شادی در جسم و جان
متن سخنرانی :
شرط میبندم که نگرانید.(خنده تماشاگران)
من هم نگران بودم . به همین دلیل این نمایشنامه را شروع کردم. من در مورد واژنها نگران بودم. نگران بودم که در مورد آن چه فکر میکنیم، و حتی از آن بیشتر نگران این بودم که ما در مورد آن فکر نمی کنیم. در مورد واژن خودم نگران بودم. در حقیقت این به یک زمینه، به یک فرهنگ و یک اجتماع از واژنهای دیگر نیاز داشت. تیرگی و نهفتگی زیادی آنها را احاطه کرده است. مانند مثلث برمودا است، هیچ کس تا حالا از آن زنده برنگشته.
(خنده تماشاگران)
در وهلهی اول، حتی پیدا کردن واژن خودتان هم خیلی آسان نیست. زنان روزها، هفتهها و سالها را می گذارنند بدون اینکه نگاهی به آن بیاندازند. من با خانم بازرگان قدرتمندی مصاحبه کردم، او گفت که وقت این کار را ندارد. او گفت: «نگاه کردن به واژن یک روز کامل زمان میبرد.»
(خنده تماشاگران)
«باید جلو آینهی قدی د به پشت بخوابی، و در وضعیت عالی با نور مناسبی قرار بگیری، که در این صورت با زاویهای که در آن هستی سایهات روی آن میافتد. باید سرت را بلند کنی، و کمرت را قوس بدی، خسته کننده است.» او بسیار سرش شلوغ بود؛ و وقت نداشت. خُب من تصمیم گرفتم که با زنان درباره واژن شان صحبت کنم. این مصاحبه ها بطور اتفاقی و غیر جدی شروع شد، و تبدیل به تکگویی واژنها شد. من با بیشتر از ۲۰۰ زن صحبت کردم. با زنان سالخورده، زنان جوان، متاهل، همجنسگرا، و مجرد همگی صحبت کردم؛ من با متخصصین حرفهای، اساتید دانشگاهها، هنرپیشگان و کارگران جنسی صحبت کردم؛ با زنان آمریکایی آفریقایی تبار، آسیایی تبار، بومی آمریکایی، کاستاریکایی، یهودی صحبت کردم. خب، در ابتدا زنان کمی خجالت میکشیدند، و بی میل بودند که در این باره صحبت کنند. اما وقتی شروع میکردند، نمیتوانستید نگهشان دارید. زنان عاشق این هستند که در مورد واژنشان صحبت کنند - واقعا این طور است. شاید بیشتر به خاطر اینکه قبلا هرگز کسی ازآنها نخواسته بود.
(خنده تماشاگران)
خُب، بگذارید با واژهی «واژن» شروع کنیم - واژن، واژن. در بهترین حالت به نظر می رسد که نوعی عفونت و شاید ابزار پزشکی است. «پرستار عجله کن، واژن را بیاور.»
(خنده تماشاگران)
واژن، واژن واژن. مهم نیست چندبار این کلمه را بگویید. این هرگز مثل حرفی که دلتان میخواهید بزنید، نیست. این کاملا مضحک است. واژهای کاملا غیرسکسی. اگر این را در طول سکس بکار ببرید، و تلاش کنید که خیلی مودبانه صحبت کنید، و بگویید «عزیزم، ممکنه که دست روی واژن من بکشی،» همان لحظه تمامی احساس سکس را در فرد میکشید.
(خنده تماشاگران)
من نگران آن هستم که ما آن را چه خطاب میکنیم و چه خطاب نمیکنیم. در گرِیتنکِ نیویورک آن را «گربه ملوس» می نامند. زنی به من گفت که مادرم عادت داشت به من بگوید، «زیر پیژامهات شورت نبوش. گربهی ملوست احتیاج داره هوا بخوره.»
(خنده تماشاگران)
در وستچستر به آن «پوکی» و در نیوجرسی به آن «توت» میگویند. به آن بستهی پودر، دِرریر، پوکی، پوشی، پوپی پوپالو، پونینیا، پدپاچتچکی، پو و پیج هم میگن.
(خنده تماشاگران)
همچنین تادی، دی دی، نیشی، دیگنیتی، کوچی اسنورچر، کوتر، لابی، گلادیز سیگنما، وا، وی-وی، هُر اسپات، نَپی دات، مانگو، گولی، پادرباکس، می می در میامی، اسپلیتنیش در فلادیلفیا، و اشمند در برناکس خوانده میشود.
(خنده تماشاگران)
من درباره واژنها نگرانم. اینگونه بود که «تکگویی واژنها» شروع شد. اما واقعا از آنجا شروع نشد: با گفتگو با زنی شروع شد. ما گفتگویی راجع به یائسگی داشتیم، و به موضوع واژن او رسیدیم - که اگردرباره یائسگی صحبت کنید به آن میرسید. او چیزهایی درباره واژنش گفت که واقعا مرا شوکه کرد - این که خشک شده، تمام شده و مرده - و من شوکه شده بودم. و بطور اتفاقی با دوستم صحبت کردم و پرسیدم: «خُب، تو در مورد واژنت چی فکر میکنی؟» و این زن چیز شگفتآورتری گفت، و زن بعد چیز عجیبتری گفت، و قبل از اینکه من بدانم، هریک از زنان به من می گفتند که من باید با افراد دیگری درباره واژن شان صحبت کنم، زیرا آنها داستانهای جالبتری دارند، و من به به دنبال رد پای واژن به درون آن کشیده شدم.
(خنده تماشاگران)
و واقعا هنوز این را کنار نگذاشتم. گمان میکنم اگر زمانی که من جوانتر بودم به من میگفتید که تو بزرگ خواهی شد و و در یک مغازه کفش فروشی قدم میزنی، و مردم تو را میبینند و فریاد می زنند که «خودش است، بانوی واژن!» نمیدانم که این جاه طلبی زندگی من بوده .
(خنده تماشاگران)
اما میخواهم کمی درباره شادی و رابطهاش با این سفر واژنی صحبت کنم، زیرا این سفر خارقالعاده ای بوده که هشت سال پیش شروع شده. فکر میکنم که قبل از اینکه «تکگویی واژنها» را شروع کنم من واقعا شادی را باور نداشتم. صادقانه بگویم، فکر میکردم فقط احمقها شادند. به خاطر دارم ۱۴ سال پیش وقتی عبادات بودایی را شروع کردم، به من گفته شد که در پایان این عبادات و تمرینات من شاد خواهم شد، گفتم، «چگونه میتوان در این دنیای پررنج و درد زندگی کرد و شاد بود؟» من شادی را با خیلی چیزهای دیگر اشتباه گرفته بودم، چیزهایی مانند رخوت، انحطاط و یا خودخواهی. و چیزی در این دورهی «تکگویی واژنها» و سفری که به دنبال آن آمد، اتفاق افتاد، این است که فکر میکنم توانستم که شادی را کمی بیشتر بفهمم.
در اینجا سه کیفیت هست که میخواهم در مورد آنها صحبت کنم. یکی اینکه چیزی درست در جلوی شما قرار دارد را ببینید، ودربارهی آن صحبت کنید، و آن را بیان کنید. فکر میکنم چیزی که ازسخنرانی درباره واژن، وصحبت کردن دربارهی آن یاد گرفتم این است که این بدیهیترین موضوع است - دقیقا در مرکز بدن من و در مرکز جهان هستی است - و با این حال این چیزیست که هیجکس در موردش حرفی نمیزند. دومین چیزی که با صحبت کردن دربارهی واژن صورت گرفت این است که درهایی را برای من باز کرد که به من اجازه داد تا ببینیم که راهی برای اینکه دنیا را بهتر کنیم وجود دارد. اینجا جاییست که در واقع عمیقترین شادیها از آنجا میآید. و سومین اصل شادی که من به تازگی آن را متوجه شدهام.
هشت سال پیش، این نیروی فزاینده و این انرژی، این «موج وی» شروع شد - و من فقط میتوانم این را «موج- وی» توصیف کنم، صادقانه بگویم، زیرا من واقعا آن را کاملا درک نکردم. احساس می کنم در خدمتش هستم. اما این موج شروع شد، اگر تردیدی در این موج کنم، و یا سعی در متوقف کردن این موج کنم و یا به آن پشت کنم، اغلب تجربهی شلاق خوردن به من دست میدهد و یا احتمال شکستن گردنم را وچود دارد. اما اگر با این موج حرکت کنم، و به آن اعتماد کنم، و با آن حرکت کنم، من به مرحله بعدی می روم، و این بطور منطقی ، طبیعی و صادقانه اتفاق میافتد. و من این نمایشنامه را شروع کردم، و به خصوص به صورت داستان و روایت، و من با زنی صحبت میکردم و این منجر به این شد که با زن دیگری صحبت کنم و همانطور بعد از او با زن دیگری، و سپس من این داستانها را نوشتم و آن را جلوی دیگران گذاشتم.
و هر بار، از ابتدای نمایش آن، زنانی بعد از اجرای برنامه صف میکشیدند زیرا میخواستند که داستان خودشان را برای من بگویند. در ابتدا فکر کردم، «آه عالیه، من دربارهی ارگاسمهای خارقالعاده، و زندگی جنسی عالی، و اینکه زنان چگونه عاشق واژن شان هستند خواهم شنید.» اما در حقیقت، این چیزی نبود که زنان صف کشیده بودند که به من بگویند. چیزی که زنان برای آن صف کشیده بودند که به من بگویند این بود که چگونه مورد تجاوز قرار گرفتند، چگونه صدمه دیده بودند، چگونه کتک خورده بودند، چگونه توسط دستهی خلافکارها در پارکینگ ها مورد تجاوز گروهی قرار گرفته بودند، چگونه توسط عمویشان مورد تجاوز قرار گرفته بودند. خواستم که نوشتن «تکگویی واژنها» را قطع کنم زیرا احساسی بسیار دلهرهآور ایجاد کرد. احساس کردم مثل عکاس جنگیای میمانم که از حوادث وحشتناک عکس میگیرد، اما دخالتی در آن ندارد.
و بنابراین، در سال ۱۹۹۷، گفتم: «بگذار زنان را کنار هم جمع کنیم. با این اطلاعات که این زنان همگی مورد تجاوز و خشنونت قرار گرفتهاند چه میتوان کرد؟» و بعد از فکر کردن و تحقیق، معلوم شد، فهمیدم، و سازمان ملل هم در اصل به تازگی اذعان کرده است - که از هر سه زن بر روی زمین یکی از آنها در طول زندگیش یا کتک خورده و یا به او تجاوز شده. این اساسا یکی از دو جنس است، این در اصل یکی از منابع کرهی زمین است، که زنها هستند. بنابراین در سال ۱۹۹۷ ما تمامی این زنان فوقالعاده را گرد هم آوردیم و گفتیم، «چگونه ما میتوانیم نمایشی را اجرا کنیم و انرژیای را بکار بریم تا خشونت علیه زنان را متوقف کنیم.» ما یک برنامه تئاتر در شهر نیویورک گذاشتیم، و همه بازیگران بزرگ از سوزان ساراندون تا گلن کلوز، ووپی گلدبرگ آمدند و ما این برنامه را در یک شب برگزار کردیم تا این موج و انرژی را تسریع کنیم.
و درطول پنج سال، چیز فوق العاده ای شروع به اتفاق افتادن کرد. زنی این انرژی را گرفت و گفت، «میخواهم این موج را و این انرژی را به دانشگاهها ببرم»، و بنابراین او این نمایشنامه را برداشت و گفت، «بگذارید از این نمایشنامه استفاده کنیم و سالی یکبار آن را اجرا کنیم، در مکانهایی که بتوانیم برای متوقف کردن خشونت علیه زنان در جوامع محلی در سراسر جهان پول جمع آوری کنیم.» در طول یکسال، به ۵۰ دانشگاه رفت و سپس این گسترش یافت. و در طول شش سال گذشته، این در سراسر جهان بیشتر و بیشتر و بیشتر پراکنده شد.
آنچه که آموختم دو چیز است . اول: اینکه فراگیریِ خشونت نسبت به زنان تکان دهنده و جهانیست؛ بسیار عمیق و بسیار ویرانگر است، این در هر گوشه از هر حفره کوچکی از هر جامعه کوچک، وجود دارد که ما حتی نمیتوانیم آن را تشخیص دهیم زیرا این تبدیل به کاری عادی شده است. این سفر مرا به افغانسان کشاند، جایی که من بسیار مفتخرم که به بخش تحت سلطهی طالبان در افغانستان رفتم- من برقع پوشیده بودم-- همراه با گروه فوقالعاده ای به نام جمعیت انقلابی زنان افغانستان به آنجا رفتم، در وهلهی اول دیدم که چگونه زنان از هر حق انسانی که ممکن بود، محروم شده بودند - از حق آموزش تا کار کردن و یا حتی اجازه داشتن برای خوردن یک بستنی محروم بودند. برای برخی از شما که این را نمیدانید، خوردن بستنی در حکومت طالبان غیرقانونی بود. درواقع من زنانی را دیدم و ملاقات کردم که به خاطر خوردن بستنی وانیلی شلاق خورده بودند. من به محل اختفایی برای خوردن بستنی در شهر کوچکی برده شدم، ما به پستوی کوچکی رفتیم، زنان در آنجا نشسته بودند و پردهای در اطراف کشیده شده بود، و در آنجا به زنان بستنی داده میشد. در آنجا زنان برقعشان را بر میداشتند و بستنی میخوردند، و فکر میکنم که من هرگز معنی لذت را تا آن لحظه حس نکرده بودم، واینکه چگونه زنان شیوهای برای زنده نگه داشتن لذت شان از زندگی را پیدا کردهاند .
این سفر مرا به اسلام آباد برد، جایی که من شاهد صورت ذوب شده زنان (در اثر اسید پاشی) بودم و آنها را دیدم. این سفر مرا به هوارز مکزیک، جایی که من یک هفته پیش در آنجا بودم، برد، در پارکینگی که من بودم استخوانهای زنان شسته و در کنار شیشه های کوکا کولا دور ریخته میشد. این سفر مرا به دانشگاههای سراسر کشور کشید که در آنجا به دختران مواد مخدر داده میشد تا مورد تجاوز قرار گیرند. من خشونت های بسیار بسیار وحشتناکی را دیدم. اما درجریان دیدن این خشونتها متوجه شدم که روبرو شدن با این موارد و دیدن واقعی آنچه که در مقابل ماست، پادزهری در مقابل افسردگی و احساس اینکه فرد بی ارزش و بی اهمیت است میباشد. میتوانم بگویم که قبل از «تکگویی واژنها» ۸۰ درصد از ذهن من در حوزهی واقعیتهایی که اتفاق میافتاد احاطه شده بود. واین احاطه بودن سرزندگی و انرژی زندگی مرا نیز گرفته بود. چیز دیگری که در طی این سفرها اتفاق افتاد - و چیزی شگفتانگیزی بود-- این است که به هر جایی در این دنیا رفتم یک گونهی جدید دیدم . و من واقعا عاشق شنیدن درباره همه این گونهها در عمق وجود آنها هستم. فکر میکردم که چگونه با این مردم فوقالعاده در این قاب به خصوص که در پایین، بالا و بین آنهاست باشم، و به نوعی واژن با تمامی این مقولهها سازگار است.
(خنده تماشاگران)
اما یکی از این چیزهایی که دیدم این گونه است - این یک گونه یک الگوی جدید است، و این در اخبار و رسانهها گزارش نشده زیرا فکر نمی کنم خبر خوبی هرگز در اخبار باشد، و فکر نمیکنم مردمی که کره زمین را تغییر میدهند چیزی از شوهای پر طرفدار تلویزیونی بگیرند. اما در هر کشوری که بودم- در طی شش سال گذشته من در ۴۵ کشور مختلف بودم، و روستاهای کوچک و شهرها و شهرک های زیادی را دیدم - من کسانی را دیدم که به آنها «جنگچویان واژن» میگویم. یک «جنگجوی واژن» زن یا مردی است که با واژن رفتاری دوستانه دارد، کسی که شاهد خشونتها و درد و رنج باورنکردنی بوده، و به جای اینکه تفنگ AK-47 را و یا اسلحه کشتار جمعی و یا مسلسل را بردارد، خشونت را در بدنش نگه میدارد؛ این جمگجویان از این خشونت آزرده و غمگین هستند، و این را تجربه کردند و سپس آنها برخاستند و زندگی خود را وقف کردند تا مطمئن شوند این برای کسان دیگر اتفاق نمیافتد.
من این زنان را همه جای این سیاره دیدهام. میخواهم چند مورد از داستانها را بگویم زیرا معتقدم که این داستانها راهی هستند که ما اطلاعات را توسط آنها انتقال میدهیم، و این اطلاعات وارد بدن ما میشود. و فکر میکنم یکی از چیزهای خیلی جالب دربارهی حضور در TED این است که من با بدنم خیلی زندگی میکنم، من دیگر با سرم ( اندیشهام) زندگی نمیکنم. سر محل خیلی عجول و بیپروایی است. و خیلی جالب بوده که در طی دو روز گذشته من با سرم زندگی کردم؛ و من بسیار گیج بودم - (خنده تماشاگران) زیرا فکر میکنم، این جهان، جهان واژن، در درون بدن شماست. و این دنیای بدنی است، و این گونهها واقعا در درون بدن وجود دارند، و فکر میکنم که یک چیز معنی داری در اینکه بدن ما به سر ما متصل است وجود دارد - و این تفکیک بین سر و بدن یک جدایی را ایجاد کرده که این جدایی اغلب هدف را از نیت تفکیک میکند. و اتصال بین بدن و سر اغلب این دور را با هم پیوند میدهد.
میخواهم در مورد سه فرد بخصوص که دیدهام صحبت کنم ، مبارزان واژن، کسانی که واقعا درک مرا از این اصل کلی و این گونهها تغییر دادند، و یکی از آنها زنی به نام مُرشا لوپز است. مُرشا لوپز زنی بود که من در گواتمالا دیدم. او ۱۴ ساله بود که ازدواج کرد و شوهرش بطور مرتب او را میزد، و او نمیتوانست از آن وضعیت خارج شود چونکه او به این ارتباط عادت کرده بود و پولی هم نداشت. خواهرش از او کوچکتر بود و او( برای خواهرش) ثبت نام کرد - ما چند سال پیش مسابقهی «تجاوز را متوقف کنید» را در نیویورک بزگزار کردیم - او ثبت نام کرد، با این امید که بتواند فینالیست شود و از این طریق بتواند خواهرش را بیاورد. او فینالیست شد؛ و مُرشا را به نیویورک آورد. و در آن زمان ما برنامهی باورنکردنی وی-دِی - جنبش جهانی برای پایان دادن به خشونت علیه زنان و دختران- را داشتیم در مدیسون اسکور گاردن جایی که ما تمامی صندلی های سالن که معمولا به مردان تعلق دارد را فروختیم، ۱۸٫۰۰۰ نفر برپاخواستند تا به واژن «بله» بگویند، که این کار واقعا یک تغییر باورنکردنی بود. او آمد و شاهد این برنامه بود، او تصمیم گرفت که برگردد و از شوهرش جدا شود، و وی-دِی را به گواتمالا ببرد. او ۲۱ ساله بود. من به گواتمالا رفتم و او تمامی صندلی های تالار ملی گواتمالا را (برای وی-دِی) فروخته بود. من او را با لباس قرمز کوتاه و کفش پاشنه بلند که بر روی صحنه آمد تماشا کردم، آنجا ایستاد و گفت، «اسم من مُرشا است. و من از شوهرم به مدت پنج سال کتک خوردم. او تقریبا مرا کشت. من او را ترک کردم و شما هم میتوانید این کار را بکنید.» و تمامی ۲٫۰۰۰ نفر حاضر واقعا دیوانه شده بودند.
زن دیگری هست به نام استر چاوز که در هوارز مکزیک ملاقات کردم. استر چاوز حسابدار بسیار موفقی در شهر مکزیکو بود؛ و ۷۲ سال داشت؛ و قصد داشت که بازنشسته شود. او به هوارز رفت تا از عمه بیمارش مراقبت کند، و طی این دوره شروع کرد به کشف اینکه برای زنان مقتول و ناپدید شدهی هوارز چه اتفاقی میافتد. او زندگیش را رها کرد و به هوارز رفت؛ او شروع به مستند کردن داستانهای زنان مفقود شده کرد. ۳۰۰ زن در شهر مرزی مفقود شده بودند زیرا آنها رنگینپوست و فقیر بودند. هیچ واکنشی نسبت به ناپدید شدگان وجود نداشت، و هیچ کسی پاسخگو نبود. او شروع به مستند کردن این موارد کرد؛ مرکزی به نام کاسا آمگا باز کرد؛ وبعد از شش سال، آن مستندات را برای آگاه کردن جهان ارايه کرد. ما یک هفته پیش آنجا بودیم، هنگامی که ۷٫۰۰۰ نفر در خیابان بودند، حقیقتا این یک معجزه بود، مردم هوارز معمولا به خیابانها نمیآیند زیرا خیابانها بسیار خطرناکند، دقیقا آنجا ایستادند و به خاطر دیدن مردمی که از سوی دیگر جهان برای این جامعه به خصوص آمده بودند گریه کردند.
زن دیگری هست به نام آگنس. اگنس برای من تجسم یک مبارز واژن است. من او را سه سال پیش در کنیا دیدم. وقتی دختر بچهای بیش نبود مثله شده بود، علیرغم میلش هنگامی که ۱۰ ساله بود ختنه شده بود، او واقعا یک تصمیم گرفته بود، او دیگر نمیخواست که در جامعهاش این رسم به جا آورده شود. بنابر این هنگامی که بزرگتر شد چیزی فوقالعاده را ساخت: یک مجسمه ازساختمان بدن زن ساخت؛ این نیمی از بدن یک زن است. و تمامی مناطق ریفت وَلِی را پیاده رفت، او واژن و بخش های جایگزینی برای واژن را داشت که بوسیله آن میتوانست به دختران، پسران و پدر و مادرانشان اینکه یک واژن سالم چه شکلی است را آموزش دهد، و اینکه یک واژن بریده شده چه شکلی است. در دوره سفرهایش او برای مدت هشت سال در سراسر منطقه ریفت ولی راه رفت، در میان گردو غبار، خوابیدن بر روی زمین-- چونکه ماسایها عشایرند، و او دقیقا میبایست آنها را پیدا کند، چونکه آنها میتوانستند که جابه جا شوند، و او میبایستی آنها را دوباره پیدا کند. او ۱٫۵۰۰ دختر را از ختنه شدن نجات داد. و در آن زمان او آئینی برای جشن بلوغ دختران جایگزین کرد که در آن دختران ختنه نشوند. هنگامی که سه سال پیش او را دیدیم، گفتیم، «روز واژن -وی دِی- چه کاری میتواند برای تو بکند؟» و او گفت، «خُب اگر به من یک جیپ بدهید، من میتوانم خیلی سریع تر به اطراف بروم.»
(خنده تماشاگران)
خُب ما یک جیپ برای او خریدیم. و در سالی که او جیپ داشت، ۴٫۵۰۰ دختر را از ختنه شدن نجات داد. سپس ما به او گفتیم، «اگنس، خُب، چه کار دیگری ما میتوانیم برای تو انجام دهیم؟» و او گفت، «ایو میدانی، اگر به من مقداری پول بدهی، من میتوانم خانهای بنا کنم که دخترانی که فرار میکنند در آن ایمن باشند.» میخواهم داستانی را دربارهی دروران کودکی خودم بگویم زیرا خیلی با شادی و انگس مرتبط است.
هنگامی که من دختر بچهای بودم-- در اجتماع ثروتمندی بزرگ شدم، اجتماعی سفید پوست و متوسط به بالا، از همه ظواهراین طور به نظر میرسید که زندگی کاملا زیبا، فوق العاده و عالیست . و هر کسی در این اجتماع باید خوشحال باشد و در حقیقت، زندگی من مثل جهنم بود، من با پدری الکلی زندگی میکردم که مرا کتک میزد و مورد تعرض قرار میداد، و همه این در نهان بود. و همواره به عنوان یک بچه من تخیل اینکه کسی بیاید و مرا نجات دهد را داشتم. و در واقع من شخصیتی را به نام اقای الگاتور( آقای تمساح) در ذهنم ساخته بودم، و هنگامی که همه چیز خیلی بد بود او را صدا میکردم، میگفتم الان زمان آمدن و بردن من است. من می روم و چمدان کوچکم را می بندم و منتظر آقای تمساح میمانم. خُب آقای تمساح هرگز نیامد، اما ایدهی آقای تمساح سلامت عقل مرا حفظ کرد و برای من این را قابل پذیرش کرد که به زندگی ادامه دهم زیرا من به سرنوشت باور دارم، آن دور دورها، کسی هست که خواهد آمد و مرا نجات خواهد داد.
کوتاه کنم در ۴۰ سال عجیب غریب بعد، ما به کنیا رفتیم، و ما راه می رفتیم و برای افتتاح خانهی امن به آنجا رسیدیم -- آگنس به من اجازه نداد که برای چند روزی وارد خانه شوم زیرا داشتند مراسم را آماده میکردند. میخواهم داستان خیلی جالبی را برایتان تعریف کنم. هنگامی که در ابتدا اگنس شروع به مبارزه برای جلوگیری از ختنه کردن دختران در جامعه خودش کرد، از جامعه خودش رانده و تبعید شده و به او افترا زده شد، و همه جامعهاش در مقابل او قرار گرفته بودند. اما، او به یک مبارز واژن تبدیل شد و ادامه داد، او خود را متعهد به انجام کاری برای انتقال آگاهی کرده بود. و در اجتماعات ماسای ، بز و گاو پر ارزشترین دارایی هستند. آنها مثل مرسدس بنز در ریفت ولی هستند. او گفت دو روز قبل از اینکه خانه امن افتتاح شود، دو نفر آمدند تا هریک به او یک بز بدهند، و گفت، «من میدانستم که ختنه کردن زنان روزی در آفریقا پایان میپذیرد.»
به هر صورت، ما به آنجا رسیدیم، و وقتی ما رسیدیم، در آنجا صدها دختر لباسهای دست دوز خانگی قرمز رنگ به تن داشتند - قرمز رنگ ماسای و رنگ وی-دِی است - و از ما استقبال کردند، و آهنگی ساخته بودند که درباره پایان رنج و درد و ختنه کردن بود و آن را می خواندند، آنها در جاده به طرف ما آمدند. این روز بسیار زیبایی در آفریقا بود و گردو غبار در هوا در حال پرواز بود و دختران می رقصیدند. و در آنجا نوشته بود «خانهی امن وی-دِی برای دختران.»
و در این لحظه این مرا به ۴۷ سال قبل برد، اما آقای تمساح بالاخره آمد. او به وضوح آمد، به شکلی که زمان درازی برای من طول کشید تا آن را درک کنم، که هنگامی که ما به جهان هستی آنچه را که بیشتر از همه میخواهیم بدهیم، بخشهای شکسته درونمان را التیام میبخشیم و احساس میکنم در هشت سال گذشته، این سفر، این سفر معجزه وار واژن، به من این موضوع خیلی ساده را آموخته، که شادی در کنش و عمل وجود دارد؛ این در گفتن حقیقت و گفتن اینکه حقیقت چیست وجود دارد؛ و این در چیزی که بیشتر از همه میخواهی وجود دارد. احساس میکنم که این آگاهی و این سفر برای من امتیازات بسیاری به همراه داشته است. و احساس میکنم من واقعا بسیار خوشبخت هستم که امروز در جمع شما هستم. بسیار سپاسگزارم.
(تشویق تماشاگران)