هنر فراموش شده شهر فرنگ
متن سخنرانی :
خیلی وقت پیش، یک انیمیشن ساز حرفهای بودم.(موسیقی)
[اریک دایر]
[انیمیشین ساز]
[آهنگ ساز]
و در شب، فیلمهای آزمایشی خودم را میساختم.
(موسیقی)
و من زمانهای زیادی را، خیلی زیاد،در برابر مانیتور صرف کردم برای کاری که روی صفحه نمایش،نمایش داده شود، و من نیاز مبرم داشتم تا دوبارهو دوباره مشغول انجام آن شوم.
اکنون، قبل از "سیمپسونها،" قبل از "گامبی،" قبل از "بتی بوپ" قبل از اینکه چیزهایی مثل سینما و تلویزیون باشد، انیمیشن هایی به این صورتبسیار محبوب بودند. این یک شهر فرنگ است. و وقتی شما میچرخانیدش، و از شیارهای روی آن،درونش را نگاه میکنید، میبینید که تصاویر زنده میشوند. این یک انیمیشن به صورت فیزیکی است، و انیمیشنی است که میتوانمچندین بار آنرا دستکاری کنم.
این ایده را به دانمارک بردم. من و خانوادهام با هزینهبورسیه تحصیلی به آنجا رفتیم. این دخترم است، میا. سراسر شهر را با دوچرخهام گشتم و از موارد متحرک و جالب کپنهاگ تصویربرداری کردم: قایق سواران درون کانالها، رنگهایی که در پائیز خودشان را نشان میدهند، دوچرخههای رایگان در سطح شهر، عشق، بافت، آشپزی سالم --
(صدای خنده)
و من تمام آن ویدئوها رابا پرینت کردن آنها روی این کاغذهای بلند،به دنیای فیزیکی آوردم و به این شکل مرتبشان کردم.
اکنون، من شهر فرنگ خودم را اختراع کردهام، که استوانه را از آن حذف و شیارها را با دوربین فیلم برداری جایگزین کردم. و بسیار برایم هیجان انگیز بود. زیرا به این معنی بود که میتوانستم این اشیاء فیزیکی را بسازم، و میتوانستم از آنها فیلم درست کنم. این هم دوچرخه سواری من است.
(صدای خنده)
نزدیک به ۲۵ تا مجسمه کاغذیکه هر کدام به اندازه یک چرخِ دوچرخه بودند، ساختم. آنها را به استودیو آوردم، آنها را چرخاندم و از آنها فیلمبرداری کردم تا فیلم "دوچرخه های کپنهاگ" را بسازم.
(صدای موسیقی)
این پروژه نه تنها به من این فرصت را دادکه دوباره دست به کار شوم بلکه زندگیام را نیز به من برگرداند. به جای صرف کردن ۱۲، ۱۵ ساعت از روزکه صورتم جلوی یک صفحه خشک میشد، یک ماجراجویی کوچولو همبا خانواده جدیدمان داشتیم که در طول این ماجراجوییاز آن فیلمبرداری کردم، و این نوعی همزیستیِ کار و هنر بود. و من فکر میکنم که بی معنی نباشد که به این شهر فرنگ "چرخِ زندگی" بگوییم.
(صدای موسیقی)
اما فیلم و ویدئوتصویرهایی تخت ارائه میدهند، پس سعی کردم تا از تخیلم استفاده کنم و راهی پیدا کنم تا این سازههای کارتون مانند را بتوان به این شکل هم تجربه کرد، و همچنین نوعی کاملاً چشمگیراز سازههای کارتون مانند بود. اینجا همانجایی است که ایدهتونل شهر فرنگ به ذهنم رسید. شما با یک مشعل دستی قدم میزنید، و به هرنقطه با چراغ قوهتان اشاره کنید، به تصاویر زندگی میبخشید. برنامه ریزی کردم که این پروژه راتا ۳۰ یا ۴۰ سال آینده عملی کنم.
(خنده)
اما یک نمونه اولیه با مقیاسی به اندازه نصف ساختهام. آنرا با ولکرو پوشاندم، و میتوانم روی این پل دراز بکشم و قسمتهای متفاوت انیمیشن را به دیوارهها بچسبانم و آنها را امتحان کنم. مردم میگفتند که این،آنها را به یاد "MRI" میاندازد. و این مثال پزشکی چیزی را یاد من انداخت، زیرا در ۱۴ سالگیم، با مشکل بسیار حاد بینایی مواجه شدم که آرام آرام داشت بیناییام را از بین میبرد، و من در حین انجام کارهایمهیچ توجهی به آن نمیکردم. بنابراین در قالب این قطعه که بهش میگویند"ایمپلنت" به آن توجه کردم. این یک دستگاه پزشکی تخیلیبا بزرگنمایی بسیار زیاد است که اعصاب بینایی را به هم وصل میکند. و به طور کلی، از طرفی، آن رابرای تجربه شما، مینیاتوری میکند. با یک مشعل دستی، آنها میتوانند در میان سازهها قدم بزنند، و هزاران ربات در سایزهای سلولی را کشف کنند که دائماً در اعصاب بیناییداخل و خارج میشوند، و در شبکیه چشم مستقر شده و برای تعمیر آن سخت مشغول کار هستند. این تصور علمی تخیلی مناز بیماری لاعلاج خودم است.
(صدای ماشین)
امروزه، در دنیای واقعی ژن درمانیو تحقیقات مربوط به آن، ژنهای سالم مامور میشوند تا سلولهایناسالم را بعنوان ویروس بشناسند. رویاهای رنگی و امید پرنیان،در این ایده هست، همچنین یک ایدهی ترسناک و تهدید کننده هم در رابطه با ویروسهایی که در بدن شمابه گونه مهاجم تبدیل میشوند، وجود دارد.
ضعف بیناییام کمکم کرد تا از چیزهایی فاصله بگیرم که ارتباط مرا با دنیا قطع میکردند. بجای اینکه خودم را در ماشین حبس کنم، دوچرخه سواری میکردم، از اتوبوس و مترو استفاده میکردم و بسیار زیاد قدم میزدم. و بجای تمرکز زیاد تصویریروی پروژههای درون استودیو، اصولاً، فضای آزاد را بیشتر انتخاب میکردم و از حواسم بیشتر استفاده میکردم.
این چشم انداز در فاصله چند ساعتی شرق سندیگو در کالیفرنیاست. برادرم هم در آنجا زندگی میکند. من و داداشم چهار روز آنجا چادر زدیم. دوربینم را برداشتم، و در میان درهها قدم زدم. و سعی کردم تا تصور کنم و بفهمم چه نوع حرکتی در این مکان وجود خواهد داشت که همچنان وجود دارد و دست نخورده باقی مانده. گمان کنم آرام ترین مکانی بودکه تا حالا در آن بودم. و من فهمیدم که آن حرکت بدن خودمدر میان آن چشم انداز بود که آن تصاویر متحرک را میساخت. این حرکتِ تغییر چشم انداز بود.
بنابراین از آن عکسها قطعهای ساختمو اسمش را "غار گِلی" گذاشتم. یک قطعه چند لایه چاپ شده است، و شما میتوانید فکر کنیدکه یک شهر فرنگ باز شده است. این نوعی پانوراما از منظره غربی من است. و در کنار قطعه چاپ شدهیک نمایشگر ویدئویی هم بود که انیمیشن مخفی شده را همراه با کارهای هنری نشان میداد. من فکر میکنم یکی از بهترینقسمتهای این پروژه برای من این بود که وقت بیشتری با برادرم گذراندم، که در فاصله ۴٫۰۰۰ کیلومتری از من زندگی میکند. و ما فقط در این چشم اندازبه ظاهر ابدی مینشستیم که توسط آب در میلیونها سال شکل گرفته بود و صحبت میکردیم. دربارهی بزرگ شدن فرزندانمان و پا به سن گذاشتن والدینمان و پدرمان که از سرطان خون، زوال عقلو بیماریهای عفونی رنج میبرد صحبت کردیم. و این من را رنج میداد،که به عنوان افراد، ما فانی هستیم، اما بعنوان خانواده، ما یک چرخهی مداوم هستیم -- نوعی از چرخ زندگی.
حالا، من میخواهم شما رابا قدردانی از یکی از مشوقانم ترک کنم. او به من یادآوری کردکه حضور فیزیکی مهم است و این بازی خیلی باکلاس نیست، اما مورد نیاز است. او پیکسی است، و او سگ خانوادگیِ ماست. و عاشق پریدن است.
(واق واق کردن سگ)
(واق واق کردن و صدای بوینگ بوینگ کردن فنر)
و این نوع جدیدی از شهر فرنگ است که من در مرکز پژوهشهای تصویری در "UMBC" در بالتیمور، آن را ابداع کردم. و من آن را "شهر فرنگ آنی" مینامم.
(واق واق کردن سگ)
(واق واق کردن و صدای بوینگ بوینگ کردن فنر)
ممنونم.
(تشویق)