دو جسد گمنامی که به ساحل آورده شده بودند. داستان‌های آنها اینجاست

متن سخنرانی :
خب درست اینجا روستای خیلی کوچک ایلاه درنزدیکی لیستا هست. درست در جنوبی‌ترین بخش نروژ. در دوم ژانویه امسال، پیرمردی که در این روستا زندگی می‌کند، بیرون رفت تا ببیند که امواج چه چیزی را طی طوفان اخیر به ساحل آورده است. بر روی چمن‌ها درست در کنار اب، جامه‎ای غواصی یافت. که خاکستری و مشکی بود،و به نظر ارزان قیمت میامد. از هر پاچه‎اش دو استخوان سفید بیرون زده بود. کاملا واضح بود که بقایای یک آدم است.
معمولا در نروژ، افرادی که می‌میرندخیلی زود تشخیص هویت می‌شوند. بنابراین پلیس شروع به تحقیق در لیست مفقود شدگان در منطقه کرد، سپس مفقودشدگان در سطح ملی، و حوادثی که ممکن بودبه این مرتبط باشد را جستجو کرد. چیزی پیدا نکردند. آنها گزارش دی ان ای گرفتند، و شروع به تحقیق بین المللی از طریق اینترپل کردند. هیچی. این فرد کسی بود که گزارشی در باره مفقود شدنش نبود. زندگی نامرئی که پیش بسویگوری بی نام می‎رفت. اما بعد از یک ماه، پلیس نروژ یک پیام از پلیس هلند دریافت کرد. چند ماه قبل از آن،آنها یک جسد یافته بودند، با لباس غواصی یکسان،و نمی‌دانستند که این فرد کیست. اما پلیس هلند موفق شد رد لباس غواصیرا بگیرد از طریق چیپ سامانه بازشناسی با امواج رادیوییکه در لباس کار گذاشته شده بود. پس آنها قادر بودند که بگویند که هر دو لباس با یک مشتری و در یک زمان خریداری شده بود، هفتم اکتبر ۲۰۱۴، در شهر فرانسوی کالیتوسط کانال انگلیسی. و این تمامی چیزی بود که آنهاتوانستند بفهمند. مشتری پول نفد پرداخته بود. خبری از نوار ویدیوی در فروشگاه هم نبود. خب ، پرونده بسته شد.
ما این داستان را شنیدیم، و موضوع مورد توجهمن و همکار عکاسم، تام کریستین قرار رفت، و البته ما پرسشی آشکار داشتیم:اینها چه کسانی هستند؟ در آن زمان ما به سختینام کالی را شنیده بودیم، اما حدود دو دو سه ثانیه طول کشیدما بفهمیم که شهر کالی اساسا برای دو مورد مشهور هست. نزدیکترین نقطه قاره اروپا به بریتانیا است، و مهاجرین و پناهندگان دراردوگاهی در آنجا اقامت دارند و مذبوحانه تلاش می‌کنندکه از آب بگذرند و به بریتانیا بروند. و درست در آن زمان این یک این نظریهقابل پذیرش درباره هویت این دو نفر بود، و پلیس نیز همین نظریه را داشت. چونکه اگر شما یا من و یا هر کس دیگریبا ارتباطات محکم در اروپا در ساحل فرانسه گم شود، مردم از آن باخبر می‌شوند. دوستان و یا خانواده شماگم شدن شما را گزارش می‌دهند، افراد به دنبال شما می‌گردند،رساناهای مطلع هستند، و تصاویری از شما بر رویتیرهای چراغ برق خواهد بود. ناپدید شدن بدون باقی گذاشتن رد خیلی مشکل هست. اما اگر شما از جنگ سوریه فرار کنید، و خانواده شما،البته اگر خانواده ای باقی مانده باشد، الزاما نمی‎دانند که شما کجا هستید، شما اینجا بطور غیر قانونی هستنید در بین هزاران نفر دیگرکه می‌آیند و می‌روند. خُب، اگر شما روزی ناپدید شوید،کسی متوجه نمی‌شود. پلیس هم به دنبال شما نخواهد گشتچونکه کسی نمی‌داند که شما ناپدید شده‎اید.
