان نگاه داشته ایم یک داستان است. بگذارید من با یک مثال شروع کنم. این یک تحقیق قدیمیست. اینها مریض‌های واقعی‌ هستند که تحت یک عمل دردناک قرار گرفته‌اند. وارد جزئیات نمیشوم. این عمل این روزها دیگر دردناک نیست، ولی‌ در سالهای ۱۹۹۰ که این تحقیق انجام می‌گرفت این عمل دردناک بود. از مریضها خواسته شده بود که مقدار درد خود را هر ۶۰ ثانیه اعلام کنند. و اینها این دو مریض هستند. و آنها نتایج ثبت شده‌ی آنهاست. از شما پرسیده میشود "کدام یک بیشتر درد کشید؟" و این سوال بسیار آسانیست. به وضوح، مریض "ب" بیشتر درد کشید. عمل کولونوسکپی او بیشتر طول کشید، به ازای هر دقیقه‌ای که بیمار "الف" درد داشت بیمار ب هم داشت و چه بسا بیشتر.
حالا سوال این است: "خود این بیماران فکر می‌‌کنند چقدر درد کشیده اند؟" تعجب آور این است که: بیمار الف خاطره بسیار بدتری از کولونوسکپی نسبت به بیمار ب داشت. داستانهای این دو کولونوسکپی با هم متفاوت بودند و از آنجایی‌ که مهمترین قسمت داستان آخر آن می‌‌باشد هیچ کدام از این دو داستان الهام بخش یا خوب نیستند ولی‌ یکی‌ از آنها به طور مشخص...(خنده) ولی‌ یکی‌ از آنها به طور مشخص از دیگری بدتر است. در داستان بدتر بیشترین مقدار درد در آخر عمل اتفاق افتاد. این داستان بدی است. ما از کجا میدانیم؟ به خاطر اینکه ما از این بیماران هم بلا فاصله بعد از کولونوسکپی، و هم چند وقت بعدتر پرسیدیم، "کل ماجرا چقدر بد بود؟" و عمل در حافظهٔ بیمار الف بسیار بدتر از بیمار ب بود.
و این یک تناقض مستقیم است بین خود تجربه کننده و خود به یاد آورنده. از نقطه نظر خود تجربه کننده، به طور وضوح، به بیمار ب بدتر گذشت. حالا کاری که شما میتوانید برای بیمار الف انجام دهید، و ما این آزمایش بالینی را انجام داده‌ایم، که انجام شده، و کار هم می‌‌کند، شما میتوانید مدت زمان کولونوسکپی بیمار الف را طولانی‌ تر کنید، فقط با داخل نگاه داشتن لوله، بدون آنکه آن را خیلی‌ تکان دهید. این باعث میشود که بیمار درد بکشد، ولی‌ به مقدار کم و خیلی‌ کمتر از قبل. و اگر این کار را برای چند دقیقه انجام دهید، شما باعث شده اید که خود تجربه کننده بیمار الف درد بیشتری بکشد، و خود به یاد آورنده بیمار الف تجربهٔ بهتری داشته باشد، زیرا شما حالا به بیمار الف داستان بهتری در مورد تجربهٔ خودش اعطا کرده اید. چه چیزی یک داستان را شکل می‌‌دهد؟ این هم در مورد داستان‌هایی‌ که حافظهٔ ما به ما تحویل میدهد صادق است، و هم در مورد داستان‌هایی‌ که از خودمان در می‌‌آوریم. تغییرها یک داستان رو شکل میدهند، لحظه‌های مهم و پایان ها. پایان‌ها بسیار بسیار مهم هستند و در این داستان پایان آن مهمترین قسمت بود.
خود تجربه کننده بطور ممتد زندگی‌ می‌کند. و یکی‌ پس از دیگری لحظات را تجربه میکند. شما میپرسید: این لحظات چه میشوند؟ جواب این سوال بسیار ساده است. آنها برای همیشه از دست میروند. منظور این است که بیشتر لحظات زندگی‌ ما (در لحظه بودن)-- که من حسابش کردم -- از لحاظ روانشناسی گفته میشود تقریبا سه ثانیه طول می‌‌کشد. به این معنی‌ که در یک طول عمر ۶۰۰ میلیون و در یک ماه حدود ۶۰۰،۰۰۰ از این لحظات وجود دارد. بیشتر آنها هیچ اثری از خود باقی‌ نمی‌ گذارند. خود به یاد آورنده به بیشتر آنها توجهی‌ نمیکند. با این حال، شما احساس می‌کنید که این لحظات باید به حساب بیایند، و اینکه اتفاقاتی که در این لحظات تجربه می‌افتد زندگی‌ ماست. اینها منابع محدودی هستند که ما در طول زندگی خود بر روی زمین آنها را مصرف می‌کنیم. و چگونه استفاده کردن آنها، بنظر مهم می‌رسد، ولی‌ این داستانی نیست که خود به یاد آورنده برای ما نگاه می‌‌دارد.
پس ما یک خود به یاد آورنده داریم ویک خود تجربه کننده، و این دو کاملا از هم متمآیز هستند. بزرگترین تفاوت آنها در چگونگی‌ اداره زمان است. از نقطه نظر خود تجربه کننده، وقتی‌ شما به تعطیلات می‌روید، و هفته دوم با هفته اول تفاوت چندانی نداشته باشد، در نتیجه تعطیلات دو هفته‌‌ای دو برابر بهتر از تعطیلات یک هفته ایست. ولی‌ خود به یاد آورنده کاملا متفاوت عمل می‌کند. برای خود به یاد آورنده تعطیلات دو هفته‌ای فقط کمی‌ از تعطیلات یک هفته‌ای بهتر است زیرا خاطرات جدیدی اضافه نمی‌شود. شما داستان را عوض نکرده اید. و بدین صورت، زمان در واقع متغیر اصلی‌ است که خود به یاد آورنده را از خود تجربه کننده متمایز می‌‌سازد. زمان تاثیر مهمی‌ روی این داستان ندارد.
خود به یاد آورنده در کنار به یاد آوردن و بازگویی داستانها، کار دیگری هم دارد. در واقع او تصمیم گیرنده است. زیرا اگر بیماری داشته باشید که بر فرض مثال دو کولونوسکپی با دو جراح مختلف انجام داده باشد و بخواهد بین دو جراح یکی‌ را انتخاب کند، در نتیجه آن که انتخاب می‌کند آنیست که خاطره کمتر بدی داشته است، و آن جراحیست که انتخاب خواهد شد. خود تجربه کننده در این انتخاب نقشی‌ ندارد. ما در واقع بین تجربه‌ها انتخاب نمی‌کنیم. ما بین خاطره تجربه‌ها انتخاب می‌کنیم. و حتی وقتی‌ ما به آینده فکر می‌کنیم ما معمولا به آینده به صورت تجربه‌ها فکر نمی‌کنیم. ما به آینده به صورت خاطراتی که انتظار داریم اتفاق بیفتند فکر می‌کنیم. شما میتوانید به این موضوع، به صورت استبداد خود به یاد آورنده نگاه کنید، و شما میتوانید تصور کنید که خود به یاد آورنده خود تجربه کننده را به دنبال خود در بین تجربه‌هایی‌ که خود تجربه کننده به آنها احتیاجی ندارد می‌‌کشد.
من احساس می‌کنم که وقتی‌ ما به تعطیلات می‌رویم و این غالباً اتفاق می‌افتد، که وقتی‌ ما به تعطیلات می‌رویم، به مقدار زیادی، برای خوش خدمتی به خود به یاد اورنده است. به نظر من توجیه این موضوع کمی‌ مشکل است. ما چقدر از خاطراتمان استفاده می‌کنیم؟ این یکی‌ از توجیهاتی است که برای توضیح تسلط خود به یاد آورنده داده می‌‌شود. وقتی‌ من به این موضوع فکر می‌کنم به یاد تعطیلاتی می‌‌افتم که ما چند سال پیش در قطب جنوب داشتیم، که یکی‌ از بهترین تعطیلاتی بود که من تا به حال داشته‌ام و من به آن، نسبت به باقی‌ تعطیلات بیشتر فکر می‌کنم. و من احتمالا می‌ توانم بگویم که خاطرات آن سفر سه هفته‌ای را، تقریبا به مدت ۲۵ دقیقه در چهار سال گذشته مرور کرده ام. اگر من لای پوشه را باز کرده بودم و ۶۰۰ عکس داخل آن را نگاه کرده بودم، احتمالا یک ساعت دیگر هم مرور می‌‌کردم. حالا اون سه هفته است، و این تقریبا یک ساعت و نیم. به نظر می‌رسد که در اینجا یک تناقض وجود داشته باشد. حالا شاید من در این که اشتهای کمی‌ برای مرور خاطرات دارم افراطی باشم، ولی‌ حتی اگر شما بیشتر از من مرور کنید، جای این سوال هست که، چرا ما این مقدار برای خاطرات بیشتر از تجربیات ارزش قائلیم؟
من از شما می‌‌خواهم که به این آزمایش خیالی فکر کنید. تصور کنید که در تعطیلات بعدی شما در آخر تعطیلات تمام عکسهایی که گرفته اید از بین خواهند رفت، و شما یک داروی فراموشی خواهید گرفت در نتیجه هیچ چیزی را به خاطر نخواهید آورد. حالا باز با این شرایط شما همان تعطیلات را انتخاب می‌کنید؟ (خنده) اگر تعطیلات دیگری را انتخاب کنید، دو خود شما با هم درگیرند، و شما باید فکر کنید که بین آن دو چگونه می‌‌خواهید داوری کنید، و این موضوع خیلی‌ هم واضح نیست زیرا، اگر از نظر زمان به قضیه نگاه کنید، به یک جواب میرسید و اگر از نظر خاطرات به قضیه نگاه کنید، ممکن است به جواب متفاوتی برسید. جواب به این سوال که ما چرا یک تعطیلات به خصوص را انتخاب می‌کنیم، ما را مجبور به انتخاب بین دو خود می‌‌کند.
دو خود ما تعریف متفاوتی از خوشبختی‌ دارند. در واقع دو تعریف متفاوت برای خوشبختی‌ وجود دارد که مربوط به هر یک از خود‌ها می‌‌شود. شما می‌‌توانید بپرسید: خود تجربه کننده چقدر احساس خوشبختی‌ می‌‌کند؟ بعد شما می‌‌توانید بپرسید: لحظات زندگی‌ خود تجربه کننده چقدر شاد بوده است؟ شادی لحظات یک فرایند پیچیده‌ است. ما چه احساساتی‌ را می‌‌توانیم اندازه بگیریم؟ به هر حال، ما الان می‌‌توانیم ایده خوبی‌ از میزان خوشبختی‌ خود تجربه کننده در طول زمان داشته باشیم. اگر شما در مورد خوشبختی خود تجربه کننده بپرسید، موضوع متفاوت خواهد بود. موضوع دیگر این نیست که یک شخص چقدر خوش بخت زندگی‌ می‌‌کند. بلکه این است که وقتی‌ شخصی‌ به زندگی‌ خود فکر می‌‌کند چه مقدار از آن احساس رضایت می‌‌کند. مفاهیمی کاملا متفاوت. هر کسی‌ که تفاوت این دو مفهوم را درک نکند، تحقیق در باره خوش بختی را خراب خواهد کرد، و من به گروهی از دانشجویان خوش بخت تعلق دارم که برای مدت‌های طولانی‌ تحقیقات در این زمینه را دقیقا به همین دلیل خراب کرده اند.
