راز شاد زیستن از زبان دن گیلبرت
متن سخنرانی :
وقتی بیست دقیقه وقت برای سخنرانی به شما بدهند، دو میلیون سال برای شما خیلی طولانی به نظر می رسد. ولی از دیدگاه تکاملی دو میلیون سال چیزی نیست. با این حال در طی دو میلیون سال وزن مغز انسان تقریبا سه برابر شده است. از مغز هابیلیس که حدود نیم کیلو بوده است، به این تکه گوشت یک و نیم کیلویی که بین گوشهای ما قرار دارد رسیده ایم. یک مغز بزرگ به چه درد می خورد که طبیعت اینقدر علاقمند بوده است که برای ما مغز بزرگتری تدارک ببیند.روشن شده است که وقتی مغز اندازه اش سه برابر می شود، به این معنی نیست که فقط سه بار بزرگتر شده است بلکه ساختارهای جدیدی به آن اضافه می شود. و یکی از مهمترین دلایلی که مغز ما اینقدر بزرگ شده است این است که یک قسمت جدید به اسم لب پیشانی به آن اضافه شده است. به طور خاص، قسمتی که به آن قشر پیش پیشانی می گوییم. و فایده قشر پیش پیشانی برای انسان، که دردسر بزرگ کردن جمجه و مغز را در یک چشم به هم زدن از دید تکاملی توجیه می کرده است،
این است که، مشخص شده که قشر پیش پیشانی خیلی کارها می کند، ولی یکی از مهمترین این کارها این است که امکان شبیه سازی تجربه ها را به انسان می دهد. می دانید که خلبانها برای تمرین از شبیه سازهای پرواز استفاده می کنند، تا اشتباهات را در هواپیمای واقعی انجام ندهند. انسان ها این سازگاری بی نظیر را پیدا کرده اند، که می توانند قبل از اینکه در دنیای واقعی چیزها را امتحان کنند، در ذهنشان آنها را تجربه کنند. این کاری است که هیچ یک از نیاکان ما نمی توانند انجام بدهند، و هیچ حیوانی نمی تواند به این شکلی که ما می توانیم، این کار را انجام بدهد. این یک سازگاری بی نظیر است. این قابلیت، در کنار قابلیتهایی مثل انگشتهای قابل تقابل و قامت ایستاده و زبان، باعث شدند که انسان از جنگل بیرون بیاید، و به فروشگاهها برود!
(خنده) همه شما این کار را کرده اید. منظور من این است که مثلا ... فروشگاههای بن و جری بستنی با طعم جگر و پیاز نمی فروشند، نه به این خاطر که یک بار برای امتحان بستی با طعم جگر و پیاز درست کرده اند و چشیده اند و گفته اند:اخ. بلکه به خاطر این است که بدون اینکه از صندلی تان بلند شوید، می توانید این طعم را شبیه سازی کنید و بگویید: اخ. بدون اینکه بخواهید واقعا این بستی را بچشید.
بیایید ببینیم این شبیه سازهای شما چطوری کار می کنند. بیایید قبل از اینکه بقیه سخنرانی را گوش بکنیم یک تست ساده روی دستگاه شبیه ساز شما ها انجام بدهیم و ببینیم آیا درست کار می کنند یا نه. در این اسلاید شما دو تا عاقبت را می بینید که من از شما می خواهم خوب به آنها نگاه کنید، و می توانید در ذهن خودتان این دو را شبیه سازی کنید و ببینید که کدام را بیشتر می پسندید. سمت چپ برنده شدن در لاتاری و دریافت ۳۱۴ میلیون دلار است. و سمت راستی فلج شدن از کمر به پایین است. خوب یک لحظه فکر بکنید، احتمالا فکر می کنید نیاز به فکر کردن ندارید.
خیلی جالب است که در مورد این دو گروه افراد اطلاعات علمی وجود دارد. اطلاعات علمی در مورد میزان شادی اینها و این چیزی است که شما انتظار دارید. درست است؟ ولی اینها اطلاعات واقعی نیستند. من اینها را از خودم ساخته ام.
این یکی اطلاعات واقعی است. شما هنوز پنج دقیقه از شروع سخنرانی من نگذشته، بازنده شدید. واقعیت این است که یک سال پس از اینکه افراد فلج شده اند، و یک سال پس از اینکه افراد برنده لاتاری شده اند، تفاوت قابل ملاحظه ای بین میزان شادی آنها وجود ندارد.
از اینکه اولین مسابقه من را باختید خیلی ناراحت نباشید. چون همه در این مسابقه ها بازنده می شوند. تحقیقاتی که در آزمایشگاه من انجام شده است، و تحقیقاتی که اقتصاد دان ها و روانشناسها در سرتاسر کشور انجام داده اند، نتایج کاملا غیر منتظره ای را برای ما روشن کرده است. به این پدیده انحراف ناشی از تاثیر می گوییم، که باعث می شود شبیه ساز ما به اشتباه بیافتد. این پدیده باعث می شود شبیه ساز ما اشتباها نتایجی که چندان با هم متفاوت نیستند را برای ما خیلی متفاوت جلوه بدهد.
در تحقیقات آزمایشگاهی و در تحقیقاتی میدانی ما می بینیم که برنده یا بازنده شدن در انتخابات یا به دست آوردن یا از دست دادن یک همسر، به دست آوردن یا از دست دادن یک موقعیت شغلی بهتر، قبول یا رد شدن در یک امتحان، خیلی خیلی کمتر از آن مقداری که مردم تصور می کنند بر زندگی آنها تاثیر دارد. در حقیقیت اخیرا در یک مطالعه ای که واقعا من را زمین گیر کرد بررسی کرده اند که چطور فاجعه های مهم زندگی بر زندگی افراد تاثیر می گذارند. نشان داده اند که اگر بیش از سه ماه از این وقایع گذشته باشد، به جز چند مورد خاص، اینها تاثیری در زندگی شما نخواهند داشت.
چرا؟ چونکه ما می توانیم شادی را تولید کنیم. سر توماس براون در سال ۱۶۴۲ نوشته است که من شادترین انسان زنده هستم، من در درون خودم چیزی دارم که می توانم فقر را به ثروت و بدبختی را به خوشبختی تبدیل کنم. من کمتر از آشیل آسیب پذیرم. بخت بد حتی یک نقطه ضعف در من نخواهد یافت. این مرد عجب دستگاهی در سرش داشته است.
معلوم شده است که دستگاهی که او در سرش داشته را همه ما دقیقا به همان شکل داریم. انسان ها چیزی دارند که می توانیم به آن دستگاه ایمنی روانی بگوییم. دستگاهی از پردازشهای ذهنی که عمدتا غیر هوشیار هستند و به آنها کمک می کند دیدشان نسبت به دنیا را عوض کنند به شکلی که بتوانند احساس بهتری نسبت به دنیایی که در آن زندگی می کنند داشته باشند. مثل سر توماس شما ها هم این دستگاه را دارید ولی برخلاف سر توماس به نظر می رسد که شما از وجود این دستگاه بی خبر هستید.
ما شادی را می سازیم ولی خیال می کنیم که شادی را باید به دست آورد. نیازی نیست که من برای شما از افرادی که می توانند شادی را برای خودشان بسازند مثال بزنم. به جای آن من شواهد تجربی را که نشان می دهد افراد شادی را تولید می کنند به شما نشان می دهم. نیازی نیست جای دوری برویم.
