الیف شفاک : سیاست داستان های تخیلی

متن سخنرانی :
من یه داستانسرا هستم. این کاریه که در زندگی انجام میدم.--داستان گفتن، و رمان نوشتن. و امروز دوست دارم که چندتا داستان درباره هنر داستان سرایی و یه سری موجودات ماوراطبیعه به اسم جن براتون بگم. اما قبلش اجازه بدید تا شمه ای از زندگی شخصی ام رو با شما اشتراک بذارم. برای این کار قطعا از کلمات کمک می گیرم اما در عین حال از یه شکل هندسی هم استفاده می کنم، دایره. بنابراین در طول سخنرانی ام دایره های زیادی رو خواهيد ديد.
من در استراس بورگ فرانسه به دنیا اومدم، از والدینی ترک، چندی بعد،پدر و مادرم از هم جدا شدند و منم با مادرم به ترکیه رفتم. از اون موقع به بعد در اونجا به عنوان تک فرزند یه مادر تنها بزرگ شدم. اوایل دهه 1970 در آنکارا یه کم غیر عادی بود. محلمون پر از خانواده های بزرگ بود، جایی که پدرها رییس خانواده بودند. اینجوری در حالی بزرگ می شدم که مادرم رو به عنوان یه زن مطلقه در محیط پدرسالارانه می دیدم. در واقع در حالی که بزرگ می شدم شاهد دو گونه متفاوت از "زن بودن" بودم. از یه طرف مادرم ، که یک زن تحصیلکرده، سکولار، مدرن، غرب زده، ترک بود، و از طرف دیگه مادربزرگم ، که اونم از من نگهداری می کرد و بیشتر خرافاتی بود و کمتر تحصیل کرده، و قطعا کمتر منطقی. اون زنی بود که فال قهوه می گرفت تا آینده رو ببینه، سرب رو به اشکال مرموزی آب می کرد تا چشم بد و دور کنه.
افراد زیادی پیش مادربزرگم می آمدن، افرادی با یه عالمه جوش رو صورتشون یا زگیل رو دستاشون . هربار مادربزرگم وردهایی رو به عربی می خوند و سیب سرخی و بر می داشت و با خار گل سرخ، درست به تعداد زگیلها روي سیب می زد واینجوری می خواست زگیلها رو از بين ببره. بعدش یکی یکی، دور خارها با جوهر سیاه دایره می کشید. یه هفته بعد بیمار برای معاینه بر میگشت. می دونم که در مقابل شنونده هایی تحصیلکرده و دانشمند نباید از یه همچین چیزایی حرف بزنم. اما حقیقت اینه که از همه کسانی که برای شرایط پوستی شون پیش مادربزرگم می آمدن هیچکی رو ندیدم که ناراحت یا مداوا نشده برگرده. ازش پرسیدم چه جوری این کارو میکنه، آیا اون قدرت دعاها بود؟ در جواب می گفت : "آره، دعا موثره. اما در عین حال مراقب قدرت دایره ها هم باش".
گذشته از همه چیزایی که ازش یاد گرفتم، یه درس خیلی ارزشمند ازش آموختم. اینکه اگه می خواهید چیزی رو تو این زندگی خراب کنید خواه تو يه جوش باشه يا يه لکه یا روح انسان تنها کاری که باید بکنید اینه که اونو بین دیوارها مسدود کنید. از درون خشک میشه. همه ماها در یه سری دایره های اجتماعی و فرهنگی زندگی می کنیم. ما در یه خانواده، ملت و طبقه خاص به دنیا اومدیم. اما اگه هیچ ارتباطی با دنیاهایی که در ورای دنیای امني که برگزیدیم نداشته باشیم ما هم در معرض خطر خشک شدن از درون قرار داریم. قوه تخيلمون ممکنه کم بشه قلبهامون ممکنه کوچيک بشه، و انسانيتمان ممکنه پژمرده بشه. اگر بيش از حد در درون پيله فرهنگي مان بمانيم. دوستان،همسايه ها، همکاران و خانواده مان-- اگر تمام افرادي که در دايره دروني ما هستند شبيه ما باشند اين بدين معني است که ما درون تصوير آينه خود گرفتار شده ايم.
