وقتی گزارشگری خود داستان میشود
متن سخنرانی :
صبح همگی بخیر. وقتی اولین بار از من برای انجام سخنرانی TED درخواست شد، دست به دامن گوگل شدمو اطلاعاتی درباره آن پیدا کردم، خب این که چطوری است. و یکی از اولین چیزهایی که خواندمسخنرانی از آمریکا بود که میگفت تا قبل از آمدن روی صحنهحس میکرد کار آسانی است، و بعد دیده که زمانبسرعت رو به اتمام است.(خنده)
و این موضوع برایش یادآور بمب بود. فکر کردم، « این آخرین چیزی است که لازم دارم.»
(خنده)
(تشویق)
به هر حال، اینجا بودن امتیاز بزرگی است. فکر کنم برای یک سردبیرکمی شبیه شوخی باشد که عکاسی را برای افتتاح یک رویداد سخنرانی انتخاب کند.
(خنده)
ما بخاطر واژههایمان معروف نیستیم و من ۴۰ سال گذشته را پشت دوربین پنهان بودم تا مجبور به حرف زدن نباشم. اما امروز اینجا هستم، و میخواهمداستانهایی را تعریف کنم و از اهمیت داستانها برای من و البته به نظرم اهمیت آنها برای همه. مطمئنم که امروز داستانهای زیادی را میشنوید و با گوش دادن داستانهای دیگران، من فکر میکنم میتوانیم درباره دنیا و آدمهای دیگر یاد بگیریم و درک بهتری پیدا کنیم. پس میخواهم از سه داستانی صحبت کنمکه به عنوان یک عکاس داشتهام و این که چطور الهامبخش من شدند، و این که چطور در زندگی بخشی از داستانهایی شدهام که خودم آنها را مستند کردم.
همانطور که جان گفت، من عکاس مد و عکاس موسیقی برای ۱۰ سال بودم. از آن لذت بردم، کلی خوش گذشت، اما همیشه میخواستم چیزی بیشتر در کارم انجام دهم. داستانگویی چیزی بودکه همیشه میخواستم انجام دهم. پس ۱۰سال قبل، تصمیم گرفتمتا به دور دنیا سفر کنم، تا بروم و مردم دیگر رادر شرایط موجودشان عکاسی کنم و داستانهایشان را ثبت کنم،آنها را زنده نگه دارم تا شاید مردم دیگر آن را بفهمند. اما یک شبه اتفاق نیفتاد. وقتی بعنوان یک عکاس موسیقی و عکاس مد کار می کردم، همیشه این حس نارضایتی را داشتمکه چیزی کم است، که از مهارتهایم بدرستی استفاده نمیکردم. و شاید الان خیلی ربط آن روشن باشد اما آن موقع واقعاً نمیفهمیدم چطور باید از عکاسی برای انجام کاری مفید استفاده کنم. پس از عکاسی دست کشیدم. کاملاً از آن دست شدم و تصمیم به انجام کارهای مراقبتی گرفتم.
شروع کردم به مراقبت کردن از جوانی به اسم نیک. نیک اتئیسم دارد، اتئیسم حاد. در طول سالهای مراقبت از او،دوستان خیلی نزدیکی شدیم. از او مراقبت ۲۴ ساعت میکردم، با هم بیرون میرفتیم و کارهای مختلف میکردیم، شنا، پیاده روی، همه کار. کم کم که او را بهتر شناختم، متوجه شدم که داستان او گفته نشده. او به خودش آسیب میرساند، خیلی وقتها به صورت خودش مشت میزد. و کسی در واقع آن را نمیدید. خب این نیک هست. عادت داشت که بگوید زندگی اوبه زندگی در طبقه پایین یک مهمانی میماند. صدای مهمانی رااز توی آشپزخانه میشنید، اما همیشه این حس را داشتکه در زیرزمین گیر افتاده، در دنیای کوچک خودش، میخواست عضوی از مهمانی باشد اما قادر نبود تا طبقه بالا برود. پس شروع به مستند کردنش کردم. شروع به عکس گرفتن از آن کردم، واقعاً بدون این که قصد خاصیاز این عکسها داشته باشم، تنها به عنوان روشی برای ثبت آن.
و هنگامی که شروع کردم به این کار، به این رسیدم که میتوانم داستان کسی را از طریق عکسهایم بگویم. همانطور که گفتم، نیک بخودش آسیب میرساند. بصورت خودش مشت میزد. و کسی واقعاً او را نمیدید. با شکل گرفتن رفاقتی نزدیک بین ما، سرانجام به من اجازه داد که او را در حین انجام این کار ببینم و آن را ثبت کنم. آن لحظه اعتماد. خدمات اجتماعی در کمک کردن به نیک چندان خوب نبودند، و گفتند که به آن بدی هم که میگفتیم بخودش آسیب نمیرساند.
خب یک روز، یک عکس گرفتم از وقتی که بخودش آسیب میرساند. آن را به مراکز اجتماعی بردیم، و واکنش آنها فوری و باور نکردنی بود، و آنها موفق شدند کلی کمک دریافت کنند. و الان خوشحالم که بگویم الان بعد از ۸ سال، راستش دیشب با نیک حرف زدم و او میخواست به من بگوید که خیلی حالش بهتر است و دیگر به خودش آسیب نمیرساند. و امیدوارم در کوچکترین شکل هم که شده عکاسی بخشی از این فرآیند باشد. مهمترین چیزی که اتفاق افتاد این بود که باعث شد دوربینم را بردارم و داستان آدمهای دیگر را بگویم.
یکی از داستانهایی که انجام دادم،در کتوپالونگ در مرز برمه و بنگلادش است. در اینجا پناهجویان روهینگیایی بحال خود رها شدند تا بپوسند، ببیش از ۲۰ سال است. این عکس ارودگاه غیررسمی است. آن بالاتر، میتوانید اردوگاه رسمیسازمان ملل را ببینید. و این کلبهها اردوگاههای غیر رسمی هستند. فاضلاب تصفيه نشده از توی اردوگاه میگذرد. مردم آنجا فراموش شدهاند، پس فکر کردم مهم است که آنجا برومو داستانهای آنها را ثبت کنم. پس با بزرگ دهکده هماهنگ کردم؛ تا مردم روز بعد پیش من بیایند و از همه این آدمها عکس بگیرم و داستانهایشان را ثبت کنم. پس صبح که شد آنجا رفتم، یک ملحفه بزرگ سفید را آویزان و شروع به عکس گرفتن از این آدمها کردم.
ناگهان، اوضاع کمی از کنترل خارج شد، و اگر چه هنوز سپیده دم بود، جمعیت چند صد نفری ما رابا کلی بیماری و مرض توی این محوطه خیلی کوچک اسکان داده بودند و وضعیتی بسیار نومید کننده بود. و این دقیقاً وضعیتی استکه الان دارند -- درمانده. کودکی که تومور داشت و در حال خفگی تدریجیاز هیچ کس کمکی دریافت نکرد، کمی وحشت کردم، چون این مردم نزد من میآمدند، مستاصل، و سعی میکردم به بزرگ دهکده توضیح دهم که من پزشک نبودم، و نمیتوانستم به این مردم کمکی کنم. و بزرگ دهکده رو به من کرد و گفت، «نه، واقعا مهم است؛این آدمها میدانند که تو پزشک نیستی. اما حداقل یک نفر داستانش را الان تعریف میکند، و یک نفر ثبت میکند که برای آنها چه اتفاقی افتاد. و آن لحظه خوبی برای من بود. به این بصیرت رسیدم که شاید ارزش داشته باشد که بروم و این کارها را انجام دهم.
داستان الهامبخش دیگر در اودسا، اکراین پیش آمد. از یک سری کودکان خیابانیمستند تهیه میکردم. برای این کار با آنها در یک خانه متروک همخانه شدم که میتوانم بگویم در نوع خود تجربهای بود. خیلی از آن شبهای پرخشونت ناشی از ودکا را با کیفم در گوشهای مینشستم و با خودم میگفتم، «از کی این ایده خوبی شد؟»
(خنده)
میخواهم بگویم که در این لحظاتاست که فکر میکنم، «چرا دنیای مد را ترک کردم؟»
اما آنها بچههای معرکهای بودند، و در روز آخر، بعنوان سفرخداحافظی من را به دریا بردند. همانها هستند در حال ودکا نوشیدن. و بعد سرج، که از همه بزرگترو خشنتر بود -- تازگی از زندان بیرون آمده بودبرای چاقو زدن به یکی -- میآید و دستانش را دورمحلقه میکند، «برویم شنا.» الان باید گویم، من یک راهنمای«Lonely Planet» برای سفر به اوکراین داشتم و در آن نصیحتهایی از این دست بود که با کودکان خیابانی هم کلام نشوید، و این که حتماً حواستان به وسایلتان باشد و به هیچ وجه برای شنا نروید.
(خنده)
خب پس گفتم، « فکر نکنم ایده خوبی باشد.» سرج دستش را پشتم گذاشت. و من گفتم باشه. خب من اینجاهستم.
(خنده)
واقعا همه دوربینهایم، تجهیزاتم را دستاین بچه های کوچک خیابانی دادم. و آنها هم گرفتند. اگر به پس زمینه نگاه کنید جالب است که متوجه میشوید بقیه کودکان خیابانی توی آب نیامدند، «در حالی که من رفتم توی آب!»
اما یکی از این بچه های کوچک، لیلیک، او کسی بود که دوربین دستش بود، و شروع به عکس گرفتن کرده بود. به خاطر این دوربین خیلی هیجان داشت. و خیلی درباره این حرف زدیم که چطوربرای او دوربینی بگیرم و برگردم و شروع به آموزشعکاسی به او کنیم. نگاه واقعا تیزی داشت. این اوست در آنجا. این عکس عصر همان شب آخری است که آنجا بودم. آن شب چون باید وسایلم را جمع و جور میکردم برگشتم و آنجا نماندم. و وقتی صبح برگشتم مرده بود. کلی قرص با ودکا خورده بود. و در طول شب از حال رفت و دیگر بیدار نشد. دوباره، آن یادآوری دیگری بود از این که احتمالاً چراداستانهای آدمها را ثبت کنم: چرا زندگی آنها مهم است، چون برای من ثبت آنهامهم است،
بعد در فوریه سال گذشته،وقتی در حال گشت زنی در افغانستان بودم پایم روی مین رفت. این من هستم در آنجا. بخشی از داستان شدم. در ابتدا به وضوح از آنچهبرایم اتفاق افتاده بود نابود شدم. فکر کردم کارم تمام شده است و دیگر چیزی برایم معنی نداشت. و بعد تشخیص دادم: هرگز کنگو، آنگولا و بنگلادش برای عکاسی نبودهام. به آن مکانها رفتم چون میخواستم تا به نحوی تغییر ایجاد کنم، و عکاسی شد ابزار من.
و بعد آگاه شدم که بدنم از خیلی جهات نمونه زندهای از بلایی استکه جنگ سر مردم میآورد. و تشخیص دادم که میتوانم از تجربه خودم، بدن خودم استفاده کنم تا آن داستان را بگویم. و آن هم با نگاه کردن به آن آدمهایدیگری که ثبت کرده بودم ممکن شد. به نیک و انعطاف پذیری او فکر کردم به روهینگیاییها فکر کردم و این واقعیتکه آنها امیدی ندارند. به لیلاک و یک زندگی از دست رفته فکر کردم. و در واقع، این داستانهایی بود که ثبت کردم که الهامبخش من در پشت سر گذاشتنسال پیش بود، تا زنده بمانم، تا روی پاهای جدیدم بایستم و قادر باشم بیایم و داستانهایشان را بگویم، و البته داستان خودم را.
پس یک پرتره از خودم گرفتم چون میخواستم به همه نشان دهم که بمب با آدمها چه میکند، اما همینطور نشان دهم که از دست دادن پاهایتان، پایان زندگی شما نیست ممکن است چیزی که مردم به آن معلولیت میگویند داشته باشید، اما از کار افتاده نیستید، که قادرید هر کاری را انجام دهید اگر ذهن خود را معطوف آن کنید و آن را باور داشته باشید. عجیب است اما از بسیاری جهات به این نگاه میکنم که پارسال کجا بودم و الان کجا هستم، و تشخیص دادم که کلی چیزها را دارمکه قبلاً نداشتم. اگر آن اتفاق نیفتاده بودالان اینجا ننشسته بود. قادر نبودم آن عکسها را نشان شما بدهم و این داستانها را تعریف کنم. خوش شانس بودم که ۱۰سال پیش،وقتی نشستم و سعی کردم ببینم چطور میتوانم در این دنیا تفاوتی بوجود بیاورم. تشخیص دادم که عکاسی کردن من یک وسیله استو راهی برای انجام آن.
فکر کنم کلید واقعی همین باشد. این که ما میتوانیم بخشی از آن چرخ باشیم. همه ما میتوانیمدندانههای چرخ تغییر باشیم. همه میتوانیم تفاوت ایجاد کنیم. هر کسی قابلیت استفاده از چیزی را دارد تا در دنیا تفاوت ایجاد کند. همه میتوانیم جلویتلویریون بنشینیم و بگوییم «نمیدانم باید چکار کرد در اینباره،»و فراموشش کنیم. اما واقعیت این است مامیتوانیم همه کار کنیم. شاید فقط نوشتن نامه باشد. شاید فقط ایستادن روی جعبهو سخنرانی باشد. شاید فقط ضبط داستان کسی باشد و گفتن آن برای کس دیگر. اما هر کدام از ما که اینجا هستیم، اگر قصد ایجاد تفاوت داریم، شدنی است، چیزی جلودار ما نیست. و ما همه تجربیات خودمان را داریم که از آنها میشود استفاده کرد.
پس این چیزی بود که امروزمیخواستم درباره آن بگویم. فقط میخواستم بگویم که زندگیدر همه دنیا جریان دارد. آدمها چیزهای وحشتناکی را پشت سر میگذراند. هر یک از ما تجربه سخت خودش راپشت سر میگذارد. اما با تعریف کردن داستانها برای همدیگر است که میتوانیم الهامبخش یکدیگر در گذراندن تجربههای بد خود شویم. میدانم آدمهایی که داستانهایشان را ثبت کردم من را به اینجا رساندند. و امیدوارم در کوچکترین شکل هم که شده، داستانهایی که برایتان گفتم موثر واقع شود. و در عوض، امیدوارم از تجربههای خودبرای کمک به دیگران استفاده کنید.
خیلی از شما متشکرم.
(تشویق)