آلیسون گوپنیک: بچه‌ها به چي فکر می‌کنن؟

متن سخنرانی :
در ذهن این بچه چی میگذره؟ اگه شما این سوالو 30 سال پیش از مردم میکردی بیشتر مردم, از جمله روانشناسان میگفتن این بچه غیر منطقی نامعقول و خودخواهه- که نمیتونه دیدگاه شخص دیگری را بپذیره یا علت ومعلول را بفهمه. در 20 سال گذشته علوم رشدی این تصویرو کاملا دگرگون کرده‌اند. درنتیجه به دلايلي ما فکر میکنیم که تفکر این کودک مثل تفکر شاخص‌ترینِ دانشمندان است.
بذارید یک مثال در این خصوص براتون بزنم. یک چیزی که این بچه میتونه در حال فکرکردن به اون باشه، که میتونه در ذهنش باشه، اینه که تلاش کنه بفهمه که در ذهن اون یکی بچه چی میگذره. در هر حال، یکی از مشکلترین کارها برای همه ما فهمیدن اینه که باقی افراد به چی فکر می‌کنن و چه احساسی دارن. و شاید سخت‌ترین آنها فهمیدن اینه که فکر و احساس ساير افراد دقیقا شبیه فکر و احساس ما نیست. هر كسي كه در سياست فعال بوده می‌تونه تاييد كنه که براي بعضي افراد اين كار (درك فكر و احساس آدمهاي ديگه) چقدر سخته. ما می‌خواستیم بدونیم آيا خردسالان و کودکان می‌تونند واقعا این مساله عمیق رو درباره ساير افراد بفهمند؟ حالا سوال اینه: ما چطور از اونا اينو مي‌پرسيديم؟ از همه اينها گذشته، خردسالان نمی‌تونند خوب حرف بزنند و اگه شما از یک بچه 3 ساله بپرسید که بهتون بگه به چي فکر می‌کنه آن چیزی که دستگیرتون می‌شه یک روند صحبت زيبا و هشيارانه با خود درباره اسب‌هاي كوچولو و جشن تولدها و چیزهایی شبیه اینه. حالا ما واقعا چطور سوالات را ازشون مي‌پرسیم؟
خوب این این كار با راز بروکلی انجام شد. آنچه ما - يعني بتی راپاچولی که یکی از دانشجویانم بود و من-انجام دادیم اين بود كه دو کاسه غذا به بچه‌ها داديم: یک کاسه کلم بروکلی خام و یک کاسه از نوعی شیرینی خوشمزه. حالا همه خردسالان حتی در برکلی (Berkley) شیرینی را دوست دارن و کلم بروکلی خامو دوست ندارن. (خنده حاضرين) ولی بعد آنچه بتی انجام داد اين بود كه از هركاسه يه كم غذاها رو مزه كرد. و طوري رفتار مي‌كرد كه نشون مي‌داد اون غذارو دوست داره یا نداره. در نتیجه نصفی از زمان را صرف اين كرد که نشون بده او شیرینی هارودوست داره و کلم بروکلیرو دوست نداره- مانند یک بچه و هرشخص عاقل دیگری. اما نصف ديگر زمان رو صرف مزه کردن کمی بروکلی و گفتن اين كرد كه "اوممممممممم بروکلی. من بروکلی خوردم. اوممممممم" و بعد او یک تکه از شیرینی را مزه مي‌کرد، و می‌گفت "اییییی شیرینی. من شیرینی خوردم. ایییییی." در نتیجه او طوري عمل كرد كه انگار چيزي كه اون مي‌خواد درست برعکس چیزیه كه بچه‌ها مي‌خوان. ما اینو با بچه‌های 15 تا 18 ماهه انجام دادیم. و بعد او بايد دستشو دراز می‌کرد و می‌گفت "میتونی یه کم به من بدی؟"
ما مي‌خواستيم ببينيم كه بچه‌ها چه چیزی بهش میدن آنچه که خودشون دوست داشتن یا آن چیزی که او دوست داشت؟ و مسئله قابل توجه این بود که بچه‌های 18 ماهه كه به سختي ميتونستن راه برن يا حرف بزنن اگه شیرینی دوست داشت به او شیرینی ميدادن و اگه بروکلی دوست داشت بروکلی مي‌دادن. از طرف دیگه، بچه‌های 15 ماهه كلي بهش زل مي‌زدن و اگه طوری رفتار کرده بود که بروکلی دوست داره انگار اونا درك نمي‌كردن. و بعد از اینکه بهش كلي زل مي‌زدن فقط بهش شیرینی مي‌دادن، يعني چیزی که اونا فکر مي‌کردن همه باید دوست داشته باشن. در نتیجه دو چیز قابل توجه در اين‌باره وجود داره. اولیش اینه که این خردسالان 18 ماهه قبلا این اصل واقعا عمیق رو درباره طبیعت انسان كشف كردن که ما همیشه یک چیزو نمیخواهیم. و افزون بر اين، اونا احساس كردند که باید کار رو طوري انجام بدن كه به ديگران كمك كنه به آنچه كه می‌خوان برسن.
حتی قابل‌توجه‌تر اينکه اين حقيقت که خردسالان 15 ماهه اين كار رو نكردن نشون مي‌ده که این خردسالان 18 ماهه این اصل عمیق و ژرفو درباره طبیعت انسان در طي این 3 ماهي كه از پانزده‌ماهگي‌شون گذشته بود یادگرفته بودند. در نتیجه بچه‌ها از آنچه كه ما فکر می‌کردیم هم بیشتر میدونن و یاد میگیرن. و این فقط یکی از صدها و صدها مطالعات انجام شده در بیست سال گذشته است که عملا آن را نشان می‌دهد.
سوالی که شما ممکنه بپرسید اینه: چرا بچه‌ها اینقدر زیاد یاد می‌گیرن؟ و چطور ممكنه كه بتونن در یک دوره زماني کوتاه انقدر زياد ياد بگيرن؟ منظورم اینه که اگه به بچه‌ها سرسری نگاه کنیم اونا كاملا به دردنخور به نظر می‌رسن. و در واقع به انحاء مختلف، اونا از به دردنخور هم بدترن، چرا که ما مجبوریم زمان و انرژی زیادی صرف زنده نگه داشتن اونا بکنیم. اما اگه برای پاسخ این معما که چرا ما زمان زیادی صرف مراقبت از این بچه‌های بی‌استفاده مي‌كنيم به تكامل نگاه كنيم معلوم می‌شه که واقعا یک جواب وجود داره. اگه ما انواع گونه‌های حیوانی رو بررسي كنيم، نه فقط به گونه‌هاي نخستي‌ها بلکه همچنین به سایر پستانداران، پرندگان، وحتی کیسه‌داراني مانند کانگوروها و ومبتها نگاه كنيم نتيجه مي‌گيريم كه یک رابطه‌اي بین طول مدت بچگی یک گونه و اندازه بزرگي مغزشون در قياس با بدنشون و ميزان هوش و انعطاف‌پذیري‌شون هست.
و از اين نظر عكس انواعي از پرنده‌ها در اونجا هست. در يك طرف، يه کلاغ کالدونیای جدید هست. و چندین گونه از کلاغ و زاغ و نظاير آنها هستند که بطور باورنکردنی‌ای باهوشند. اونا از بعضی نظرها به اندازه شامپانزه‌ها باهوشند. و این پرنده‌ايه كه روي جلد مجله ساينسه (Science) که یادگرفته چگونه از یک ابزار برای تهبه غذا استفاده کنه. از طرف دیگه، ما دوستامون يعني مرغ و خروس‌هاي اهلی‌مون رو داریم. و جوجه‌ها و اردک‌ها و غازها و بوقلمون‌ها اساسا خیلی خنگ هستن. در نتیجه اونا در برداشتن دانه غلات خیلی خیلی ماهرند اما درانجام هيچ كار دیگه‌ای مهارت ندارن. خوب این نشون مي‌ده که بچه‌های کلاغ کالدونیای جدید دارن پرواز کردن رو یاد می‌گیرن اونا براي گرفتن کرم در دهانهای باز کوچيکشون تا دوسالگی به مادراشون وابسته هستن، که در طي حیات یک پرنده زمان زیادیه. با در نظرگرفتن اینکه جوجه‌ها عملا در مدت دوماه بالغ مي‌شن. در نتیجه، علت اينكه آخر سر کلاغ‌ها روی جلد مجله ساينس ميان و جوجه‌ها توي ظرف سوپخوری، دوران كودكي‌شونه.