براي همين يکي ديگه از کارهايي که زنهايي شبيه مادربزرگم در ترکيه انجام ميدن اينه که آينه ها رو با مخمل مي پوشونند يا اينکه اونها رو از پشت روي ديوار آويزون مي کنند. اين يه سنت کهن شرقي هاست بر اساس اين برداشت که براي انسانها خوب نيست که زمان زيادي رو به بازتاب تصوير خودشون خيره بشن. به تعبير ديگه زندگي در جوامع هم فکر يکي از بزرگترين خطرات دنياي جهاني امروز است. و اين در همه جا داره اتفاق مي افته بين آزاديخواه و محافظه کار، مومن و غير مومن، فقير و پول دار، غرب و شرق به يک نحو. ما دسته ها رو بر اساس تشابه شکل مي ديم و سپس قالب هايي رو درباره افراد دسته هاي ديگه بوجود مياريم. به نظر من يکي از راه های فرا تر رفتن از اين حصار های فرهنگي از درون هنر داستان سرايي ميگذره. داستان ها مرزها رو از ميان بر نميدارن بلکه روزنه هايي رو در ديوارهاي ذهن ما بوجود ميارن. از درون اون روزنه ها ، مي تونيم نگاهي گذرا از ديگران داشته باشيم و گاهي وقتها، چیزی شبیه اونچه خودمون می بینیم.
من داستان نويسي رو از سن هشت سالگي شروع کردم. مادرم یه روز وقتی اومد خونه یه دفترچه یادداشت فیروزه ای دستش بود و ازم پرسید که دوست دارم یه دفتر خاطرات شخصی داشته باشم یا نه. وقتی به گذشته نگاه میکنم، میفهمم که او خیلی زیاد نگران سلامت روانی ام بود. من بی وققه تو خونه داستان می گفتم، که چیز خوبی بود، منتها اون داستانها رو برای دوستان خیالی اطرافم می گفتم. که همچین خوب نبود. من یه کودک درونگرا بودم از این نظر که با مداد شمعی های رنگی ارتباط برقرار می کردم وقتی به اشیا اصابت می کردم ازشون عذر خواهی می کردم. برای همین مادرم فکر می کرد نوشتن تجربیات روزانه و احساساتم می تونه برام خوب باشه. چیزی رو که نمی دونست این بود که من حس می کردم که زندگی ام به شدت خسته کننده است. و نوشتن درباره خودم آخرین چیزی بود که دوست داشتم انجام بدم. به جاش شروع کردم به نوشتن درباره افرادی غیر از خودم، و چیزایی که هیچ وقت واقعا اتفاق نیافتاده بودند. اینجوری علاقه بی انتهای من به نوشتن داستان تخیلی شروع شد. به همین دلیل برای من داستان از همون اول کمتر جنبه یه آشکار سازی زندگی شخصی بود و بیشتر یه سفر فرارونده (متعالی) بود. به زندگیها و فرصت های دیگر بود. لطفا تا همینجا اینو داشته باشید من یه دایره می کشم و به همین جا بر می گردم.
در همین موقع یه اتفاق دیگه هم افتاد. مادرم یه دیپلمات شد. اینجوری از اون محیط کوچیک و خرافاتی محله طبقه متوسط مادربزرگم به این مدرسه مجلل بین الملی (در مادرید) رفتم. جایی که من تنها بچه ترک اونجا بودم. اینجا جایی بود که برای اولین بار نخستین برخوردم رو با چیزی که بهش میگفتم" نماینده خارجی" داشتم. در کلاسمون بچه هایی از همه ملیت ها حضور داشتن. اما این گستردگی ملیت ها الزاما به یه کلاس با دموکراسی جهانی مساوات طلب منجر نمی شد. در عوض فضایی رو بوجود آورده بود که در اون هر بچه ای به عنوان یه فرد تنها به حساب نمی آمد بلکه به عنوان نماینده چیزی بزرگتر بود. ما مثل یه مینیاتور کوچیک ملل متحد بودیم،که خیلی جالب بود جز در زمانی که کدورتی در ارتباط با ملیت ها یا مذهب اتفاق می افتاد. بچه ای که نماینده اون بود دست می افتاد، مورد مضحکه قرار می گرفت و مدام اذیت می شد. در طول زمانی که مدرسه می رفتم من باید میدانستم ، چرا که یه جنگ قدرت نظامی در کشورم اتفاق افتاد، یه مرد مسلحی از ملیت من تقریبا پاپ رو کشت و ترکیه در مسابقه موسیقی "یوروویژن" هیچ نمره ای نیاورد. ( خنده حضار)
اغلب در مدرسه غیبت می کردم و در طول اون روزا تو رویای ملوان شدن بودم. همچنین نخستین بار طعم نشانه های فرهنگی رو اونجا چشیدم. یه بچه دیگه ای از من درباره فیلم "قطار نیمه شب" پرسید که من ندیده بودم. اونها سوال می کردن که چندتا سیگار در طول روز می کشم، چرا که فکر می کردن که ترک ها سیگاری های قهاری هستن. همینطور می خواستن بدونن از چه سنی موهام رو می پوشونم. اونجا بود که فهمیدم اینها سه تا از نشانه های اصلی کشور منه. سیاست، سیگار و حجاب. بعد از اسپانیا ، به اردن، آلمان و دوباره به آنکارا رفتیم. هرجایی می رفتم این حس رو داشتم که تخیلم تنها چمدونیه که می تونم باخودم داشته باشم. داستان ها به من حس مرکزیت (Center) و تداوم (Continuity)و انسجام می دادن(Coherence). سه تا C بزرگی که برعکس من نداشتم.
در اواسط بیست سالگی ام، به استانبول رفتم. شهری که شیقته اش هستم. اونجا تو یه محله پر چنب و جوش و متفاوت زندگی می کردم جایی که تعداد زیادی از رمان هام رو اونجا نوشتم. سال 1999 ، وقتی که زلزله شد من در استانبول بودم. اون روز ساعت سه صبح بدو بدو از ساختمون زدم بیرون یه دفعه چیزی رو دیدم که متوقفم کرد. یه سوپر مارکت محلی اونجا بود-- یه پیرمرد بداخلاق که مشروبات الکلی نمی فروخت و با افراد بی اهمیت حرف نمی زد. اون بغل یه مرد زن نما نشسته بود با یه کلاه گیس بلند مشکی و ریمل هایی که از روی گونه اش پایین می اومد. دیدم که مرد با دستانی لرزان یه بسته سیگار درآورد و یکی به اون تعارف کرد. و امروز، این تصویری است که از شب زلزله در ذهنم مونده. یه فروشنده متعصب و یه مرد زن نمای گریان توی پیاده رو با هم سیگار می کشیدن. در چهره مرگ و ویرانی تفاوت های عادی ما از بین میره و ما همه " یکی" می شیم حتی اگه برای چند ساعت. اما من همواره معتقد بوده ام که داستان ها هم تاثیر مشابه بر روی ما دارن. نمی خوام بگم که داستان عمق فاجعه یه زلزله رو داره، اما وقتی یه رمان خوب می خونیم، ما آپارتمان کوچک و گرم و راحتمون رو ترک می کنیم به تنهایی در دل شب بیرون می آییم و شروع می کنیم به شناخت کسانی که تا بحال ندیدیمشون. و احتمالا باهاشون مخالف بودیم.
یه مدت بعد، به یه دانشکده زنانه در بوستون میشیگان رفتم. این رو، نه به عنوان یه تغییر جغرافیایی، به عنوان یه تغییر زبانی تجربه کردم. شروع کردم به زبان انگلیسی داستان نوشتن. من یه مهاجر،پناهنده یا تبعیدی نیستم. اونا ازم پرسیدم چرا این کار و میکنم. اما ارتباط بین زبانها به من فرصت بازآفرینی خودم رو داد. من داستان نوشتن به ترکی رو دوست دارم، که برام خیلی شاعرانه و احساسی است. و نوشتن به انگلیسی رو که برام خیلی منطقی و عقلانی است. برای همین با هر زبان به یه شیوه متفاوت احساس وابستگی میکنم. برای من، مثل میلیونها نفر دیگه در سرتاسر دنیای امروز، انگلیسی زبانی است که "اکتسابش" کردم. وقتی شما دیر شروع به استفاده از یه زبان می کنید چیزی که اتفاق می افته اینه که شما اونجا با یه نا امیدی بی انتها و دائمی زندگی می کنید. به عنوان کسی که دیر شروع کرده، دوست داریم بیشتر حرف بزنیم، جک های بهتری بگیم، چیزای بهتری بگیم. اما در آخر کمتر حرف می زنیم چرا که بین زبان و ذهن فاصله وجود داره. این فاصله خیلی ترسناکه. اما اگه بتونیم ازش نترسیم، اونم تحریک کننده است. و این چیزیه که در بوستون متوجه شدم. که یاس خیلی تحریک کننده است.
در این مرحله ، مادربزرگم که مراحل زندگی منو با نگرانی زیاد نگاه می کرد در دعاهای روزانه اش شروع کرد به دعا کردن که زودتر ازدواج کنم اینجوری می تونستم یه بار برای همیشه یه جا بمونم. و چون خدا مادربزرگم رو دوست داشت،ازدواج کردم. (خنده حضار) اما به جای یه جا موندن به آریزونا رفتم. و از اونجایی که همسرم در استانبول است رفت و آمدم بین آریزونا و استانبول شروع شد. دو مکان روی کره زمین که بیشتر از این نمی شد با هم متفاوت باشن. فکر می کنم همیشه یکی از بخش های زندگیم ، کوچ نشینی جسمی و روحی بود. داستان ها به من هماهنگی میدن، مثل یه چسب حیاتی اجزا و خاطرات منو با هم نگه می دارند.
اما با این حال،همون اندازه که عاشق داستانم اخیرا به این فکر افتادم که وقتی اونها به عنوان چیزی بیش از یه داستان دیده می شوند،قدرت جادویی شون رو از دست میدن. و این موضوعی است که دوست دارم که همزمان بهشون فکر کنم. وقتی اولین رمان انگلیسی ام در آمریکا چاپ شد، یه اظهار نظر جالبی از یه منتقدادبی شنیدم. اون گفت" کتابت رو دوست دارم ،ولی کاشکی اونو یه جور دیگه می نوشتی" (خنده حضار) ازش پرسیدم منظورش چیه. اون گفت" خب نگاه کن. اینجا یه عالمه شخصیت های اسپانیایی، آمریکایی و لاتینی هست اما فقط یه شخصیت ترک وجود داره که اونم یه مرده." خب،رمان رو در کوی دانشگاهی در بوستون نوشتم و برای من این طبیعی بود که شخصیت های بین المللی بیشتری نسبت به شخصیت های ترک توش باشند. اما می دونستم که منتقدم دنبال چی بود و همینطور می فهمیدم که همچنان به نا امید کردنش ادامه خواهم داد. اون میخواست که آشکار سازی هویت منو ببینه. اون تو کتاب دنبال یه زن ترک می گشت چرا که من یه زن ترک بودم.
ما اغلب درباره اینکه داستان ها چگونه دنیا رو تغییر میدن صحبت می کنیم. اما می بایست ببینیم که چطوردنیای هویت های سیاسی هم در مسیری که داستان ها درش شکل می گیرند، خوانده می شوند و بازبینی می شوند ، تاثیر گذار می گذارند. بسیاری از نویسنده ها این فشار رو حس می کنند اما نویسنده های غیر غربی این فشار رو بیشتر حس می کنند. اگه شما یه نویسنده زن از یه کشور مسلمان باشید، مثل من اونوقت از شما انتطار میره که داستان زنان مسلمان رو بنویسید و ترجیحا هم داستان های غم انگیز زنان مسلمان غمگین. از شما انتظار میره تا داستان های ترحم انگیز و آموزنده وخاص بنویسید و داستان های سبک نو و تجربی رو بذارید برای همکاران غربی تون. چیزی رو که من در بچگی در مدرسه مادرید تجربه کردم الان داره در دنیای ادبی اتفاق می افته. نویسنده ها فقط به عنوان فردی خلاق به خودی خود دیده نمی شند بلکه به عنوان نماینده ای از فرهنگ های مورد احترامشون هستند. یه عده نویسنده از چین، یه عده از ترکیه یه عده از نیجریه. ما همه اینگونه تصور می شیم که (نسب به دیگران) یه چیز متمایز داریم اگه نگم خاص.
جیمز بالدوین نویسنده و اهل سفر، مصاحبه ای در سال 1984 داشت که در اون مدام درباره دوجنسیتی بودنش ازش می پرسیدن. وقتی مصاحبه کننده سعی داشت تا اونو به عنوان یه نویسنده همجنسباز تلقی کنه بالدوین مکث کرد و گفت، "متوجه نیستی که هیچ چیزی در من نیست که در دیگران نباشه و چیزی هم در دیگران نیست که در من نباشه" وقتی که هویت های سیاسی سعی میکنن تا روی ماها برچسیب بزنن این آزادی تخیل ماست که در معرض خطر قرار میگره. یه طبقه خیلی مبهمی وجود داره به اسم" ادبیات چند فرهنگی" که در اون همه نویسنده های خارج از دنیای غرب یکپارچه کنار هم قرار می گیرند. هیچ وقت اولین تحقیق چند فرهنگی ام رو یادم نمیره. در هاروارد اسکور، حدود ده سال پیش. سه تا نویسنده بودیم، یکی از فیلیپین، یکی ترکیه و یکی هم اندونزی-- مثل یه جک می مونه. (خنده حضار) و دلیل اینکه ما ها با هم جمع شدیم این نبود که ما سبک هنری یا سلیقه ادبی یکسانی داشتیم. دلیلش فقط به خاطر گذرنامه هامون بود. از نویسنده های "چند فرهنگی" انتظار میره که داستان های واقعی رو بگن نه خیلی تخیلی. داستان تخیلی یه ویژگی دارن. از این منظر، نه تنها خود نویسنده ها بلکه شخصیت های تخیلی شون هم نماینده چیزهای بزرگتری هستند.
