چطور بخشی توتیای دریایی شدم
متن سخنرانی :
داستان من در جزایرگالاپاگوس شمالی شروع میشود، زیر ۱۵ متر آب و دسته بزرگی کوسه. یک هفتهای بود که با گروهیاز دوستان مشغول غواصی بودم، و شگفتانگیز بود: سفرهماهیهای دیو، کوسهنهنگها، پنگوئنها، و البته، کوسههای سرچکشی. غواضی آن روز مخصوصا سخت بود. موج افتضاح بود. باید دوربین را محکم میچسبیدی و دستت را باز میگذاشتی، چون موج دائما تو رابه سمت صخرهها پرتاب میکرد وقتی که میخواستی برای گرفتنیک عکس زیبا بالا را بررسی کنی. داشت خوب پیش میرفت، تا اینکه ... دیگر خوب پیش نرفت. چیزی خیلی، خیلی اشتباه بود. دستم را عقب کشیدم، و دیدم خارهای بلند و سیاه توتیای دریایی از این طرف دستکشم رفتهو از آن طرف بیرون آمده، که یعنی از دستم هم رد شده بود.حالا، این بد است. منظورم این است که، واضح استکه وقتی چیزی در دستتان فرو برود، به هر حال بد است، اما در این مورد، توتیای دریاییزهری روی خود دارد که، اگر گاهی با آن درگیر شده باشید، میدانید که خار توتیای دریاییباعث سوزشی وحشتناک و دردآور میشود. اما حتی این هم بزرگترین مشکل مندر آن شرایط نبود. این واقعی به نظر نمیرسید. باور نمیکردم که این دست من است.
خوب، در شرایط بحران، من سعی میکنمخود را کنار بکشم، مثل، دانشمندان کوچک، و شروع میکنم به تحلیلی حرف زدن. تمام تحلیلها رفته بود،مغز آدرنالین پیدایش شد، و من فقط خارها را بیرون کشیدم. یادم نمیآید این کار را کرده باشم. فقط یادم میآید فکر کردم، "با وجود اینهانمیتوانم دستکشم را بیرون بیاورم." یادم هست دستکشم را در آوردم و توده بزرگ سیاهی آمد بالا جلوی صورتم. و مغز زیستشناس پیدایش شدو شروع کرد به وحشت کردن. "چطور این همه زهر به این سرعتوارد آن زخم شده است؟" خب، بعد مغز فیزیکدان از راه رسیدو خیلی آرام توضیح داد، "نه، نه، نه، الان در ۱۵ متری هستیم، طول موجهای قرمز تضعیف شدهاند. این خون است -- سیاه نیست. و کوسهها. خب حالا چه کار میخواهی بکنی؟"
کمربندم را سخت روی دستم خم کردم، و به سادگی از آنجا شنا کردم. «بگذار قبل از آنکه از میاناین همه کوسه به سطح برویم آن ابر بزرگ خون کمی پراکنده شود.»
پس وقتی که بالا آمدم مغز پستاندار خونگرمم کاملا وحشتزده تند و تند ور میزد: «وقتی در دسته هستند غذا نمیخورند.وقتی در دسته هستند غذا نمیخورند. سریع برو بالا.» و آنها نخوردند. پس ظاهرا آنها هم همان کتابهایی راخوانده بودند که من خوانده بودم.
(خنده)
حالا، مشخص شد، وقتی خار توتیای دریاییدر دستتان فرو رفته است، و دو روز با هر کمک پزشکی فاصله دارید، کاری که باید بکنید، متاسفانه،این است که دستتان را بپزید. پس آن را در آب گرمی میگذاریدکه میتوانید تحمل کنید، و به اضافه کردن آب جوش ادامه میدهید تا جایی که احسس میکنیدچیزی تا جنون مطلق باقی نمانده. خوب، کار کرد -- خود دست البته تا چندین هفتهبعد از آن خیلی خوب کار نمیکرد، اما در نهایت، تواناییهای حرکتی برگشتند. همه به جز یک نقطه،که برای هفتهها سفت و دردناک باقی ماند در حالی که بقیه چیزها بهتر شده بودند.
خوب مشخص شد که نوک خار توتیا را در خود مفصل شکستهام، و به همین دلیل بود که بهتر نمیشد. پس ارتوپد گفت، "میدانی،باید این را بیرون بیاوریم. چیز زیاد حادی نیست، اورژانسی نیست." پس یک عمل کوچک را برای دوشنبهچند هفته بعد هماهنگ کردیم. و در جمعه پیش از آن، لگنم در یک حادثه اسبسواری شکست.
(خنده)
آره. پس عمل را عقب انداختیم.
من و لگن شکستهام با شش هفتهخانه نشینی مواجه بودیم، و اگر به خاطر دوستانم نبودقطعا دیوانه شده بودم. برای هفتهها، هر شب در خانهامخود بخود مهمانی برگزار میشد. به من غذا میدادند، سرگرمم میکردند. خیلی عالی بود. اما آنگونه اشتیاقدر دراز مدت سخت باقی میماند، و در نهایت نم کشید و به فقط یک دوست رسید، که در طول روز برایم جوک میفرستاد و شب میآمد که پیشم باشد -- کسی که توانستم در این دوره نقاهتاو را خیلی بهتر بشناسم. و وقتی که در نهایت آن قدر خوب شدم که فعالیتهای تحمل وزنی انجام دهم، تلسکوپی سوار ماشین کردیمو تا کوهستان رانندگی کردیم تا دنبالهدار هیل-باپ را رصد کنیم. بله، ما عجیبیم. و ناگهان کوه ریزش کرد.
(خنده)
میدانم -- مثلا، واقعا؟ نه. شوخی کردم.
(خنده)
نه دیگر فاجعه نداشتیم.نه. در واقع، کاملا برعکس.
این ۲۱ سال پیش بود، و برای ۱۹ سال از آن سالها همسر آن درونگرای فوقالعاده بودهام که یک میلیون سال دیگر هم در شرایط دیگر سراغ من نمیآمد. ما یک دختر ۱۴ ساله بینظیر داریم، که تمام تصویرهای مرا درست کرده است.
(تشویق و هلهله)
آره.
خوب، نکته حرفهای: ظاهرا، هیچ چیز شما راجذابتر از این نمیکند که با واکر سر قرار اول بروید.
پس این داستانی درباره سوراخ شدن یا کوسهها یا جوشاندن یا شکستن نیست. این یک داستان عاشقانه است. این یک داستان عاشقانه استبا یک خاتمه کوچک بامزه.
حالا که داشتم وزنم را تحمل میکردممیتوانستم آن عمل را دوباره هماهنگ کنم، و آن خار را بیرون بیاورم. اما دیگر نیازی به آن نبود. مشخص شد، وقتی استخوانی میشکند، بدن شما کلسیم را از تماماستخوانهای بدنتان جارو میکند -- و از آن خار کوچک توتیای دریایی که از قضا در مفصل انگشتتان بیتوته کرده است. پس بله، بخشی از لگن من الان توتیای دریایی است.
(خنده)
پس علاوه بر مغز زیستی، مغز فیزیکدان، مغز آدرنالین، مغز پستاندار خونگرم، من «مغز توتیا» هم دارم، با تمام قدرتهایماوراء طبیعی که اعطا میکند. البته لازم نیست نگران من باشید: اینکه من کاملا انسان نیستمیکی از چیزهایی است که خانوادهام بیشتر از همهدرباره من دوست دارد.
(خنده)
خیلی متشکرم.
(تشویق)