يه چیزی درباره آن دوران كودكي طولاني هست که به نظر می‌رسه به دانش و یادگیری مرتبط باشه. خوب، ما چه تفسیری می‌تونیم براش داشته باشیم؟ به نظر مي‌رسه حیواناتي مثل مرغ‌ها در خوب انجام دادن يه كار مناسب هستند. درنتیجه، به‌نظر میرسه كه خيلي خوب در یک محیط به دانه‌ها نوك بزنن. سایر موجودات، مثل کلاغ‌ها در انجام دادن یک کار خاص خيلي ماهر نيستند اما اونا در یادگیری قواعد زندگي در محیط‌هاي مختلف خيلي خوب هستن.
و البته ما آدما در انتهاي گونه نوادريم، مثل کاغها. ما به نسبت بدنمان، مغزهای بزرگتری داریم بزرگتر از سایر حیوانات. ما باهوشتریم. انعطاف پذیرتریم میتونیم بیشتر یاد بگیریم. در محیطهای زندگی متفاوت زنده میمانیم ما روی زمین پراكنده شديم و حتی به فضا میرویم. و بچه‌هامون خيلي طولانی‌تر از بچه‌های سایر گونه‌ها به ما وابسته‌اند. بچه من 23 سالشه. (صدای خنده حاضرین) و حداقل تا زمانیکه 23 ساله بشن ما هنوز داریم اون کرمهارو داخل دهانهای کوچک بازشون میگذاریم.
بسیارخوب، چرا اين همبستگي ديده مي‌شه؟ یک ایده اینه که اون استراتژی یادگیری یک استراتژی عالی و خيلي قوي برای ورود به دنیا است، اما یک عیب بزرگ داره. و اون یک عیب بزرگ اينه که تا زمانی که شما درواقع تمام اون یادگیری را بتواني انجام بدی بدون كمك هستي. درنتیجه شما نمیخواهید که ماستادون(یک پستاندار قدیمی) بهتون حمله كنه و به خودتون بگوئيد "یک تیرکمان یا یک نیزه ميتونه موثر باشه. کدومشون واقعا بهترن؟" شما می‌خواهید همشو بدونید قبل از آنکه اون پستانداران جلوتون ظاهر بشن. و راهی که به نظر مي‌رسه تکامل باهاش مشکلو حل کرده يك نوع تقسيم كاره. درنتیجه ایده اینه که ما این وقت اولیه را وقتی داريم كه كاملا محافظت شده هستیم. لازم نيست کاری انجام بدهيم. كل کاری که بايد بكنيم اينه كه یاد بگیریم. و بعد به‌عنوان یک بزرگسال ما می‌تونیم همه اون چیزهايي رو که در زمان بچگي یادگرفتیم برای انجام دادن کارها در جهان بيروني استفاده كنيم.
پس یک راه فکرکردن درباره اون اینه که بچه‌ها مانند بخش تحقیق و توسعه گونه‌هاي انسانی هستند. در نتیجه اونا افراد محافظت شده آسمان آبی هستند که فقط بايد برن بیرون و یاد بگیرند و ایده های خوب داشته باشند، و ما بخش تولید و بازاریابی هستیم. ما بايد اون ایده‌هايي رو که وقتي بچه بوديم یاد گرفتیم در عمل به‌کار بگيريم. راه دیگر فکرکردن درباره اون اینه که بجای اینکه فكر كنيم بچه‌ها بالغین ناقصي هستند ما باید به اونها به‌عنوان یک مرحله رشدي متفاوت از همان گونه نگاه كنيم- مانند کرم‌های صدپا و پروانه‌ها- فقط اينكه اونها واقعا پروانه‌های درخشانی هستند که درحال چرخ زدن سریع دور و بر باغ هستند و ما کرمهای صدپایی هستیم که به آرامی بسوی راه باریک رشد و بزرگ شدن می‌رویم.
اگه این درست باشه كه این بچه‌ها برای یادگیری طراحی شدن- و این داستان تکامل میگه که بچه ها برای یادگیری هستند و این اون چیزیه که اونا براش هستند- ممکنه ما انتظار داشته باشیم که اونها مکانیسمهای واقعا قدرتمندی داشته باشن. و در واقع مغز بچه به‌نظر می‌رسه که قویترین کامپیوتر یادگیری روی زمین باشه. اما کامپیوترهای واقعی واقعا دارن به‌مراتب بهتر میشن. و این يه انقلاب در درك ما از ماشین یادگیری در این اواخره. و این همش به ایده این مرد وابسته بوده رورند توماس بایز آماردان و ریاضیدان قرن هجدهم. و اساسا چیزی که وی انجام داد تهیه یک راه ریاضی با استفاده از فرضیه احتمالات به‌منظور توصیف و تشریح راهی است که دانشمندان درباره جهان پیدا مي‌کنند. کاری که دانشمندان انجام میدن اینه که اونا یک فرضیه دارن که فکرمیکنن ممکنه بشه باهاش شروع کرد. اونها این فرضیه را روي شواهد آزمایش می‌کنند. اون شاهد اونارومجبور به تغییر در فرضیه می‌کنه. سپس اونها این فرضیه جدید را آزمایش می‌کنن و همینطور تا آخر. و چیزی که بایز نشون داد یک راه ریاضیه که می‌تونی انجامش بدی. و اون در درون بهترین برنامه‌های ماشین یادگیری که ما هم اکنون در اختیار داریم وجود داره. و حدود ده سال پیش من پیشنهاد دادم که بچه‌ها ممکنه در حال انجام همون کار باشن.
پس اگه شما می‌خواهید بدونید که در زیر اون چشمهای زیبای قهوه‌ای چه خبره تصور میكنم باید یک چیزی شبیه این باشه. این دفترچه خاطرات بایزه به همين‌خاطر، من فکر میکنم اون بچه ها دارند محاسبات پیچیده‌اي با استفاده از احتماات شرطی‌اي که دائم مرورش میکنند مي‌سازن تا بفهمند جهان چگونه کارمیکنه. بسیارخوب. حالا اون ممکنه حتی یک ترتیب بلندتري به نظر بياد. چرا که بعداز اونهمه اگه شما از بزرگسالان هم درباره آمار سوال کنید اونا بنظر خنگ میان. چطور اون بچه ها دارن آمارو حل میکنند؟
خوب برای آزمایش کردن ما ازماشینی که داشتیم استفاده کردیم که ردیاب بلیکت نامیده میشد. این یک جعبه است که چراغهاش روشن میشه و موسیقی پخش میکنه موقعی که چیزهایی را روش میذاری، نه چیزهای دیگه. و استفاده کردن از این ماشین خیلی ساده است همکاران آزمایشگاهی من و سایرین دهها مطالعه انجام داده‌اند که نشان می‌دهد بچه‌ها چقدر در در كشف رمز و راز جهان خوب هستند. بگذارید چیزی رو بگم که ما به اتفاق تومارکوشنر-یکی از دانشجویانم-انجام دادیم. اگه من به شما این ردیاب رو نشون بدم ممكنه كه شما فكر كني كه با اين شروع كني كه راهي که ردیاب رو وادار به کارکردن ميکنه میتونه گذاشتن یک بلوک برروی ردیاب باشه. اما درواقع این ردیاب یک‌ذره عجیب و غریب کار می‌کنه. چرا که اگه شما یک بلوک را بر روی سر این ردیاب حرکت بدی چیزی که شما حتی بهش فکرنمیکنی که با اون شروع بشه ردیاب از هر سه بار دو بار فعال میشه. در حالي که، اگه شما مثلا یک بلوک را روی ردیاب بگذاری از هر شش بار فقط دو بار فعال میشه. درنتیجه فرضیه نامحتمل درواقع شاهد قویتری داره. این مثل اینه که به حرکت درآمدن استراتژی موثرتري نسبت به سایر استراتژی‌ها باشه. پس ما فقط این كارو كرديم: این الگوی شاهد را به یک بچه 4 ساله دادیم و فقط خواستیم که كارش بندازه. و قطعا بچه 4 ساله از شاهد استفاده کرد و اشيا را در بالاي سر ردياب حرکت داد.
حالا دو چیز جالب درباره این وجود داره. اولیش اینه که:مجددا بیاد داشته باشید این بچه‌ها 4 سالشونه. اونا تازه دارند یادمی‌گیرند که چطور بشمارند. اما ناخودآگاه اونها دارند محاسبات نسبتا پیچیده‌ای را انجام میدهند که یک مقیاس احتمالات شرطي به اونها ميده. و چیز جالب دیگه اینه که اونها دارند از این شاهد برای رسیدن به یک ایده رسیدن به یک فرضیه درباره جهان استفاده میکنند، که خیلی بعید به‌نظر میرسه که با اون شروع بشه. و در حين چنین مطالعاتي در آزمایشگاه من، و مطالعات مشابه ما نشان دادیم که اون بچه‌های 4 ساله عملا در یافتن یک فرضیه نامحتمل نسبت به بزرگسالاني که ما همون کارو بهشون میدیم، بهتر عمل مي‌كنند. بنابراين، در این شرایط بچه‌ها دارند از آمار برای كشف جهان استفاده میکنند اما بعد از همه چیز دانشمندان آزمايشاتي را انجام میدهند و ما خواستیم که ببینیم که آيا بچه‌ها مي‌توانند آزمايشات را انجام بدهند. وقتي بچه‌ها آزمايشات را انجام میدهند ما اونرا "رسیدن به هر چیزي" مینامیم یا "بازی کردن".