اما خیلی سریع باید اضافه کنم که این گرایش برای فهم یه داستان به عنوان چیزی بیشتر از یه داستان به تنهایی از غرب نمیاد، از همه جا میاد. و من اینو اولین بار وقتی تجربه کردم که در سال 2005 به خاطر گفته های شخصیت های تخیلی رمانم به دادگاه خوانده شدم. قصدم این بود که داستانی سازنده و چند لایه از یه خانواده ارمنی و خانواده ترک از دید زنها بنویسم. وقتی به دادگاه فرا خوانده شدم، داستان کوچکم به یه موضوع بزرگ تبدیل شد. یه عده انتقاد می کردن و عده ای دیگه به خاطر نوشتن درباره اختلاف ترک ها و ارمنی ها تحسینم می کردن. اما خیلی زمان برد تا به هر دوطرف یادآوری کنم که اون فقط یه داستان تخیلی بود. اون فقط یه داستان بود. و وقتی میگم "فقط یه داستان" نمی خوام از ارزش کارم کم کنم میخوام عاشق داستان باشم و براش جشن بگیرم به خاطر چیزی که هست نه به عنوان وسیله ای برای پایان دادن.
نویسنده ها حق دارن که بینش سیاسی خودشون رو داشته باشن و رمان های سیاسی خوبی در بازار وجود داره، اما زبان داستان زبان سیاست های روزمره نیست. چخوف میگه : " راه حل یه مشکل و راه صحیح طرح یه سوال دو تا چیز کاملا مجزا هستند. و فقط دومی جز مسئولیت هنرمندان است." هویت های سیاسی ما رو از هم جدا میکنه، داستان به هم وصل میکنه، یکی به از میان برداشتن "کلی گویی" علاقه داره، یکی دیگه به " تفاوت های ریز". یکی به کشیدن مرزها، و یکی دیگری هیچ حد و مرزی و نمی شناسه. هویت سیاسی از آجرهای سخت شکل گرفته . درحالیکه داستان آب روان است.
در دوران عثمانی، داستان گویان دوره گردی بودند که بهشون می گفتن، "نقال" اونا به قهوه خانه ها می رفتند ، جایی که داستانی رو در مقابل حضار تعریف می کردند، اغلب هم به بداهه. برای هر شخصیت در داستان نقال لحن صداش رو تغییر می داد و اون شخصیت رو به تصویر می کشید. هر کسی می تونست بره و گوش کنه، -- مردم عادی، حتی سلطان و مسلمان و غیر مسلمان داستان ها تمام مرزها رو برمی چینند. مثل داستان های " ملا نصرالدین" که در سرتاسر خاورمیانه و آفریقای شمالی بالکان و آسیا داستانهای معروفی بوده. امروز هم داستانها همچنان مرزها رو در می نوردند. وقتی سیاستمداران فلسطینی و اسراییلی با هم صحبت می کنند، معمولا به هم دیگه گوش نمی کنند اما یه خواننده فلسطینی همچنان رمانی یه نویسنده یهودی رو می خونه، و بالعکس، با راوی ارتباط می گیره و احساس همدردی می کنه. ادبیات باید ما رو ورای چیزی که هستیم ببره. اگه نتونه ببره، اون یه ادبیات غنی نیست.
کتابها بچه ها رو از درونگرا بودن و ترسو بودن --اونجور که من زمانی بودم-- نجات داده اند. اما هنوز خطر گیر افتادن در اونها رو احساس می کنم. وقتی که شاعر و عارف، مولانا آن یار روحانی خود، شمس تبریزی رو ملاقات می کنه، یکی از اولین کارهایی که شمس میکنه اینه که کتاب های مولانا رو در آب میریزه به تماشای حل شدن حروف در آب میشینه. صوفیان معتقدند که" دانشی که تو رو از خودت فراتر نبره، به مراتب بدتر از جهل است. مشکل امروز جوامع فرهنگی، کمبود دانش نیست. ما خیلی زیاد درباره خودمون می دونیم، حداقل اینجوری فکر می کنیم، اما دانشی که ما رو فرای خودمون نبره از ما نخبگانی می سازه، دور از هم و بی ارتباطی با هم. یه استعاره ای هست که عاشقشم: "زندگی کردن مثل یه پرگار طراحی". همونجور که می دونید یه پای پرگار ثابته و رو یه نقطه می چرخه، در حالیکه پای دیگش، درحالی که حرکت میکنه یه دایره وسیع می کشه. داستان من مثل همونه. یه بخشش در حول استانبوله که ریشه ای محکم در فرهنگ ترکی داره، اما طرف دیگه اش در دنیا سفر می کنه، و با فرهنگهای مختلف در ارتباطه. از این منظر، دوست دارم به داستانم به عنوان چیزی هم"محلی" و هم " جهانی"فکر کنم، هم از اینجا، و هم از هرجای دیگه.
حال، کسانی از شما که قبلا در استانبول بوده اند، احتمالا قصر توپکاپی رو دیدن، جایی که برای بیش از 400 سال اقامتگاه پادشاه عثمانی بوده. در قصر، درست بیرون اقامتگاه معشوقه های شاه، جایی هست که بهش میگن" مرکز گردهمایی جن ها ". بین ساختمان هاست. این مفهوم منو کنجکاو کرد. مردم معمولا به مکان هایی که بین دو چیز قرار دارن بی اعتماد هستند. مردم معمولا اونا رو قلمرو مخلوقات ماوراطبیعه مثل جن می دونن، مخلوقاتی که از آتش بی دود ساخته شده اند و نماد "گیج کننده ای" هستند. اما نظر من اینه که احتمالا اون فضای گیج کننده همون چیزیه که نویسنده ها و هنرمندان بیشترین نیاز رو بهش دارن. من وقتی داستان می نویسم قابلیت" گیج کننده ای" و "تغییر پذیری" رو ارج می نهم. دوست ندارم بدونم در 10 صفحه بعدی چه اتفاقی می افته. دوست دارم که شخصیت ها غافلگیرم کنن. ممکنه درباره یه زن مسلمان در رمانم بنویسم. و احتمالا اون یه داستان خیلی شاد خواهد بود. و در کتاب بعدی ام احتمالا درباره یه پرفسور هم جنسگرای خوش تیپ در نوروژ می نویسم. ما تا اونجایی که از دلهامون بر میاد، می تونیم درباره هیچ چیز و همه چیز بنویسیم.
آدره لرد یه بار گفت" " پدران سفید به ما آموختند بگوییم، " من فکر می کنم پس هستم." اون اینو پیشنهاد کرد،" من احساس می کنم، پس آزادم" به نظرم این یه تغییر الگوپذیرانه شگفت انگیزه . و اما ، اینکه چرا امروزه در کلاس ها نویسندگی خلاق اولین چیزی که به دانش آموزان یاد میدیم اینه که" چیزی رو بنویس که فکر میکنی؟" احتمالا این راه درستی برای شروع نیست. ادبیات تخیلی الزاما نوشتن درباره اینکه چه کسی هستیم یا چه چیزی رو می دونیم یا هویتمون چی هست نیست. ما باید به افراد جوان و خودمون یاد بدیم تا دلهامون رو بزرگ کنیم و چیزی رو بنویسیم که حس می کنیم. ما باید از درون پیله های فرهنگی مون دربیاییم و بریم و افراد دیگر رو ببینیم.
در نهایت، داستانها مانند دراویش دوره گرد حرکت می کنن، به گونه ای که دایره ای در ورای دایره ها می کشند. آنها بی توجه به هویت های سیاسی، تمام بشریت رو به هم وصل می کنند. و این خبر خوبی است. دوست دارم که صحبتم رو با یه شعر قدیمی صوفی تموم کنم، "بيائيد يکبار هم که شده با هم دوست باشيم بگذاريد زندگی را بر خود آسان سازيم، بيائيد دوست بداريم و دوست داشته شويم، اين دنيای فانی به کسی وفا نخواهد کرد."
متشکرم.
(تشویق حضار)

دیدگاه شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *