موفقیت، شکست و میل به خلاقیت
متن سخنرانی :
خوب! چند سال قبل من در فرودگاه جان اف کندی بودم و منتظر سوار شدن به یک پرواز، که دو خانم به من نزدیک شدند که فکر نمی کنم ناراحت شوند اگر بشنوند که آنها را هرزه ایتالیایی- آمریکایی بد دهن پیر خطاب کرده اند.زن قد بلندتر، که تقریباً تا اینجا بود، به سمت من آمد و گفت "عزیزم، یه چیزی باید ازت بخواهم، آیا تو ربطی به آن قضیه - بخور، دعا کن، عشق بورز- ( نام یک رمان ) داری که این اواخراز تلوزیون پخش شد؟"
و من گفتم، "بله، ربط دارم."
و او به دوستش ضربه آرامی زد و گفت، "دیدی، به تو گفتم، این همان دخترست. همان دختری است که آن کتاب را نوشته و و فیلم بر اساس آن ساخته شده." (خنده حاضرین)
خوب من همانم. و باور کنید، بسیار سپاسگزارم که همان شخصم، چون این قضیه "بخور، دعا کن، عشق بورز" بک فرصت بزرگ برای من بود. اما از طرفی مرا در یک وضعیت واقعاً گول زننده برای ادامه کار به عنوان یک نویسنده قرار داد تا سعی کنم بفهمم چگونه می توانم دوباره یک کتابی بنویسم که حداقل یک نفر را راضی کند، چون از قبل میدانستم که همه افرادی که "بخور، دعا کن، عشق بورز" را ستایش می کردند به شدت از داستانی از چیزی که قرار بود بنویسم نا امید خواهند شد چون قرار نبود این کتاب "بخور، دعا کن، عشق بورز" باشد، و همه افرادی که از "بخور، دعا کن، عشق بورز" متنفر بودند به شدت نا امید خواهند شد از چیزی که قرار بود بنویسم چون می توانست نشان دهد که من هنوز زنده هستم. پس فهمیدم که هیچ راهی برای بُرد ندارم، و علم به اینکه هیچ راهی برای بُرد ندارم، برای مدتی باعث شد تصمیم جدی بگیرم که بازی را تمام کنم و برای پرورش کُرگی (نوعی سگ) به روستا بروم. ولی اگر آن کار را می کردم، اگر نویسندگی را ترک می کردم، تعطیلات مورد علاقه ام را از دست میدادم، پس فهمیدم کاری که باید انجام دهم این است که راهی برای افزایش انگیزه پیدا کنم تا کتاب بعدی را بنویسم بدون توجه به عواقب منفی اجتناب ناپذیر آن. به عبارت دیگر، باید راهی پیدا می کردم تا مطمئن شوم که خلاقیت من به موفقیت منجر شود. و بالاخره آن انگیزه را پیدا کردم، ولی آن را در غیر محتمل ترین و غیر منتظره ترین جا پیدا کردم. آن را در درس هایی یافتم که قبلاً از زندگی آموخته بودم درباره اینکه چگونه می توان علیرغم شکست، خلاقیت را حفظ کرد.
بنا بر این به عنوان تأیید و توضیح، تنها چیزی که همواره می خواهم که باشم نویسنده بودن برای تمام عمرم هست. سرتاسرکودکی را نوشتم، سرتاسر نوجوانی را، وقتی یک نوجوان بودم داستانهای خیلی بدم را به نیویورکر میفرستادم، به این امید که کشف شوم. پس از کالج، شغلی به عنوان پیش خدمت پیدا کردم، مُدام کار کردم، مُدام کار کردم، مُدام، واقعاً به شدت، تلاش کردم (کتاب) منتشر کنم، و شکست خوردم. در انتشار (کتاب) شکست خوردم تا حدود شش سال. بنا بر این تا حدود شش سال، هر روز، چیزی جز نامه های ردّ نداشتم که در صندوق پستی ام منتظرم بودند. و این هر بار ویران کننده بود، و هر بار، باید از خود سؤال میکردم آیا باید نوشتن را با شکست تَرک گویم و تسلیم شوم و خود را از این درد نجات دهم. ولی سپس تصمیم خود م را می گرفتم، و همیشه به همان طریق، با گفتن، "قصد ندارن نویسندگی را ترک کنم، به خانه می روم."
و باید درک کنید که برای من رفتن به خانه به معنی بازگشت به مزرعه خانوادگی نبود. برای من، رفتن به خانه به معنی بازگشت بر سر کار نوشتن بود چون نوشتن خانه من بود، چون بیش از آنکه از شکست متنفر باشم، عاشق نوشتن بودم یعنی عشق من به نوشتن، بیش از عشق من به خودم بود، یعنی در نهایت بیش از آنکه عاشق خود باشم عاشق نوشتن بودم. و اینگونه بود که از عهده اش بر آمدم.
ولی عجیب است که ۲۰ سال بعد، در دوران برتری فاحش "بخور، دعا کن، عشق بورز،" دوباره خود را همان پیشخدمت جوان شناخته نشده می دیدم که قبلاً بودم، مُدام درباره او فکر میکردم، و حس میکردم دوباره او هستم، که در هر حال منطقی نبود چون زندگی ما نمی توانست متفاوت تر باشد. او مُدام شکست خورده بود. من بیش از حد انتظار خود کامیاب بودم. ما هیچ نقطه مشترکی نداشتیم. چرا ناگهان حس کردم دوباره او هستم؟
و تنها زمانی که سعی کردم این معما را حل کنم توانستم متوجه ارتباط عجیب و غیرمحتمل روانشناختی در زندگی مان بین چگونگی تجربه شکست بزرگ و چگونگی تجربه موفقیت بزرگ شوم. پس این طور در نظر بگیرید: در بیشتر زندگی تان، با وجود خود اینجا در میان زنجیره تجربه انسان زندگی می کنید جایی که همه چیز نُرمال و قابل اعتماد و عادی است، ولی شکست ناگهان شما را به اینجا پرتاب می کند به درون تاریکی محض ناامیدی. موفقیت نیز شما را ناگهان پرتاب می کند ولی به اینجا به درون روشنایی محض شهرت و معروفیت و ستایش. و یکی از این دو سرنوشت به طور ذهنی توسط جهان به عنوان بد، و دیگری به طور ذهنی توسط جهان به عنوان خوب تلقی می شود، ولی ناخودآگاه شما به هیچ وجه نمی تواند تفاوت بین بد و خوب را تشخیص دهد. تنها چیزی که می تواند حس کند ارزش مطلق این معادله عاطفی است، فاصله دقیق پرتاب شما از خودتان. و در هر دو مورد یک خطر واقعی مساوی وجود دارد در پس کرانه های روانتان گم شوید.
ولی در هر دو مورد، مشخص است که چاره یکسانی برای بازگشت به خویشتن وجود دارد و آن این است که مجبور هستید راه بازگشت به خانه را پیدا کنید به نرمی و آرامی هر چه تمام تر، و اگر نمی دانید خانه شما کجاست، یک راهنمایی در اینجا هست: خانه شما همان جایی است که عاشق آن هستید بیش از آنکه عاشق خود باشید. بنا بر این ممکن است خلاقیت باشد، خانواده باشد، ممکن است اختراع باشد، ماجراجویی، ایمان، خدمت، ممکن است پرورش کُرگی باشد، نمیدانم، خانه شما آن چیزی است که انرژی خود را صرف آن می کنید با چنان از خود گذشتگی منحصربفردی که نتیجه نهایی در مقابل آن ناچیز است.
برای من، آن خانه همیشه نوشتن بوده است. بنا بر این پس از موفقیت خارق العاده و گیج کننده ای که با "بخور، دعا کن، عشق بورز" داشتم، فهمیدم تنها کاری که باید انجام دهم دقیقاً همان است که همیشه انجام میدادم وقتی که شکستی به همان بدی داشتم. باید بر سر کارم باز می گشتم، و این همان کاری بود که انجام دادم، و این بود که در ۲۰۱۰، توانستم ادامه تحسین برانگیز "بخور، دعا کن، عشق بورز" را منتشر کنم. و میدانید با آن کتاب چه اتفاقی افتاد؟ مانند بمب منفجر شد، و من حس خوبی داشتم. در واقع، یک جور احساس ضد گلوله بودن به من دست داد، چون فهمیدم طلسم را شکسته ام و راه بازگشت به خانه ام را یافته ام برای نوشتن فقط به خاطر نوشتن. و پس از آن در خانه نوشتن ماندم، و کتاب دیگری نوشتم که همین سال گذشته بیرون آمد و این یکی واقعاً با استقبال قشنگی روبرو شد که خیلی خوب است، ولی منظور من نیست. منظور من این است که هم اکنون در حال نوشتن یکی دیگر هستم، و پس از آن کتاب دیگری خواهم نوشت و یکی دیگر و یکی دیگر و یکی دیگر و بسیاری از آنها شکست خواهند خورد، و برخی از آنها ممکن است موفق شوند، ولی همیشه خاطر جمع هستم از بابت طوفانهای اتفاقی که در پیش است چون هرگز فراموش نمی کنم کجا درست زندگی کنم.
ببینید، من نمیدانم شما کجا درست زنگی می کنید، ولی میدانم که چیزی در این دنیا هست که شما بیش از اینکه عاشق خود باشید، عاشق آن هستید. یک چیز باارزش، البته، بنا بر این اعتیاد و شیفتگی بیمار گونه به حساب نمی آیند، چون همه می دانیم که آنها جاهای خوبی برای زندگی نیستند. درست؟ تنها کلید این است که باید بهترین و ارزشمندترین چیزی را که بیشتر دوست دارید، بشناسید و سپس خانه خود را روی آن بسازید و از آنجا تکان نخورید. و اگر روزی، به دلیلی از خانه خود به بیرون پرت شدید، به دلیل شکست بزرگ یا موفقیت بزرگ، وظیفه تان این است که برای بازگشت به آن خانه مبارزه کنید از تنها راهی که همیشه انجام شده، سرتان را پایین بیاندازید و با پشتکار و از خود گذشتگی و تکریم و احترام هر چه باشد آن عشق شما را به جلو فرا می خواند. شما فقط آن را انجام می دهید، و مُدام انجام می دهید دوباره و دوباره و دوباره، و کاملا به شما قول میدهم، از روی تجربه شخصی از همه جهت ، به شما اطمینان میدهم که همه چیز درست خواهد شد. متشکرم. (تشویق حاضرین)