چطور هنر بافندگیِ خیابانی به جنبشی جهانی تبدیل شد
اما وقتی ۱۰ سال پیش این کار را کردم، اسمی برای این کار نداشتم، هیچ ایده جاهطلبانهای درباره آن نداشتم، تصوری از بزرگی آن نداشتم. همیشه میخواستم چیزی گرم و مطبوع و انسانی را ببینم بجای نمای خاکستری، فولادی و سردی که هر روز میدیدم.
پس به دستگیره در لباس پوشاندم. این را «قطعه آلفا» نامیدم. بیآنکه اطلاعی از تاثیر سرنوشتسازاین قطعه کوچک در زندگیام داشته باشم.
خب مسلم است كه واكنشها جالب بود. به تكاپو افتاده و فكر كردم«دیگر چکار میتوانستم انجام دهم؟» میتوانستم کاری در انظار عمومی انجام دهمکه همین واکنش را داشته باشد؟ بنابراین لباس تن میله تابلو ایستنزدیک خانهام کردم؟ واکنشها شگفتانگیز بود. مردم ماشینهایشان را پارک میکردند و پیاده میشدند و به آن خیره میشدند، سرشان را میخاراندند و ماتشان میبرد، و از آن و با آن عکس میگرفتند، و همه اینها واقعا برایم هیجانانگیز بود و میخواستم همین کار را با بقیهتابلوهای ایست محلهام انجام دهم. و هر چه بیشتر این کار را کردم،واکنشها شگفتآورتر بود.
پس در این مرحلهتحت تاثیر قرار گرفتم. جوگیر شدم. حسابی اغواگرانه بود. شورو اشتیاق تازه خودم را یافتم و محیط شهری زمین بازیم بود.
خب اینها یکسری از کارهای اولیهام هست. من خيلى كنجكاو بودمدرباره اين ايده دلربا كردن اجسام پيش پا افتاده، عادى يا حتى زشت، و البته بدون زدودن هويت يا عملكرد آنها تنها به صرف یک لباس خوش بافتبه تنشان. و اين كار برايم جذابيت داشت. واقعا جالب بود که اشیا بیجان رابردارم و به آنها زندگی ببخشم.
خب... فکر کنم همه ما طنز موجوددر آن را درک میبینیم. اما--
(صدای خنده حاضرین )
در مرحلهای بودم که میخواستمآن را جدی بگیرم. میخواستم آن را تجزیه و تحلیل کنم. میخواستم بدانم چرا اجازه میدادمکه زندگیام را تصاحب کند، چرا انقدر برایش اشتیاق داشتم، چرا سایر مردم انقدر شدیدبه آن واکنش نشان میدادند. و به تشخیصی رسیدم. همه ما در این جهان پرشتابو دیجیتالی زندگی میکنیم اما هنوز برای چیزی که بتوانیم با آنرابطه برقرار کنیم شور و اشتیاق داریم.
فکر میکنم ما همه بواسطه زندگی در شهرهای زیادی توسعه یافتهمان، همه این بیلبوردها و آگهیها و پارکینگهای عظیم از حساسیتمان کاسته شده و حتی از این چیزها دیگر شکایتی نداریم. بنابراین وقتی اتفاقی با تابلوی ایست برخورد کنید که بافتنی تنش باشد و به نظر خیلی نامربوط برسد ولی عجیب است که بتدریج بنوعی با آن ارتباط برقرار میکنید، که همان لحظه است. آن لحظهای است کهدوست دارم و آن لحظهای که مایلم با دیگرانبه اشتراک بگذارم.
در این مرحله، کنجکاویام بیشتر شد. از شیر فلکههای آتشنشانی و تابلوهای ایست رفتم سراغ این که چکار دیگری میشد با آن بکنم. میتوانستم چیزی در مقیاس بزرگ و نشدنی انجام دهم؟
خب اینجا بود که داستان اتوبوس پیش آمد. که برایم واقعا تاثیرگذار بود. همیشه نسبت به این یکیمنعطف بودم .
در این مرحله مردم شروع به کارم تشخیص کردند اما آن بیرون چیزی نبود که بافتنی تنش باشد و اندازهاش هم بزرگ. و این قطعا اولین اتوبوس شهری بودکه لباس تنش کردیم.
خب در این مرحله، در حال تجربه هستم، یا چیزی جالب را تجربه میکنم. هنر خیابانی بافندگی را شاید شروع کرده باشماما قطعا دیگر به من تعلق ندارد. به موقعیتی جهانی دست یافته. مردمانی از کل دنیا این کار را می کردند. و این را میدانم چون به بخشهای خاصیاز جهان سفر خواهم کرد که قبلا نرفتهام، و با تابلوی ایستی اتفاقی برخورد خواهم کرد که میدانم لباس تنش نپوشاندم.
بنابراین همانطور که اهدافم را با هنرم دنبال کردم-- اینها کارهای اخیرم هستند-- که هنر خیابانی بافندگی است. هنر خیابانی بافندگیهم در حال رشد بود. و آن تجربه قدرت پنهان این هنر دست را نشانم داد و نشانم داد که زبان مشترکی بود که با بقیه دنیا داشتم. از طریق این سرگرمی مادربزرگها بود -- این سرگرمی بیتکلف-- که وجه اشتراک با مردمی را یافتم که هرگز تصور نمیکردم با آنها ارتباطی داشته باشم.
بنابراین امروز که داستانم را میگویم، همینطور مایلم قدرت پنهانی را منتقل کنم که میتوان در اکثر مکانهای پیشپا افتاده یافت. و ما همگی دارای مهارتهایی هستیم که فقط منتظرند کشف شوند.
اگر به دستانمان فکر کنیم،این ابزاری که به ما وصل هستند، واین که چه کاری از آنها برمیاید-- مثل ساختن خانهها و مبلمان، و نقاشیهای دیواری غولپیکر-- و اغلب اوقات کنترل یا موبایل به دست داریم. و از این بابت خیلی احساس گناه میکنم. اما اگر به آنفكر كنيد که با کنار گذاشتن این چیزهاچه اتفاقی خواهد افتاد؟ چه چيزى خواهيد ساخت؟ با دستانتان چه چيزى را خواهيد. آفريد؟
كلي از مردم فكر مىکنند که من استاد بافندگی هستم اما راستش از پس بافتن یک پولیوربرای نجات زندگیام هم بر نمیآمدم. اما با بافتن کار جالبی را انجام دادم که هرگز پیش از این انجام نشده بود.
همینطور هنرمندی هم با این مفهوم نبودم که رسما برای انجامچنین چیزی تعلیم دیده باشد. راستش رشته من ریاضی بود. خب فکر نمیکردم اقبالی در این زمینه داشته باشم، اما میدانستم هم که سراین کار به بیراهه نرفتم. و زمانی که این اتفاق برایم افتاد، جا نزدم، برایش جنگیدم و منفتخرم که امروزه یک هنرمند مشغول بکار هستم.
پس همانطور که به آینده می اندیشیم، باید بدانیم که آینده چندان هم بیدرز نیست. و شاید یک روزی که اندازه من حوصلهتان سر رفته باشد و یک دستگیره در ببافید تا جهانتان را برای همیشه تغییر دهید.
سپاسگزارم.
( تشویق حاضرین)