(آمی تن) به مبحث خلاقیت می پردازد
متن سخنرانی :
ارزش هیچ: از هیچ ممکن است نتایجی حاصل شود! این انشایی بود که وقتی من 11 ساله بودم ، نوشتم و یک نمره +B گرفتم. (خنده) چیزی که می خواiم در موردش حرف بزنم: ساختن چیزی از هیچ است! و اینکه ما چگونه می توانیم خلق می کنیم. من تلاش خودم را خواهم کرد تا این کار را را در این 18 دقیقه ای که گفته اند صحبتتان را در آن خلاصه کنید، انجام بدهم و البته با پیروی از دستورات و فرامین TED که این دستور، بعضا باعث می شود که شما تجربه شخص در حال مرگ را داشته باشید، و البته این برای خلاقیت خوب است. (خنده) خوب.همچنین مایلیم برای شما توضیح بدهم، (داوید اگار) به من گفته است که او قصد دارد مرا سوال پیچ کند، اگر که من دروغی گفته باشم ، یا اینکه حرفی زده باشم که در عالم خلاقیت درست نبود است. و من این کار را برای نیمی از حضاری که دانشمند بودند، انجام دادم. وقتی من میگم ما ، الزاما منظورم شما نیست ، بلکه منظورم خودم ، نیم کره راست مغزم و نیم کره چپ مغزم است، و البته آن یکی که در میانه قرار دارد و نقش حسگر رو ایفا می کند و به من میگوید که کدام یکی از از چیز هایی که دارم می گویم اشتباه است. من میخواهم این کار رو با توجه به آن چیزی که فکر می کنم بخشی از عملیات خلاقیت هست انجام بدهم در واقع شامل برخی اتفاقات رخ داده میشود ، حضور "هیچی" خیلی قبل تر از این لحظه که من شروع به ساختن چیز جدیدی می کنم، آغاز می شود. و این شامل طبیعت است و طبیعتی که من از آن به عنوان یک کابوس یاد می کنم.
حال در بازه طبیعت، ما به هر چیزی که نگاه کنیم احتمالا ما به یک چیزی به صورت مادرزاد در مغزمان مجهز شده ایم شاید برخی کروموزم های غیرمعمولی باعث باعث این حس شگفتی منجر به خلق اثر می شود. برخی می گویند که ما با این حس خلاقیت برای منظور های دیگری به دنیا آمده ایم، و برخی دیگر ، مانند مثل مادرم ، می گویند که ما این خلاقیت را از زندگی های گذشته خود به ارث برده ایم. برخی از مردم می گویند که خلاقیت ممکن است نوعی علمکرد متناقض سیستم عصبی باشد ، --معروف به سندروم ونگوک-- که شما ممکن است کمی روان پریشی یا افسردگی داشته باشید. باید بگویم که اخیرا جایی خواندم که ون گوک لزوما بیمار روانی نبوده، بلکه ممکنه است یک حمله های ناگهانی و موقتی در گیجگاهش داشته است، که احتمالا باعث افزایش ناگهانی خلاقیتش شده ، نمیدانم، به نظرم این حمله ها با بخش هایی از مغز شما یک کارهایی می کند. و باید این نکته را متذکر شوم که من واقعا این حمله های موقت و ناگهانی مغزی را چندین بار در چند سال گذشته داشته ام، و این در حین نوشتن آخرین کتابم بود، و برخی از مردم می گویند که آن کتاب کاملا متفاوت بوده است.
فکر کنم آن قسمتش با یک جور بحران هویتی شروع شده: می دانید، که من که هستم و چرا اینگونه شخص خاصی هستم، چرا مثل بقیه سیاه نیستم ؟ بعضی وقت ها شما مجهز به یک سری مهارت هستید، ولی لزوما مهارت هایی نیستند که خلایت شما رو بر انگیزند. من قبلا نقاشی می کردم. فکر می کردم یک روز نقاش میشوم. و یک سگ پشمالوی کوچولو داشتم. زیاد بد نبود ، ولی خیلی خلاقانه نبود. چون تنها کاری که میتونستم بکنم، بیان حسم در یک حالت دو تایی (دو طرفه) بود. و حسی به من میگوید این را از یک کتابی کپی کرده بودم. علاوه بر این، من زیاد در آن حیطه ای که خودم می خواستم نمایان و شکوفا نبودم، و میدونید ، شما به این نمره ها نگاه کنید ، زیاد بد نیستند، ولی قطعا نشانه این چیزی نبودند که من در آینده لغات رو هنرمندانه کنار هم می چینیم !