و این اتفاقی است که برای شادی عمر کاتاف و معاض ال بلخی رخ داد.
من و تام به کالی برای اولین باردر آوریل امسال رفتیم، و بعد از سه ماه تحقیق توانستیم که داستان این دو مرد جوان که از جنگ سوریه فرار کرده بودند و به کالی رسیده بودند را بگوییم، که جامه غواصی خریده و به نظر می‌رسد که تلاش کرده بودند که برای رسیدن به انگلیسسراسرکانال انگلیس را شنا کنند. و این داستانی در باره این حقیقت هست کههر کسی نامی دارد، هر کسی داستانی دارد،هر کسی هویتی دارد. اما همچنین داستانی دربارهزندگی روزمره پناهنده‎گان در اروپاست.
خُب جستجوی ما از اینجا شروع شد. این کالی هست. اکنون، بین ۳٫۵۰۰ تا ۵٫۰۰۰نفر اینجا در شرایط وحشتناک زندگی می‌کنند. اینجا لقب بدترینکمپ پناهندگان اروپا را دارد. دسترسی به غذا،دسترسی به آب، و دسترسی به بهداشت و درمانمحدود هستند. بیماری و عفونت بسیار گسترده هست. همه اینجا گیر کرده‎اند چون تلاش می کنند به بریتانیا بروند برای اینکه تقاضای پناهندگی کنند. آنها در پشت کامیونهایی که به روی کشتی‌ها و یا به یوروکانال می روند پنهان می‌شوند. یا در شب به ترمینال کانال می‌روند و تلاش می‌کنند در قطار پنهان شوند.
بیشترشان می‌خواهند به انگلیس بروند زیرا آنها زبان انگلیسی را می‎دانند، و فکر می‎کنند شاید آسان‌تر باشدتا زندگی جدیدی را در آنجا شروع کنند. آنها می‌خواهند کار کنند، درس بخوانند، بتوانندزندگیشان را ادامه دهند. خیلی از این افراد بسیار تحصیل کرده هستندبا مهارت‎های بالای شغلی. اگر به کالی بروید و با پناهنده‌ها صحبت کنید، شما وکیل، سیاستمدار، مهندس، طراح گرافیک،ارتشی می‌بینید. شما طیف کاملی از افراد را خواهید داشت. اما معمولا این افراد  به شیوه ای که ما درباره مهاجرین و پناهندگان صحبت می‌کنیم گم می‌شوند، چونکه ما عموما با آمار صحبت می‌کنیم.
۶۰ میلیون پناهنده در جهان هست. سالیانه حدود نیم میلیون ازدریای مدیترانه عبور کرده و به اروپا می‌روند، و تقریبا ۴٫۰۰۰ نفر در کالی اقامت دارند. اما اینها عدد هستند، و اعداد درباره اینکهاین افراد چه کسانی هستند چیزی نمی‌گویند، از کجا آمدند، یا چرا به اینجا آمدند.
و اول اینکه می‌خواهم دربارهیکی از اینها به شما بگویم. این مرد ۲۲ ساله به ناممعاض ال بلخی اهل سوریه هست. ما برای اولین بار در کالی درباره او شنیدم در اولین مرتبه‎ای که به دنبال پاسخی برای تئوری این دو جسد بودیم. بعد از مدتی، ما این داستان را درباره یک مرد سوریه‎ای شنیدیم که دربرادفورد انگلستان زندگی می کند، که مایوسانه به دنبال برادرزاده شمعاض برای ماهها می‌گشت. معلوم شد که آخرین باری کهدرباره معاض شنیده شده هفتم اکتبر ۲۰۱۵ بوده است. همان روزی بوده که لباس خریداری شده. ما به آنجا پرواز کردیم و عموی او را دیدیم و نمونه دی ان ای او را گرفتیم، و بعد از آن دی ان ای فامیل نزدیکتر معاض را نیز گرفتیم که در اردن زندگی می‌کند. آنالیز دی ان ای نتیجه گرفت جسدی که در لباس شنا در ساحل هلند پیدا شده بود معاض ال بلخی بود. و در زمانی که ما این تحقیقات را انجام می‌دادیم، داستان معاض را دانستیم. او دردمشق، پایتخت سوریهدر سال ۱۹۹۱ به دنیا آمد. در خانواده متوسطی بزرگ شد، و پدرش میانسال و مهندس شیمی هست و یازده سال را در زندان برای بودندر میان مخالفان سیاسی سوریه گذراند. زمانی که پدرش در زندان بود، معاض مسئولیت و مراقبتاز سه خواهرش را بعهده گرفت. خواهرانش گفتند که او مرد بسیار مهربانی بود. معاض مهندسی برق در دانشگاه دمشق می‌خواند.
خُب چند سال بعد از شروع جنگ سوریه، خانواده‌اش از دمشق به کشور همسایهاردن فرار کردند. پدرش مشکل داشت که شغلی در اردن پیدا کند، معاض نمی‌توانست درسش را ادامه دهد، و او فکر کرد"بسیار خوب، بهترین کاریکه می‌توانم برای کمک به خانواده‌ام کنم این است که به جایی برومکه درسم را تمام کنم و شغلی پیدا کنم." پس به ترکیه می رود.
در ترکیه، در دانشگاه پذیرفته نمی‌شود، و چون اردن را به عنوان پناهنده ترک کرده بود، اجازه نداشت که دوباره برگردد. بنابراین تصمیم گرفت که به بریتانیا برود، جایی که عمویش زندگی می‌کند. او به الجزیره رفت،و بعد پیاده به لیبی رفت، به قاچاقچیان پول داد تا به او کمک کنند تا با قایق به ایتالیا برود، و از آنجا به طرف دانکیرک، شهری در نزدیکی کالی و کانال انگلیس. ما می‌دانم که او حداقل ۱۲ مرتبه تلاش کردکه به آن سوی کانال انگلیس با پنهان شدن در کامیون برود. اما به دلایلی،باید کاملا ناامید شده باشد. آخرین شبی که او را زنده دیدند، او در یک هتل ارزان نزدیک ایستگاهراه آهن دانکیرک بود. ما اسم او را در سوابق هتل دیدیم،و به نظر میآید که او تنها آنجا بود. روز بعد او به کالی رفت،و وارد یک فروشگاه ورزشی شد چند دقیقه قبل از ۸ شب، همراه شادی کاتف. هردوشان لباس شنا خریدند، زن فروشنده آخرین نفری بود که آنها را زنده دید. ما سعی کردیم بفهمیم که شادیدر کجا معاض را دیده، اما نتوانستیم این را بفهمیم. اما آنها داستان مشابهی دارند. ما ابتدا درباره شادی ازعموزاده‎اشکه در آلمان زندگی می‌کند، پس از اینکه او یک ترجمه عربی ازداستان معاض در فیسبوک خواند شنیدیم. ما رفتیم تا او را ببینیم. شادی چند سال بزرگتر از معاض بود، او نیز در دمشق بزرگ شده بود. او از طبقه کارگر بود. او یک مغازه تعمیر لاستیک را اداره می‎کردو سپس در یک شرکت چاپ کار می‌کرد. او با خانواده پرجمعیتش زندگی می‌کرد، اما خانه‌شان در ابتدای جنگ بمباران شد. بنابراین خانواده به منطقه‎ای در دمشقبه نام اردوگاه یارموک فرار کردند.
یارموک به عنوان بدترین محل روی کره زمین برای زندگی کردن مشهور هست. آنها توسط ارتش بمباران شدند،محاصره شدند، دولت اسلامی به آنها حمله برد و از رسیدن مواد عذایی به آنها جلوگیری شد. یک نفر از دفتر سازمان ملل سال گذشته از آنجا دیدار کرد، و گفت،"آنها همه علفها را خوردند و دیگری علفی آنجا باقی نمانده است." از ۱۵۰٫۰۰۰ نفری که در آنجا بودند تنها ۱۸٫۰۰۰ نفر در آنجا باقی ماندند. شادی و خواهرانش از آنجا بیرون رفتند. والدینش هنوز آنجا هستند.
شادی و یکی از خواهرانش،به لیبی فرار کردند. این قبل از سقوط قذافی بود، قبل از اینکه لیبی وارد جنگ داخلی شود. و در آخرین روزهای ثبات لیبی، شادی به غواصی چسبید،و به نظر می‌اید بیشتر وقتش در زیر آب بوده اوکاملا عاشق اقیانوس می‌شود، زمانی که او تصمیم می‌گیرد کهدیگر نمی‌تواند در لیبی بماند، در ماه آگوست ۲۰۱۴، امید داشت هنگامی که به ایتالیا می‌رسدشغلی به عنون راننده در آنجا پیدا کند. واقعیت به این آسانی نبود. ما درباره سفر او خیلی نمی‌دانیم زیرا او مشکل داشت کهبا خانواده‌اش ارتباط برقرا کند، اما می دانیم که در تقلا بوده است. تا پایان سپتامبر، او در خیابانهای فرانسه زندگی می‌کرده. در هفتم اکتبر او به عموزاده اشدر بلژیک تلفن می‌زند، و موقعیتش را توضیح می‌دهد. او می‌گوید،" من در کالی هستم، نیاز دارم کهتو بیایی و کوله پشتی و لب تاپ مرا برداری. من توانایی پرداخت به قاچاقچیان ندارم تابه من کمک کنند و به بریتانیا بروم، اما می‌روم لباس شنا می‌خرم وتمام راه را شنا خواهم کرد." البته عموزاده‌اش، تلاش می‌کندکه او را از خطر آگاه کند اما باتری موبایل شادی تمام می شود، و تلفن او هرگز دوباره روشن نمی‌شود. آنچه که از شادی باقی مانده بود سه ماه بعد ۸۰۰ کیلومتر دورتر در سواحل نروژ در لباس شنا پیدا شد. او هنوز منتظر دفن شدن در نروژ هست، و هیچ یک از افرد خانواده‎اش نمی‌توانند در مراسم خاکسپاری شرکت کنند.
خیلی‌ها شاید فکر کنند که داستان معاض و شادی درباره مرگ هست، ولی من موافق نیستم. برای من، این دستان درباره دو پرسش هستکه فکر می‌کنم در همه ما مشترک هست: زندگی بهتر چیست، و من برای بدست آوردن آن چکار می‌کنم؟ و برای من، و احتمالا خیلی از شما، یک زندگی بهتر به معنای قادر بودن برای انجام بیشتر آنچه کهفکر می‌کنیم معنادار هست می‌باشد، چه زمان را با دوستان یا خانواده صرف کنیم، چه به سفر در مکان‌های عجیب برویم، یا پولی بدست آوریم که دستگاهای جدید جذاب بخریم یا یک جفت کفش ورزشی نو بخریم. و همه اینها خیلی راحت بدست می‎آیند.
اما اگر از منطقه جنگی فرار کنید، پاسخ به این دو پرسش به طرز چشمگیریمتفاوت خواهد بود. زندگی بهتر،زندگی امن خواهد بود. شان و منزلت زندگی است. زندگی بهتر یعنی اینکه خانه‌اتبمباران نشود، و ترسی از اینکه بدزدندتاننداشته باشید. یعنی اینکه بتوانید فرزندانتان را به مدرسه و به دانشگاه بفرستید، یا شغلی پیدا کنید که بتوانید برای خودتانو عزیزانتان امکات فراهم کنید. یک زندگی بهتر آینده‎ای با احتمالاتی هست که در حال حاضر هیچ هستند، و این انگیزه بسیار قوی هست. و من هیچ مشکلی نداردم که تصور کنم که بعد از گذراندن هفته‌ها یا حتی ماهها به عنوان شهروند درجه دو، زندگی در خیابان یااردوگاه‌های وحشتناک موقت با نام های احمقانه نژادپرستی مانند"جنگلی" خیلی از ما حاضریم که هر کاری کنیم. اگر می‌توانستم از شادی و معاض در لحظه‌ای که قدم به آبهایبخ کانال انگلیس می‌شدند بپرسم، احتمالا آنها می‌گفتند،"ارزش خطر کردن را دارد،" چونکه آنها نمی‌توانستندامکان دیگری را ببینند. و این ناامید کننده هست، اما این حقیقت زندگی به عنوان یک پناهندهدر اروپای غربی در سال ۲۰۱۵ هست.
سپاسگزارم.
( تشویق تماشاگران)
برنو جوسانی: سپاسگزارم اندرس. این هم تام کریستین هست، کسی که بیشترین عکس‌های که دیدیدرا گرفته و این گزارش را با هم تهیه کردند. شما دو نفر به تازگی به کالی برگشتید. این سومین مرتبه بود. که پس از انتشار مقاله بود. چه چیزی تغییر کرده بود؟چه چیزی در آنجا دیدی؟
اولین باری که ما به کالی رفتیم، حدود ۱٫۵۰۰ پناهنده آنجا بودند. خیلی مشکل داشتند،اما مثبت بودند و امید داشتند. آخرین بار که رفتم اردوگاه گسترش یافته بود،و حدود چهار تا پنج هزار نفر بودند. به نظر می‌رسید اقامت دائمی‎تری دارند،سازمانهای غیرانتفاعی به آنجا رفته بودند، یک مدرسه کوچک باز شده بود. اما پناهندگان باید زمانبیشتری را انجا بمانند، و دولت فرانسه مرزها را بهتر کنترل می‎کند، بنابراین اکنون "این جنگل" در حال بزرگتر شدن هست ناامیدی در میان پناهندگان در حال گسترش هست.
برنو جوسانی: آیا برنامه‌ای برای برگشتبه انجا داردی؟ و گزارش‌تان را ادامه می‎دهید؟
تام کریستین: بله.
برنو جوسانی: اندرس، من روزنامه‌نگار بودم، و برای من، بسیار جالب هستکه در جریانهای حاضر برای کاهش بودجه و بحران ناشران، روزنامه داگلابت منابع زیادی برایاین موضوع در اختیار گذاشته، که مسئولیت زیادی را برای یک روزنامه دارد، چگونه آن را به سردبیران خود فروختید؟
اندرس فجلبرگ: در ابتدا خیلی آسان نبود، چونکه نمی‌دانستیمکه چه چیزی را خواهیم فهمید. به محض اینکه این روشن شد که ما در واقع می توانیم بگویمکه نفر اول چه کسی هست، ما پیامی گرفتیم که می‌توانیمهر کاری که می‌خواهیم بکنیم، هر جا لازم هست سفر کنیم،و هر کاری را که لازم هست انجام دهیم، تا این را تمام کنیم.
برنو جوسانی: این سردبیر هست که مسئولیت را قبول می‌کند. به هر صورت داستان ترجمه و در چندین کشور اروپایی منتشر شد،و قطعا ادامه خواهد داشت. ما می‌خواهیم خبرهای به روز آن را ازشمابشنویم. سپاسگزارم اندرس. سپاسگزارم تام.
(تشویق)

دیدگاه شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *