ارتباط بین هنر و عشق در فیلم «معمار من» (درباره زندگی لویی کان)
چیزی که میخواستم درباره ساختِ فیلم بگویم– درباره این فیلم — با درنظر گرفتن برخی از گفتگوهایشگفتانگیزی که در اینجا شنیدهایم، مایکل موشِن و برخی ازسخنرانیها درباره موسیقی، این ایده که یک خط روایی وجود دارد، و موسیقی در زمان جاری است. فیلم هم در واقع در زمان جاری است؛این تجربهای است که شما باید از طریقاحساسی با آن روبرو شوید. و در ساخت این فیلم، حس کردمکه بسیاری از فیلمهای مستندی که دیدهام همه به نوعی درباره یادگیری چیزی یا دانش، یا به نوعی سخنگویی، و مبتنی بر ایدهها هستند.
هدایت فیلم با احساسات
و میخواستم این فیلم بااحساسات هدایت شود و واقعا دنبال کننده سفرم باشد. پس به جای یک بند حرف زدن،فیلم از صحنههایی تشکیل شده، و ما افراد را در طول مسیر ملاقات میکنیم. فقط یکبار آنها را میبینیم. آنها چندین بار بر نمیگردند،پس واقعا یک سفر را شرح میدهد. چیزی شبیه زندگی استکه وقتی با آن رابطه برقرار کردید دیگر نمیتوانید از آن شانه خالی کنید.
دو کلیپ هست کهمیخواهم به شما نشان دهم، اولی به نوعی درهم و برهم است، فقط سه لحظه کوتاه، چهار لحظه کوتاه،با سه نفر از افرادی که امشب اینجا حضور دارند. از این رو نیست که آنها در فیلم باشند، زیرا بخشی ازصحنههای بسیار بزرگتری هستند. آنها به شیوهای عالیبا یکدیگر بازی میکنند. و با کلیپ کوچکی از پدرم، لو، و درباره چیزی که خیلیبرایش عزیز است صحبت میکند که «رویدادهای زندگی» است، به نظر من، او احساس میکرد کهبزرگترین چیزهای زندگی تصادفی است، و شاید هیچ برنامهای در کار نباشد.
و این سه کلیپ به دنبال صحنهای است که شاید از نظر من، در واقعبزرگترین ساختمان او باشد که ساختمانی در داکا در بنگلادش است. او پایتخت را آنجا بنا کرد. و فکر کنم شما از این ساختمان لذت میبرید،هرگز دیده نشده — از آن عکس گرفتهشده، اما هرگز توسطیک تیم حرفهای عکاسی، عکاسی نشده است. ما اولین گروه فیلمبرداری در آنجا بودیم.
دست سازه ها
بنابراین تصاویر این ساختمان قابلتوجه را خواهید دید. دو چیز را وقتی دیدید، به خاطر داشته باشید، کاملا با دست ساخته شدهاست، من فکر میکنم که آنها سال پیشیک جرثقیل داشتند. این ساختمان به طور کاملبا چوب بامبو داربست شده بود، افرادی که این سبدهای بتن راروی سرشان حمل میکردند و آنها را با اَشکالی پرتاب میکردند. اینجا پایتخت کشور است، و ۲۳ سال طول کشید تا ساخته شود، که به نظر میرسد بسیار هم به آن افتخار میکنند. ساختن آن به اندازه تاجمحل طول کشید. متأسفانه آن قدر طول کشید کهلو تمام شدنش را هرگز ندید. او در سال ۱۹۷۴ بدرود حیات گفت. و ساختِ بنا در ۱۹۸۳ به پایان رسید. بنابراین سالهای بسیاری پس از مرگ او ادامه داشت. به این فکر کنید کهوقتی آن ساختمان را میبینید، گاهی اوقات چیزهایی که در زندگی برای آنسخت تلاش میکنیم هرگز به پایان نمیرسند.
و این موضوع واقعا مرا به یاد پدرم انداخت، به این معنا که او چنین اعتقادی داشت، به نوعی با انجام این کارها، به روشی که او ارائه داده است،این که خروجی خوبی خواهد داشت، حتی در میانه یک جنگ،یک جنگ با پاکستان در یک نقطه وجود داشت، ساختوساز متوقف شده بودو او به کار ادامه داد، زیرا احساس میکرد، «خوب وقتی جنگ تمام شود، آنها به این ساختمان نیاز خواهند داشت.» بنابراین، این دو کلیپی استکه قصد نمایش آن را دارم. نوار را بگذارید. (تشویق)
ریچارد سول وِرمن: یادم میآید کهکه داشت در پِن حرف میزد. و من به خانه برگشتمو به پدرم و مادرم گفتم: «تازه با این مرد آشنا شدم:زیاد کار نمیکند، و او فردی زشت با صدایی مضحک است و او معلمِ مدرسه است. میدانم که هرگز چیزی از او نشنیدهاید،اما همین امروز را بهخاطر داشته باشید، که روزی از او خواهید شنید، چون او واقعا مرد فوقالعادهای است.»
فرانک گری: شنیدهام که بااینگرید برگمن سَر و سِری داشته حقیقت دارد؟
ناتانیل کان: اگر داشته کهخیلی خوششانس بوده.
(خنده)
ن.ک: واقعا دربارهاش چیزی شنیدی؟
ف.گ: آره، وقتی توی رم بود.
موشه سفدی: او یک خانهبهدوش واقعی بود. میدانی، از وقتی در دفتر کار می کردم،میشناختمش، به محض برگشت از سفر،در دفتر کارش بود برای دو یا سه روز به شدت کار میکردو دوباره بار سفر میبست و میرفت. میدانی که او تاساعت سه صبح با ما کار میکرد و این نوع احساس خانه به دوشیدر او وجود داشت. منظورم آن است که مرگ اودر یک ایستگاه راهآهن، خیلی با زندگی او سازگار است، میدانی؟ یعنی اغلب فکر میکنم درهواپیما میمیرم، یا در فرودگاه، یا در حال پیادهروی تندبدون این که کسی مرا شناسایی کند میمیرم. نمیدانم چرا چنین چیزی را از خاطره مرگ او به یاد میآورم. اما او به نوعی ذاتا خانهبهدوش بود.
لویی کان: چقدر وجود ما تصادفی است واقعا و چقدر مملو از تاثیر رویدادها هستیم. (رودخانه گنگ، بنگلادش) مرد: ما کارگرانی هستیم کهصبحها همیشه به اینجا میآییم،
و از پیادهروی، زیبایی شهرو فضا لذت میبریم. و اینجا بهترین جای بنگلادش است. به آن افتخار میکنیم. ن.ک: به آن افتخار میکنید؟
مرد: بله، این تصویرملی بنگلادش است.
ن.ک: چیزی از معمار آن میدانید؟
مرد: معمار؟ دربارهاش شنیدهام،از معماران رده بالا بوده است.
ن.ک: خُب راستش من اینجا هستمچون پسر همان معمارم،
او پدرم بود. مرد: اوه، پدرت لویی فرخخان بود؟
ن.ک: بله. نه لویی فرخخان، لویی کان.
(خنده)
مرد: پدر شما، آیا در قید حیات هستند؟
ن.ک: نه، ۲۵ سال است که بدرود حیات گفته.
مرد: بسیار خوشحالیم، بسیار خوش آمدید.
ن.ک: متشکرم.
ن.ک: اوهیچوقت تمام شدن بنا را ندید، بابا. مرد: ندید؟
ن.ک: نه، هیچوقت این را ندید.شمسول وارز: ساختِ چنین بنایی برای کشوریمثل کشورما تقریبا غیرممکن بود. در ۳۰، ۵۰ سال پیش، اینجا چیزی نبودجز مزارع برنج، و از آنجا که ما او را به اینجا دعوت کردیم
احساس مسئولیت
او احساس کرد که مسئولیتی دارد. او میخواست که موسای اینجا باشد،او به ما دموکراسی داد. او سیاسی نبود، اما در این لباس، نظام دموکراسی را به مادادهاست و از آنجا میتوانیم ترقی کنیم. با این اوصاف است کهاین موضوع بسیار مرتبط است. او به این مساله اهمیت نمیداد کهاین کشور چقدر پول دارد، یا اینکه آیا قادر خواهد بود کهاین ساختمان را به پایان برساند، اما به طریقی توانست این کار را بکند،اینجا را بسازد. و این بزرگترین پروژهای است که اواینجا به دست آوردهاست، فقیرترین کشور دنیا
ن.ک: این به قیمت زندگیاش تمام شد.
س.و: بله، او زندگیش رابرای این کار هزینه کرد، و به همین خاطر است که او بزرگ استو ما او را اینجا به نیکی یاد میکنیم. اما اوهمچنین انسان بود. حالا نتیجه شکست او در تامین رضایت زندگی خانوادگیاش، ایجاد اجتماعی اجتنابناپذیر از مردمانی بزرگ است. و فکر میکنم که پسرش این را درک کند، و به نظر من هیچ حس کینه و یا درکی از اهمال در او نخواهد داشت. او با مَنِشی بسیار متفاوت اهمیت میداد، اما زمان زیادی میبرد تا آن را درک کنیم. از جنبه اجتماعی زندگی او، او به مانند کودکی بود،به بلوغ کامل نرسیده بود.
او نمیتوانست به چیزی «نه» بگوید، و به همین دلیل که او نتوانستبه چیزها «نه» بگوید، امروزه ما چنین بنایی داریم. میدانی، تنها راهی که میتوانی درکش کنیاین است که او را درک کنی. هیچ راه میانبر دیگری نیست، هیچ راه دیگری برای درک کردن او نیست. اما فکر میکنم که اواین ساختمان را به ما دادهاست و ما همیشه او را احساس میکنیم، به همین دلیل است کهاو به ما عشق ورزیده است.
شاید او نتوانسته آن عشق مناسب شما رابه شما بدهد، اما برای ما، او به مردمنوع درست عشق را دادهاست، که مهم است. تو باید این را درک کنی. او عشق عظیمی داشت، و همه را دوست میداشت. برای عشق ورزیدن و دوست داشتن همه، شاید او گاهی نزدیکترین آدمهای زندگیاش را ندید، و این امر برای مردانی در سطح و اندازه اواجتنابناپذیراست.
(تشویق)