تفاوت بین خوشبختی‌ خود تجربه کننده و خوشبختی‌ خود به یاد آورنده در سالهای اخیر در یافته شده است، و جدیداً سعی‌ می‌‌شود که این دو به طور جداگانه ارزیابی شوند، سازمان گالوپ یک نظر سنجی جهانی‌ دارد که در آن از نیم میلیون نفر پرسیده شده که نظرشان در مورد زندگی‌ و تجربیاتشان چیست. تلاش‌های دیگری هم در این زمینه وجود داشته است. ما در سالهای اخیر دربارهٔ خوش بختی دو خود یاد گرفته ایم. مهمترین درس ما این بوده است که، این دو با هم کاملا متفاوت هستند. اینکه شما بدانید‌ یک نفر چه مقدار از زندگی‌ خود به طور کلی‌ رضایت دارد، چیزی را برای شما در دربارهٔ اینکه این شخص در زندگی‌ روز مره خود چقدر خوشحال است روشن نمی‌‌کند. و برعکس. فقط برای اینکه به شما ایده‌ای از میزان ارتباط بدهم، اینها با ضریب ۵ به هم ربط دارند. این بدین معناست که اگر شما با شخصی‌ آشنا شوید، و به شما گفته شود که قد پدر او ۶ فوت است، شما چه میزان اطلاعات در مورد قد خود شخص خواهید داشت؟ خوب، شما مقداری در مورد قد او خواهید دانست، ولی‌ ابهامات بسیاری وجود دارد. شما بدین میزان ابهام دارید. اگر به شما بگویم که شخصی‌ به زندگی‌ خود نمره هشت از ده داده است، شما ابهامات زیادی در مورد میزان خوشحالی این شخص با خود تجربه کننده خود خواهید داشت. پس میزان ارتباط کم است.
ما مقداری در مورد اینکه چه چیزهایی خوشحالی‌ ما را کنترل می‌‌کنند می‌‌دانیم. ما می‌‌دانیم که پول بسیار مهم است، هدف‌ها بسیار مهم هستند ما میدانیم که خوشبختی‌ اساسا راضی‌ بودن از کسانی‌ که دوست داریم است، وقت گذراندن با کسانی‌ که دوست داریم است. لذت‌های دیگری هم وجود دارند ولی‌ این غالب تر است. در نتیجه اگر بخواهید خوشبختی‌ هر دو خود را بهینه سازید، مجبور خواهید شد کارهای بسیار متفاوتی انجام دهید. نهایت حرف هایی که من اینجا گفته‌ام این است که ما نباید به خوش بختی به معنای خوش بودن فکر کنیم. این دو با هم کاملا متفاوت هستند.
حالا، خیلی‌ سریع، یکی‌ دیگر از دلایلی که ما نمی‌‌توانیم به خوشبختی‌ درست فکر کنیم این است که طوری که ما به زندگی فکر می‌‌کنیم و طوری که آن را واقعا زندگی‌ می‌‌کنیم متفاوت هستند. اگر شما این سوال آسان را بپرسید که مردم در کالیفرنیا چقدر خوشحال هستند، جواب درستی‌ نخواهید گرفت. وقتی‌ آن سوال را می‌‌پرسید، فکر می‌‌کنید که مردم در کالیفرنیا باید خوشحال تر باشند، مثلا اگر شما در اهایو زندگی‌ کنید. (خنده) اتفاقی‌ که می‌‌افتاد این است که وقتی‌ شما به زندگی‌ در کالیفرنیا فکر می‌‌کنید، شما به تفاوت بین کالیفرنیا و جاهای دیگر فکر می‌‌کنید، این تفاوت مثلا آب و هوا است. در نهایت آب و هوا برای خود تجربه کننده خیلی‌ اهمیتی ندارد و حتی برای خود به خاطر آورنده هم خیلی‌ مهم نیست با این حال بر خوشحالی مردم تصمیم می‌‌گذارد. ولی‌ حالا چون خود به خاطر آورنده در راس است، شما ممکن است- بعضی‌‌ها ممکن است به کالیفرنیا مهاجرت کنند. جالب است که دنبال کنیم تا ببینیم چه اتفاقی‌ برای کسانی‌ که برای خوش بخت تر شدن به کالیفرنیا مهاجرت می‌‌کنند خواهد افتاد. خود تجربه کننده آنها خوشحال تر نخواهد بود. خوب ما این را می‌‌دانیم. ولی‌ یک چیز اتفاق خواهد افتاد. آنها فکر خواهند کرد که خوش بخت ترند، زیرا، وقتی‌ به آن فکر می‌‌کنند، به یاد خواهند آورد که هوای اهایو چقدر وحشتناک بود. و احساس خواهند کرد که تصمیم درستی‌ گرفته اند.
خیلی‌ مشکل است که به خوش بودن درست فکر کنیم، امیدوارم که به شما این حس را داده باشم که این کار چقدر مشکل است.
متشکرم.
(تشویق)
کریس اندرسون: متشکرم. من یک سوال از شما دارم. بسیار متشکرم. وقتی‌ ما تلفنی چند هفته پیش صحبت می‌‌کردیم، شما اشاره کردید که نتایج بسیار جالبی‌ از نظر سنجی گالوپ حاصل شده است. میتوانید آن را با ما در میان بگذارید با توجه به اینکه چند دقیقه از وقت شما باقیست؟
دنیل کانمن: حتما. فکر می‌‌کنم جالب‌ترین نتیجه‌ای که از نظر سنجی گالوپ بدست آوردیم یک عدد است که اصلا انتظار آن را نداشتیم. در مورد خوش بختی خود تجربه کننده متوجه شدیم وقتی‌ به اینکه چطور احساسات با درامد تغییر میکنند نگاه کردیم. مشخص شد که درامد زیر ۶۰,۰۰۰ دلار در سال، برای آمریکایی‌ ها، نظر سنجی شامل ۶۰۰,۰۰۰ آمریکایی‌ می‌‌شد که نمونه آماری بزرگی‌ است، زیر درآمد ۶۰۰,۰۰۰ دلار در سال
کریس: ۶۰,۰۰۰
دانیل: ۶۰,۰۰۰ (خنده) ۶۰,۰۰۰ دلار در سال مردم خوشحال نیستند، و هر چه فقیر تر می‌‌شوند ناراحت تر می‌‌شوند. بالای این عدد ما یک خط صاف داریم. من کمتر خطی‌ به این صافی دیده ام. به طور وضوح اتفاقی‌ که می‌افتد این است که پول برای شما خوش بختی تجربه‌ای نمی‌‌خرد، ولی‌ کمبود پول برای شما بد بختی می‌‌خرد، و ما می‌‌توانیم میزان این بد بختی را بسیار بسیار واضح اندازه‌گیری کنیم. در مورد خود دیگر، خود به یاد اورنده، داستان متفاوت است. هرچه در آمد شما بیشتر باشد شما راضی‌ تر هستید. این در مورد احساسات صادق نیست.
کریس: ولی‌ دنی، تمام تلاش آمریکایی‌ها برای زندگی‌، آزادی، و جستجوی خوشبختی‌ است. اگر مردم این نتایج را جدی بگیرند، همه چیزهایی که به آن اعتقاد داریم، مثلا قوانین مالیاتی و غیره وارونه خواهند شد. آیا شانسی وجود دارد که سیاستمداران، و کشور به طور کلی‌، این نتایج را جدی بگیرند، و سیاست گذاری را بر اساس آن انجام دهند؟
دانیل: به نظر من نقش تحقیقات در مورد خوشبختی‌ در سیاست گذاری به رسمیت شناخته می‌‌شود. این موضوع در ایالت متحده کند خواهد بود، شکی‌ در آن نیست، ولی‌ در انگلیس در حال رخ دادن است، و در کشورهای دیگر در حال رخ دادن است. مردم دارند متوجه میشوند وقتی‌ به سیاست گذاری فکر میکنند باید به خوش بختی فکر کنند. این مدتی‌ طول خواهد کشید، بسیاری در مورد اینکه میخواهند خوشبختی‌ تجربی‌ و یا خوش بختی زندگی‌ به طور کل را مورد تحقیق قرار دهند بحث خواهند کرد لازم است این بحث‌ها بزودی انجام شوند. اینکه چطور خوشبختی‌ را افزایش دهیم، بسته به اینکه چطور به خوشبختی‌ فکر می‌کنید متفاوت خواهد بود، اینکه شما به خود به یاد آورنده فکر می‌‌کنید و یا به خود تجربه کننده فکر می‌‌کنید. به نظر من این در سالهای آینده بر روی سیاست گذاری تاثیر خواهد داشت. در ایالت متحده تلاشهایی انجام شده تا میزان خوشبختی‌ تجربی‌ مردم را اندازه بگیرند. این به نظر من در یکی‌ دو دههٔ آینده بخشی از آمار ملی‌ خواهد بود.
کریس: به نظر می‌‌رسد که این موضوع یکی‌ از موضوعات جالب بحث سیاست گذاری در چند سال آینده خواهد بود. از اینکه رشته اقتصاد رفتاری را ابداع کردید ممنونم. ممنون دنی کانمن.

دیدگاه شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *