پرترههای باشکوه از مردمان درحال ناپدید شدن جهان
متن سخنرانی :
مدت نسبتا زیادی میشه که عکاسی می کنم، و معمولا بطور کلی تصویری مثل باید برای من قابل فهم باشه. در اتیوپی جنوبی هستم. همراه با قبیله Daasanach خانواده بزرگی اند و درخت خیلی زیبایی هست، و من این تصاویر را با این دوربین واقعا مهجور فیلم خور فانوسی خیلی بزرگ و بی نهایت دست و پا گیر گرفتم. کسی اینجا با ورقه های ۴x۵ و ۱۰x۸ فیلم آشناست؟ این که چطور تنظیمشان کنید و روی سه پایه قرار بدید؟ این خانواده با من هستند و بیشترین وقت طی روز را صرف صحبت کردن با آنها میکنم. تا حدودی میفهمدند دنبال چی هستم. فکر می کنند کمی خل هستم. اما خب این قصه دیگری داره. و چیزی که از همه برام مهمتر است، زیبایی و زیبایی شناسی است، و آنهم بر مبنای نور است. پس نور در سمت چپم میتابد و تعادلی در رابطه با خانواده ۳۰ نفری Daasanach که از همه گروه سنی است برقرار است. نوزادان هستند و پدربزرگ و مادربزرگها، زیر درخت قرارشان میدهم و منتظر تنظیم شدن نور میمانم، و اینطور ادامه پیدا می کند و تنها یک ورق فیلم برایم باقی مانده، و فکر می کنم، اوضاعم خوب است، کنترل موقعیت ر ا دارم، همه چیز تحت کنترل است. همه چیز را می چینم و می چینم و نور در حال رفتن است، و میخواهم که عکس طلایی و زیبا از آب در بیاید. میخواهم که از سمت افق قرار بگیرد تا بر این مردم بتابد، با بهترین شکوه ممکن که بشود این آدمها را نشان داد. و نور در حال رفتن است، و نور در حال رفتن است، و ورق را توی دوربین میگذارم، زوم دوربین تنظیم شده، و یکباره صدای بلند کتک زدن میاید، و به اطرافم نگاه می کنم، و در گوشه بالایی درخت یکی از دخترها، دختر بغل دستیاش را سیلی میزند، و دختر بغل دستیاش موهای او را میکشد و چنان شلم شوربایی بپا میشود، و من هم آن وسط ایستادم و میگویم "اما نور، نور داره میره. دست نگهدارید، نور را لازم دارم. تکون نخورید! ثابت بمونید!" و آنها شروع به جیغ کشیدن میکنند، و بعد یکی از مردها برمیگردد و شروع به داد و فریاد میکند و تمام درخت فرو میریزه؛ نه فقط درخت بلکه آدمهای زیر آن هم. همه جیغ زنان شروع به دویدن کرده و به دهکده برمیگردند، و من هم در میان گرد و غبار بپا شده تنها پشت سه پایهام میمانم نور رفته و من ورق فیلم را دارم و عکس نمیتوانم بگیرم. کجا رفتهاند، خبر ندارم. هیچ ایدهای ندارم.یک هفته ازم وقت گرفت تا این عکسی را که در اینجا میبینید بندازم، یک هفته. و برایتان میگویم چرا. (تشویق) خیلی خیلی خیلی ساده است-- یک هفته صرف این کردم که دور دهکده بگردم و سراغ تک تکشان بروم: "سلام، میشه من رو زیر درخت ملاقات کنید؟ قصهات چیه؟ کی هستی؟" و معلوم شد که همهاش بخاطر دوست پسر بوده، محض رضای خدا! من خودم بچه نوجوان دارم. باید میدانستم. پای دوست پسر در میان بوده. دختر بالایی پسری را که نباید، بوسیده بود و دعوا شروع شده بود. و درس بسیار بسیار زیبایی در آن برایم نهفته بود: اگر قرار بود از این افراد عکاسی کنم به روش محترمانه و موقرانهای که منظورم بود، و تصویری بی نقص از آنها نشان دهم، باید اول میفهمیدمشان. فقط این که آنجا حضور پیدا کنم و باهم دست بدهیم نبود. این نبود که بگم،" سلام من جیمی هستم. عکاسم." باید تک تکشان را میشناختم، انقدر که بدانم کی دوست پسر کی است و کی اجازه بوسیدن کی را داره.
و در آخر، بعد از یک هفته، وقتی بکلی خسته شده بودم، التماسشان می کردم که شما را به خدا برگردید زیر درخت. من باید از شما عکس بگیرم." همگی برگشتند. زیر درخت جمعشان کردم. مطمئن شدم که دخترها هر کدام در جای مناسب خودشان هستند. و دخترهای که کتک کاری داشتند هم آنجا بودند. اگر بعدا بهش نگاه کنید متوجه نگاه کردنشان بهم میشوید، با عصبانیت به هم چپ چپ نگاه می کردند. و درخت و باقی چیزها را در اختیار داشتم، و در لحظه آخر می گویم "بز، بز!" چیزی لازم داشتم که چشم را بگیرد. یک بز سفید در آن وسط می خواستم. پس بزهای دوروبر را برانداز کردم و یکی را گذاشتم آن وسط. که البته آنموقع هم اشتباه کردم، چون اگر به سمت چپ نگاه کنید، یک پسر کوچولوی عصبانی را می بینید چون بز او را انتخاب نکردم. پس نکته اخلاقی این است که علاوه بر زبان Daasanachها، زبان بزی هم باید یاد می گرفتم.
اما بهرحال، تلاشی که در این تصویر به کار گرفته شد و این داستانی که الان برایتان گفتم، همانطور که تصورش را میکنید تنها یکی از صدها داستان عجیب و غریبی از صدها آدم دیگر در گوشه و کنار دنیا است. و این چهار سال پیش بود و بعد عازم سفر دیگری شدم، راستش را بگم سفر بسیار دلبخواه و عشقی بود. من واقعا رومانتیک هستم. ایدهآل گرا، شاید هم از جهاتی ساده و خام. اما واقعا به این معتقدم که آدمهای زیبایی روی زمین هستند. خیلی خیلی ساده است. اصلا پیچیده نیست. میخواستم این آدمها را نشان دهم. میخواستم این آدمها را طوری معرفی کنم که قبلا هرگز آنطور دیده نشده بودند. پس ۳۵ گروه مختلف را انتخاب کردم، قبایل، فرهنگهای بومی. انتخابشان صرفا بر مبنای زیبایی شناسی بود، و بعدا بیشتر درباره آن صحبت خواهم کرد. من مردم شناس نیستم، مطالعات قومی با این موضوع نداشتم، اما اشتیاق و شوق بسیار بسیار عمیقی دارم. و معتقدم که باید زیباترین آدمهای روی زمین را در زیباترین محیطی که زندگی می کنند انتخاب می کردم و هر دو را رویهم به شما ارائه می کردم.
حدود یکسال قبل، نخستین سری عکسها را منتشر کردم، و اتفاق فوق العاده هیجان انگیزی افتاد. همه دنیا هجوم آورد، و تجربه غریبی بود، چون همه از همه جا میپرسیدند: "آنها کی هستند؟ چی هستند؟ چند نفرند؟ از کجا میایند؟ واقعی هستند؟ یا درستشان کردی؟ بگو. بگو. بگو. بگو." میلیونها پرسش که باید در برابرشان راستش را بگم، جوابی ندارم. واقعا جوابی برایشان نداشتم. و یک جورهایی درک می کنم که خب، زیبا هستند، و هدفم این بوده، اما پرسشها که بسویم شلیک میشد، را نمیتوانستم جواب دهم.
تا این که، بطور نسبتا جالبی، حدود یکسال قبل کسی گفت،" تو به TED برای سخنرانی دعوت شدی." و من گفتم، " TED ؟ TED ؟ TED کیه؟ من TED را نمیشناسم. بهم گفت، "نه، سخنرانی TED ." من گفتم،"خب آخه TED کیه؟ آیا باید با او صحبت کنم یا با هم روی صحنه مینشینیم؟" و، "نه، نه، گروه TED . باید آنها را بشناسی." و گفتم، " من پنج سال در تیپی (کلبه مخروطی سرخوپوستها و یورت (چادر عشایر مغول و ترک) بودم. از کجا TED را بشناسم. بهم معرفیاش کن." بهرحال، خلاصه برایتان بگم که او گفت، " باید یک سخنرانی TED انجام دهیم." تحقیق کردم... چه هیجان انگیز. فوق العاده است. سرانجام قرار شد روی سن TEDGlobal برم. که حتی هیجان انگیزتر هم بود. اما آنچه لازم است آموختن درس به آدمهاست، درسهایی که در طول سفرهایت به دور دنیا ار این قبایل آموختی. به آنها بعنوان درس نگاه میکنم، این که خب چی یاد گرفتم؟ سوال خوبیست. سه تا. به سه درس نیز دارید، و باید خیلی عمیق باشند. (خنده) و فکر کردم، سه درس، خب، باید درباره ش فکر کنم. (خنده)
پس سخت و طولانی فکر کردم، و دو سال قبل اینجا ایستادم، و تستم را انجام دادم و کارتهایم را داشتم و کلیکرم دستم بود و عکسهایم روی پرده بودند. و سه درس هم آماده داشت، شروع کردم به ارائهشان، و این تجربه خیلی غریب خارج شدن روح از بدن را تجربه کردم. یک آن از بیرون به خودم نگاه کردم و گفتم، " جیمی، اینها یک مشت چرندیات هستند. همه این آدمهایی که اینجا نشستند، سخنرانیهای زیادی داشتند، درسهای خیلی زیادی تو زندگیشون یاد گرفتهاند. تو کی هستی که به آنها بگی چی یاد گرفتی؟ کی هستی که راهنماییشان کنی و به آنها درست یا غلط را نشان دهی، این که چی باید بگویند؟" راستش در خلوت خودم کمی بهم ریخته و یک کمی وحشت زده بودم. برگشتم و کمی مثل آن پسرک که با بزهایش از درخت دور شده بود از ان که کارم نتیجه نداده بود، بدخلق و غمگین به راه افتادم. این چیزی نبود که قصد ارتباط برقرار کردن دربارهاش را داشته باشم. و خیلی سخت و زیاد بهش فکر کردم، و فکر کردم خب تنها چیزی که میتوانم بطور خیلی ابتدایی با آن ارتباط برقرار کنم خودم هستم. باید کل مسیر را تغییر میدادم. تنها یک نفر در اینجا هست که میشناسم و آن منم. هنوز دارم خودم رامیشناسم، و سفری برای تمام عمر هست و احتمالاهمه پاسخها را نخواهم داشت. اما درس های خارق العادهای در این سفر گرفتم.
پس کاری که میکنم به اشتراک گذاشتن آموختههایم هست. همانطور که در ابتدا توضیح دادم خیلی خیلی شخصی و زیاده خواهانه است، چطور و چرا این تصاویر را می سازم، و تفسیرشان را به عهده شما می گذارم که بگویید این درسها برایم چه معنایی دارند، و احتمالا چه معنایی برای شما دارند.
در بچگی زیاد سفر کردم. راستش زندگیم خیلی کولی وار و هیجان انگیز بود. به سرتاسر دنیا، و این حس را داشتم که با سرعت زیادی به جلو هل داده شدم تا برای خودم کسی شوم، بشوم آن آدم خاص، جیمی. ول شدم روی کره زمین و همینطور دویدم و دویدم، همسرم گاهی سربه سرم میگذاره و میگه "جیمی، کمی شبیه فارست کامپی" اما من میگم،" نه باور کن که یک چیزی پشتش هست، بهم اعتماد کن." همینطور دویدم و دویدم و وقتی انگار به جایی رسیده باشم ایستادم و به اطرافم نگاه کرده ام و فکر کرده ام که خب به کجا تعلق دارم؟ بدرد کجا میخورم؟ چی هستم؟ از کجا میایم؟ مطلقا نمی دانم. خب امیداوارم اینجا بین حضار خیلی روانشناس نداشته باشیم. شاید بخشی از این سفر درباره تلاشم در یافتن جایی باشد که به آن تعلق دارم. پس در طول رفتن، و نگران این نباشید که وقتی به آن قبیلهها رسیدم خودم را به رنگ زرد نقاشی کرده باشم و با نیزه و لنگ این طرف آنطرف دویده باشم.
اما آنچه یافتم مردمانی بودند که بخودشان تعلق داشتند، و الهامبخش من شدند، مردمانی خارق العاده، و دوست دارم چندتا از قهرمانانم را به شما معرفی کنم. آنها هولی ها هستند.
هولی ها یکی از خارق العادهترین مردمان زیبای روی زمین هستند. مغرورند. در ارتفاعات پاپوآ گینه نو زندگی میکنند. خیلی از آنها باقی نمانده، معروفند به هولی های کلاه گیس به سر. و تصاویری مثل این، منظورم این است که اینها تمام آن چیزی هستند که برایم اهمیت دارد. و شما هفتهها و ماههای زیادی را در آنجا صرف صحبت کردن و نزدیک شدن به آنها میکنید، و میخواستم آنها را ارائه بدهم و بگویم، " شما چیزی دارید که خیلی از مرم ندیدهاند. در این طبیعت اعجاب انگیز نشستهاید." . واقعا همین شکلی هستند، درست همین شکلی. این ها واقعی است. و میدانید چرا مغرورند؟ و میدانید چرا این شکلی هستند؟ و چرا من به معنای واقعی کلمه پدر خودم را درآوردم تا از آنهاعکس بگیرم و به شما ارائه کنم؟ چون صاحب این آیین ها استثنایی هستند
و هر هولی وقتی به سن نوجوانی می رسد برای این که وارد دنیای مردانه شود باید سرش را بتراشد. و بعد هر روز تا آخر عمر مویشان را می تراشند. و با آن مو چه میکنند، آن را تبدیل به یک آفرینش میکنند، آفرینشی که یک چیز بسیار شخصی است. این را خلق می کنند. آفرینش هولی. به همین خاطر هولی های گلاه گیس به سر خوانده می شوند. آن چیزی که روی سرشه کلاه گیسه . تماما از موی انسان درست شده. و بعد آن کلاه گیس را با پرهای پرندگان بهشتی تزیین می کنند، نگران نباشید، آنجا پرنده زیاد است. تعداد آدم ها خیلی کم است، پس جای نگرانی نیست، و باقی عمرشان را صرف بازآفرینی این کلاه ها میکنند و همینطور ادامه میدهند، و این خارق العاده است، گروه دیگری هم هست، آنها را با نام «کالام» میشناسند و در دره کناری زندگی میکنند، اما زبانشان کاملا فرق دارد، و ظاهری کاملا متفاوت دارند و کلاه بسر میگذارند، که از پوسته نوعی سوسک ساخته شده، این سوسک های کوچک سبز زمردی، و گاهی از ۵٫۰۰۰ یا ۶٫۰۰۰ تکه پوسته در این کلاه استفاده میشود، آن ها تمام عمرشان را صرف جمع آوری این سوسک ها می کنند تا این کلاهها را درست کنند.
پس هولی ها الهام بخش من در نسبت به آنچه تعلق داشتند، بودند. شاید باید تلاش بیشتری کنم در یافتن آیینی که برایم اهمیت دارد و بازگشت به گذشته برای یافتن جایی که واقعا به آن تعلق دارم.
بخش بینهایت مهم این پروژه درباره چگونگی عکس گرفتن از این مردمان غیرعادی بود. و اساسا زیبایی هست. به نظرم زیبایی مهم است. ما زمان زیادی از زندگیمان را صرف زیبایی میکنیم: مکانهای زیبا، اشیا زیبا و نهایتا انسانهای زیبا. بسیار، بسیار اهمیت دارد. همه زندگیم را صرف تجزیه و تحلیل کردن این کردهام که چطور به نظر میرسم. آیا از نگاه دیگران زیبا هستم؟ آیا زیبا بودن یا نبود اهمیت دارد، یا صرفا بر اساس زیبایی شناسی خودم است؟ و بعد که به سفر رفتم، به نتیجه کوته فکرانهای رسیدم. اما آیا باید به سفر دور دنیا میرفتم، عذرخواهی می کنم، تا از زنان بین ۲۵ تا ۳۰ سال عکاسی کنم؟ آیا معنای زیبایی این است؟ آیا باقی چیزها قبل و بعد از آن کاملا بی اهمیت بودند؟
و آن تا زمانی بود که سفری را شروع کردم، سفری دور و دراز، هنوز وقتی به آن فکر میکنم بدنم میلرزه. به گوشهای از دنیا رفتم،که نمیدانم هیچکدام از شما راجع به آن هیچوقت چیزی شنیده یا نه،چوکوتکا. تا حالا اسم چوکوتکا را شنیدید؟ چوکوتکا شاید در واقع دورترین نقطهای است که آدم می تواند برود و هنوز روی کره زمین باشد. از مسکو ۱۳ ساعت پرواز است. اول باید به مسکو بروید و بعد ۱۳ ساعت پرواز یکسره از مسکو. تازه اگر بتوانید خودتان را آنجا برسانید. و هانطور که میتوانید ببینید، برخی از آدمها باند فرودگاه را گم می کنند.
و وقتی که در چوكوتكا فرود بیایید، چوکچیها آنجا هستند. این چوکچیها آخرین اینویتهای (شاخهای از اسکیموها) بومیزاد سیبری هستند. و مردمی هستند که دربارهشان شنیده بودم، و به ندرت عکسی از آنها دیده بودم، اما میدانستم که آنجا هستند، و با یک راهنما در تماس بودم، و راهنما گفت، " قبیله محشری هست. تنها ۴۰ نفر از آنها باقی مانده. اوضاعت خوب میشه. پیداشون میکنیم. "پس این سفر را شروع کردیم. وقتی آنجا رسیدیم، بعد از یک ماه سفر کردن روی یخها، پیش آنها رفتم، اما اجازه نداشتم که از آنها عکس بگیرم. گفتند،" نمیشه از ما عکس بگیری. باید صبر کنی. باید صبر کنی تا این که ما را بشناسی. باید صبر کنی تا این که ما ر ا درک کنی. باید صبر کنی تا ببینی چطور با هم تعامل داریم.» و تنها بعد از آن، یعنی چندین هفته بعد، شاهد احترام بودم. هیچ قضاوتی نمیکردند. از کوچک تا بزرگسال مراعات همدیگر را میکردند. بهم دیگر احتیاج داشتند. بچه ها باید کل روز را گوشت می جویدند چون بزرگترها دندان این کار را ندارند، اما در عین حال، بچهها افراد پیر را برای دستشویی کردن بیرون میبرند چون خودشان بیبنیه هستند. پس این جامعه فوق العاده از احترام وجود دارد. و آنها یکدیگر را تحسین و ستایش میکنند، و صادقانه به من آموختند زیبایی چیست. (تشویق)
حالا وقت آن است که از شما حضار بخوام که کمی مشارکت داشته باشید. برای خاتمه سخنرانیم خیلی مهم است. لطفا به فردی که طرف چپ یا راستتان نشسته نگاه کنید، و از شما می خواهم که او را مشاهده کنید، و از او تعریف کنید. خیلی مهم است. این میتواند دماغ او، مو یا حتی بوی او باشد، فرقی نداره، اما لطفا به همدیگر نگاه کنید و به هم یک نظر مثبت بدهید. باید سریع باشید چون داره وقتم تمام میشه. و نباید فراموشش کنید.
باشه، متشکرم، متشکرم، متشکرم، از همدیگه تعریف کردید. تعریفها را فعلا نگهدارید تا بعد.
و آخرین مورد، بینهایت عمیق بود، و تنها دو هفته پیش اتفاق افتاد. دو هفته پیش قبیله هیمبا برگشتم. الان قبیله هیمبا در نامبیای شمالی در مرز آنگولا زندگی میکنه، و قبلا چند بار آنجا بودهام، و برگشتهام تا این کتابی را که درست کردهام تقدیمشان کنم، عکسها را نشانشان دهم، با آنها وارد بحث شوم، که بگویم، " به چشم من اینطور بودید. اینطوری شما را دوست داشتم. من اینطور به شما احترام میگذارم. شما چطور فکر میکنید؟ درست میگم؟ اشتباه میکنم؟" پس این مناظره را لازم داشتم. خیلی خیلی عاطفی بود، و یک شب که دور آتش نشسته بودیم، و اگر راستش را بگم، فکر میکنم کمی هم زیادی مست بودم و زیر آسمان پر ستاره نشسته بودم و گفتم، " فوق العاده است، عکسهای من را دیدی، ما عاشق همدیگر هستیم." (خنده) و یک کمی هم کند شده بودم، و دور و اطرافرام را نگاه کردم و گفتم، به نظرم این حصار اینجا غیبش زده. دفعه پیش که اینجا بودم، حصار نبود؟ میدانید این حصار بزرگ دور دهکده، و آنها نگاهی به من انداختند و ادمه دادند که،" آره، کدخدا مرد." و فکر کردم، باشه، کدخدا در حال مردن هست، شما باخبرید، باز به ستارهها نگاه میکنم، به آتش. کدخدا میمیره. محض رضای مردن کدخدا چه ربطی با حصار میتونه داشته باشه؟ "کدخدا میمیره. خب، اول خرابش میکنیم؟ بعد روش تعمق میکنم. بعد دوباره میسازیم. بعد احترام میگذاریم." و من زدم زیر گریه،چون پدرم تازه مرده بود، قبل از این سفر. و هرگز برایش اعتراف نکردم، و هرگز از او بخاطر این واقعیت که امروز احتمال در اینجا بودنم را مدیونش هستم قدردانی نکردم. این مردم به من آموختند که ما آنچه هستیم بخاطر پدر و مادرمان و پدربزرگ و مادربزرگمان و اجدادمان و افراد ما قبل آنهاست. و من مهم نیست که چقدر رمانتیک یا ایدهال گرا در این سفر باشم، نا دو دهفته قبل از آن خبر نداشتم. تا دو هفته قبل از آن خبر نداشتم.
پس همه اینها چی می گویند؟ خب، تصویری هست که دوست دارم به شما نشان دهم، تصویری خیلی خاص، و در ابتدا تصویری نبود که حتما بخواهم انتخاب کنم. چند روز پیش نشسته بودم و مشغول انتخاب کردن یک تصویر قوی بودم. یک نفر گفت،"باید به تصویر نِنِتس را نشان دهی. نِنِتس را." گفتم باشه، اما این عکس دلخواهم که نیست. ادامه داد، " نه نه نه نه نه. عکس بینظیری است . تو توی چشمانش هستی." گفتم،" منظورت از اینکه توی چشمانش هستم چیه؟ این عکس نِنِتس هست." گفت،" نه، نگاه کن. از نزدیک نگاه کن، توی چشمانش هستی." و وقتی از نزدیک به این تصویر نگاه کنید، انعکاس مرا درچشمانش میبینید، بنابراین فکر میکنم که او احتمالا روح من را دارد و من در روح او هستم، و در خلالی که این تصاویر به شما نگاه میکنند، از شما میخوام به آنها نگاه کنید. شاید در چشمانش انعکاس نداشته باشید، اما چیز فوق العاده مهمی درباره این مردم هست. همانطور که برایتان گفتم، در نهایت جواب ها را ندارم، اما شما حتما دارید. حتما یک چیزی در آنجا هست. پس اگر بتوانید کمی درباره آنچه اینجا بحث شد تعمق کنید، درباره زیبایی، احساس تعلق و نیاکان و ریشههایمان، و از شما می خواهم که لطفا از جایتان بلند شوید. (خنده) الان بهانه ای ندارید، چون دیگر تقریبا وقت ناهار است، و نگران نباشید، خبری از ایستاده تشویق کردن نیست. برای تعریفهای شما تور پهن نکردم. چند دقیقه پیش ازتون تعریف کردم. ازتون میخوام صاف بایستید. میخوام نفستون را حبس کنید. حرفم این است. قرار نیست دو هفته زانو بزنم و خواهش کنم. نمیخوام ازتون بخوام که بز زیر بغلتون بگیرید، و می دانم که شما شتر ندارید. عکاسی بی نهایت قدرتمند است. زبانی که همه ما الان آن را می فهمیم. ما حقیقتا آن را درک می کنیم، و همه ما این شومینه جهانی دیجیتال را داریم، اینطور نیست؟ اما میخوام که شما را با دنیا به اشتراک بذارم، چون شما نیز قبیله اید. شما از قبیله TED هستید، نه؟ اما باید این تعریف را به یاد بیاورید. باید صاف بیایستید، از توی دماغتون نفس بکشید، و من عکستون را می گیرم، باشه؟ میخوام تصویر پانورامیک بگیرم، پس یک دقیقه وقت می گیره، باید تمرکز کنید، باشه؟ نفس بکشید، صاف بیایستید، خنده نباشه، هیس، از دماغتون نفس بکشید. میخوام عکس بندازم.
(کلیک ها)
سپاسگزارم.
(تشویق)