و تعدادزیادی از مطالعات جالب دراین اواخر انجام شده است که نشان داده است این بازی کردن درواقع نوعی برنامه تحقیق تجربی است. این یکی از کارهای آزمایشگاهی کریستین لگار است. کاری که کریستین انجام داد استفاده از ردیابهای بلیکت ما بود. و آنچه او انجام داد اين بود كه به بچه‌ها نشون داد که زردها اونو راه می‌ندازند ولی قرمزها نه و بعد به اونها یک قاعده خلاف آن را نشان داد. و آنچه به دست مياد اینه که این بچه 5 ساله با 5 فرضیه مواجه خواهد شد در یک موقعیت 2 دقیقه‌ای.
(نمایش فیلم):پسر:این چطوره؟ همانطوره، مثل طرف دیگه.
لیسون گوپنیک: بسیارخوب اولین فرضیه او غلط از آب درآمد.
(صدای خنده حاضرین)...
پسر:این یکی روشن شد اما اونیکی نه.
ای جی:بسیارخوب، دفترچه آزمايشاتش بيرونه.
پسر: چي اينو روشن میكنه؟ (خنده حاضرین) نمیدونم.
ای جی:هر دانشمندی اين حرفهاي ناامیدانه را مي‌شناسه.
(خنده حاضرین)
پسر: اوه...این بخاطر اینه که باید شبیه این یکی باشه و این باید شبیه این یکی باشه.
ای جی: بسیارخوب، فرضیه دوم.
پسر: به‌خاطر اینه. اوه.
(خنده حاضرین)
ای جی:حالا این ایده بعدی اوست. او به آزمايشگر ميگه که این کارو بکنه سعي كنه اون رو جاي ديگه‌اي بذاره. يا حتي کار نکنه.
پسر:اوه برای اینه که چراغها فقط تا اینجا رفتن نه اینجا. اوه ته این جعبه اینجا برق داره ولی این يكي برق نداره.
ای جی:این فرضیه چهارمه.
پسر:این روشن میشه. وقتی چهارو میذاری. درنتیجه شما چهارو میذاری روی این یکی تا اونو روشنش کنی ودو را روی این یکی تا اینو روشنش کنی.
ای جی:بسیارخوب این پنجمین فرضیشه.
حالا اون یک اون یک پسرکوچک استثنايي قابل ستایش و مهندسه ولی آنچه کریستین کشف کرد درواقع یک چیز نسبتا عادی است. اگه شما به نحوه بازی بچه‌ها نگاه کنید وقتی که شما از اونا میخواهید که بعضی چیزهارو براتون توضیح بدن آن چیزی که اونا درواقع انجام میدن یکسری آزمايشه. این برای يه بچه 4 ساله درواقع خیلی عادیه.
خوب چنين موجودي بودن چه جوریه؟ نوعی از این پروانه‌های بینظیر بودن که میتونه در عرض دودقیقه پنج فرضیه را امتحان کنه چه جوریه؟ خوب اگه شما به اون روانشناسها و فیلسوفها نگاه کنی عده زیادیشون گفته‌اند که بچه‌ها به ندرت خودآگاه هستند اگه اصلا خودآگاهي‌‌اي در مورد اونها وجود داشته باشه. و من فکرمیکنم دقیقا برعکسش درسته. من فکر می‌کنم بچه‌ها در واقع از ما بزرگترها خودآگاه‌ترند. الان درباره نحوه عمل خودآگاهي بزرگسالان براتون مي‌گم. و توجه و خودآگاهی بزرگسالان بنوعی شبیه یک نقطه نور است. درنتیجه چیزی که برای بزرگسالان اتفاق میفته اینه که ما تصمیم میگیریم که یک چیز متناسب و مهم هست که ما باید بهش توجه كنیم. آگاهی ما به آن چیزی که بهش توجه میکنیم بسیار شفاف و زنده میشه و همه چیزهاي دیگه به نوعي محو میشه. و حتی يه چیزايي درباره اينكه مغز چطور اینکارو ميكنه ميدونيم.
در نتیجه، آنچه که اتفاق میفته وقتی که ما به چیزی توجه میکنیم اینه که قشر جلویی مغز که بنوعی قسمت اجرایی مغز ماست یک سیگنال میفرسته که باعث میشه یک بخش کوچک از مغز ما انعطاف‌پذیرتر قابل تغيير و به‌نوعی در یادگیری بهتر بشه، و فعالیت بقیه مغزمان را تعطيل ميكنه. تا ما توجه متمرکزتر و هدفمندتري داشته باشیم. اگه ما به بچه‌ها نگاه کنیم چیزهای خیلی متفاوتی را میبینیم. من فکر میکنم بچه‌ها نوعی از خودآگاهی بزرگ دارند تا یک خودآگاهی کوچک. در نتیجه بچه‌ها در نزدیک شدن به یک چیز و عدم توجه به ساير چيزها خوب نيستند. ولی در تهیه لیست انبوهی از اطلاعات از منابع متعدد و مختلف خيلي خوب عمل مي‌كنند. واگه به‌درون مغزشون نگاه کنید میبینید که مغز اونا غرق در این انتقال‌دهنده‌هاي شیمیایی مغزه که براي ترغيب یادگیری و تغييرپذيري خيلي خوبن. وهنوز بخشهای مهارکننده فعال نشده‌اند. درنتیجه وقتی ما میگیم که خردسالان و بچه‌ها در توجه کردن خوب نیستند منظور ما اینه که اونا در عدم توجه خوب نیستند. درنتیجه اونا از اينكه بتونن از شر همه چیزهای جالبی که به اونا میتونه چیزهایی یادبده خلاص بشن و فقط به يه چيز مهم توجه كنن خوب نيستند. اين نوعی از توجه، نوعی از هشياريه که ما از اون پروانه‌هایی که برای یادگیری ساخته شدن انتظار داريم.
خوب اگه ما بخواهیم راهی پيدا كنيم که بتونه نمونه آن هوشیاری بچه‌ها را در بزرگسالان داشته باشه، به نظرم، بهترین چیز فکرکردن درباره مواردیه که درآن ما در یک موقعیت جدید قرار مي‌گيريم که قبلا در آن نبوده‌ایم- مثلازمانی که عاشق یک شخص جدید میشیم یا وقتی که برای اولین بار در یک شهر جدید هستیم. آنوقت آنچه که اتفاق میفته تجمع آگاهی ما نيست بلکه اون گسترده میشه لذا، اون سه روز پاریس بنظر بیشتر پر از آگاهی و تجربه میاد تا همه ماه‌های راه رفتن و حرف زدن وشرکت نمودن در جلسات دانشکده وبرگشت به خونه. و به هر حال اون قهوه اون قهوه فوق العاده که شما در پایین پله ها نوشیدید درواقع نشان دهنده اون انتقال‌دهنده‌هاي شیمیایی مغز بچگي رو. خوب، مثل يه بچه بودن چه‌جوريه؟ اون مثل عاشق شدن در پاریس برای اولین باره بعداز آنکه سه تا قهوه اسپرسوی دوبل خورده باشید. (خنده حاضرین) اون یک راه عالی برای بودنه ولی اونوقت بايد ساعت سه نصف شب بیدارتون کنه با گریه بيدار شيد.
(خنده حاضرین)
پس بهتره که یک بالغ باشیم. من نمیخوام درمورد اينکه بچه‌های فوق‌العاده چه‌جوریند زیاد حرف بزنم. بزرگسال بودن خوبه. ما میتونیم کارهایی مثل بستن بند کفشامونو یا ردشدن از عرض خیابان را خودمون انجام بدیم و معناداره که تلاش زيادي بكنيم که بچه‌ها را طوري بار بياريم كه مثل بزرگها فکر کنند. ولی اگه آنچه كه ما میخواهیم مثل اون پروانه‌ها بودنه داشتن ذهنی باز..یادگیری آزاد تصور..خلاقیت و نوآوری، آنوقت، شاید دست کم بعضی مواقع بزرگسالان ما بايد مثل بچه‌ها فکر کنند.
(تشویق حاضرین)

دیدگاه شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *