کامرون هرولد: بیایید کودکان را کارآفرین بار بیاوریم
متن سخنرانی :
حاضرم شرط ببندم که من احمق ترین فرد در این اتاق هستم چون در مدرسه قبول نمي شدم. من هميشه با مدرسه در كشمكش بودم. اما چیزی که در آن سنِ کم هم می دانستم این بود که من عاشق پول و عاشق کسب و کار بودم. و عاشق کارآفرینی. و من كارآفرين بار آمده بودم. و چیزی که از آن موقع مشتاقانه به دنبالش بودم- و من تا همین حالا راجع بهش با کسی صحبت نکردم- و این اولین بار است که کسی این رو می شنود، به غیر از همسرم که سه روز قبل شنید، چون پرسید "سخنرانی ات راجع به چیست؟" و من بهش توضیح دادم- اينه كه فكر كنم ما فرصت پيدا كردنِ بچه هايي كه خصلت كارآفريني دارند را از دست مي ديم، و اين كه اونها را كارآفرين تربيت كنيم و بهشون نشان بدهيم كه كارآفرين بودن واقعا باحاله. اين چيز بدي نيست كه مردم ازش بد بگن، كه البته در اكثر جوامع اين طور هست.كودكان، وقتي كه ما بزرگ ميشيم روياهايي داريم. و براي يك كارهايي شوق داريم و خيال و تصوراتي داريم. اما اينها يك جورهايي نابود مي شن. و به ما گفته ميشه كه بايد بيشتر درس بخونيم يا بايد بيشتر تمركز كنيم يا معلم خصوصي بگيريم. و والدين من براي من معلم خصوصي زبان فرانسه گرفتند، و من هنوزم در فرانسوي افتضاحم. دو سال قبل، من در برنامه ارشد كارآفريني MIT بالاترين امتياز را به عنوان سخنران كسب كردم. و اين يك سخنراني براي كارآفريناني از سرتاسر دنيا بود. كلاس دوم كه بودم، يك رقابت سخنراني در سطح شهر رو برنده شدم. ولي هيچكس هيچ وقت نگفت: "هي، اين بچه سخنران خوبيه. اون متمركز نميشه ولي اينجا و اونجا به آدم ها انرژي ميده." یک نفر هم نگفت که "اون رو برای سخنرانی پرورش بدهیم." به جاش گفتند برام تو درسهایی که ضعیفم معلم خصوصی می گیرند.
پس بچه ها این خصلت ها رو به نمایش می ذارند. و ما باید به دنبالشان باشیم. من فکر می کنم ما باید بچه ها رو کارآفرین تربیت کنیم به جای اینکه وکیل شان کنیم. و متاسفانه نظام آموزشی دنیا رو اینطور تعلیم داده که بگه "هی، بیا دکتر یا وکیل بشو." و ما داریم یک فرصت را از بین می بریم هیچ کس هیچ وقت نمی گوید "هی، کارآفرین باش." کارآفرینان- که تعداد زیادی از اونها در این سالن هستند- کسانی هستند که ایده هایی دارند و شور و اشتیاق دارند یا نیازهایی را در دنیا می بینند و تصمیم می گیرند که بایستند و انجامش بدهند. و ما هر کاری می کنیم که این اتفاق رخ دهد. و ما این امکان را داریم که اون گروه از مردم اطرافمان که می خواهند اون رؤیا را بسازند، با خودمان همراه کنیم. و فکر کنم اگر بتونیم کودکان را به ایده ی کارآفرین شدن، در سن کم، معتقد کنیم می تونیم هر آنچه که مشکل امروز ما هست را تغییر بدیم. هر مشکلی که وجود داره، کسی هست که برای اون ایده ای داشته باشه. و در کودکی کسی نمی تواند بگوید که این ایده عملی نیست چون آنقدر نادان هستید که عملی نبودن به نظرتان نمی رسد.
به گمان من همه ما، چه به عنوان والدین و چه به عنوان جامعه، باید به کودکان ماهی گیری را یاد بدهیم به جای آن که به آنها ماهی بدهیم. ضرب المثل قدیمی که می گه: "اگه می خواهی به فردی یک روز غذا بدهی، به او ماهی بده. اگر می خواهی برای همه عمر او را سیر کنی، به او ماهی گیری یاد بده." اگر بتوانیم به کودکان کارآفرین شدن را آموزش بدهیم، به اونهایی که خصلتش رو دارند، درست مثل اینکه به اونهایی که استعداد علمی دارند تعلیم می دهیم که در علم ادامه بدهند. چی می شد اگر می توانستیم کسانی که استعدادهای کارآفرینی دارند رو تشخیص بدهیم و اونها را برای کارآفرین شدن تعلیم بدهیم؟ می تونستیم کودکانی داشته باشیم که کسب و کار راه می اندازند به جای اینکه منتظر اعانه دولت باشند.
کاری که ما می کنیم اینه که می نشینیم و به کودکانمان کارهایی که نباید بکنند را آموزش می دهیم. دست نزن، گاز نگیر، فحش نده. همین الان ما به کودکانمان یاد می دهیم که چگونه دنبال شغل واقعا خوبی باشند، می دونید، سیستم آموزشی به اونها یاد می ده که دنبال شغل هایی مثل دکتر و وکیل شدن و حسابدار و دندانپزشک شدن و معلمی و خلبانی بروند. و رسانه ها می گویند که خیلی خوبه اگر بتوانیم یک مدل یا یک خواننده یا یک قهرمان ورزشی مثل سیدنی کرازبی باشیم. برنامه های رشته MBA ما به بچه ها یاد نمی دهند که کارآفرین باشند. به همین دلیل که من در رشته MBA تحصیل نکردم-- علاوه بر اینکه نمی تونستم هم وارد بشوم چون با متوسط 61 درصد در دبیرستان و بعد متوسط61 درصد در تنها دبیرستان در کانادا که من را پذریفت، مدرسه کارلتون- ولی در هر صورت برنامه های MBA ما به کودکان کارآفرینی یاد نمی دهند. بلکه به اونها یاد می دهند که بروند در شرکت های بزرگ کار کنند.
پس کی این شرکت ها رو تاسیس کنه؟ فقط عده ی معدودی از اینها حتی در ادبیات عامه، تنها کتابی که من پیدا کردم - و در ضمن این باید در لیست مطالعه همه شما باشه- تنها کتابی که دیدم کارآفرین ها رو قهرمان می کنه کتابه "بی اعتنایی اطلس" بود. تمام چیزهای دیگه عادت دارند به کارآفرین ها بنگرند و بگن اینها آدم های بدی هستند. من حتی به خانواده ام هم که نگاه می کنم. هر دو پدربزرگ من کارآفرین بودند. پدرم کارآفرین بود. برادرم و خواهرم و خودم، هر سه ما صاحب شرکت هستیم. و ما تصمیم گرفیتم که این کارها رو شروع کنیم چون حقیقتش تنها جایی بود که به ما می خورد. ما به کار معمولی نمی خوردیم. نمی تونستیم برای یک نفر دیگه کار کنیم چون خیلی سرسخت بودیم و همه مون خصلت های دیگه ای داشتیم.
ولی کودکان هم می تونند کارآفرین بشن. من در چند سازمان بین المللی مشارکت دارم به نام سازمان کارآفرینان و سازمان مدیران جوان. من به تازگی از سخنرانی در بارسلونا در کنفرانس جهانی سازمان مدیران جوان آمده ام، و هر کسی که در اونجا دیدم که کارآفرین هم هست با مدرسه مشکل داشته. من 18 تا از 19 نشانه اختلال کم توجهی را دارم. این شی که اینجاست حالم رو ناجور می کنه. (خنده) احتمالا به همین دلیل الان یک مقدار هراسیده ام-- جدا از اینکه کافئین و شکری که خورده ام هم بی تاثیر نیست- ولی این برای یک کارآفرین خیلی عجیبه. اختلال کم توجهی، اختلال دوقطبی. می دونستید به اختلال دوقطبی لقب بیماری مدیران داده اند؟ تد ترنر این اختلال رو داشت. استیو جابز داره. 3 تا موسس نت اسکیپ دارن. می تونم باز هم نام ببرم. کودکان-- شما این علائم رو در کودکان می بینید. و کاری که ما می کنیم اینه که به اونها ریتالین (داروی افسردگی) می دهیم و می گیم، "از نوع کارآفرین نباش. خودت رو با سیستم دیگه تطبیق بده و دانش آموز بشو." شرمنده، کارآفرینان دانش آموز نیستند. ما تیز هستیم. ما سریع بازی رو متوجه می شیم. من مقاله می دزدیدم. در امتحان ها تقلب می کردم. من بچه هایی رو استخدام می کردم که تکلیف های حسابداری من در دانشگاه رو انجام بدن. برای 13 تکلیف متوالی. ولی به عنوان کارآفرین شما حسابداری نمی کنید، شما حسابدار استخدام می کنید. پس من این رو زودتر متوجه شدم.
(خنده)
(تشویق)
حداقل می تونم اعتراف کنم که تو دانشگاه تقلب کردم؛ بیشتر شماها این کار رو نمی کنید. حتی از مقاله من نقل هم شده است- و من به کسی که در کتابش از مقاله من نقل کرد گفتم- از من در کتاب درسی دانشگاه نقل شده است در هر دانشگاه کانادا و مدرسه عالی در کتاب حسابداری مدیریتی، در فصل هشت هست. من فصل 8 رو با بحث بودجه بندی آغاز کردم. و به مولف کتاب، بعد از مصاحبه با من، گفتم که من در همین درس تقلب کردم. و این به نظرش آنقدر خنده دار بود که در متن نیاورد.
اما کودکان، شما این نشانه ها رو در اونها می بینید. تعریف کارآفرین اینه "فردی که تشکیلاتی را راه اندازی و اداره می کند و مخاطره ی کسب و کار خود را می پذیرد." این به این معنی نیست که باید MBA بخونید. این مستلزم این نیست که به مدرسه بروید. این فقط بدان معناست که در مورد چند چیز باید قلبا احساس مناسبی داشته باشید. و ما زیاد شنیدیم که آیا این چیزها اکتسابی هستند یا مادرزادی؟ آیا چیز اول مهم است یا دومی؟ کدومش؟ خوب، من فکر می کنم هیچ کدوم. فکر کنم می تونه هر دو هم باشه. من کارآفرین بار آمدم.
از زمان بچگی که داشتم بزرگ می شدم، انتخاب دیگه ای نداشتم چون در سن خیلی کم یاد گرفته بودم که-- زمانی که پدرم فهمید که من با هر چیزی که در مدرسه آموزش داده می شد تطابقی نداشتم-- که پدرم می تونه به من یاد بده که کسب کار رو در سن خیلی کم درک کنم. او ما رو، هر سه ما رو، به این شکل بار آورد که از به استخدام در آمدن متنفر باشیم و عاشق خلق شرکت هایی باشیم که بتونیم افراد دیگر را استخدام کنیم.
اولین شرکت من، زمانی که هفت سالم بود و در شهر "وینی پگ" بودم، روی تخت دراز کشیده بودم و یکی از این تلفن های با سیم بلند دستم بود و به خشک شویی های وینی پگ زنگ می زدم که ببینم برای چوب لباسی چقدر به من دستمزد می دهند. و مادرم اومد داخل اتاق و گفت، "از کجا می خوای چوب لباسی گیر بیاری که به خشک شویی ها بفروشی؟" من گفتم: "بریم زیرزمین یک نگاه بندازیم." و رفتیم زیرزمین وقفسه رو باز کردم. و تقریبا هزار تا چوب لباسی بود که جمعشون کرده بودم. جریان اینطور بود که زمانی که به مادرم می گفتم که میرم با بچه ها بازی کنم، در واقع در محله، خانه به خانه می رفتم و از همسایه ها چوب لباسی می گرفتم. که در زیرزمین بذارم و بفروشمشون. چون چند هفته قبل مادرم به من گفته بود می تونی دستمزد بگیری. معمولا دو سنت برای هر چوب رختی می دن. و من با خودم فکر کردم، خوب چندین نوع چوب لباسی وجود داره. و بنابراین رفتم و اونا رو جمع کردم. و می دونستم که نمی خواست من برم چوب لباسی جمع کنم، ولی در هر صورت این کار رو کردم. و یاد گرفتم که با آدم ها میشه حتی مذاکره کرد. یکی به من سه سنت رو پیشنهاد داد و من برای سه سنت و نیم قانعش کردم. من حتی در سن هفت سالگی می دونستم که می تونم کسری از یک سنت رو هم بگیرم و افراد اون رو می پردازن چون ضرب می شد و مقدارش زیاد می شد. در هفت سالگی این رو فهمیدم. 3.5 سنت به ازای هر یک از هزار تا چوب لباسی گرفتم.
من محافظ پلاک ماشین رو خونه به خونه می فروختم. پدرم منو مجبور کرد که برم کسی رو پیدا کنم که این چیزها رو به من بصورت عمده بفروشه. و در نه سالگی، من در شهر سدبری می گشتم و محافظ پلاک ماشین رو خونه به خونه به خانواده ها می فروختم. و یکی از مشتری ها رو به وضوح یادم میاد بخاطر اینکه برای این مشتری ها کارهای دیگه هم می کردم. روزنامه می فروختم. و اون از من هیچ وقت روزنامه نمی خرید. ولی من مجاب بودم که اون رو متقاعد کنم که از من یک محافظ پلاک ماشین بخره. و اون گفت: "خوب، من نیاز ندارم." من گفتم: "ولی شما دو تا ماشین دارین..."-- اون موقع نه سالم بود. گفتم: " شما دو تا ماشین دارین که محافظ پلاک ندارن." اون گفت: "می دونم" گفتم: "یکی از پلاک های این ماشین مچاله شده." اون گفت: "بله، این ماشین زنمه." و گفتم: "چظوره که ما یکی رو روی پلاک جلوی ماشین زنتون رو تست کنیم تا ببینیم بیشتر دوام داره یا نه." می دونستم که دو تا ماشینه و هر کدوم دو تا پلاک دارن. اگه نتونستم برای چهارتاش بفروشم، حداقل یکیش رو تونستم. این رو در سن کم یاد گرفتم.
کتاب های کمیک معامله می کردم. وقتی ده سالم بود، بیرون خانه ییلاقی مان در Georgian Bay کتاب های کمیک می فروختم. و تمام ساحل رو با دوچرخه می رفتم و کتاب های کمیک رو از بچه های فقیر می خریدم. و بعد می رفتم به طرف دیگه ی ساحل و اونها رو به بچه های پولدار می فروختم. برای من واضح بود. ارزان بخرید، گران بفروشید. شما تقاضا از کسانی دارید که پول دارند. سعی نکنید که به بچه های فقیر بفروشید؛ اونها پول ندارند. بچه های ثروتمند دارند. به سراغ اونها برید. پس این واضح بود. الان به نظر رکود داریم. خوب، داشته باشیم. هنوز در اقتصاد آمریکا 13 بیلیون دلار در جریان است. بروید یک مقدار از اون رو نصیب خودتون کنید. من این رو در سن کم فهمیدم. همچنین فهمیدم که منابع رو نباید آشکار کرد، چون که بعد از چهار هفته که این کار رو می کردم حسابی کتک خوردم چون یکی از بچه های پولدار فهمید که کمیک ها رو از کجا می خرم و از این که پول خیلی بیشتری رو می داد راضی نبود.
من در ده سالگی مجبور شدم روزنامه برسونم. من حقیقتش روزنامه رسونی نمی خواستم، ولی در 10 سالگی، پدرم گفت: "این کسب و کار بعدی تو هست." نه تنها این یکی بلکه یک روزنامه دیگه هم باید می رسوندم، و بعد ازم خواست که یک نفر رو استخدام کنم که نصف روزنامه ها رو برسونه، من هم کردم، و بعد فهمیدم که انعام منبع اصلی پول بدست آوردنه. پس من انعام و پول روزنامه ها رو می گرفتم. و برای همه روزنامه ها این کار رو می کردم. اون یکی فقط بلد بود روزنامه رو برسونه. از اونجا فهمیدم که من می تونم پول در بیارم. در این مقطع، قطعا نمی خواستم به استخدام دربیام.
(خنده)
پدر من کارگاه تعمیر ماشین و صنعت داشت. و کلی قطعات ماشین در کارگاهش ریخته بود. اونجا فلز برنج و مس قدیمی بود. ازش پرسیدم با اینا چکار می خوای بکنی. گفت می خواد بندازشون بیرون. گفتم: "ولی کسی حاضر نیست برای اونا پول بده؟" اون گفت: "شاید" یادتون باشه اون موقع 10 سالم بود - 34 سال پیش من در اینها یک فرصت می دیدم. من می دیدم که در آشغال پول خوابیده. و واقعا با دوچرخه می رفتم و از کارگاه های تعمیر ماشین اینها رو جمع می کردم. و بعد یکشنبه ها پدرم من رو به یک مرکز بازیافت آهن پاره می برد و من اونا رو می فروختم. و فکر کردم این کار باحاله. عجیب اینکه، 30 سال بعد، ما شرکت بازیافت زباله رو تاسیس می کردیم. و از این راه هم پول درمیاریم.
من این جاسوزنی ها رو زمانی که 11 سالم بود ساختم. و این جاسوزنی ها رو برای مادرهامون در روز مادر ساختیم. و این جا سوزنی ها از گیره لباس ساخته شده-- که زمانی که لباس ها رو روی بند بیرون آویزون می کنید استفاده میشه. و این صندلی ها رو ساختیم. و من این بالشت ها رو داشتم که می دوختمشون. و می تونستید سوزن ها رو درونش بذارید. چون مردم خیاطی می کردند و به جاسوزنی نیاز داشتند. ولی چیزی که فهمیدم اینه که شما باید انتخاب داشته باشید. بنابراین تعداد زیادی از اونا رو با اسپری قهوه ای کردم. و وقتی دم خونه ها می رفتم، دیگه نمی گفتم "از من خرید می کنید؟" بلکه می گفتم "چه رنگی از اینها رو می خواهید؟" 10 سالم بود؛ بنابراین شما به من نه نمی گفتید. مخصوصا وقتی که دو رنگ دارید، قهوه ای یا بی رنگ. من این رو در سن کم یاد گرفتم.
من فهمیده بودم که کار دستی خیلی افتضاحه. بله، مثلا چمن زنی عمل بی رحمان ایه ولی چون من تمام تابستون مجبور بودم که چمن همسایه ها رو بزنم و پول بگیرم، یاد گرفتم که درآمد مجدد از یک مشتری عالیه. این که من یک بار سراغ این مشتری بیام، و هر هفته از همون فرد دستمزد بگیرم، بهتر از اینه که هر هفته یک گیره لباس به یک نفر بفروشم. چون بعد از یک بار فروش دیگه نمی تونید بفروشید. بنابراین من عاشق درآمد تکرار شونده ای شدم که در سن کم یاد گرفته بودم.
یادتون باشه که من اینطوری بار میومدم. اجازه نداشتم که شغلی داشته باشم. من توپ های گلف رو جمع میکردم، میرفتم زمین گلف و این کار رو می کردم. ولی متوجه شدم که یک تپه در زمین گلف ما بود، سیزدهمین حفره یک تپه بزرگ داشت. و مردم نمی تونستند وسایلشون رو بالا ببرند. پس من اونجا روی یک صندلی می نشستم و فقط وسایل افرادی که توپ جمع کن نداشتند رو حمل می کردم. من کیف توپ های گلف اونها رو بالا می بردم و اونا به من یک دلار می دادند. همزمان، دوستای من 5 ساعت کار می کردند تا کیف یکی رو حمل کنند و 10 دلار بگیرند. من با خودم فکر می کردم "این احمقانه است چون باید 5 ساعت کار کنی. این اصلا معنی نداره." باید یک راهی پیدا کنی که سریع تر پول دربیاری.
هر هفته، می رفتم مغازه سر کوچه و کلی نوشیدنی می خریدم. بعد می رفتم و اونا رو به پیرزن های 70 ساله ای که ورق بازی می کردند می فروختم. و اونا سفارش هفته بعدشون رو به من می دادند. و بعد من نوشیدنی رو می رسوندم و دو برابر پول می گرفتم. و من یک بازار متعلق به خودم داشتم. نیاز به قرارداد ندارید. فقط باید یک عرضه و تقاضا داشته باشید و مخاطبی که قبولتون داشته باشه. این خانم ها سراغ کس دیگه ای نمی رفتند چون از من خوششون میومد، و من این رو متوجه شده بودم.
من رفتم و توپ های گلف رو از زمین های گلف جمع می کردم. ولی بقیه توی بوته ها و چاله ها دنبال توپ گلف بودند. من می گفتم، چه احمقانه. اونها می رفتن توی چاله و هیچ کس توی چاله نمی ره. و من می رفتم توی چاله و می خزیدم و با انگشت هام توپ ها رو برمی داشتم. فقط اونها رو با دو پا برمی داشتم. نمیشه رو صحنه اجرا کردم. و توپ های گلف رو می گرفتم و توی مایو می انداختم و وقتی تموم میشد، چند صد تا از اونها داشتم. ولی مشکل اینه که کسی توپ گلف قدیمی نمی خواست. پس همه اونا رو بسته بندی کردم. 12 سالم بود. در سه نوع بسته بندی شون کردم. من توپ های Pinnacle و DDH داشتم که اون موقع عالی بودن. اینا رو به قیمت دو دلار برای هر کدوم می فروختم. بعد توپ های خوبی داشتم که ظاهر بدی نداشتند. اینها هر کدام 50 سنت بودند. و بعضی وقتها تا 50 تا از همین توپ ها می فروختم. و می تونستند از این توپ ها برای تمرین استفاده کنند.
و زمانی که مدرسه بودم، عینک آفتابی می فروختم، به بچه های مدرسه. این چیزیه که باعث میشه همه یه جورایی ازتون بدشون بیاد چون همیشه سعی می کنید از همه دوستانتون پول بگیرید. ولی می ارزید. من کلی عینک آفتابی فروختم. و وقتی مدرسه من رو منع کرد - مدرسه ازم خواستن برم دفتر و گفتن نمی تونم این کار رو بکنم - بنابراین رفتم پمپ بنزین ها و و کلی از اونا رو به پمپ بنزین ها فروختم و پمپ بنزین ها رو مجبور می کردم که به مشتریانشون بفروشن. عالی بود چون بازار فروش خرده فروشی داشتم. و فکر کنم 14 سالم بود.
و بعد تمام مخارج سال اول دانشگاهم در دانشگاه Carlton رو از طریق فروش خانه به خانه قمقمه دادم. می دونستید که میشه 40 اونس نوشیدنی و دو تا قوطی نوشابه توی قمقمه نگه داشت؟ که چی؟ آره، ولی میدونید چیه؟ اون رو در شلوارک تون می ذارید وقتی که میرین تماشای مسابقه فوتبال و مشروب مجانی دارید همه از اینها می خریدند. عرضه، تقاضا، فرصت بزرگ. حتی برای این ها مارک هم گذاشتم، پس اونا رو به قیمت 5 برابر هزینه اش می فروختم. علامت دانشگاه رو روش گذاشته بودم.
می دونید دیگه ما به بچه هامون آموزش می دیم و براشون بازی می خریم، ولی چرا برای اونا بازی نیاریم که، اگه بچه های کارآفرینند، که یه جورایی خصلت هایی که برای کارآفرینی لازمه رو در اونا تقویت بکنه؟ چرا به اونا یاد ندیم که پول هدر ندن؟ یادمه در شهر "بنف" در Alberta به خاطر این كه یک پنی رو انداختم توی خیابون مجبورم کردن که برم وسط خیابون و پدرم گفت: "برو برش دار." گفت: "من سخت کار می کنم که پول دربیارم. نمی خوام یک بار دیگه هم ببینم که تو پول هدر میدی." و من اون درس رو تا به امروز یادم مونده.
پول تو جیبی عادت های بد رو به بچه ها یاد میده. پول تو جیبی، ذاتا به بچه ها یاد میده که به شغل و استخدام شدن فکر کنند. و کارآفرین منتظر چک منظم نیست. پول تو جیبی کودکان رو در سن پایین به گونه ای تربیت می کنه که منتظر چک و پرداخت منظم باشند. اگه می خواهید کارآفرین تربیت کنید، این روش از نظر من غلطه. کاری که من با بچه هام میکنم --من دو تا بچه هفت و نه ساله دارم - اینه که بهشون یاد میدم که دور خونه و حیات بگردند و دنبال وسایلی که باید تعمیر بشن باشند. و بیان و به من بگن که چیه. یا من میرم سراغشون و میگم، "می خوام که این تعمیر بشه." و بعد می دونید چکار میکنیم؟ مذاکره می کنیم. اونا میرن نگاه می کنند تا ببینند چیه. اما بعد ما در مورد اینکه برای چه کاری بهشون دستمزد بدم مذاکره می کنیم. بنابراین اونا دستمزد ثابت ندارند، بلکه اونا فرصت های بیشتری دارند که چیزهای بیشتری پیدا کنند، و مهارت مذاکره کردن رو یاد می گیرند. و مهارت پیدا کردن فرصت ها رو هم یاد می گیرند.
این جور چیزها رو باید یاد داد. هر دو تا بچه های من قلک دارن. 50 درصد پولی که درمیارن یا جایزه می گیرن میره توی حساب خانگیشون و 50 درصد دیگه میره توی حساب اسباب بازیاشون. هر پولی که میره توی حساب اسباب بازیا، می تونند هر طور که می خوان خرجش کنند. 50 درصدی که میره تو حساب خانگی، هر 6 ماه میره به بانک. با خودم میبرمشون بانک. هر سال تمام پولی که در بانک دارند رو میدن به کارگزار بورس. هر دو تا بچه 7 و 9 ساله ام از پیش از این کارگزار بورس داشتند. ولی من مجبورشون می کنم که عادت پس انداز کردن رو یاد بگیرن. من دیوونه میشم وقتی آدمای 30 ساله میگن: "شاید از حالا شروع کنم که در حساب بازنشستگی ام ذخیره کنم." لعنتی، تو 25 سال از عمرت رو از دست دادی. می تونید این عادت ها رو به بچه ها یاد بدید وقتی که اونا هنوز سختی احساس نمی کنند.
برای اونا هر شب قصه نخونید. مثلا چهار بار در هفته براشون قصه بخونید. و سه شب ازشون بخواهید که اونا قصه بگن. چرا مثلا ننشینید و چهار تا چیز مثل یک پیراهن قرمز، کراوات آبی، یک کانگرو، و یک لپ تاپ بهشون ندید و ازشون بخواهید که راجع به این چهار چیز قصه بگن. بچه های من همیشه این کار رو میکنند. این بهشون فروش رو یاد میده، بهشون خلاقیت رو یاد میده؛ بهشون یاد میده که رو پای خودشون فکر کنند. فقط این تیپ کارها رو بکنید و لذت ببرید.
بچه ها رو جلوی جمع ببرید و ازشون بخواهید که صحبت کنند، حتی اگه ایستادن در جلوی دوستانشون باشه و براشون بازی و سخنرانی کنند. اینا خصیصه های کارآفرینی اند که باید تغذیه شون کنید. بهشون نشون بدید که مشتری بد یا کارمند بد چه جوریه. بهشون کارمند بدخلق رو نشون بدید. وقتی که مشتری بد خلق می بینید، بهشون نشون بدید. بگین: "ضمنا، اون فرد کارمند بدیه." و بگید "اینا خوب ها هستند." (خنده) اگر به رستوران میرید و خدمات نامناسبی می گیرید، بهشون نشون بدید که خدمات مشتریان نامناسب چطوریه. (خنده) ما تمام این درس ها رو جلومون داریم، ولی از این فرصت ها استفاده نمی کنیم؛ بجاش برای بچه ها معلم خصوصی میگیریم.
تصور کنید اگه تمام خرت و پرت های بچه ها رو که تو خونه هست همین الان بگیرید، تمام اسباب بازی هایی که دو سالی هست به دردشون نمی خوره، و بگیم "چرا شروع نکنیم به فروختن بعضی از این وسایل توی Craigslist و Kijiji؟ و اونا هم وسایلشون رو بفروشن و یاد بگیرن وقتی که یک آدم حقه باز بهشون از طریق ایمیل پیشنهاد میده چطور متوجه بشن. اونا ممکنه سراغ حسابتون یا هر جای دیگه بیان. ولی بهشون یاد بدید که چطور قیمت رو تثبیت کنند، قیمت رو حدس بزنند، علامت ها رو نشونشون بدید. بهشون یاد بدید که چطور این کارها رو بکنند و پول دربیارن. بعد از پولی که درمیارن، 50درصدش میره به حساب خانگی شون 50 درصد میره به حساب اسباب بازیا. بچه های من عاشق این چیزان.
بعضی از ویژگی های کارآفرینی که باید در بچه ها تقویت بشن این ها هستند: نتیجه گرایی، استمرار، رهبری، درون نگری، همبسته بودن، ارزش ها. تمام این ویژگی ها رو در کودکان کوچک می بینید، و می توانید اونها رو تقویت کنید. به دنبال این طور چیزها باشید. دو تا ویژگی دیگه هم هست که می خوام حواستون بهش باشه که ما ازشون راحت نمی شیم. بچه ها رو بخاطر اختلال تمرکز درمان نکنید مگر اینکه واقعا، واقعا بد باشد. (تشویق) همین طور در مورد جنون و استرس و افسردگی مگر اینکه واقعا کشنده باشه. به اختلال دوقطبی لقب بیماری مدیران داده اند استیو جروتسون و جیم کلارک و جیم بارکسدایل همه این بیماری رو دارن و اونا Netscape رو خلق کردن. تصور کنید اگه به اونا ریتالین داده می شد چه می شد. اون موقع دیگه این دستاوردها رو نداشتیم، درسته؟ ال گور واقعا میرفت اینترنت رو اختراع می کرد.
(خنده)
این ها توانایی هایی هستند که باید در مدارس آموزش بدیم در کنار چیزهای دیگه. من نمی گم بچه ها رو مجبور کنید که نخوان وکیل بشن. ولی چطوره که کارآفرینی در مرتبه ی بالایی در کنار بقیه قرار بگیره. چون در اون فرصت های زیادی است.
من می خوام صحبتم رو با یک ویدئوی کوتاه تمام کنم. این ویدئو توسط یکی از کمپانی هایی که من بهشون مشورت می دم ساخته شده. این افراد. ویدئو راجع به بچه هاست. راجع به کارآفرینی. امیدوارم این ترغیبتون کنه که اون چیزی رو که از من شنیدید، بگیرید و کاری باهاش بکنید که دنیا رو تغییر بدید. [بچه ... "و فکر کردی می تونی کاری کنی؟"] [هنوزم می تونی.] [چون خیلی از چیزهایی که غیرممکن می پنداشتیم...] [رو میشه بهشون چیره شد] [چون اگر دقت نکردید، ما در جایی زندگی می کنیم] [که هر فرد می تونه تغییری ایجاد کنه] [گواه می خواهید؟] [فقط به آدم هایی که کشور ما رو به وجود آوردند نگاه کنید] [پدران ما، پدربزرگان ما، عمه ها، عموهای ما...] [مهاجر بودن، تازه واردانی که آماده بودند که موفق بشوند] [شاید با دست های خالی اومدن] [یا شاید هیچ چیزی جز] [یک ایده ی درخشان نداشتند] [این افراد متفکر بودن، عملگرا بودن...] [نوآور بودن...] [تا اینکه اسمش رو پیدا کردن...] [...کارآفرینی!] [اونا دیدگاه ما نسبت به اینکه چه چیزی ممکنه رو عوض کردند.] [اونا بصیرتی واضح دارند از اینکه زندگی چطور می تونه بهتر بشه] [برای همه ما، حتی زمانی که شرایط سخته.] [الان، سخته که ببینیم...] [وقتی که دید ما به خاطر موانع به هم ریخته باشه.] [اما تلاطم فرصت هم خلق میکنه] [برای موفقیت، دستیابی، و ما رو وادار میکنه تا...] [روش های جدید انجام دادن کارها رو کشف کنیم] [حالا شما بدنبال چه فرصتی میرید و چرا؟] [اگه کارآفرین هستید] [می دونید که مخاطره، پاداش کار نیست.] [نه. پاداش کار نوآوری های پیشران هست که...] [زندگی آدم ها رو تغییر میده. اشتغال آفرینی می کنه.] [رشد رو تغذیه میکنه.] [و دنیا رو بهبود میده.] [کارآفرین ها همه جا هستند.] [اونا کسب و کارهای کوچکی رو می گردونند که حامی اقتصاد ما هستند،] [ابزاری که به شما کمک می کنند...] [تا با دوستانتون، خانواده و همکارانتان در تمام دنیا در تماس باشید.] [و اونا روش های جدید برای کمک به حل قدیمی ترین مسائل جامعه رو پیدا میکنند.] [آیا فرد کارآفرینی رو می شناسید؟] [هر کسی می تونه کارآفرین باشه...] [حتی... تو!] [پس فرصت رو غنیمت بشمرید تا شغلی که همیشه دوست داشتید خلق کنید] [کمک کنید تا اقتصاد درمان بشه] [تغییری ایجاد کنید.] [کسب و کارتان رو به مراحل موفقیت بالاتر برسونید.] [اما از همه مهم تر،] [یادتون بیاد زمانی رو که بچه بودید...] [که همه چیز ممکن بود] [بعد به آرامی، اما با عزم به خودتان بگید:] ["هنوز هم ممکنه."]
خیلی ممنون که از من دعوت کردید.