برای اینکه این گفته خودم را اثبات کنم، چون که بارها در سخنرانی هایم به این مساله اشاره می کنم، هر از چندی یک نسخه از نیویورک تایمز را بر می دارم و به دنبال افرادی که شادی را تولید کرده اند می گردم. مثلا اینجا سه نفر هستند که توانسته اند این کار را بکنند. «من حالا خیلی وضعیت بهتری به لحاظ جسمی و مالی و روحی، و از هر نظر دیگری دارم.» «من حتی برای یک لحظه هم پشیمان و متاسف نیستم. این تجربه ی خیلی عالی ای بود.» «من فکر کنم این به خیر و صلاح من بود»
اینها کی هستند که اینطور خوشحال هستند؟ اولی جیم رایت است. بعضی از شما ممکن است سنتان آنقدر باشد که به خاطر بیاورید که جیم رایت رییس خانه نمایندگان بود و با سرافکندگی به خاطر اینکه یک جمهوری خواه جوان پرده از معاملات مشکوکش در مورد یک کتاب برداشت از سمت خودش استعفا کرد. این آقا همه چیزش را از دست داد. او قدرتمند ترین دموکرات کشور بود و همه چیزش را از دست داد. ثروتش را از دست داد. قدرتش را از دست داد. حالا بعد از سالها در این مورد چه می گوید؟ «من اینطوری وضعیت بهتری به لحاظ جسمی، مالی، روحی، و از هر جهت دیگری دارم» چه جهت دیگری وجود دارد که از آن جهت هم این آقا وضع بهتری دارد؟ به لحاظ گیاهی؟ معدنی؟ حیوانی؟ همه چیز را گفته است.
موریس بکام را شما ها نمی شناسید. موریس بکام روزی که از زندان آزاد شد گفته است، در آن روز ۷۸ ساله بوده و ۳۷ سال از عمرش را در زندان ایالت لویزیانا به خاطر جرمی که مرتکب نشده بوده، گذرانده بوده است. نهایاتا در سن ۷۸ سالگی با بدست آمدن شواهدی از DNA او تبرئه و آزاد می شود. بعد از این ماجرا در مورد این وقایع چه می گوید؟ «من یک لحظه هم پشیمان و متاسف نیستم. برای من این تجربه ای بی نظیر بود» بی نظیر؟! این آقا نمی گوید: «خوب می دانید توی زندان آدمهای خوبی هم بودند ما آنجا با هم ورزش می کردیم» می گوید: «بی نظیر بود» بی نظیر را ما معمولا برای یک تجربه معنوی به کار می بریم
هری اس لانگرمن نفر سوم است. شما ممکن بود هری را بشناسید ولی خوب نمی شناسید. چون که سال ۱۹۴۹ هری یک مقاله در روزنامه خواند در مورد یک دکه همبرگر فروشی که متعلق به دو برادر به نام مک دونالد بود. هری با خودش گفت: «چه ایده خوبی» و برای ملاقات با اینها رفت. و برادران مک دونالد به او گفتند که « ما حاضریم در ازای ۳۰۰۰ دلار تو را شریک کنیم.» هری به نیویورک رفت و با برادرش که در بانک سرمایه گزاری بود مشورت کرد و خواست که ۳۰۰۰ دلار وام بگیرد و برادرش گفت: « کدام احمقی همبرگر می خورد. » برادرش به او وام را نداد و شش ماه بعد همین فکر به ذهن ری کروک رسید. بعدها معلوم شد که مردم همبرگر می خورند. و ری کروک برای مدتی ثروتمند ترین مرد آمریکا بود.
و این هم آخرین مثال - می دانید خیر هر دو دنیا در چیست - بعضی از شما این عکس از جوانی های پیت بست را می شناسید. که اولین درامری بود که با بیتلها کار می کرد. بعد بیتلها او را دنبال نخود سیاه فرستادند و در یک تور رینگو را به جای او گذاشتند. خوب، سال ۱۹۹۴ پیت بست در یک مصاحبه گفته است که -- در آن موقع هنوز هم درامر بوده و هنوز مشغول موسیقی حرفه ای بوده است -- گفته است که: «من حالا خوشحالترم تا اینکه با بیتلها بودم»
خوب یک نکته را ما باید از این افراد یاد بگیریم. و آن راز خوشحالی است. و اینجا بالاخره راز خوشحالی قرار است برملا بشود. اول ثروت و قدرت و پرستیژ را به دست بیاورید و بعد آن را از دست بدهید. (خنده) دوم تا می توانید عمرتان را در زندان بگذرانید (خنده) سوم باعث بشوید کس دیگری خیلی خیلی پول دار بشود. (خنده) چهارم به هیچ وجه با بیتلها همکاری نکنید. (خنده)
من هم مثل زی فرانک می توانم فکر بعدی شما را حدس بزنم شما فکر می کنید که: «آره جون خودشون» چون وقتی افراد شادی را برای خودشان تولید می کنند، همانطور که این افراد این کار را کرده اند، ما به آنها می خندیم و چشمهامان را می گردانیم و می گوییم: «اره جون خودت، تو هیچ وقت نمی خواستی آن شغل را بدست بیاوری» «آره، تو با طرف تفاهم نداشتی و دقیقا وقتی فهمیدی تفاهم ندارید که حلقه ازدواج را توی صورتت پرت کرد»
ما پوزخند می زنیم چون معتقدیم که شادی مصنوعی چیزی متفاوت با آن چیزی که ما شاید اسمش را شادی طبیعی بگذاریم است. خوب شادی مصنوعی و طبیعی یعنی چه؟ شادی طبیعی وقتی است که ما چیزی که می خواسته ایم را به دست آورده ایم. و شادی مصنوعی وقتی است که ما چیزی که می خواسته ایم را به دست نیاورده ایم. در جامعه ما اعتقاد بر این است که شادی مصنوعی به خوبی شادی طبیعی نیست. چرا ما چنین اعتقادی داریم؟ خوب جواب خیلی ساده است. کدام موتور اقتصادی است که همچنان به کار خود ادامه می دهد اگر ما فکر بکنیم حتی اگر به اهدافمان نرسیم می توانیم همچنان خوشحال باشیم؟
با عرض معذرت خدمت دوستم متیو ریکارد باید بگویم که یک فروشگاه که مشتری هایش مرتاض های زن باشند چندان درآمدی نخواهد داشت چون که این افراد خیلی چیزی نیاز ندارند. من می خواهم بگویم که شادی مصنوعی دقیقا به اندازه شادی طبیعی واقعی و با دوام است، به همان اندازه که شما وقتی به هدفتان برسید شاد می شوید. خوب من دانشمند هستم، بنابراین مبنای این ادعای من فقط حرف نیست بلکه می خواهم شما را توی یک مقدار داده علمی بیاندازم.
بگذارید اول یک روش آزمایشگاهی که ما برای نشان دادن شادی مصنوعی در افراد مسن به کار می بریم را برای شما توضیح بدهم. این روش را من ابداع نکرده ام. این روش ۵۰ سال است که به نام روش انتخاب آزاد برای تحقیقات استفاده می شود. خیلی ساده است. شما مثلا شش وسیله انتخاب می کنید، و از فرد مورد آزمایش می خواهید که به ترتیبی که از اینها خوشش میاید از بهترین به بدترین اینها را مرتب کند. در این مورد، ما شش تا عکس از نقاشی های مونه را برای آزمایش استفاده کرده ایم. خوب پس افرادی که در آزمایش وارد می شوند این شش نقاشی مونه را به ترتیب از آن که بیش از همه دوستش دارند به پایین مرتب می کنند. حالا ما به فرد آزمایش شونده می گوییم: «به عنوان جایزه شرکت در این آزمایش ما یک کپی از هر کدام از این نقاشی ها را که دوست دارید به شما می دهیم ما یکی را به عنوان جایزه به شما می دهیم که با خودتان ببرید ولی فقط شماره سوم و چهارم برایمان باقی مانده است» خوب این انتخاب سختی است. چون نقاشی سه و چهار خیلی از نظر افراد با هم فرقی نداشته اند ولی طبیعتا افراد شماره سه را انتخاب می کنند چون که بالاخره یک کم آن را بیشتر از شماره چهار دوست داشته اند.
بعد از گذشت مدتی -- که می تواند ۱۵ دقیقه یا ۱۵ روز باشد -- دو مرتبه ما همین تصاویر را به همین افراد نشان می دهیم. و از آنها می خواهیم که دو مرتبه آنها را به ترتیب علاقه شان به آنها مرتب کنند. «لطفا به ما بگویید که چقدر از اینها خوشتان میاید» می دانید چه اتفاقی میافتد؟ ببینید شادی چطور تولید می شود. این نتایج بارها در آزمایشهای مختلف تایید شده اند. شما شاهد هستید که شادی چطور تولید می شود، می خواهید دوباره ببینید؟ شادی! «آن نقاشی که به من جایزه دادید خیلی بهتر از چیزی که فکر می کردم بود! آن یکی که من ندارمش خیلی بی خود است» (خنده) این تولید کردن شادمانی است.
خوب به این افراد چه باید گفت؟ «آره جون خودت!» این یکی آزمایشی است که ما خودمان انجام داده ایم و امیدوارم این آزمایش شما را متقاعد کند که پاسخ درست به این افراد «آره جون خودت» نیست.
ما این آزمایش را با یک گروه از بیماران انجام دادیم که فراموشی آینده نگر دارند. اینها بیمارانی هستند که در بیمارستان بستری هستند. بیشترشان به خاطر سندرم کورساکوف که نوعی جنون ناشی از درگیری قسمتهای مختلف دستگاه عصبی است و اینها خیلی زیاد مشروب می خورده اند و حالا نمی توانند چیز جدیدی در حافظه شان ذخیره کنند. خوب. اینها کودکی شان را به یاد میاورند ولی اگر شما بروید داخل اتاق اینها و خودتان را معرفی کنید و بعد از اتاق خارج شوید وقتی بر می گردید اینها شما را به خاطر نمی آورند.
ما نقاشی های مونه را برداشتیم و به بیمارستان رفتیم. ما از این بیماران خواستیم که نقاشی ها را بر اساس علاقه شان مرتب کنند. از نقاشی که بیشترین علاقه را به آن دارند تا آنکه کمترین علاقه را به آن دارند. بعد به آنها گفتیم می توانند بین سه و چهار یکی را انتخاب کنند اینها هم مثل همه افراد دیگر می گفتند: «وای دکتر جون ممنون من بدم نمی آد یکی از این عکسها را به دیوار اتاقم بزنم شماره سه را به من بدهید» ما برای اینها توضیح می دادیم که شماره سه را برایشان با پست می فرستیم. و بعد وسایلمان را بر می داشتیم و خارج می شدیم. نیم ساعت صبر می کردیم. و دوباره بر می گشتیم توی اتاق و می گفتیم: «سلام ما برگشتیم» مریض های بیچاره می گفتند: «اوه دکتر جون ببخشید من حافظه ام ضعیف است و اصلا به خاطر همین هم بستری شده ام اگر من قبلا شما را دیده ام متاسفانه الان یادم نمی آید» «راست می گی جیم! من را یادت نمی آد؟ من چند دقیقه پیش نقاشی های مونه را به تو نشان دادم؟» «ببخشید دکتر من اصلا یادم نمی آد» «اشکالی نداره جیم. من فقط از تو می خواهم که این نقاشی ها را بر اساس علاقه ات به آنها مرتب کنی به ترتیب از آن که از همه بیشتر از آن خوشت می آید تا آنکه کمتر از همه به آن علاقه داری»
اینها چکار می کنند؟ اول ما چک می کنیم که اینها واقعا فراموشی دارند. از اینها می پرسیم که کدام یک از این عکسها را دارند یعنی کدام یک را دفعه قبل انتخاب کرده اند که مال خودشان بشود. اینها اتفاقی یکی را نشان می دهند و این نشان می دهد که اینها واقعا فراموشی دارند. این یکی افراد سالم را نشان میدهد. همه افراد سالم می دانند که کدام نقاشی را انتخاب کرده بوده اند. ولی بیماران مبتلا به فراموشی اصلا چیزی یادشان نمی آید و نمی توانند نقاشی ای که انتخاب کرده بودند را از بین بقیه پیدا کنند.
افراد سالم برای خودشان شادی ایجاد می کنند. درسته؟ این نمودار تغییر در میزان علاقه افراد را نشان می دهد تفاوت بین دفعه اول که نقاشی ها را مرتب کردند و دفعه دوم که نقاشی ها را مرتب کردند. در افراد سالم این واقعه جادویی که برای شما گفتم رخ می دهد. حالا می خواهم به صورت تصویری نتیجه را به شما نشان بدهم. «تصویری که من حالا صاحب آن هستم بهتر از آن چیزی است که فکرش را می کردم ولی آن تصویری که مال من نیست آن تصویری که من انتخابش نکردم آنقدر ها که فکر می کردم خوب نیست» بیماران مبتلا به فراموشی هم دقیقا همین کار را می کنند. به این نتایج فکر بکنید.
این افراد تصویری که مال خودشان است را بیشتر دوست دارند، در حالی که اصلا نمی دانند که این تصویر مال خودشان است. «آره جون خودت» جواب مناسبی به این افراد نیست. کاری که این افراد در موقع تولید شادی کرده اند این است که واقعا و راستی راستی واکنش احساسی و تمایل و دید زیبایی شناختی شان نسبت به آن نقاشی را عوض کرده اند. فقط به خاطر اینکه صاحب آن نقاشی هستند این را نمی گویند که آن بهتر است چون که اینها اصلا صاحب آن نقاشی نشده اند.
وقتی یک روانشناس به شما نمودار میله ای نشان می دهد شما می دانید که این نمودار متوسط پاسخ افراد را نشان می دهد. می دانیم که همه ما این دستگاه ایمنی روانی را داریم همه قابلیت تولید شادی را داریم. ولی بعضی از ما بهتر از بقیه این کار را می کنیم. و بعضی شرایط برای این کار بهتر از بعضی شرایط دیگر است. نشان داده شده است که آزادی -- یعنی امکان فکر کردن و تغییر دادن انتخاب ها -- دوست و همراه شادی طبیعی است چرا که به شما امکان می دهد از بین همه خواص خوبی که وجود دارد آنهایی که بیشترین لذت را برای شما به همراه دارند انتخاب کنید. اما آزادی انتخاب -- اینکه بتوانید انتخابتان را تغییر بدهید -- دشمن شادی مصنوعی است. حالا من می خواهم این مساله را برای شما ثابت کنم.
دیلبرت این مساله را از قبل می دانسته اس. همین طور که من حرف می زنم شما این کارتون را بخوانید. «خدمات پشتیبانی داگبرت. چه سوء استفاده ای می توانم از شما بکنم؟» «چاپگر من بعد از هر چیزی که چاپ می کند یک صفحه سفید هم چاپ می کند» «شما چرا به اینکه هر بار یک صفحه مجانی دریافت می کنید اعتراض دارید؟» «مجانی نیست! این کاغذ خودمه که از دستگاه بیرون میاد» «اهای! نمی بینی کیفیت این کاغذ چقدر بهتر از کاغذهای اشغال خودته؟ تو یا احمقی یا دروغگو که فکر می کنی این کاغذ همان کاغذهای خودته» «آها. حالا که گفتی متوجه شدم که این کاغذها لطیف تر از کاغذهای من هستند» «داری چیکار می کنی؟» «دارم به مردم کمک می کنم چیزی هایی که نمی توانند تغییر بدهند را بپذیرند»
در واقع دستگاه ایمنی روانی ما در شرایطی که گیر افتاده ایم بهتر از هر شرایط دیگری درست کار می کند. این تفاوت بین رابطه داشتن و ازدواج کردن است. نه؟ منظورم این است که وقتی باکسی رابطه دارید و طرف انگشتش را توی دماغش می کند شما طرف را ول می کنید و سراغ کس دیگری می روید. اما اگر باکسی ازدواج کرده اید که انگشتش را توی دماغش می کند؟ بله طرف قلبش از طلا است. اما دست به کیک من نزن! باشه؟ (خنده) شما راهی برای شادی در وضعیت موجود پیدا می کنید. من می خواهم به شما نشان بدهم که افراد این مساله را نمی دانند و ندانستن این مساله می تواند خیلی خیلی به ضرر شما باشد.