همچنین یکی از اصول خلاقیت اینه که شما در کودکی دچار ضربه روحی شده باشید. و من هم به یک نوع مرسوم از آن ، که فکر می کنم آدم های زیادی بهش دچار هستند ، دچار بودم. و این بود که من از خودم توقع هایی داشتم. این مجسمه ای که میبینید ، این اسباب بازی رو من در سن 9 سالگی گرفتم، و برای این بود که من از همان کودکی به این فکر باشم که در آینده یه دکتر بشوم. من یکسری برنامه های طولانی مدت هم داشتم : از سن 5 سالگی تا 15 سالگی در واقع باید این را در کنار کارهای اصلیم انجام میدادم که آن هم به شکست انجامید.
ولی در واقع یه واقعیت هایی هم در زندگی من وجود داشت که زمانی که 14 ساله بودم اتفاق افتاد. و این بود که فهمیدیم برادرم در سال 1967 و البته 6 ماه بعدش هم پدرم، تومور مغزی دارد. و مادرم معتقد بود که یک چیزی ایراد پیدا کرده است، و میخواست که بفهمهد که آن چیز چیست . و می خواست که آن را درست کنه. پدر من باپتیست (فرقه مسیحی) بود که به معجزات اعتقاد داشت. و اینکه خدا مراقب این مسئله هست. ولی خوب، البته آنها ششماه بعد فوت کردند. و بعد از آن مادرم فکر کرد که این اتفاق به خاطر سرنوشت بوده ، یا یک جور طلسم و او دنبال تمام دلایلی که میتونست به این مسئله مربوط باشد، رفت تا بفهمد که چرا این اتفاقات افتاده. دنبال هر دلیلی رفت ، جز بخت. او به بخت ، اعتقاد نداشت. برای هر چیزی باید یه دلیلی وجود می داشت. و یکی از دلایلی که مادرم بهش فکر می کرد ،مادر خودش بود، این بود که مادرش که در سن جوانی فوت کرده بود ، از دستش بسیار ناراحت می بوده است. و اینکه من تمام این حس مرگ رو در اطراف خودم حس می کردم چون مادرم فکر می کرد که نفر بعدی منم ، و بعدش هم خودش و در زمانی که شما مدام در انتظار مرگ هستید، شروع به فکر کردن درباره خیلی چیزها می کنید. شما با حس نجات و تلاش برای بقا ، بسیار خلاق خواهید شد.
و این حس من را به سمت سوالات بزرگی هدایت کرد. سوالاتی که هنوز برخی از آنان را با خود دارم. چرا مسائل اتفاق می افتند ؟ چطور این حوادث اتفاق می افتند؟ و سوالی که مادرم می پرسیدم : چطور من باعث این اتفاقات میشوم؟ نگاه به این سوالات ، زمانی که مشغول نوشتن هستید، بسیار نگاه شگفت انگیزی است. چون بالاخره در این چهارچوب،باید از صفحه 1 تا 300 شما باید که به این سوال که چرا حوادث اتفاق می افتند و چگونه اتفاق می افتند ، پاسخ دهید، به چه ترتیبی اینها اتفاق می افتند. چه اثری داردن ؟ چگونه من به عنوان یا گوینده داستان یا نویسنده تحت تاثیر قرار خواهم گرفت؟ و البته سوالی است که بسیاری از دانشمندان نیزپرسیده اند. این یک نوع از جهان بینی است، و من باید که این جهان بینی را در دنیای خودم بسط دهم، به عنوان آفرینده آن دنیا(دنیای خودم).
و همان طور که میبینید ، صعود ها و تنزل های برای به وقوع پیوستن آن انجام شده است، تلاش برای شکل دهی آن سالها و سالها انجام شده است. و نهایتا وقتی به خلاقیت نگاه می کنم، فکر می کنم این یک حس یا یک شکلی از ناتوانی برای سرکوب کردن دیدگاه من به یک چیز خاص در زندگی است. و تعداد زیادی از همین حس ها، درباره اتفاقاتی که در حال روی دادن در همین کنفرانس است، تقریبا همه چیزی که در حال روی دادن است.
و لذا برای تشبیه ، مایلم که از این مثال استفاده کنم: فیزیک کوانتوم، که من واقعا چیزی از آن سر در نمی آورم، اما به هر حال می خواهم در این روند از آن استفاده کنم برای توضیح اینکه تشابه چگونه است. خوب ما در فیزیک کوانتوم، انرژی تیره و ماده تیره داریم. و دقیقا در اینکه وقایع زندگی چطور رخ میدهند، نیز چنین مسئله ای وجود دارد. چیزای ناشناخته زیادی وجود دارد که گاها" شما نمی دانید باید منتظر چه چیزی در نبود آنها باشید. ولی وقتی رابطه همه این ها را کنار هم میگذاریم، شما می خواهید که همه آنها به هم به شکلی از اشتراک در داستان برسند، و در واقع چیزی که شما به دست می آورید مساله است، مفهوم است. و این همان چیزی است که من در کارم به دنبالش بوده ام، یک مفهوم شخصی.
به علاوه یک اصل عدم قطعیت وجود دارد که باز بخشی از فیزیک کوانتم است. آنگونه که من آن را می فهمم(خنده حضار) و این به کرات در نوشتن رخ می دهد. و اینجا یک وحشت و همینطور اثر ترس مشاهده کننده وجود دارد، که یعنی وقتی شما دنبال چیزی هستید، شما می دانید که خیلی اتفاقات همزمان می افتند، و شما از نقطه نظر های متفاوتی به آن می نگرید، و سعی خواهید نمود که دراین باره خوب برانداز کنید. و یا داستان در چه مورد است. و اگر سخت تلاش کنید، آنگاه شما فقط در اینباره خواهید نوشت. شما چیز جدیدی را کشف نخواهید کرد. و چیزی را که شما قرار بوده بیابید، چیزی که امید به یافتنش داشتید، بر حسب یک خوش شانسی، دیگر وجود نخواهد داشت. خوب، من قصد ندارم یک بعد از اتفاقات روی داده در دنیا را نادیده بگیرم، مانند بسیاری از دانشمندان. و لذا مایلم که نظریه ریسمان رو اینجا مطرح کنم، و فقط بگویم که افراد خلاق، افرادی با چند بعد هستند، و فکر می کنم اضطراب ، یازده مرحله دارد. (خنده) در واقع همه آنها در یک زمان عمل می کنند.
و همچنین یک سوال بسیار بزرگ دیگری نیز وجود دارد، و آن ابهام است. و من مایلم که آنرا مربوط به چیزی بدانم که (ثابت کیهان شناختی)نامیده می شود. و شما نمی دانید که چه چیزی اداره کننده است، اما یک چیزی است که همه گیتی را اداره می کند. و این ابهام برای من در زندگیم بسیار ناخوشایند است و من آنرا به همراه دارم،ابهام اخلاقی. به طور ثابت وجود دارد. به عنوان مثال، این چیز است که اخیرا به سراغم آمده است. چیزی که در یه سرمقاله از یک خانمی خواندم که داشت از جنگ در عراق صحبت می کرد. می گفت: "او را از غرق شدن نجات بده، تو در برابر جان او مسئولی." که یک ضرب المثل معروف چینی است. و این یعنی اینکه چون ما به عراق رفته ایم، باید انجا بمانیم تا وقتی که همه چیز درست بشود. می دانید، ممکن است که حتی 100 سال هم طول بکشد. بعدش یه سخن معروف دیگر به ذهنم آمد، که میگوید : "نجات دادن ماهی از غرق شدن" که سخن ماهیگیران بودایی است. به دلیل اینکه آنها حق ندارند که هیچ جانوری را بکشند. و خوب انها باید که زندگی کنند و انسان ها نیاز به غذا خوردن دارند. و اینطوری خودشون رو توجیه می کنند که دارند ماهی ها رو از غرق شدن نجات میدهند، و متاسفانه حین انجام این کار ماهی ها میمیرند.
حالا چه تفسیری تو این کنایه های "غرق شدن" وجود دارد؟ در واقع یکی از این ضرب المثل ها تفسیر مادر من است، که یه سخن معروف چینی است که مادرم به من می گفت: "او را از غرق شدن نجات بده، تو در برابر جان او مسئولی." که دارد هشدار میدهد -- توی کار دیگران دخالت نکن، و الا توش گیر می کنی. خوب. البته فکر می کنم اگر کسی واقعا داشت غرق می شد، مادرم نجاتش میداد. هر دوی این سخن ها، یعنی نجات ماهی از غرق شدن، یا نجات کسی از غرق شدن، برای من مربوط به به قصد و نیت داشتن است.
همه ما در زندگی، وقتی با واقعه ای مواجه میشویم، یک عکس العملی نشان میدهیم. و خوب ما یک نیت و منظوری نیز داریم. یک ابهامی وجود دارد درباره کاری که انجام داده ایم و کاری که باید انجام می دادیم، و بعد ما کاری را انجام خواهیم داد. که ممکنه نتیجه با آن چیزی که نیتش رو داشته ایم، یکی نباشد. شاید کارها خوب پیش نرود. و لذا، وظیفه و مسئولیت ما چیست ؟ باید چه کار کنیم؟ آیا تا آخر عمر پای این مسولیت بایستیم ؟ یا اینکه یک کار دیگه میکنیم و خودمون را تبرئه می کنیم و می گویم، نیت های من خوب بودند و دیگر مسدولیت بعدش با من نیست؟ این ابهام زندگی من است که واقعا مرا آزار میداد و مرا به این سمت برد که یک کتاب به اسم "نجات یک ماهی از غرق شدن" بنویسم.
من مثال آنرا همه جا می دیدم که زمانی که این سوال را شناختم، این سوال همه جا بوده است. این نشان ها را همه جا دیده ام. و بعد ، در این راه، من می دانستم که آنها همیشه خواهند بود. و بعد هنگام نوشتن ، چیزی که اتفاق می افتاد، من همه جا این نشان ها و راهنمایی ها را دریافت می کردم، و با درمی یافتم که اینها واضح بوده اند، اما تا قبل از این واضح نبودند. و چیزی که در نهایت برای اثرگذاری میخواستم، تمرکز بود. و وقتی سوال خود را مشخص می کنید، به همراهش تمرکز هم پیدا خواهید کرد. و همه اینها به نظر می آمدند که کالای آب آورده و شناور بر آب در زندگی واقعی هستند که در هم مسیر زندگی من قرار گرفته اند که آن سوال و اینکه چه چیزی بعد از آن قرار است اتفاق بیفتد، مرتبط هستند. و این به نظر می رسد که همیشه در حال اتفاق افتادن است. شما فکر می کنید که یه سری همرویدادی در جریان است، با یک خوش شانسی ، در حالیکه هم این کمک ها را از دنیا می گیرید. و این ممکن است که توضیحی باشد برای اینکه شما تمرکز دارید. و هر چه میگذرد بیشتر حسش میکنید.
اما شما این کار را انجام می دهید. شما شروع به بررسی چیزهایی می کنید که با دلمشغولی شما ارتباط دارند. برادر شما، کسی که درگیر مشکلاتی است، آیا شما از او مراقبت می کنید؟ چرا؟ چرا که نه ؟ این امکان وجود دارد که زمانی برای مسایل مهمتری این اتفاق بیفتد، همانطوری که گفتم، مثلا موضوع حقوق بشر در برمه. من به این فکر می کردم که من نباید به برمه بروم ، چرا که برخی می گفتند اگر بروم، ممکن است اینگونه تعبیر شود که من رژیم نظامی حاکم بر برمه را تایید می کنم. بعد از مدتی، من از خودم پرسیدم، چرا ما باید بر بینش دیگران تکیه کنیم، چرا باید که بر پیشبینی که دیگران به ما می دهند ، تکیه کنیم ؟ و این همان احساسی بود که من زمانی که در حال رشد بودم ، داشتم، و در قوانین و رفتارهای اخلاقی را از پدرم می شنیدم، پدری که خودش یک کشیش بود. لذا تصمیم گرفتم که من می توانم به برمه بروم بر اساس تصمیم خودم، و هنوز نمی دانستم که اگر من به برمه بروم ، چه چیزی ماحصل من می شد، اگر که کتابی می نوشتم، و من این ماحصل را دریافتم، درست به وقتش.
ما همه نگرانی هایی داریم درباره چیزهایی که در دنیا می بینم و از آن آگاه هستیم. و همه ما به این نقطه رسیده ایم که بگوییم: من به عنوان یک شخص، چه می توانم بکنم ؟ همه ما نمی توانیم به آفریقا برویم و یا در بیمارستان کار کنیم، لذا ما چه کاری در جواب این احساس مسولیت اخلاقی باید انجام دهیم؟ و همینطور ،فکر می کنم یکی از بزرگترین چیزهایی که ما در جستجوی آن هستیم، و امروز درباره اش صحبت کردیم، موضوع نسل کشی است. این موضوع به این سوال منتج می شود که ، زمانی که من به همه این چیزهایی که اخلاقا تاریک و ناراحت کننده است، می نگرم، و این نکته را در نظر می گیرم که هدف من چه چیزی باید باشد، به این نتیجه می رسم که من باید به دوران کودکی ایم برگردم و به این سوال پایه ای بپردازم ، که چرا من اینجایم؟ و معنای زندگی چیست ؟ و جایگاه من در هستی ، کجاست؟
جواب این سوال، به نظر بسیار واضح می آید، در صورتی که چنین نیست. همه ما از ابهامات اخلاقی به یک شکل متنفریم، و به نظر می آید که قطعا به آن نیاز داریم. در نوشتن یک داستام، در جایی که من شروع به نوشتن می کنم، به نظر می رسد که من کمک هایی از دنیایی بیرون می گیرم. مادرم از زمان نوشتن کتاب اولم می گوید، این روح مادربزرگت است. چرا که به نظر می رسد من چیزهایی را می دانم که قرار نیست بدانم. به جای اینکه بنویسم مادربزرگم از مصرف بیش از اندازه مواد افیونی در زمانی که دوران خیلی خوشی داشته است، می نویسم او اتفاقی مرده است، در واقع من در داستانم نوشته ام که آن زن خودش را کشته است. و در واقع این همان چیزی است که اتفاق افتاده است. ومادرم معتقد بود که این اطلاعات از طرف مادربزرگم به من رسیده است.
به علاوه چیزهای غیر عادی دیگری نیز هستند، که به من اطلاعتی می دهند که کمک می کند من کتابم را بنویسم. درباره این موضوع، یکبار من داشتم داستانی را می نوشتم که شامل جزئیاتی درباره یک مکان و و یک بازه زمانی مشخص و یک سری توضیحات بود. و من نیاز داشتم که یک چیز تاریخی پیدا کنم که با آن هماهنگ باشد. و من این کتاب را برداشتم و اولین صفحه ای که ورق زدم دقیقا همان فضا و دوره زمانی بود! و دقیقا همان شخصیتی که من نیاز داشت درباره شورش تایپه(یک جنگ طولانی در چین)بود، که در ناحیه کوالین روی داده بود، خارج از آن ، یک شخصیت که فکر می کرد پسر خدا است.
شما تعجب خواهید کرد، آیا همه اینها اتفاقی بوده است؟ خوب، تصادف چیست؟ شانس چیست؟ بخت چیست؟ چه چیزهایی در دنیا وجود دارد که شما با آنها برخورد می کنید، اما نمی توانید به درستی آنها را توضیح دهید ؟ و خوب این نکته (بخت و شانس) نیز به قصه راه می یابد. اینها چیزهایی است که من روزانه به آنها فکر می کنم، خصوصا زمانی که اتفاقات خوب رخ می دهد، و به صورت خاص، زمانی که اتفاقات بد روی می دهد. اما در کل من فکر می کنم یک نوعی از خوشبختی اتفاقی وجود دارد، و من می خواهم بدانم که این خوشبختی از چه اجزایی تشکیل شده است، لذا من قدردان این خوشبختی اتفاقی هستم و تلاش می کنم که در زندگیم از آنها استفاده کنم. چراکه، فکر می کنم زمانی که شما از وجود آنها مطلع باشید، این خوشبختی های اتفاقی بیشتر روی می دهند.
یکی دیگر از خوش شانسی هایی که روی داد، زمانی بود که من به جایی رفته بودم من با چند تا از دوستان بودم و ما به صورت اتفاقی به جاهای مختلفی می رفتیم، و در نهایت به یک جای غیر توریستی رسیدیم، یک روستای بسیار زیبا به نام (پریستین). و ما سه خیابان پشت سر گذاشتیم، و در خیابان سوم، چیز بسیار اسرار آمیز و بدشگونی بود، یک احساس ناراحتی داشتم، و دانستم که باید این احساس را در کتابم جا دهم. و زمانی که یکی از صحنه ها را می نوشتم، این صحنه در آن خیابان سوم اتفاق افتاد. به دلایلی راجع به "تل سنگ" می نوشتم. توده ای از سنگ ها که یک مرد آنها را می ساخت. من دقیقا یادم نیست چرا این احساس را داشتم، اما خوب، خیلی واضح بود. من گیر کرده بودم، و یکی از دوستانم، زمانی که او خواست برای قدم زدن با سکگش برویم، و من قبول کردم و بعد از 45 دقیقه، در حالی که کنار ساحل قدم میزدیم، به این برخوردم. یک مرد بود، یک مرد چینی ، و او داشت چیزهای را روی هم می چید، بدون چسب یا چیز دیگری. و من از او پرسیدم که چگونه چنین چیزی ممکن است؟ و او گفت: خوب، فکر می کند که برای همه چیز در دنیا، یک نقطه تعادلی وجود دارد. و این دقیقا معنای داستانی بود که من در حال نوشتنش بودم. من کلی مثال شبیه این سراغ دارم. نمونه هایی مثل این که وقتی دارم داستانی می نویسم و نمی توانم آنها را توضیح بدهم. آیا به این خاطره که من یک جور صافی دارم که باعث جذب این اتفاقات و نوشتن درباره آنها می شود ؟ یا اینکه این یک جور خوش شانسی است که ما نمی توانیم توضیحش بدهیم، مانند همان (ثابت کیهان شناختی)؟
یک نکته مهم دیگر که خیلی بهش فکر می کنم موضوع تصادف است. و همان طور که گفتم مادر من به اتفاقات تصادفی اعتقاد نداشت. ماهیت حوادث چیست ؟ و اینکه چگونه ما قرار است مسولیت و دلایل را تعیین کنیم، خارج از بحث قانون و دادگاه؟ من قادر بودم که به یک روش اصلی این را ببینم، زمانی که به روستای زیبای (دونگ-dong)واقع دراستان (گیجو-guizhou) رفته بودم. یکی از فقیرترین استان های چین. و این مکان زیبا رو دیدم. می دانستم که مجددا به آنجا برخواهم گشت. و این شانی را زمانی داشتم که نشریه نشنوال جیوگرافیک از من خواست که اگر دوست دارم چیزی درباره چین بنویسم. و من پاسخم مثبت بود، میخواستم درباره این روستا بنویسم. روستای مردمان نغمه سرا. و آنها پذیرفتند، و در فاصله زمانی که من مجددا به روستا برگشتم، یک اتفاق بدی افتاده بود، یک مرد، مرد پیر، خوابش برده بود، و ملحفه اش به درون آتشی که او را گرم نگه می داشت، افتاده بود. 60 خانه از نابود شده بود و چهل خانه نیز آسیب دیده بود. مسولیت این اتفاق نیز به خانواده ی پیر مرد بود. و پسر آن مرد به طویله گاو ها در سه کیلومتری تبعید شده بودند. البته که در غرب ما می گوییم که این یک حادثه بوده و این تصمیم عادلانه نیست. این کسی که دارد تنبیه می شود، پسر است ، نه پدر.
و زمانی که من شروع به نوشتن یک داستانن می کنم، باید که بی توجه به این باورها شوم. کمی طول می کشد، اما من باید که بی توجه به اینها شوم و فقط به داستان بپردازم، و لذا من به در سه فصل متفاوت در آنجا بودم، و شروع به داشتن احساسی متفاوت درباره تاریح آنجا و اینکه چه بر سر آنها گذشته و طبیعت زندگی در یک روستای فقیر چگونه است، کردم. و اینکه شما چه چیزی را برای شادی و مراسم مذهبی و سنتی پیدا می کنید، این شما را متصل می کند با دیگر خانواده ها . و من دید که چگونه این ارتباط چگونه عدالت در مسولیت ها را دارد. همچنین من قادر بودم که چیزهایی را راجع به مراسم های آنها بفهمم که چگونه آنها از مراسم های سنتی که 29 سال بود استفاده نکرده بودند ، استفاده کردند. و آن مراسم سنتی ، فرستادن چند نفر --یک استاد فنگ شویی یک نفر را به عالم ارواح اسب ها می فرستاد. اکنون شما، به عنوان یک غربی، و من به عنوان یک غربی، ممکن است که بگوییم، این خرافه است، اما بعد از اینکه مدتی آنجا باشید، و ببینید که چه اتفاقات شگفت انگیزی رخ می دهد، شما نیز شروع می کنید به حیرت زده شدن که اعتقاد چه کسانی است که دارد دنیا را اداره می کند، مشخص می کند که حوادث چطور اتفاق بیفتند.
لذا من با آنها مدتی زندگی کردم، و هر چه بیشتر داستان می نوشتم، بیشتر اعتقادات آنها را قبول می کردم، و فکر می کنم این مهم است برای من که اعتقادات آنها را باور کنم، چه آنکه باعث می شود داستان ها واقعی تر بشوند(به نظر بیایند)، و این همان جایی است که من می خواهم جواب ها را بیابم که من چه احساسی درباره سوالات خاصی در زندگیم دارم. البته که عمر در حال گذر است، و نوشتن یکباره اتفاق نمی افتد، و من دارم تلاش می کنم که اینجا در کنفرانس (تد) این مفهوم را به شما منتقل کنم. کتاب ها خواهند آمد و خواهند رفت، زمانی که بدست شما می رسند، دیگر کتاب من نیست. در دستان خوانندگان قرار می گیرد و آنها به طرق مختلف تفسیرش می کنند. دوباره به این سوال بر می گردم که چطور من از هیچی ، یک چیزی را خلق می کنم و می آفرینم؟ چطور زندگی خودم را میسازم؟
من فکر می کنم که این آفرینش و این ساختن با سوال کردن به وجود می آید، و گفتن این به خودمان است که هیچ چیزی حقیقت محض نیست. من به محدودیت ها اعتقاد دارم، به محدودیت داستان ها، به گذشته و خاص بودن گذشته، و اینکه چه اتفاقی در داستان در آن نقطه رح می دهد. من همچنین به فکر کردن درباره مسائل اعتقاد دارم، طرز فکر من درباره شانس، سرنوشت، بخت و اتفاقات، خواست خدا و تقارنش با نیروهای رمزآلود، و من بالاخره یک روز یک نظریه که ما چگونه خلق می کنیم، را کشف خواهم کرد. من باید درباره نقش خودم فکر کنم. اینکه من کجای دنیا هستم، و اینکه آیا کسی مرا مجبور کرده که اینگونه باشم یا اینکه این صرفا| چیزی است که من به این شکل به وجود آمده ام؟ و همچنین من اینها را تمام" به وسیله تجسم خواهم فهمید، و به چیزی که تجسم کرده ام، خواهم رسید، و اکنون این دنیای واقعی است، دنیای تخیلات. و این روشی است که من به بخش هایی از حقیقت دست پیدا می کنم و نه حقیقت محض و نه کل حقیقت. و اینها باید که در همه احتمالات وجود داشته باشند، این حتی شامل آنهایی نیز می شود که من آنها را لحاظ نکرده ام.
پس هیچ وقت جواب های کامل وجود ندارد. و یا بهتر است بگویم، اگر جوابی است، این برای یادآوری به خودم است که در همه چیز عدم قطعیت وجود دارد، و این البته خوب است، چه آنکه من در نهایت چیزهای جدیدی را کشف می کنم. و اگر جواب ناقصی وجود دارد، جواب کاملتر برای من یک تصور ساده خواهد بود. و برای تصور کردن باید خودم را قاطی داستان کنم، تا زمانی که تنها بین من و داستانی که می نویسم،شفافیت وجود داشته باشد.
و این نکته ای است که من کشف کردم که اگر من من هرچه در داستان است را حس کنم، --- در یک داستان فقط---آنگاه من نزدیک تر خواهم شد، و فکر می کنم برای اینکه بفهمیم دلسوزی و غمخواری چیست، باید که غمخواری را حس کنیم. چون برای همه چیز، برای پاسخ به اینکه چطور افتاق می افتند، باید که آنها را حس کرد. من باید که تبدیل به یک داستان شودم، تا بتوانم چیزهایی زیادی از آن داستان را درک کنم، به آخر این سخنرانی رسیده ایم، و من آنچه در چنته دارم را برای شما آشکار می کنم، و آن توان الهام گرفتن است، و این توان الهام گرفتن است که باعث دگرگونی زندگی ما می شود، و این حس الهام گرفتن است که شگفت انگیز است و با ما خواهد ماند. و این شما و این حس الهام گرفتن. بسیار سپاسگذارم. (تشویق حضار)