این یک آزمایشی است که ما در هاروارد انجام دادیم. ما یک دوره آموزش عکاسی سیاه و سفید برگزار کردیم. و ما به دانشجو ها یاد دادیم که چطور از اتاق تاریک استفاده کنند. و به افراد دوربین دادیم و آنها را دو و بر دانشگاه فرستادیم. هر کس می توانست ۱۲ عکس از استادها یا خوابگاه یا سگ مورد علاقه اش بگیرد. یا هر چیز دیگری که خاطراتش از هاروارد را نشان می داد. و دوربین را برای ما می آوردند و ما در قطع کوچک عکسها را چاپ می کردیم و دانشجو ها باید دو تا از عکسها را که بیشتر از بقیه دوست داشتند انتخاب می کردند حالا ما شش ساعت آموزش اتاق تاریک به اینها می دادیم و اینکه چطور می توانند این عکسها را در اندازه بزرگ چاپ کنند. حالا اینها دو تا عکس خیلی خوشگل در قطع بزرگ و کاغذ گلاسه از دو تا از چیزهایی که برایشان خیلی مهم بود داشتند. حالا ما به آنها گفتیم: «باید یکی از این دو تا عکس را به ما بدهید و یکی مال خودتان است» آنها می گفتند: «باید یکی را به شما بدهم؟» «بله! ما باید این عکسها را به عنوان مدارک برگزاری کلاس نگهداری کنیم. شما باید یکی را به ما بدهید. باید یکی را انتخاب کنید. یکی پیش شما و یکی پیش ما می ماند»
این آزمایش دو حالت داشت. به بعضی از دانشجو ها می گفتیم که: اگر نظرت عوض شد و آن یکی عکس را خواستی، اشکالی نداره این عکسها تا چهار روز آینده اینجا هستند و بعد ما آنها را برای شرکت می فرستیم می تونی بیایی (خنده) بله بله برای شرکت می فرستیم. می توانی بیایی و عکسها را عوض کنی.اصلا اگر خواستی ما عکس را برای تعویض به خوابگاه میاوریم فقط تو آدرس ایمیلت را به من بده من باهات چک می کنم که آیا نظرت عوض شده یا نه. اگر نظرت عوض شد می توانیم عکسها را با هم عوض کنیم.» به دسته دوم دانشجو ها دقیقا بر عکس این مساله را گفتیم: «عکس دل خواهت را انتخاب بکن. راستی ما داریم عکسها را تا دو دقیقه دیگر به انگلستان می فرستیم. عکسها را به آن طرف اقیانوس اطلس می فرستیم. و دیگر شانسی برای اینکه عکست را ببینی وجود نخواهد داشت.» از نصف افراد هر یک از این دو دسته خواستیم که پیش بینی کنند که هر یک از دو عکس را چقدر دوست خواهند داشت، عکسی که نگه می دارند و عکسی که به ما می دهند. نصف دوم دانشجو ها را به خوابگاه فرستادیم تا سه یا شش روز بعد همین سوال را از آنها بپرسیم که چقدر از عکسی که نگه داشته اند راضی هستند. اینها نتایج است.
اولا این چیزی است که دانشجو ها پیش بینی می کردند اتفاق بیافتد. فکر می کردند که احتمالا تصویری که انتخاب کرده اند را کمی بیشتر از تصویری که به ما داده اند دوست داشته باشند. ولی البته این تفاوت به لحاظ آماری معنی دار نیست. یعنی این تفاوت مهم نیست فرقی نمی کند که در گروه قابل بازگشت و یا گروه غیر قابل بازگشت بوده باشند.
اما اشتباه می کردند. دستگاههای شبیه ساز اینها در اشتباه بود. چه همان موقع که انتخاب کردند و چه چند روز بعد از انتخاب آنهایی که نمی توانستند تصمیمشان را عوض کنند انهایی که دیگر راه بازگشت نداشتند آنهایی که انتخاب دیگری نداشتند، عکسشان را بیشتر دوست داشتند. ولی آنهایی که شانس تغییر داشتند که «آیا برگردم و آن یکی عکس را بگیرم؟ نکند آن عکس بهتر بود؟ شاید آن عکس را انتخاب می کردم بهتر بود؟ نکند عکس بهتر را به آنها دادم؟» اینها خودشان را کشته بودند. اینها اصلا از انتخابشان راضی نبودند. حتی وقتی که دیگر مهلت تعویض تمام شده بود، باز هم اینها عکسی که انتخاب کرده بودند را کمتر دوست داشتند. چرا؟ چون که شرایط قابل بازگشت برای تولید شادمانی رسانا نیست. مناسب نیست.
این هم قسمت آخر این آزمایش. ما یک گروه جدید از دانشجویان هاروارد را آوردیم و به اینها گفتیم «ما در حال برگزاری یک دوره آموزش عکاسی هستیم. ما می توانیم یکی از این دو کار را بکنیم ما می توانیم به شما اجازه بدهیم دو تا عکس بگیرید و بعد چهار روز وقت انتخاب داشته باشید. یا اینکه می توانیم به شما اجازه بدهیم که دو تا عکس بگیرید و همان موقع تصمیم بگیرید که کدام عکس را می خواهید و بعد از آن دیگر نمی توانید نظرتان را تغییر بدهید. کدام حالت را ترجیح می دهید. داه! ۶۶ درصد دانشجو ها یعنی دو سوم دانشجوها ترجیح می دادند که به آنها فرصت انتخاب داده شود. می فهمید؟ ۶۶ درصد دانشجو ها می خواستند در دوره ای شرکت کنند که در آن در آخر کار کاملا از عکسی که گرفته اند ناراضی باشند! چرا که اینها شرایط رشد شادمانی مصنوعی را نمی دانند.
بارد همه چیز را گفته است و البته این نکته را هم گفته است البته خیلی تشدید شده گفته است: «خوب و بدی نیست، این فکر ما است که چیزها را خوب و بد می کند» این شعر زیبایی است البته کاملا درست نیست. آیا واقعا خوب و بد وجود ندارد؟ آیا اینکه شما جراحی کیسه صفرا بکنید یا به پاریس سفر کنید دقیقا یکسان است؟ اینها دقیقا یکی نیستند.
به زبانی ساده تر اما نزدیک تر به واقعیت پدر سرمایه داری مدرن آدام اسمیت گفته است که، این جمله ارزش تامل و تعمق دارد: «به نظر می رسد منبع اصلی رنج و نابسامانی زندگی انسان در زیاد دیدن تفاوت بین یک وضعیت دائمی با وضعیت دیگر باشد ... بعضی از این وضعیت ها شاید باید به بعضی دیگر ترجیح داده شوند ولی هیچ یک ارزش این را ندارند که ما آنچنان با علاقه به دنبال آنها برویم که قوانین را زیر پا بگذاریم آینده نگری را فراموش کنیم یا عدالت را زیر پا گذرایم یا آرامش ذهنی آینده مان را از بین ببریم چه به خاطر خجالت از به یاد آوردن حماقتمان در انتخاب های گذشته یا به خاطر پشیمانی از ترس از بی عدالتی خودمان» به بیان ساده تر: درست است بعضی چیزها بهتر از بعضی چیزهای دیگر هستند.
ما باید ترجیحاتی داشته باشیم که ما را به سمت آینده ای بهتر هدایت کنند. اما اگر این ترجیحات ما را خیلی به زحمت یا خیلی با سرعت پیش ببرند به خاطر اینکه ما تفاوت این آینده ها را خیلی زیاد تخمین زده ایم ما در خطر خواهیم بود. وقتی اهداف ما محدود باشد می توانیم شادمانه کار کنیم. وقتی اهداف ما حد و مرضی نداشته باشد منجر به دروغگویی و تقلب و دزدی و آسیب زدن به دیگران می شود. منجر به قربانی کردن چیزهای با ارزش می شود. اگر ترسهای ما حد و مرز داشته باشد، ما آینده نگر و محتاط و متفکر خواهیم شد. وقتی ترسهای ما بی حد و مرز باشند و بیش از واقع باشند ما بی باک و ابله خواهیم شد.
درسی که من می خواهم شما از این داده ها فرا بگیرید این است که آرزوها و نگرانی های ما هر دو تا حدی بیش از واقع هستند چرا که ما در وجود خودمان امکان تولید آن چه را که برای به دست آوردن آن در حال تلاش هستیم داریم.
متشکرم